#زندگینامه_شهید_فرهاد_شاهچراغی
#نویسنده_مجید_خادم
#قسمت_سوم
#منبع_کتاب_کدامین_گل
مغازه نیست برم برات بخرم اداره میده فقط هم به شاگردان میده»
فرهاد آرامتر گفت:« مگه اداره کجاست؟»
مادر بی حوصله گفته بود :«چی میدونم مادر»
فرهاد که بهانه مدرسه گرفته بود مادر با آقای رمضانی مدیر مدرسه صحبت کرده و راضی اش کرده بود که فقط بگذارند بنشیند سر کلاس مدیر با دیدن قد و هیکل فرهاد و اصرار مادر و پادرمیانی پدر قبول کرده بود و فقط گاهی با برادرهایش بیاید ثبت نامش نکرده بودند.
آن وقت خواهم کتاب درسی را مدرسه خودش بخش میکرده بین دانش آموزان.
فردای آن روز سر ظهر دخترعمه فرهاد بی خبر به خانه آنها آمده و از مادر پرسیده بود: «فرهاد کجاست؟»
مادرم گفته بود که با برادرهایش به مدرسه رفته و دخترم به دیگر مطمئن شده و با هول و عجله گفته بود:«زن آقا دایی جان من سر چهارراه گمرک الان که داشتم از مدرسه برمیگشتم یه بچه دیدم داشت سوار تاکسی می شد فکر کردم فرهاد نرسیدم بهش تند دویدم ولی گمونم فرهاد بود»
مادر پشت دستش را دندان گرفته بود که فرهاد نه پولی همراه داشته و نه چیزی چطور سوار شده و الان با برادرهایش است و حتما اشتباه کردی عمهجان تاکسی کجا میرفت؟؟ چقدر پیش؟؟ و آشوب توی دلش... نفهمیده بود چه طور صبر کرد تا بچهها از مدرسه برگردند. برادرها که برگشتند فرهاد همراهشان نبود
مادر را با چهره نگرانش دیده بودند آماده و چادر به دست،قبل از سلام گفتن:« به خدا فرهاد قبل از زنگ خوردن از کلاس رفت بیرون بعد از نیامد ما فکر کردیم میخواد بره آب بخوره»
مادر داد و زده بود:« چرا زودتر نیامدیم بگین؟»
اشک توی چشم برادر ما حلقه زده بود و گفته بودند :«که هنوز زنگ آخر نخورده بود مامان فرهاد اصلا اجازه نمی گیره. همینطوراز سر کلاس پا میشه میره بیرون ،تقصیر ما به خدا نیست»
ما در حرف های برادر ها را اصلاً نمی شنید ناگهان بی اختیار رو به دختر عمه و با خودش گفته بود دیروز پرسید اداره فرهنگ کجاست منتظر جواب نشده و نفهمید چطور خودش رساند.
وقتی رسید اداره تعطیل شده بود ناگهان جلوی در به مادر که پرس و جو می کرد گفت پسربچه آمد اینجا از من پرسید از کجا کتاب باید بگیرم و آدرس انبار را بهش دادم و رفت داخل بعد هم کتاب دستش بود و برگشت رفت
مادر که به خانه برگشت فرهاد قبلا رسیده بود
مادر بیمهابا خم شد فرهاد را بغل کرد و بوسید و بعد شانه هایش را محکم گرفت و با عصبانیت تکان داد و گفت:« مامان چرا به من نگفتی؟»
فرهاد بهت زده گفت :«خواب رفتم گرفتم»
_«چطور رفتی؟ نگفتی من نگرانت میشم؟ تو که پول نداشتی چطور رفتی؟»
_هیچ خوب به راننده گفتم اداره فرهنگی یادم کرد بعد گفت ما هیچ پول ندارم بدم تاکسی گفت باشه رفت
_داد و بیداد سرت نکرد مامان؟
کتاب ها را که هنوز توی دستش بود جلوی مادر گرفت و گفت نگاه کن مامان همشو گرفته شد ۱۲ زار اتاق زیر زمین گفتند پنجشنبه از هیچ شکی نیست که کتاب بده ؛تازه باید پول بدی !بعدش من دویدم از پلهها بالا آقای موسوی رو دیدم ازش گرفتم گفتم بعد شما بهش بدید»
در چند قطره اشک روی گونه هایش را پاک کرد و باز فرهاد را توی بغل گرفت و بوسید و کتابها را از دستش گرفت و یکی یکی نگاه کرد فرهاد با شوق برایش توضیح می داد: «فارسی نمونه اینم ریاضیه اینم...»
