May 11
🌷🕊🍃
حال ما در هجر #مهدی(عج)
کمتر از یعقوب نیست
او پسر گم کرده بود
و ما #پدر گم کردهایم!💔
#جمعههای_دلتنگی
#صبحتون_مهدوی_عاقبتتون_شهدایی🕊
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
🔰 خانه کوچکمان پر بود از مهمان. در حیص و بیص رسیدگی به مهمان ها بودم که دیدم از کنار درب حیاط صدای گریه می آید. دنبال صدا رفتم، دیدم فرامرز پشت در نشسته و گریه می کند. گفتم: «چی شده مادر، چرا گریه می کنی؟»
هق هق کنان گفت: «هیچی، جایی نیست که من نماز بخوانم.»
هنوز سن و سالی نداشت که نماز این قدر ها برایش اهمیت داشته باشد. مهمان ها که متوجه موضوع شدند، جایی برای فرامرز باز کردند تا نمازش را بخواند!
🔰فرامرز با اینکه 16، 17 سال بیشتر نداشت، اما فرمانده ما بود. درگیری سختی در تنگه چزابه ادامه داشت. ناگهان حین درگیری، فرامرز دستور عقب نشینی داد. به من برخورد، با خودم گفتم: «این پسر که سن و سالی ندارد، حتماً ترسیده که می خواهد جا خالی کند!»
به حرف ما هم نبود، به هر حال همه ما را عقب کشید و روی یک تپه مستقر کرد. روی تپه که مستقر شدیم، دیدم دو ستون از نیروهای دشمن از دو سمت دشتی که ما مستقر بودیم در حال پیشروی هستند. اگر آنها زود تر از ما روی این تپه که پشت ما بود مستقر می شدند، کامل روی ما مسلط بودند و بعید بود جان سالم از آن مهلکه بدر بریم. وقتی عراقی ها نزدیک شدند، فرامرز دستور شلیک داد. در عرض چند دقیقه همه عراقی ها را تار و مار کردیم و دوباره به سمت جلو پیشروی کردیم.
طاقت نیاوردم، رفتم جلو و صورت فرامرز را بوسیدم. گفتم: «اگر شما نبودید الان همه ما شهید شده بودیم.»
#شهید فرامرز جمالی
#شهدای_فارس
🌷🌱🌷🌱🌷
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_کرامت_الله_غلامی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_چهارم
🎙️به روایت محمدیوسف غلامی
کاش وسیله ای داشتیم کرامت رو میبردیم شهر .البته زنهای همسایه میگفتن خوب میشه چیزیش نیست...
_ننه کرامت تو این داروها رو بده بخوره خوب میشه !
میز
عبدالله خان که هر کی مریض میشه میگه باید ببریش شهر!
از مدرسه داشتم برمیگشتم که ابتدای کوچه مون که رسیدم دیدم چند تا خانوم از ته کوچه از خونه ما بیرون اومدن سرعتم رو بیشتر کردم نزدیکشون که رسیدم دیدم دارن میگن بیچاره ننه یوسف نزدیک خونه که شدم صدای گریه مادرم به گوشم رسید. قلبم شروع
کرد به تندتند زدن گروپ .....گرو.......
وارد خونمون که شدم دیدم مادرم توی ایوان نشسته و خانمهای همسایه و فامیل دورش نشستن مادرم تا من رو دید صدای گریه اش
بلندتر شد.
- ننه یوسف بیا اینجا
رفتم طرف مادرم .حالا قلبم سریع میزد و داشت از تو سینه ام در
می یومد. خدایا نکنه کرامت.
مادرم بغلم کرد و زارزار گریه کرد
- یوسف دیدی کرامت رو از دست دادیم....
بلند بلند شروع کردم به گریه کردن.
کرامت... کرامت..... کاکام..... کا کام.....
زنهای همسایه من رو از مادرم جدا کردن
- ننه یوسف ،بچه گناه داره دق میکنه .تو گریه نکن تا بچه
آروم بشه قسمت بوده دیگه.