آقای موسوی به خانهشان آمد سیدی بوده که طبق قرار چند ساله هر شب جمعه می آمده برای روضه خوانی و مجلس دعا کارمند اداره فرهنگ بود.
مادر به سید گله کرده بود« که بچه ما را چرا گذاشتی تنها برگردد؟»
وسایل تعریف کرده بود که از پله ها پایین می آمد و فرهاد دویده جلویش و گفته بود سلام آقای موسوی تومان ۲۰۰۰ به من بده بعد بیا از مامانم بگیر و از این دست حرفها مفصل تعریف کرده آقای موسوی و آخرش هم پدر بنده خدا انباردار را در آورده بود عاجز اش کرده بود تا کتابها را از ایشان گرفته و کمی دیگر از همین تعریف ها .
ادامه دارد..
🌷 🌷 🌷 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
محبت های مادری حضرت زهرا در جبهه های نبرد،
به روایت حاج ﻗﺎﺳﻢ 😭
#ﻣﺎﺩﺭﺳﺎﺩاﺕ ﻣﺪﺩﻱ
☘🌷☘🌷☘
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 اون عملیاتهایی که خیلی سخت بود، رمز عملیات یازهرا(س) بود...
🎙 روایتگری #حاج_حسين_يكتا به مناسبت شهادت حضرت زهرا(س)
◾️🌹◾️🌹◾️
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻛﻠﻴﭗ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
***
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ(ﺟﺪﻳﺪ):
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
#ﺧﺎﻧﻂﻮﻣﺎﺭ_ﺁﺯاﺩﺷﺪ....
🔴گفت حاج قاسم نبودی ببینی شهر خان طومان آزاد گشته....
گفتم شهدا زنده اند و شک ندارم شهید سپهبد سلیمانی با لشکری از شهیدان آزادی خان طومان را رقم زدند.....
◾️☘◾️☘
🔴شادی روح شهدای خانطومان #ﺻﻠﻮاﺕ 🌷
در این منطقه ۱۳ نفر از رزمندگان مازندرانی به شهادت رسیدند. همچنین تعداد زیادی از مجاهدانِ فاطمیون در این عملیات شهید و مفقود شدند.
☘🌺☘🌺
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﺷﻬﻴﺪﺣﻀﺮﺕ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ
توی خانه روضه داشتیم، محمد وسط روضه امام حسین(ع) بدنیا آمد.
اسم حسین که می آمد آنقدر اشک میریخت که صورتش با اشک شسته میشد!
سفر آخر گفت: این بار شهید میشوم، به مادرم بگویید:نگران نباش آن دنیا همنشین آقا اباعبدالله(ع) هستی!
ﺑﻪ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮا (س) ﺧﻴﻠﻲ ﻋﻼﻗﻪ ﺩاﺷﺖ.
در شب شهادت حضرت زهرا ﺩﺭ ﻋﻤﻠﻴﺎﺗﻲ ﻛﻪ ﺭﻣﺰﺵ" ﻳﺎ ﺯﻫﺮا (س) " ﺑﻮﺩ , پس از خواندن زیارت نامه آن حضرت به دیدار یار شتافت....
#شهیدمحمدغیبی
#شهدای_فارس
#اﻳﺎﻡ ﺷﻬﺎﺩﺕ 🌷
☘🌺☘🌺☘
ﻓﺮﺩا ﻳﺎﺩﻭاﺭﻩ ﺷﻬﻴﺪ ﻏﻴﺒﻲ ﺑﺎ ﺣﻀﻮﺭ ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ ﺷﻬﻴﺪ/ ﺳﺎﻋﺖ 16 / ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ
☘🌹☘🌹☘
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
***
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
او خـــودش را فروخـــت !
از همـــان زمـــان کہ فهـــمید
کہ
#فـــاطمہ گمــنام مےخــــرد 🌹
#شهــداےگمنــام شهداےمــادرے
☘◾️☘◾️☘
#شبتــون_شهـــدایے
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🏴 السلام علیک یا فاطمـة الـزهـرا (س)
پیچید عطر یاس بین هر چفیه
هر کس پیِ سبقت گرفتن از بقیه
آنقدر صورت ها و پهلو غرقِ خون شد
تا گشت نام فاو شهر فاطمیه(س)
شهر فاو عراق ،
بعد از عملیات والفجر۸
📎سلام ، #صبـحتون_شهـدایـی🌺
☘🌷☘🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 لحظاتی تکاندهنده از بیتابیهای دختر شهید مدافع حرم در آغوش سپهبد سلیمانی.....