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ببینید 🎞
🎥 خاطره عجیب مسئول عملیات تیم حفاظت رهبر معظم انقلاب در زمان ریاست جمهوری از حضور آیتالله خامنهای در خاک عراق در زمان جنگ.
#دفاع_مقدس
🍃🌷🍃🌷
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#گزارش_تصویری
💢مراسم هفتگی میهمانی لاله های زهرایی
و #گرامیداشت هفته دفاع مقدس
پنجشنبه ۶ مهرماه/ #گلزارشهدای_شیراز/ هییت شهدای گمنام
🌱🍃🌱🍃🍃🌱🍃🌱
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
روایتگری حاج رضا غزالی.mp3
20.97M
🎙قسمتی از روایتگری حاج رضا غزالی
در گلزار شهدای گمنام شیراز
#پنجشنبه ۶ مهرماه
💠بشنوید
🔆🔅🔆🔅🔆🔅🔆
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
💢از شهید آوینی پرسیدند:
شهدا چه ویژگی خاصی داشتند که به این مقام رسیدند؟؟
گفت:یکی را دیدم سه روز در هوای گرم خط مقدم جبهه روزه گرفته بود؛ هرچه از او سوال کردم برادر روزه مستحبی در این شرایط واجب نیس خودت را چرا اذیت میکنی؟!جواب نداد...
💢وقتی شهید شد دفترچه خاطراتش را ورق میزدم نوشته بود:
خب اقا مجید یک سیب اضافه خوردی جریمه میشی سه روز، روزه بگیری تا نفس سرکش را مهار کرده باشی...!
🌷🌱🍃🌱🌷
https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
شهدای غریب شیراز
🚨یه دردل با اعضای کانال شهداي شیراز ⬇️⬇️⬇️ تاکنون چندین بار از همه اعضا خواسته شده کانال را به دیگر
قرار بود هر نفر ، ۱۰ نفر دیگه را به گروه دعوت کند ...
ولی از دیشب تا الان فقط حدود ۳۰ نفر به کانال اضافه شدن😔
👈باز خواهش ما این است که برای این که افراد بیشتری با شهدا آشنا بشوند ، آدرس کانال را در گروهها و کانال های مختلف ارسال کنید
اجر همه با شهدا....
🌷 🕊🍃
باخیالتگاهےڪه نه،
همیشہنفسیتازه میڪنم..
دراینهوایی ڪه با دلِ من سازگار نیست"
#حاج_قاسم💔
#صبح_وعاقبتتون_شهدایی 🕊
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
🗞️قسمتهائی از وصیت نامه پاسدار شهید حسین اسلامی منش:
📌خدایا تو را به خاطر حجتهای خویش در زمین برای اینکه بندگانت هرگز بی سرپرست نمانند سپاس می گوئیم.
خدایا چه زبانی گویای لطف و کرم تو برای هدایت بشر است.
این انسان سرگشته و وامانده که از فطرت خویش باز مانده چه کسی می تواند به سوی تو بازگرداند،
خدایا امروز اسلام ما، امام ما، امت ما و میهن اسلامی ما در خطر است.
خطر قدرتهای خارجی از یکسو و خطر منافقین و نیروهای ضد انقلاب از سوی دیگر. . . .
خدایا جوانان فریب خورده و منحرف شده، آنانی که ناخواسته کمک به امپریالیسم و عُمالش می کنند به آغوش اسلام و امت باز گردان و مشت رهبران خائن آنها را بگشا و روسیاه گردان.
خدایا مسئولین مملکتی و همه آنهائی که در هر گوشه و کنار به اسلام و مسلمین خدمت می کنند در پناه خویش موفق و محفوظ بدار. . . .
#ایام_شهادت
#وصیتنامه_شهید
#شهدای_فارس
🌱🌷🌱🌷🌱
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_کرامت_الله_غلامی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_پنجم
🎙️به روایت محمدیوسف غلامی
.