🌹ﻓﺪاﻱ ﻏﺮﻳﺒﻲ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﻱ ﺷﻬﺪا 😭
#ﺷﻬﻴﺪ ﺣﺎﺝ ﻗﺎﺳﻢ ﺳﻠﻴﻤﺎﻧﻲ
☘☘🌺☘☘
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
***
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
شهدای غریب شیراز
#ﻣﺮاﺳﻢ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲ_ﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ اﻣﺮﻭﺯ ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ اﺯ ﺳﺎﻋﺖ 16 #ﻟﻂﻔﺎﻣﺒﻠﻎ_ﺑﺎﺷﻴﺪ 🌷
#ﻃﺮﺡ_ﺁﻣﺎﺩﮔﻲﺑﺮاﻱ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲ_ﺷﻬﺪا
اﻳﻦ ﻫﻔﺘﻪ #ﺫﻛﺮﺷﺮﻳﻒ:
*#ﺻﻠﻮاﺕ ﺑﺎ ﻋﺠﻞ ﻓﺮﺟﻬﻢ*
*#ﻫﺪﻳﻪ ﺑﻪ اﻫﻞ ﺑﻴﺖ اﻃﻬﺎﺭ(ع) و اﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ(ﻋﺞ)و اﻣﺎﻡ ﺭاﺣﻞ(ﺭﻩ ) و ﺷﻬﺪاﻱ ﺷﻬﺮﻣﺎﻥ و اﻣﻮاﺕ و...*
و
*#ﺷﻬﺪاﻱﻛﺮﺑﻼﻱ5*
اﺯ ﺟﻤﻠﻪ #ﺳﺮﺩاﺭ ﺷﻬﻴﺪ
ﺷﻬﻴﺪ ﻣﺮﺗﻀﻲ ﺟﺎﻭﻳﺪﻱ و
ﺷﻬﻴﺪ ﻣﺤﻤﺪ ﻏﻴﺒﻲ
*ﻫﺮﻛﺲ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺗﻌﺪاﺩ ﺑﻪ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺪ ﺩﺭ ﺧﺘﻢ اﻳﻦ ﺫﻛﺮ ﺷﺮﻛﺖ ﻛﻨﻨﺪ*
#شب_جمعه_شب_زیارتی_ارباب
عجب بساطِ عجیبی... عجب صدایِ خوشی
چه می شود که در این روضه ها مرا بُکشی
چه می شود بخری آبرویِ نوکر را
مرا حرم بکِشانی و کربلا بُکشی
☘🌺☘🌺
ﺩﻟﻢ #ﺗﻨﮓ ﺣﺮﻡ ﺷﺪﻩ اﻗﺎ ....
ﺷﻬﺪا ﺳﻼﻡ ﻣﺎ ﺭا ﺑﻪ اﺭﺑﺎﺏ ﺑﺮﺳﺎﻧﻴﺪ
☘🌹🌹🌹☘
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
گاهی برای #شهید شدن،
باید دلبسته باشی!
بتوانی بگذری،
و بعد بروی..
که
دلبستگی،
قویدل میکند!
و بستن و بریدنِ دل،
بها میدهد کَمالَالإنقطاع را..
#ﺭﻭﺯﺗﺎﻥ_شهدایی
🍃🌹🍃🌹
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
***
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥حتما تماشا کنید
ما بمیریم، اشک چشم های شما رو نبینیم ﺁﻗﺎ 😭
🌷ﺑﺎﻻﺗﺮ اﺯ ﺩاﻍ ﺣﺎﺝ ﻗﺎﺳﻢ ﺩاﻍ اﺷﻚ اﻣﺎﻣﻤﺎﻥ ﺑﻮﺩ ....
☘🌷☘🌷☘
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
***
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥روایت سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی از امداد و عنایت حضرت زهرا سلاماللهعلیها به رزمندگان اسلام در پیروزی بر اسرائیل در جنگ ۳۳ روزه
#ﻳﺎﺯﻫﺮا. س.
#ﺷﻬﻴﺪﺣﺎﺝ_ﻗﺎﺳﻢ_ﺳﻠﻴﻤﺎﻧﻲ
☘🌺☘🌺
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
***
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔹400 نفر بودند که تپه «بردزرد» را فتح کردند. کار سختی نبود، اسیر هم گرفتند اما سختی کار تازه بعد از مستقر شدن گردان فجر روی تپه شروع شد. عراق نمیخواست تپه را از دست بدهد، اما بچههای گردان فجر مقاومت کردند، آن هم بدون آب و غذا.
🔸چهار پنج روز مقاومت کردند تا نیروی کمکی رسید و تپه حفظ شد. اما دیگر خبری از گردان فجر نبود؛ گردان شده بود گروهان و کمکم گروهان هم شده بود دسته؛ آخر از 400 نفر فقط 18 نفر مانده بودند!
🔹آنقدر شهید زیاد شده بود، که میگفتند تعداد اسرای عراقی از تعداد رزمندههای ایرانی بیشتر شده است! گردان رفته بود و دسته برگشته بود، بله باورش سخته اما مرتضی جاویدی درعملیاتی سخت و طاقت فرسا به نام والفجر2، در منطقه عملیاتی حاج عمران، به همراه نیروهایش در محاصرهی دشمن مقاومت جانانهای کرد.
🔸در حالی که 4 شب و 3 روز در 40 کیلومتری خاک عراق با دشمن درگیر بودند، وقتی فرمانده وقت سپاه به او اجازه عقب عقب نشینی می دهد، او پشت بیسیم میگوید : #نمیگذارم_احد_دیگری تکرار شود و ما تنگه را ترک نمی کنیم، به همین علت او را به عنوان سردار احد هم می شناسند.
🔹پس از پیروزی این عملیات اکثریت فرماندهان و رزمندگان نزد حضرت امام به تهران رفتند و سرلشکر رضایی موضوع را با حضرت امام در میان میگذارد. و حضرت امام بر #پیشانی این شهید #بوسه میزند.
📎فرماندهٔ دلاور گردان فجر تیپ المهدی
#سردارشهید_مرتضی_جاویدی🌷
#اﻳﺎﻡ_شهادت
ولادت : ۱۳۳۷/۴/۲۲ فسا ، فارس
شهادت : ۱۳۶۵/۱۱/۷ شلمچه ، عملیات کربلای ۵
☘🌷☘🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای فرج با صدای زیبا و دلنشین شهید محسن حججی
روز جمعه شاد کنیم روح همه شهدا رابا صلوات بر محمد وال محمد
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
#لحظه_ای_باشهدا🍃🌺
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
جاےشهید میثمی خالی ڪه...😔
قبل از رفتن ...
زیارت حضرت زهرا (س) خواند.
شهادت حضرت نزدیک بود و
رمز عملیات هم یا زهرا (س) !
از سنگر رفت بیرون وضو بگیرد ؛
امّـا دیگر بر نگشت ...
كربلای پنج بود كه تركش خورد
بردنش بیمارستـان ...
چند روز بعد ۱۲بهمن ٦۵ شهید شد
آنروز، روز شهادت حضرت زهرا بود.
#شهیدحجةالاسلام_عبدالله_میثمی
#ﺷﺐ_شهـادت
🌹
مسؤول دفتر نمایندگی حضرت امام (ره)» در اﺳﺘﺎﻥ فارس
#ﻗﺒﺮﺷﻬﻴﺪ:ﮔﻠﺴﺘﺎﻥ_ﺷﻬﺪا اﺻﻔﻬﺎﻥ
☘☘🌺☘☘
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
***
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
AUD-20200131-WA0019.mp3
11.83M
ﺳﺨﻨﺮاﻧﻲ👌 ﺷﻨﻴﺪﻧﻲ ﺣﺠﺖ اﻻﺳﻼﻡ ﺣﺴﻴﻨﻲ اﺭاﻛﻲ
ﺩﺭ #ﻳﺎﺩﻭاﺭﻩﺷﻬﺪاﻱ_ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ
#ﭼﻬﺎﺭﺷﻨﺒﻪ. 9 ﺑﻬﻤﻦ
👇
#ﻗﺴﻤﺖاﻭﻝ
#ﭘﻴﺸﻨﻬﺎﺩﺩاﻧﻠﻮﺩ
☘🌷🌷☘
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
(ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ)
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
1_182866754.mp3
14.32M
ﺳﺨﻨﺮاﻧﻲ👌 ﺷﻨﻴﺪﻧﻲ ﺣﺠﺖ اﻻﺳﻼﻡ ﺣﺴﻴﻨﻲ اﺭاﻛﻲ
ﺩﺭ #ﻳﺎﺩﻭاﺭﻩﺷﻬﺪاﻱ_ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ
#ﭼﻬﺎﺭﺷﻨﺒﻪ. 9 ﺑﻬﻤﻦ
👇
#ﻗﺴﻤﺖﺩﻭﻡ
#ﭘﻴﺸﻨﻬﺎﺩﺩاﻧﻠﻮﺩ
☘🌷🌷☘
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
(ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ)
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
AUD-20200131-WA0021.mp3
10.82M
ﺭﻭﺿﻪ ﺭﻭﺯ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮا. س
#ﺣﺎﺝ_ﻋﻠﻴﺮﺿﺎﺷﻬﺒﺎﺯﻱ
#ﻫﻴﻴﺖ_ﺷﻬﺪايﮕﻤﻨﺎﻡﺷﻴﺮاﺯ
AUD-20200131-WA0023.mp3
13.43M
ﻣﺪاﺣﻲ ﺭﻭﺯ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮا. س
#ﺣﺎﺝ_ﻋﻠﻴﺮﺿﺎﺷﻬﺒﺎﺯﻱ
#ﻫﻴﻴﺖ_ﺷﻬﺪايﮕﻤﻨﺎﻡﺷﻴﺮاﺯ
#خاطرات_انقلابی_شهدا
🌷 کار هر روز عباس بود, با بچه های مدرسه یا محله می رفت تظاهرات. یه روز لنگ لنگان,با پای ورم کرده و کبود برگشت خانه. گفتم چی شده!
گفت مجسمه شاه رو از میدون کشیدیم پایین, افتاد رو پام.
چند ساعتی تحمل کرد, اما درد امانش را برید. بردیمش بیمارستان. بیمارستان پر بود از مجروح های انقلاب. دکتر گفت پسر, پات چی شده!
خندید و گفت الاغ لگد زده!😳😂
به دکتر برخورد. گفت این رو ببرید. ما اینجا کارای مهمتر داریم. تو گوش دکتر گفتم مجسمه شاه افتاده رو پاش. خنده اش گرفت و سریع شروع کرد به درمان پای عباس....😂
🌿🌺🍃🌷🍃🌺🌿
#شهیدغلامعباس_کریم_پور
#شهدای_فارس
مسؤل محور اطلاعات-لشکر ۱۹ فجر
شهادت:۱۳۶۵/۱۰/۱۹-شلمچه-کربلای۵
🌷🌷🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ(ﺟﺪﻳﺪ):
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
گردِ هم آمده بودند
این خوبانِ آسمـانی
و انتظار میکشیدند
" #شهــــادت " را ....
#صبحتون_شهدایی🌺
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
۱۲ بهمن روز ورود امام خمینی(ره) به میهن گرامی باد🌷
در بهــار آزادی ،
جای شهــدا خالی ...
☘🌹☘🌹☘
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#زندگینامه_شهید_فرهاد_شاهچراغی
#نویسنده_مجید_خادم
#قسمت_پنجم
#منبع_کتاب_کدامین_گل
پاکت کاغذی پر از نخود و لوبیا و مثل همیشه یکدست سبزی خوردن پیچیده شده توی روزنامه. به سبزیفروش گفته بود روزنامه بیشتر دو رورش بپیچ که به نان ها نخورد .
بیشتر از آنهایی که توی مغازه چه سبزی فروشی بودن از این تزیین زنبیل های پلاستیکی قرمز رنگ شبکه شبکه ای داشتند
همه داشتند. می گذاشتند توی صف جای خود،صف نان، صفحه شیر ، زنبیل خودش یک نفر بود .
وارد مسجد که میشد همیشه توی دلش می لرزید .حالا دیگر میدانست ساواکی یعنی چه ؟حرفش را زیاد شنیده بود .فرهاد کتاب توی پاکت کاغذی و عکسهای لوله شده و روزنامه پیچ شده را گذاشت در زنبیل زیر خریدها.
_برم بازار مسجد الرضا؟
_نه داداش خیلی نزدیکه به مسجد .همونجا تو بیست متری. آقای حسینی را می شناسی؟
_ کدام حسینی ؟
_همون که موقع نماز ظهر وایساده بود صف اول ،کنار مشهدی حسن،کچله، یک کلاه پشمی سیاه همیشه میزاره سرش.
_آهان فهمیدم ،میشناسم.
_بیست متری که رفتی ,دوتا کوچه بعد مسجدالرضا ,اون طرف خیابون, و تو که رفتی در سوم سمت راست درش هم ضد زنگ زدن ،هنوز رنگ نشده یادت میمونه؟
_بله در سوم ضد زنگ .
فرزاد از کوچه مسجد ایرانی بیرون زد و راه افتاد سمت چهارراه سینما سعدی. نزدیک غروب بود ولی هوا هنوز کاملا روشن بود. می رفت اما چشمش بیشتر به زنبیل بود تا جلوی پایش. ۱۰۰ متریه مغازه عرق فروشی، نزدیک چهارراه که رسید، سرش را بالا کرد و همانجا چشمش افتاد به ماشین ریوی خاکی رنگ ارتشی که کمی بالاتر از روبروی عرق فروشی، آن طرف خیابان پارک کرده بود و دوتا سرباز ژ۳ به دست هم کنارش ایستاده بود.
صحبت های فرهاد و دوستانش در مسجد شنیده بود که این روزها ارتشیان میآیند در چهارراه سینما سعدی برای محافظت از عرق فروشی و سینما مردم چند بار به اینجا حمله کرده بودند و با سنگ شیشه هایشان را ریخته بودند پایین.
فرزاد تا آن وقت از نزدیک ارتشیها را ندیده بود کم کم جلوی مغازه عطر فروشی رسیده بود احساس گرما می کرد پشت میز نشسته بودند و سیگار دود می کردند. یک لحظه خواست برگردد که صاحب مغازه عرق فروشی جلوی در گفت «برو بچه اینجا واینسا»
از صدای زمخت مرد بی اختیار قدم برداشت.زنبیل توی دستش سنگینی میکرد .به سربازهای آن طرف خیابان نگاه میکرد. ایستاده بودند و با کمر و گردن کشیده اطراف را می دیدند .نگاهشان بیشتر به پیاده رو و روبروی ایشان بود و چهار راه.
فرصت فکر کردن نداشت. چه بکند؟ قدمها ضعیف و سست خودشان جلو میرفتند. لحظهای از ذهنش گذشته بود نکند سربازها به من خاطر آمدند آنجا! قدم ها بی اختیار راهشان را کج کردند به سمت خیابان حافظ.
سرعت قدم هایش بیشتر شد و نگاهش را از زنبیل برداشت. می ترسید به زنبیل نگاه کند و ببیند که مثلاً به کتاب با گوشی عکس بیرون آمده باشد از لای بقیه چیزها. پیاده روی آن طرف خلوت بود مردم زیاد از دور و بر ماشین ارتشی رد نمیشدند. نزدیک ماشین که رسید شده بود قدم هایش سست شده بود،ضربان قلبش هم.
دلش میخواست گریه کند ولی خودش را محکم نگه داشته بود و دسته زنبیلی را محکمتر توی دستش فشار میداد.
نگاهش به قدم هایش بود و تند تند می رفت از جلوی ماشین که رد شد ،اولین پوتینهای دو سرباز کنار خیابان را دید. جلوی راه و بعد روی ماشین را که هفت سرباز کنار یکدیگر نشسته بودند و یکی شان به او لبخند زده بود.
فهمیده بود که به چهار راه رسیده و از آن رد شده و قدم توی ۲۰ متری گذاشته.
جلوی در سرخ ضد زنگ زده شده که رسید، زنبیل را زمین گذاشت. احساس کرده بود کف دستش میسوزد.جای لبه باریکی که دسته پلاستیکی زنبیل خط سرخ افتاده بود در که زد، آقای حسینی خودش آمد دم در.
به دو سمت کوچه نگاهی انداخت و خودش از توی زنبیل بستهها را برداشت و دستی بر سر فرزاد کشید و خوش و بش کرد ،بعد برگشت داخل و در را بست .در که به هم خورد ،فرزاد تازه به خودش آمد. زنبیل را که بلند کرد احساس کرده بود خیلی سبک شده است .آنقدر که انگار دیگر هیچ چیز دستش نیست .انگار تمام خودش هم سبک شده بود که تمام راه را تا خانه در پیاده روی آن طرف خیابان روبروی ماشین ارتشی که هنوز ایستاده بود، عرق فروشی را انگار اصلا ندید، از جلوی داروخانه پدر هم رد شده بود بی آنکه نگاهی بیندازد.
🌷 🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75