- مادرم گریه میکرد که خدا این یکی بچه رو هم ازم گرفت یوسف
بی برادر شد. یوسف بی کرامت شد. معصومه هم پابه پای مادرم گریه میکرد. نمیدونم کرامت رو کی برده بود برا خاکسپاری پدرم هم نبود. مادرم شب و روز گریه میکرد و من نمیتونستم جلو مادرم گریه کنم و بغضم رو میرفتم یه گوشه که کسی نبینه ،خالی میکردم .
قدیما خونه های روستا لطف و صفای خاصی داشت؛ ولی من بعد از فوت کرامت زیاد اونجا رو دوست نداشتم همش با خودم میگفتم که اگه خونه مون شهر بود میتونستیم کرامت رو ببریم دکتر و اینطوری نمی شد .کاش خدا به دل پدرم میانداخت تا دوباره بریم شیراز البته بنده خدا پدرم حق داشت میگفت:
چند سال تو کارخونه سیمان کار کردیم و تمام دستامون پر از
تاول بود؛ ولی اینا ما رو بیمه نکردن.
به خاطر همین پدرم مجبور شده بود اونجا رو ول کنه و دوباره بیاد روستا و بره صحرا .
بعد از کرامت من خیلی تو خودم بودم و احساس تنهایی میکردم یک سالی از فوت کرامت میگذشت که فهمیدم مادرم بارداره .
همیشه دعا میکردم که خدا کنه پسر باشه تا جای کرامت رو برام پرکنه. البته هیچ کس از درون پر غوغای من خبر نداشت .شور و شوق و انتظار به دنیا اومدن یه داداش یه شب با رفت و آمدها و سروصداها از خواب بیدار شدم و دیدم مادربزرگم با یه مامای محلی اومده. فهمیدم موقع وضع حمل مادرمه.
- معصومه ننه چش شده؟
_میخواد بچه به دنیا بیاد؟ تو برو بگیر بخواب...
معصومه اصلا نمیتونست حرف بزنه و گلوش پر از بغض بود؛ ولی نمیذاشت اشکش سرازیر بشه و هی دست میکشید به چشمش .
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥روایت شهادت یک مجاهد گمنام
وقتی سردار سید حمیدرضا هاشمی جواز شهادت خود را در دعای ندبه گرفت و روز جمعه به آرزوی دیرین خود رسید.
🕊سردار شهید سید حمیدرضا هاشمی فرمانده اطلاعات سپاه سیستان و بلوچستان در جریان اغتشاشات سال ۱۴۰۱ در روز جمعه ۸ مهرماه در زاهدان به دست تروریستهای کوردل به شهادت رسید.
🌷#شهید_حمیدرضا_هاشمی
🌱🍃🌱🍃
https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
⭐️یادی از سردار شهید حاج موسی رضا زاده⭐️
🌹مدتی بود از حاج موسی بی خبر بودم. بالاخره آمد، با حاج اسدی فرمانده لشکر المهدی و چند نفر دیگر. نان روی دستش بود. نان را گرفتم، دیدم دستش باندپیچی است و یکی از انگشتانش کم است!
شدم پر اشک و بغض. با خنده گفت: خانم من از اول 4 تا انگشت داشتم یا 5 تا! یه انگشت چیه که به خاطرش خودت را ناراحت کنی!
من فرزند هشتممان را باردار بودم. حاج موسی به درخواست خودش از بیمارستان مرخص شد تا در خانه کنار ما باشد، قرار شد هر روز دکتری برای معاینه و پانسمان به منزل ما بیاید.
به روی خودش نمی آورد، اما خیلی درد داشت. آن روز زخمش کبود و سیاه شده بود و از درد نمی توانست بشیند. هر جور بود به خواب رفت. رادیو را روشن کردم، ناگهان صدای بلند قرآن در خانه پیچید. حاج موسی از خواب پرید و گفت: چرا بیدارم کردی. داشتم خواب امام حسین(ع) را می دیدم، آقا یک سبد انگور سمتم گرفته بود و تعارفم می کرد که از خواب پریدم.
گفتم: حاج موسی به خدا شفا گرفتی.
دیگه درد نداشت. دکتر هم زخم را دید گفت زخمت خوب شده است.
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
شهید#موسینامجو
خواهرم یک توصیه به تو دارم
و آن این است که تو باید درس آزادگی و زندگی کردن را از حضرت زینب کبری و فاطمه
یادبگیری حجابت را رعایت کن حجابت را حفظ کن زیرا که حفظ حجاب از خون هر شهیدی ارزشش بیشتر است.
#حجاب_ارزش_شهید
🌹🍃🌹🍃
https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
هر روز 🌤صبح
شروع یڪ صفحه ؛
از داستان زندگیِ شماست
بهترینش را امروز بساز ...😍
#روزتون_مزین_بهنگاه_شهیدا
#صبح_وعاقبتتون_شهدایی 🕊
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#ماجراےزوج_شهـــیدشیرازے
🔹به مناسبت سالروز شهادت یک زوج جوان
✨هنـوزچندماه ازازدواج لیلا و احمد نگذشته بودڪه احـمدتصمــیم گـرفت به زیارت امـام رضـا(ع)برود.😊
قصدش این بودکه بعداآن به جبهه برود و بیشترنگران این بود که درجبهه شهـید شود اما همسرش رابه مسافرتی نبرده باشد.✨
لیلا پرسیـد :مگراین مدت که همه جا با هم بـودیم به شـما سخت گذشته که می خواهی #تـنها شهـید بشے⁉️😔
احمـد بیـست سـاله تا این سـن همه ی وقـتش را در راه پیـروزے انقـلاب گذاشـتہ بـود و همـین نقـطه ے مشتـرک آنها بود اما تمام حـدیث دلداریشان نبود💞💕
خندیدوگـفت :نه❗
ولیلا جـواب داد :پس مامے رویم #زیارت آقا امام رضا(ع)وبعـدبرمی گـردیم. واگـرقـرارباشـد سعـادت #شـهادت نصیـب کسے بـشه هردوے ما باهم شهـید می شیم.🥰
درمسـیر برگشت از مشهد،وقتی درمسافـرخانہ اے برای استـراحت ڪوتاه اقامت گزیدند،مـنافقان آن مسافرخانه رابرای ضدیت با نظام اسلامی بمـب گذاری کردند .
و آن دو روح به هم پیوسته با هم به دیدار معشـوق شتافتند.💖
#شهیداحمدکشاورزی
#شهیده_لیلازارع
#شهدای_فارس
#سالروزشهادت
--🍃─═ঊঈ🌹ঊঈ═─🍃-
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_کرامت_الله_غلامی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_ششم
🎙️به روایت محمدیوسف غلامی
نمیدونستم چرا این جوری هست. دیگه از اتاق بیرون نیومدم و دراز کشیده بودم و دعا میکردم که بچه پسر باشه. زمستان سال ۱۳۳۷ بود و اون شب ،بارون هم نم نم می اومد. نمیدونم کی خوابم برده بود تا چشام باز ،کردم دیدم صبح شده. جلدی بلند شدم و رفتم اون یکی اتاق و دیدم مادرم دراز کشیده و بچه هم کنارش هست و مادربزرگم و معصومه گوشه اتاق دراز کشیدن و خوابیدن .
معلوم بود دیشب تا دیر وقت بیدار بودن .یواش رفتم بالای سر بچه که مادرم چشمش رو باز کرد
- ننه بیدار شدی؟ اومدی بچه رو ببینی؟ بشین نگاش کن هی دلدل میکردم که بپرسم دختر هست یا پسر ،که مادرم خودش از نگاهم متوجه شد چی میخوام بپرسم.
اونم میدونست من بعد از کرامت که فوت ،کرده چه قدر احساس تنهایی میکردم
- ننه بشین نگاش کن ببین چه دختر خوشکلیه!
تا که گفت چه دختر خوشکلیه من دیگه زمین ننشستم و از همین خونه رفتم بیرون
- يوسف کجا میری؟ ،ننه نمیخواستی بغلش کنی!؟
- ننه باید برم مدرسه بعد که اومدم
حالا شش صبح بود مدرسه کجا بود صبح به اون زودی.
اصلاً خوشحال نبودم. انتظار یه پسر میکشیدم تا چند روز اصلاً نزدیک بچه که اسمش رو گذاشته بودیم ناهید نمیشدم. خیلی تو خودم بودم و با بچه های تو کوچه بازی نمیکردم. مثل یه نوجوان پانزده ساله فکر می کردم. انگار نه انگار من یه بچۀ هشت ساله بودم .ولی عشق برادر داشتن خیلی تو وجودم بود و حسرت میخوردم که چرا خدا یه برادر بهم نمیده.
مرداد ۱۳۳۹ بود؛ اوج گرمای هوا و فصل رسیدن خرمای صحرارود... ناهید دوسالی داشت که فهمیدم مادر دوباره بارداره
-
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚩 ای که به عشقت اسیر، خیل بنیآدمند
سوختگان غمت، با غمِ دل خرماند
🎥 خاطره حاج مهدی سلحشور از
شهیدمدافعحرم محمد حمیدی
🗓 ۱۴۰۲
🎥 #ببینید
📞 #نشردهید
🌱🌷🌱🌷🌱🌷
https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
⭐️یادی از سردار شهید حاج موسی رضا زاده⭐️
🌹هیچ وقت روزه روزهای دوشنبه و پنجشنبه را ترک نکرد. حتی در هوای گرم و شرجی خوزستان هم این دو روز روزه مستحبی را می گرفت. مادر گاهی به حاج موسی می گفت حاجی تو انقدر روزه می گیری، یه روز با زبون روزه شهید میشی!
پدر می خندید و می گفت خدا از زبانت بشنوه.
یک سحر پنجشنبه از خواب پریدم. دیدم پدرم گوشه ای نشسته و آرام و بی صدا سحری می خورد. کنارش نشستم. گفت بابا، شما خسته نمی شی از این همه روزه مستحبی، تو این هوای گرم روزه واجب هم سخته گرفتنش چه برسه به مستحبی!
خندید و گفت اگر می دونستی چه لذتی توی این روزه گرفتن های مستحبی است، دلت می خواست به جای دو روز، هر روز هفته را روزه می گرفتی!
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🎊 #تولدداریم چه تولدی👏🎊🎊
💝به مناسبت سالروز تولد شهید سید محمد کدخدا ...
💢یکی از همرزمان شهید کدخدا می گﻓﺖ: در مقر لشكر با يكي از برادران بسيجي كنار ماشين گردان ايستاده بوديم و صحبت مي كرديم.
سيد محمد هم به جمع ما پيوست.
ميان صحبت ها، سيد محمد بدون جلب توجه سرش را پايين آورد و بي مقدمه دست بسيجي را كه به شيشه ي ماشين تكيه داده بود،بوسيد.
دوست ما خيلي ناراحت شد.
با ناراحتي گفت: «سيد چرا اين كار را كردي؟»
سيد خنديد و گفت:
«وقتي امام مي گويد:
«من دست بسيجي ها را مي بوسم، ما هم بايد اين كار را بكنيم،ما بايد پاي شما را ببوسيم."
🌹
#ﺷﻬﻴﺪﺳﻴﺪ ﻣﺤﻤﺪ ﻛﺪﺧﺪا
#ﺷﻬﺪاﻱﻓﺎﺭﺱ
#ﺳﺎﻟﺮﻭﺯﺗﻮﻟﺪ 🌸
🍃🌷🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩ
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود