فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای فرج با صدای زیبا و دلنشین شهید محسن حججی
روز جمعه شاد کنیم روح همه شهدا رابا صلوات بر محمد وال محمد
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
#لحظه_ای_باشهدا🍃🌺
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
جاےشهید میثمی خالی ڪه...😔
قبل از رفتن ...
زیارت حضرت زهرا (س) خواند.
شهادت حضرت نزدیک بود و
رمز عملیات هم یا زهرا (س) !
از سنگر رفت بیرون وضو بگیرد ؛
امّـا دیگر بر نگشت ...
كربلای پنج بود كه تركش خورد
بردنش بیمارستـان ...
چند روز بعد ۱۲بهمن ٦۵ شهید شد
آنروز، روز شهادت حضرت زهرا بود.
#شهیدحجةالاسلام_عبدالله_میثمی
#ﺷﺐ_شهـادت
🌹
مسؤول دفتر نمایندگی حضرت امام (ره)» در اﺳﺘﺎﻥ فارس
#ﻗﺒﺮﺷﻬﻴﺪ:ﮔﻠﺴﺘﺎﻥ_ﺷﻬﺪا اﺻﻔﻬﺎﻥ
☘☘🌺☘☘
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
***
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
AUD-20200131-WA0019.mp3
11.83M
ﺳﺨﻨﺮاﻧﻲ👌 ﺷﻨﻴﺪﻧﻲ ﺣﺠﺖ اﻻﺳﻼﻡ ﺣﺴﻴﻨﻲ اﺭاﻛﻲ
ﺩﺭ #ﻳﺎﺩﻭاﺭﻩﺷﻬﺪاﻱ_ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ
#ﭼﻬﺎﺭﺷﻨﺒﻪ. 9 ﺑﻬﻤﻦ
👇
#ﻗﺴﻤﺖاﻭﻝ
#ﭘﻴﺸﻨﻬﺎﺩﺩاﻧﻠﻮﺩ
☘🌷🌷☘
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
(ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ)
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
1_182866754.mp3
14.32M
ﺳﺨﻨﺮاﻧﻲ👌 ﺷﻨﻴﺪﻧﻲ ﺣﺠﺖ اﻻﺳﻼﻡ ﺣﺴﻴﻨﻲ اﺭاﻛﻲ
ﺩﺭ #ﻳﺎﺩﻭاﺭﻩﺷﻬﺪاﻱ_ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ
#ﭼﻬﺎﺭﺷﻨﺒﻪ. 9 ﺑﻬﻤﻦ
👇
#ﻗﺴﻤﺖﺩﻭﻡ
#ﭘﻴﺸﻨﻬﺎﺩﺩاﻧﻠﻮﺩ
☘🌷🌷☘
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
(ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ)
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
AUD-20200131-WA0021.mp3
10.82M
ﺭﻭﺿﻪ ﺭﻭﺯ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮا. س
#ﺣﺎﺝ_ﻋﻠﻴﺮﺿﺎﺷﻬﺒﺎﺯﻱ
#ﻫﻴﻴﺖ_ﺷﻬﺪايﮕﻤﻨﺎﻡﺷﻴﺮاﺯ
AUD-20200131-WA0023.mp3
13.43M
ﻣﺪاﺣﻲ ﺭﻭﺯ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮا. س
#ﺣﺎﺝ_ﻋﻠﻴﺮﺿﺎﺷﻬﺒﺎﺯﻱ
#ﻫﻴﻴﺖ_ﺷﻬﺪايﮕﻤﻨﺎﻡﺷﻴﺮاﺯ
#خاطرات_انقلابی_شهدا
🌷 کار هر روز عباس بود, با بچه های مدرسه یا محله می رفت تظاهرات. یه روز لنگ لنگان,با پای ورم کرده و کبود برگشت خانه. گفتم چی شده!
گفت مجسمه شاه رو از میدون کشیدیم پایین, افتاد رو پام.
چند ساعتی تحمل کرد, اما درد امانش را برید. بردیمش بیمارستان. بیمارستان پر بود از مجروح های انقلاب. دکتر گفت پسر, پات چی شده!
خندید و گفت الاغ لگد زده!😳😂
به دکتر برخورد. گفت این رو ببرید. ما اینجا کارای مهمتر داریم. تو گوش دکتر گفتم مجسمه شاه افتاده رو پاش. خنده اش گرفت و سریع شروع کرد به درمان پای عباس....😂
🌿🌺🍃🌷🍃🌺🌿
#شهیدغلامعباس_کریم_پور
#شهدای_فارس
مسؤل محور اطلاعات-لشکر ۱۹ فجر
شهادت:۱۳۶۵/۱۰/۱۹-شلمچه-کربلای۵
🌷🌷🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ(ﺟﺪﻳﺪ):
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
گردِ هم آمده بودند
این خوبانِ آسمـانی
و انتظار میکشیدند
" #شهــــادت " را ....
#صبحتون_شهدایی🌺
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
۱۲ بهمن روز ورود امام خمینی(ره) به میهن گرامی باد🌷
در بهــار آزادی ،
جای شهــدا خالی ...
☘🌹☘🌹☘
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#زندگینامه_شهید_فرهاد_شاهچراغی
#نویسنده_مجید_خادم
#قسمت_پنجم
#منبع_کتاب_کدامین_گل
پاکت کاغذی پر از نخود و لوبیا و مثل همیشه یکدست سبزی خوردن پیچیده شده توی روزنامه. به سبزیفروش گفته بود روزنامه بیشتر دو رورش بپیچ که به نان ها نخورد .
بیشتر از آنهایی که توی مغازه چه سبزی فروشی بودن از این تزیین زنبیل های پلاستیکی قرمز رنگ شبکه شبکه ای داشتند
همه داشتند. می گذاشتند توی صف جای خود،صف نان، صفحه شیر ، زنبیل خودش یک نفر بود .
وارد مسجد که میشد همیشه توی دلش می لرزید .حالا دیگر میدانست ساواکی یعنی چه ؟حرفش را زیاد شنیده بود .فرهاد کتاب توی پاکت کاغذی و عکسهای لوله شده و روزنامه پیچ شده را گذاشت در زنبیل زیر خریدها.
_برم بازار مسجد الرضا؟
_نه داداش خیلی نزدیکه به مسجد .همونجا تو بیست متری. آقای حسینی را می شناسی؟
_ کدام حسینی ؟
_همون که موقع نماز ظهر وایساده بود صف اول ،کنار مشهدی حسن،کچله، یک کلاه پشمی سیاه همیشه میزاره سرش.
_آهان فهمیدم ،میشناسم.
_بیست متری که رفتی ,دوتا کوچه بعد مسجدالرضا ,اون طرف خیابون, و تو که رفتی در سوم سمت راست درش هم ضد زنگ زدن ،هنوز رنگ نشده یادت میمونه؟
_بله در سوم ضد زنگ .
فرزاد از کوچه مسجد ایرانی بیرون زد و راه افتاد سمت چهارراه سینما سعدی. نزدیک غروب بود ولی هوا هنوز کاملا روشن بود. می رفت اما چشمش بیشتر به زنبیل بود تا جلوی پایش. ۱۰۰ متریه مغازه عرق فروشی، نزدیک چهارراه که رسید، سرش را بالا کرد و همانجا چشمش افتاد به ماشین ریوی خاکی رنگ ارتشی که کمی بالاتر از روبروی عرق فروشی، آن طرف خیابان پارک کرده بود و دوتا سرباز ژ۳ به دست هم کنارش ایستاده بود.
صحبت های فرهاد و دوستانش در مسجد شنیده بود که این روزها ارتشیان میآیند در چهارراه سینما سعدی برای محافظت از عرق فروشی و سینما مردم چند بار به اینجا حمله کرده بودند و با سنگ شیشه هایشان را ریخته بودند پایین.
فرزاد تا آن وقت از نزدیک ارتشیها را ندیده بود کم کم جلوی مغازه عطر فروشی رسیده بود احساس گرما می کرد پشت میز نشسته بودند و سیگار دود می کردند. یک لحظه خواست برگردد که صاحب مغازه عرق فروشی جلوی در گفت «برو بچه اینجا واینسا»
از صدای زمخت مرد بی اختیار قدم برداشت.زنبیل توی دستش سنگینی میکرد .به سربازهای آن طرف خیابان نگاه میکرد. ایستاده بودند و با کمر و گردن کشیده اطراف را می دیدند .نگاهشان بیشتر به پیاده رو و روبروی ایشان بود و چهار راه.
فرصت فکر کردن نداشت. چه بکند؟ قدمها ضعیف و سست خودشان جلو میرفتند. لحظهای از ذهنش گذشته بود نکند سربازها به من خاطر آمدند آنجا! قدم ها بی اختیار راهشان را کج کردند به سمت خیابان حافظ.
سرعت قدم هایش بیشتر شد و نگاهش را از زنبیل برداشت. می ترسید به زنبیل نگاه کند و ببیند که مثلاً به کتاب با گوشی عکس بیرون آمده باشد از لای بقیه چیزها. پیاده روی آن طرف خلوت بود مردم زیاد از دور و بر ماشین ارتشی رد نمیشدند. نزدیک ماشین که رسید شده بود قدم هایش سست شده بود،ضربان قلبش هم.
دلش میخواست گریه کند ولی خودش را محکم نگه داشته بود و دسته زنبیلی را محکمتر توی دستش فشار میداد.
نگاهش به قدم هایش بود و تند تند می رفت از جلوی ماشین که رد شد ،اولین پوتینهای دو سرباز کنار خیابان را دید. جلوی راه و بعد روی ماشین را که هفت سرباز کنار یکدیگر نشسته بودند و یکی شان به او لبخند زده بود.
فهمیده بود که به چهار راه رسیده و از آن رد شده و قدم توی ۲۰ متری گذاشته.
جلوی در سرخ ضد زنگ زده شده که رسید، زنبیل را زمین گذاشت. احساس کرده بود کف دستش میسوزد.جای لبه باریکی که دسته پلاستیکی زنبیل خط سرخ افتاده بود در که زد، آقای حسینی خودش آمد دم در.
به دو سمت کوچه نگاهی انداخت و خودش از توی زنبیل بستهها را برداشت و دستی بر سر فرزاد کشید و خوش و بش کرد ،بعد برگشت داخل و در را بست .در که به هم خورد ،فرزاد تازه به خودش آمد. زنبیل را که بلند کرد احساس کرده بود خیلی سبک شده است .آنقدر که انگار دیگر هیچ چیز دستش نیست .انگار تمام خودش هم سبک شده بود که تمام راه را تا خانه در پیاده روی آن طرف خیابان روبروی ماشین ارتشی که هنوز ایستاده بود، عرق فروشی را انگار اصلا ندید، از جلوی داروخانه پدر هم رد شده بود بی آنکه نگاهی بیندازد.
🌷 🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
14.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ماجرایی در سحر از مقام معظم رهبری( حفظه الله)
🔺به گلزار شهداء رفتن و دختر شهید و خواب شهید....
#اﺭﺯﺵ_ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩﻫﺎﻱ_ﺷﻬﺪا
✍ #ﭘﻴﺸﻨﻬﺎﺩﺩاﻧﻠﻮﺩ
☘🌺☘
#ﻧﺸﺮﺑﺎﻟﻴﻨﻚ ﻛﺎﻧﺎﻝ ﻟﻂﻔﺎ 👇
***
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ(ﺟﺪﻳﺪ):
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
#خاطرات_شهدا
🔹ﻳﻚ ﺑﺎﺭ اﻳﺸﺎﻥ ﻣﻴﻬﻤﺎﻥ ﻣﻨﺰﻝ اﺑﻮﻱ ﻣﺎ ﺩﺭ ﺷﻴﺮاﺯ ﺑﻮﺩﻧﺪ. ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﻭﺭﻭﺩ و اﺣﻮاﻝ ﭘﺮﺳﻲ ﺩﺭ ﺣﻴﺎﻁ ﻣﻨﺰﻝ ﻧﺸﺴﺘﻨﺪ. ﺑﻌﺪ ﻳﻪ ﺧﻄ,ﺗﻠﻔﻦ ﺧﻮاﺳﺖ ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺗﻤﺎﺱ ﺑﮕﻴﺮﻧﺪ .
ﺑﺎ ﺭاﺑﻄ و ﺳﻴﻢ ﺗﻠﻔﻦ, ﺗﻮاﻧﺴﺘﻴﻢ ﺗﻠﻔﻦ را ﺑﻪ اﻳﺸﺎﻥ ﺑﺮﺳﺎﻧﻴﻢ. ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺗﻠﻔﻦ ﺑﺮﻗﺮاﺭ ﺷﺪ ﺷﺮﻭﻉ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﺗﻤﺎﺱ ﮔﻔﺘﻦ .. اﻳﺸﺎﻥ ﺑﺎ ﭼﻨﺪ ﺗﻤﺎﺱ ﻣﺸﻜﻞ ﭼﻨﺪﻳﻦ ﻧﻔﺮ ﺭا ﺣﻞ ﻛﺮﺩ.
ﻣﻴﮕﻔﺖ ﻣﻦ ﻧﻴﺎﺯﻱ ﺑﻪ اﺗﺎﻕ ﺭﻳﺎﺳﺖ ﻧﺪاﺭﻳﻢ. ﺣﺘﻲ ﺷﺪﻩ ﺩﺭ ﺭاﻫﺮﻭ اﺩاﺭﻩ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻳﻪ ﺻﻨﺪﻟﻲ و ﺗﻠﻔﻦ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﻣﻦ ﻫﻤﺎﻧﺠﺎ ﻣﻴﺸﻴﻨﻢ و ﻛﺎﺭ ﻣﺮﺩﻡ ﺭا ﺑﺎ ﺗﻠﻔﻦ ﺭاﻩ ﻣﻴﻨﺪاﺯﻡ ....
ﺭاﻭﻱ : ﺣﺠﺖ اﻻﺳﻼﻡ ﺷﻴﺦ ﻋﻠﻴﺮﺿﺎ ﺣﺪاﻳﻖ 👆
🔸یک بار به من گفت بلیط اتوبوس برای خانواده اش بگیرم و آنها را راهی اصفهان کنم. وقتی میخواستم برای تهیه بلیط بروم، دیدم ماشین سپاه هست و کسی فعلا استفاده ای از آن نمیکند. ماشین را برداشتم و آنها را با ماشین سپاه بردم. وقتی میثمی فهمید، به قدری عصبانی شده بود که کم مانده بود، مرا بزند. آن قدر به بیت المال تقید داشت، حتی بعد از شهادتش، وقتی میخواستم خانواده اش را با ماشین سپاه ببرم معراج شهدا، هر چه کردم ماشین روشن نشد. احساس کردم که او راضی به این امر نیست و به همین خاطر ماشین راه نیفتاد.
📎مسئول دفتر نمایندگیامام در #اﺳﺘﺎﻥ_ﻓﺎﺭﺱ
#شهید_عبدالله_میثمی🌷
#سالروز_شهادت
ولادت : ۱۳۴۳/۳/۱۰ اصفهان
شهادت :۱۳۶۵/۱۱/۱۲ شلمچه
☘🌺☘🌺
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#طنز_جبهه
فرمانده گردانمون #شهیدحاج_علی_باقری نیم ساعت در مورد سکوت در شب حرف زد :
برادرا هیچ صدائی نباید از شما شنیده بشه !
سکوت ،سکوت،سکوت
کوچکترین صدا می تونه #سرنوشت یک عملیات رو عوض کنه.باید سکوت رو تمرین کنیم.
گردان در یک ستون به حرکت در آمد و ما همه مواظب بودیم صدای پاهایمان هم شنیده نشود
که در سکوت و تاریکی مرگبار شب ناگهان فریادی از عمق وجود همه ما را میخکوب کرد
آقای #اسحاقیان بود مرد ساده دلی که خیلی دوست داشتنی بود:
در تاریکی قبر #علی بفریادت برسه بلند #صلوات بفرست🤭
همه بچه مانده بودند صلوات بفرستند ؟
بخندند؟
بعضی ها اجابت کرده و بلند صلوات فرستادند
و بعضی ها هم آرام
اما حاج علی عصبانی فریاد کشید بابا سکوت سکوت سکوت😡
و باز سکوت بود که بر ستون حاکم شد و در تاریکی به پیش می رفت که،
این بار با صدائی به مراتب بلندتر فریاد کشید:
لال از دنیا نری بلند #صلوات بفرست .😂
وباز ما مانده بودیم چه کنیم ...
حاج علی باقری دو باره عصبانی تر ...
هنوز حرفهای حاج علی تمام نشده بود که فریاد #اسحاقیان بلند شد:
سلامتی #فرماندهان اسلام سوم صلوات رو بلندتر ...😂😂
خود حاج علی هم از خنده نتونست دیگه حرف بزنه.😂😂😂
شـادی روح شهدا #صلوات....
🌸🌺🌸🌺🌸
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ(ﺟﺪﻳﺪ):
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
#ﺧﺎﻃﺮاﺕاﻧﻘﻼﺑﻲﺷﻬﺪا🌹
🌷 ما در محله شیشه گری شیراز بودیم. زمستان ۵۷، سر شب که می شد, عباس می زد به خیابون و همراه دوستاش شروع می کرد به فریاد الله اکبر. تا مامورها می رسیدن, می پریدن توی ساختمون حلال احمر و مامورها دست از پا درازتر بر می گشتن!
چند روز بعد چند تانک و سرباز توی خیابون ما مستقر کردند که جلو فریاد الله اکبر را بگیرن. شب که می شد می دیدم عباس یه فلاکس چای و چند تا استکان بر می داره می ره تو خیابون. گفتم چایی برای کی؟
گفت واسه سربازهای تو خیابون!
گفتم برای این بی دین و ایمون ها که رو مردم اسلحه می کشن!
گفت مفت که نمی دم؟
گفتم نکنه پول می گیری؟
گفت:پول نه, اما قیمت هر استکان چای, یک مرگ بر شاهه!😳😄
خندید و گفت همه سرباز ها هم پول چای رو میدن!😄
چند روز بعد دوباره صدای الله اکبر تو خیابون ما پیچید.
#شهید_غلام_عباس_کریمپور
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ
🌿🌺🍃🌷🍃🌺🌿
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
***
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷از شهداي ﻏﺮﻳﺐ ﺷﻴﺮاﺯ یاد ﺑﮕﻴﺮﻳﻢ...
🌷از منصور خادم صادق ، پهلوانی را ...
🌷از حاج مهدی زارع ، اخلاص را ..
🌷اﺯ ﻋﺒﺎﺱ ﺣق ﭘﺮﺳﺖ. ﺩﻟﻴﺮﻱ ﺭا ....
🌷از ظل انوار ها ، ﺗﺨﺼﺺ ﻫﻤﺮاﻩ ﺗﻌﻬﺪ را ..
🌷از محمد اسلام نسب، ﺗﻮﺳﻞ ﺑﻪ اﻫﻞ ﺑﻴﺖ را ..
🌷از هاشم اعتمادی، شجاعت را....
🌷از مجید سپاسی ، فداکاری را ..
🌷از سید محمد کدخدا ، ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻛﺮﺩﻥ را ..
🌷از احسان حدایق، سادگی را ..
🌷از حبیب روزطلب ، ﻋﺮﻓﺎﻥ و اخلاق را
🌷از حسن حق نگهدار، ﮔﻤﻨﺎﻣﻲ ﺭا....
🌷اﺯ, ﺣﺎﺝ ﻣﺤﻤﺪ اﺑﺮاﻫﻳﻤﻲ اﺭﺗﺒﺎﻁ ﺑﺎ ﺧﺪا ﺭا ....
🌷اﺯ ﻣﺮﺗﻀﻲ ﺟﺎﻭﻳﺪﻱ , پارکاب موندن تا دقیقه ی ۹۰ در میدان رزم را
🌷اﺯ ﻋﺒﺪاﻟﻠﻪ اﺳﻜﻨﺪﺭﻱ ﺧﺪﻣﺖ ﺑﻪ ﺧﻠﻖ ﺭا ...
🌷اﺯ ﺩاﺩاﻟﻠﻪ ﺷﻴﺒﺎﻧﻲ ﺣﻔﻆ ﺑﻴﺖ اﻟﻤﺎﻝ ﺭا ...
🌷اﺯ ﺳﺘﺎﺭ ﻣﺤﻤﻮﺩﻱ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺗﻜﻠﻴﻒ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺯﻣﺎﻥ ....
و اﺯ .....ﺧﻴﻠﻲ ﭼﻴﺰﻫﺎ ...
🌷بااین همه نمیدانم چرا ، موقع عمل که میرسد ، ﺭاﻩ ﺭا ﮔﻢ ﻣﻴﻜﻨﻢ....
#فقط_میگیم شرمنده_ایم !! ..
🍀 مرد عمل باﺷﻴﻢ شرمنده ﺷﻬﺪا نباﺷﻴﻢ 🌿
☘🌹🌹🌹☘
*ﻛﺎﻧﺎﻝ ﻫﺎﻱ ﺷﻬﺪاﻱ ﺷﻴﺮاﺯ ﺭاﻫﻲ ﺑﺮاﻱ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﻏﺮﻳﺐ و ﮔﻤﻨﺎﻡ اﺳﺘﺎﻥ ﻓﺎﺭﺱ :*
ﻟﻴﻨﻚ ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﻟﻴﻨﻚ ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ :
ﮔﺮﻭﻩ 1:
https://chat.whatsapp.com/LRssfqn30WvDyoDwDQM2zQ
2:ﻟﻴﻨﻚ ﮔﺮﻭﻩ 2:
https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872
3:ﻟﻴﻨﻚ ﮔﺮﻭﻩ 3
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
4: ﻟﻴﻨﻚ ﮔﺮﻭﻩ 4:
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
5: ﻟﻴﻨﻚ ﮔﺮﻭﻩ 5:
https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG
6: ﻟﻴﻨﻚ ﮔﺮﻭﻩ 6:
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
👆👆👆👆
ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
👌 *ﺑﻴﺎﻳﻴﺪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺷﻬﺪاﻱ ﺷﻬﺮﻣﺎﻥ ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻌﺮﻓﻲ ﻛﻨﻴﻢ*
نمےشناسمِتـان
امّـا
در این قاب تصــویر
#نگاه_تـان خیلـے آشناست
اینقدر ڪہ دلتنـگتان مےشوم
ڪاش شرمنـده نگاه آشنایتـان نباشم
#ﺻﺒﺤﺘﺎﻥ ﺑﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﺷﻬﺪا ﻣﺰﻳﻦ ﺑﺎﺩ 🌹
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
#زندگینامه_شهید_فرهاد_شاهچراغی
#نویسنده_مجید_خادم
#قسمت_پنجم
#منبع_کتاب_کدامین_گل
خانه رسید ،پدر داشت با مادر جر و بحث میکردند مادر گفت تا درس تنگی برای چی میخوای راضی نمیشه گفتم که حاج خانم یکی از رفقا اومده میگه یکی دو سال آلمان بوده آمریکا نرفته دلش برای پسر من تنگ شده نیامده خونه اسمش چیه من عکس بچه ها نمیدم که کسی را نمیشناسم پدر دستی به سر و صورت می کشید و عصبی بگوید من چه می دونم نمی خورد که بچه ها آمده در داروخانه چه فرقی میکنه؟
همان روز ،سه نفر تر و تمیز و شیک و کراوات زده آمده بودند داروخانه مشتری ها را بیرون کرده و در شیشه های دارو خانه را بسته بودند یکی شان بیرون جلوی در ایستاده بود و دوتای دیگر رو به روی دکتر.
_آقای دکتر �ا انگار صبح صحبتهای دفعات قبلی ما را جدی نگرفته اید بهتون هشدار داده بودیم من اصلا هنوز هم متوجه نشدم که حرف حساب شما چیه علی اونور دنیا و اینور دنیا من واقعا نمیدونم اونجا چیکار میکنه غیر از درس خوندن مرد خوشتیپ پوزخندی میزند پدر میگوید نکنه اونجا معتاد شده دکتر خودتو به اون راه نزن میدونی پسرت اهل این چیزها نیست باشه به ما هم ربطی نداره خوب پس فقط بگین چه کاره داره میکنه تا من جلوش رو بگیرم
خودت میدونی بچه داره چکار میکنه والا به خدا نمی دونم ولی بچه اهلی نمازخونه چرا توهین میکنیم حتما شاگرد زرنگی کلاس رفع اشکال چیزی برای گذاشتن عیبی داره کلاسهای ممنوعه میزاره آقا اسلام شناسی کتاب های شریعتی مطهری خمینی نمی دونم یعنی شما نمیدونین �تر آرام میخندد و دستش را روی یقه روپوش سفید می کشد و می گوید مسلمان دیگه داره تبلیغ دین خدا میکنه تو کشور خارج اشکالی داره
آن مرد دیگر دارد داد می زند توی داروخانه و از این طرف و آن طرف می رود و برمی گردد آقاجان پسر داره در پوشش این چیزا علیه دولت فعالیت میکند شده آدم اجنبی علیه کشور خودش اصلا من نمیفهمم چرا دارم با شما بحث می کنم شما انگار هشدار ما را نفهمیدیم نمیخوای همکاری کنیم اصلاً عکس که قرار بود بیاری چی شد کجاست قربان من خودم تماس میگیرم باهاش حرف میزنم نصیحتش می کنم شما هیچ کاری نمی کنید عکس لطفاً عکس که این جا همراهم نیست منزل نزدیک آدرسشو داریم سریع بریم بیارین چشم من حتما فردا صبح خودم آدرس بدین عکسش رو میارم خدمتتون
جنگان میخوای اینجا کاسبی بکنیم ب میکند به مرد کنار دستی است که تمام مدت مثل مجسمه بی حرکت ایستاده به می گوید گفت بزن پشت در اینجا دیگه تعطیله دکتر به تک و تا میافتد رئیس شما حالا چرا خودتو ناراحت می کنید جوان و ۱۹۹ کرده من خودم عکسش را فردا میارم خدمتتون مرد که دوباره آرام شده به دکتر نزدیک میشود و انگشتش را میگیرد جلوی صورت دکتر و آهسته می گوید یا همین الان میپری میاریش یا..؟
_من جای پدر تم !
مرد سریع رویش را بر می گرداند و می گوید «همین که گفتم تو چرا هنوز ایستادی گفتم قفل بزن »
دکتر روپوش را از تن بیرون آورد و با ناراحتی از ورود داروخانه زد بیرون.
مادر اما کوتاه بیا نبود
« تا درست نگی برای چی می خوای عکسشو راضی نمیشم» _گفتم که حاج خانوم یکی از رفقا اومده میگه یکی دو سال آلمان بوده آمریکا نرفته دلش برای پسر من تنگ شده؟
_خوب چرا نیومد در خونه ؟اصلا اسمش چیه ؟من عکس بچه ام رو نمیدم به کسی که نمیشناسمش.
پدر دستی به سر و صورت می کشد و عصبی می گوید :«من چه می دونم نمی خوردش که !حالا اومده در داروخانه چه فرقی داره.!؟»
بالاخره راستش را می گوید و مادر بی تاب تر می شود.
« ببین حاج خانم شما ناراحت نباش توکل به خداوند با عکس چیکار میتونم بکنم دستش به خودش نمیرسه»
مادر با چشمهای اشک آلود عکس ۳ در ۴ را که از توی کمد بیرون آورده می دهد به پدر .
توی داروخانه مرد عکس را بین دو انگشت به صورتش نزدیک و دور میکند و بعد میگذارد از روی پیشخوان جلوی دکتر و کف دستش را محکم می کوبد روی عکس
_آقای دکتر شما آدم محترم و شناخته شده در این شهر هستید سعی کنید همین طور باقی بمانید
و بعد عکس را روی پیشخوان می تواند به سمت دکتر و به طرف در خروجی داروخانه میرود .توی سفارت عکسش را دارند اینجا هم داریم بیشتر مراقب خودتون و خانوادتون باشین»
و دستگیره را می فشارد تا ملحق شود به آن دو نفر دیگر که بیرون منتظرش ایستادهاند
دکتر بلند می گوید «شما شما فکر میکنین نمیشناسمتون؟ خودتون مسلمانی که در مادرتون هم مسلمونه»
آن سه نفر دیگر سوار پیکان زرد رنگ شان شده اند و دارند دور میزنند به سمت میدان هنگ.
🌷 🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حجت الاسلام #پناهیان
#ﺑﺴﻴﺎﺭﺷﻨﻴﺪﻧﻲ
#ﺣﺘﻤﺎﻧﮕﺎﻩ ﻛﻨﻴﺪ
🔴 #آرزوی_شهادت
☘🌺☘🌺
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻛﻠﻴﭗ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
***
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ(ﺟﺪﻳﺪ):
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
#خاطرات_اﻧﻘﻼﺑﻲشهداي_ﺷﻴﺮاﺯ
🌷زره پوش جلو بیمارستان سعدی ایستاده بود. رفتم ببینم چه خبر است, چند سرباز مرا گرفتند و به زور سوار ماشین کردند. خبر به دکتر فقیهی رسید. به سمت ماشین دوید. اسلحه به سمتش گرفتند. سینه اش را چاک داد, لوله اسلحه فرمانده را روی سینه اش گذاشت و گفت اگر شیر اسلام خورده ای بزن!
فرمانده خجالت کشید, من را ازاد کرد و با دکتر راهی!
🌷 ابراهیم یک بلند گو دستی داشت که با ان شعار می داد. یک روز بالای خوابگاه رزیدنت ها ایستاده و مرگ بر شاه می گفت. افسر هر چه فریاد زد, تیرهوایی شلیک کرد حریف ابراهیم نشد.دست اخر گفت:دکتر اصلا هم مرگ بر تو, هم مرگ بر شاه بس کن دیگه!
دکتر خندت اش گرفت,اما همچنان فریاد می زد مرگ بر شاه!
🌷🌾🌷
#شهیددکترسیدمحمدابراهیم_فقیهی
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ
🌷🌾
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
***
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
خدایا عشق به انقلاب اسلامی و رهبر کبیر انقلاب چنان در وجودم شعله ور است که اگر تکه تکه ام کنند و یا زیر سخت ترین شکنجه ها قرار گیرم او را تنها نخواهم گذاشت.
🌷شهید #جاوید_الاثر #ابراهیم_هادی🌷
🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#مثل_شهیدان
روزهایم یڪ به یڪ میگذرند !
حـال و روزم خنــده دار است ...
پـر شده ام از ادعـا !
دم از شمـا میزنـم ...
بهخیـال خـودم #شهیـد خواهم شد
خـوشـا به حـالتـان
بـدون ادعـا شهیــد شدید
بُعد فـاصله بیـنمان بیـداد میڪند
☘🌹☘🌹☘
#ﺭﻭﺯﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﻧﻮﺭ ﺷﻬﺪا ﻣﻨﻮﺭ ﺑﺎﺩ 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ببینید🎥 روایتی از درون قبر شهید يوسف الهی، هنگام دفن شهید سردار سليمانی
🌹 در روز تدفین شهید #حاج_قاسم_سلیمانی در گلزار شهدای کرمان😭
#ﻣﻘﺎﻡ ﺷﻬﺪا 🌷
☘🌺☘🌷
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
***
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ(ﺟﺪﻳﺪ):
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
#
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ﺷﻬﻴﺪﺣﺎﺝ_اﺻﻐﺮﭘﺎﺷﺎﭘﻮﺭ ﺩﺭ ﺳﻮﺭﻳﻪ ﺑﻪ ﺟﻤﻊ ﺷﻬﺪا ﭘﻴﻮﺳﺖ
🌷شهید حاج اصغر پاشاپور
همان کسی بود که از حاج قاسم خواهش
میکرد در جبهه پیشروی نکند چون ممکن است جان حاجی به خطر بیافتد...
و دقیقا" یک ماه پس از شهادت حاجقاسم سلیمانی به سیدالشهدای مقاومت پیوست.
شهيد پاشاپور برادر همسر شهید مدافع حرم #محمد_پورهنگ بودند.
📎شادی ارواح طیبه شهدا بویژه این شهید شجاع و والا مقام و صبر دل خانواده بزرگوارشان صلوات ...
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#زندگینامه_شهید_فرهاد_شاهچراغی
#نویسنده_مجید_خادم
#قسمت_ششم
#منبع_کتاب_کدامین_گل
🌷🌷🌷
اواخر پاییز. فرهاد سر کوچه به ماشین تکیه داده. مرد میانسالی زنجیر کوتاهی را دور انگشتش میچرخاند و جلو عقب میشود. دارند با هم حرف می زنند یا انگار دارد فرهاد را تهدید می کند! با حرص و جوش و با چشم های سرخ شده!
_میزنیم همین جا لت و پار میکنیم به مولا !احترام بابات که رو میزاریم
_نمی خوام احترام شناسش رو بزارین.هر کاری میخوای بکن اگه مردی همین الان! نگاه کن ببینم ؟!چیکار میخوای بکنی؟
مرد مثل اسفند روی آتش می ترکد
_استغفرالله. اگه کاکات نمیشناختیم همین الان همین جا استغفرالله,
_نگاه هر کاری میخوای بکنی همین الان که هستم در خدمتتون تنها هم هستم بفرما ببینم چه کار می خوای بکنی!
فرهاد آرام خودش را ول کرده روی ماشین,خیره شده به صورت از خشم برآشفته مرد که روبرویش که مشت کف دست خودش را میکوبد و داد و بیداد می کند و به دور و بر چشم می دوزد .
چشمش به فرزاد که میافتد نگاهش رویش ثابت می شود . فرهاد هم به سمت نگاه او کشیده میشود و فرزاد را که میبینند ناگهان از روی ماشین جدا می شود و با توپ پر می گوید:« اینجا چه کار می کنی؟»
فرزاد ترسیده و حرفی نمی زند
_«برو خونه ببینم لازم نکرده بگی من کجا بودم اما برو خونه»
فرزاد میدود توی کوچه ولی همینطور توی راه برمیگردد و نگاه میکند به سمت سر کوچه تا میرسد به خانه نیمه باز را هل می دهد و وارد حیاط می شود .در حالی که می رسد صدای پدر را واضح می شنود که دارد به مادر می گوید:
«تقصیر شما هم هست حاج خانوم! اگر دعواشون میکردیم اگر شما که خانه هستید جلوشونو میگرفتی, اینطور نمی شد این کارها که فرهاد میکنه آخر و عاقبت نداره»
_«مگه کار بی رضای خداست؟»
_حالا خودش هیچ این بچه هم داره نگاهش میکنه یاد گرفته افتاده دنبالشون. من تو این سن و سال طاقتشو ندارم ببینم دارند....
فرزاد در را که باز می کند صدای پدر قطع می شود
« کجا بودی تو بچه تا این وقت؟!»
_ مدرسه بودم به خدا
اوضاع همین طور پیش می رود تا سال ۵۶!
تلفن خانه زنگ میزند و مادر جواب می دهد.
با آقای شاهچراغی کار داشتیم
_با کدومشون؟
_ نمیدونم مادر این شماره را به ما دادند شما لطف کنید بگید مسافر هاشون از تهران رسیدن بیان ترمینال تحویل بگیرند.
فرهاد خانه نیست شب شده.مسجد هیاهویی دارد. از در و دیوارش آدم ریخته و دارند خادم مسجد را توی ایوانش کتک میزنند «به این شب سیاه من رو هم خبر ندارد»
سر کوچه دو تا ماشین ارتشی ایستادن تمام مسجد و کوچه را محاصره کرده اند.
ما در از لابلای درب کوچه سرک می کشد و می رود و حیاط و صدای فرزاد میزند. پدر میگوید حمام است. مادر به سمت حمام میرود
«فرزاد مادر بپرد بیرون هیچ نگو فقط به جمعه نمیخواد خودتو بشویی خشک کن بپوش بیا بیرون»
فرزاد هول هول دارد روی تن خیس و کف صابون شسته است لباس می پوشد مادر به سمت پله های توی حیاط می رود با خودش بلند می گوید همان موقع هم گفتم توی شیرینی چه فایده ای دارد؟»
پدر پشت سر مادر میتواند از پله ها بالا می رود سرکه می کند زیر شیروانی و کارتون ها را می بیند دست روی پیشانی عرق کرده می کشد مادر هنوز دارد با خودش بلند حرف می زند «ترسش تو دلم بود همیشه ترس تو دلم بود فرزاد؟!»
فرزاد خیس پای پله ها می رسد مادر کارتونها را دست پدر می دهد تا پایین ببرد
«فرزاد باب پرواز تیغ صدای حاج افتخار بزن»
فرزاد خودش را می کشد روی دیوار بین دو خانه و صدا میزند.حاج افتخار همسایه پشتی سراسیمه اومده تو حیاتشان کارتون ها را پدر گذاشته پای دیوار جلوی پای فرزاد چهار کارتون فردا صورت زورش نمی رسد کارتون ها را از دست پدر بگیرد مادر دارد از روی پله ها با حاج افتخار حرف می زند
_خانم چه جوری؟ کجا بذارم؟ اگه اومدن این طرف این طرف هم بیان؟!!
_انشالله که نمیان.بزار تو انباری پشت همون باریک سازی اون گوشه.
اشاره می کند به انباری کوچک توی حیاط. حاج افتخار میزند توی سر خودش را زانوهایش سست میشود که پهن شود روی زمین ،ولی نگاهش روی تیغه دیوار که میافتد نمینشیند پدر عکس های بزرگ لوله شده را چپه چپه می دهد روی دیوار دست فرزاد.
افتخار زنش را صدا میزند پیرزن چادرش را دور کمر میبندند و شروع میکند به ریختن خرت و پرت های توی انباری ها. افتخار بستهها را ازدست فرزاد میگیرد. پدر کتابها را می فرستد، روی تیغه تمام افتخار خیس عرق شده است که در زیر لب با خودش حرف می زنند. مادر کارتون ها را خالی می کند و عکس ها را می دهد دست پدر افتخار گونی های برنج و آرد را جابهجا میکند و از آنها را میتواند زیر خط و پرت ها و گونی ها را می گذارد رویشان. فرزاد روی دیوار دارد بازوهای خودش را می ماند ما در برگشت روی پله و همینطور دارد به حاج افتخار دلداری میدهد
🌷 🌷 🌷 🌷
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﺷﻬﻴﺪاﺳﺘﺎﻥ_ﻓﺎﺭﺳﻲ ﻛﻪ ﻧﻮﻳﺪ ﺷﻬﺎﺩﺗﺶ ﺭا اﺯ اﻣﺎﻡ ﺳﺠﺎﺩ (ع) ﮔﺮﻓﺖ ...
🌹🌹
شهیدﻃﻠﺒﻪ ﻣﺤﻤﺪ مسرور در دفتر خاطرات یکی از خواب هایش را چنین نقل می کند:
"این خواب خیلی مرا خوشحال کرد. خواب دیدم که امام سجاد(ع) نوید و خبر شهادت من را به مادرم میگوید و من چهره آن حضرت را دیده و فرمود: تو به مقام شهادت میرسی و من در تمام طول عمر به این خواب دلبستهام و به امید شهادت در این دنیا ماندهام و هم اکنون که این خواب را مینویسم یقین دارم که شهادت نصیبم میشود و منتظر آن هم خواهم ماند. تا کی خدا صلاح بداند من هم همچون شهیدان به مقام شهیدان برسم و به جمع آنها بپیوندم و هم اکنون و همیشه در قنوت نمازم همیشه اللهم ارزقنی توفیق الشهاده فی سبیلک است که خداوند شهادت را نصیبم کند و از خدا هیچ مرگی را جز شهادت نمیخواهم."
#ﺷﻬﻴﺪﻣﺤﻤﺪﻣﺴﺮﻭﺭ
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻣﺪاﻓﻊ ﺣﺮﻡ
#اﻳﺎﻡ_ﺷﻬﺎﺩﺕ
☘🌺☘🌺
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
***
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#طنز_جبهه
🔻عجب رازداری هستی!
🔅 پاشو پاشو بریم!
اینو اکبر کاراته گفت: رانندهی آمبولانس گفت: من از جام تکون نمیخورم. اکبر کاراته گفت: چرا؟ راننده گفت: خب دیگه. اکبر کاراته گفت: اگر نیایی، مجبورم به فرمانده بگم!
- خب بگو! برو به هرکس دلت میخواد بگو.
- اکبر کاراته گفت: خب بگو چه مرگته؟ چرا نمیآیی؟ راننده گفت: یه رازه. اکبر کاراته گفت: فقط به من بگو. راننده گفت: به کسی نمیگی؟
🔅 - اصلاً. مگه دیونهام! من رازدار این مقرم و بچههاش. راننده گفت: قول دادی باشه؟ اکبر کاراته گفت: من امینِ امینم. راننده گفت: پس نمیگویی؟
- نه که نمیگم.
- حتی به فرمانده؟
- آره بابا، به هیچکس.
راننده مِنمِنکنان گفت: راستش من میترسم!
هنوز حرفش تموم نشده بود که فرمانده و بچهها رفتند طرفشان و داد زدند: اکبر کاراته چرا نمیآیید؟ اکبر کاراته بلند گفت: آخه این رانندهی آمبولانس میترسه.
🔅 هنوز حرفش تموم نشده، راننده گفت: عجب رازداری هستی اکبر کاراته !
#ﻟﺒﺨﻨﺪﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﻫﺎ 😂
🌷🌺
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
خیلی وقت بود که می اومد حسینیه اما توی هیچ کدوم از واحدها، فعالیت خاص نداشت، حدودا یک سال قبل از انفجار و شهادتش اومد گفت:“من می خوام برم توی واحد شهدا“ گفتم چرا؟ گفت: “نپرس“؛ گفتم: جون من، چرا می خوای بری؟ گفت:“ نپرس، بهت نمی گم“ وقتی خیلی اصرار کردم، گفت: “فقط همین رو بگم که خاک تو سر من که شهدا اومدن دنبالم …“
روی وصيت نامه شهدا كار می كرد، قرار بود برای شهيد عبدالحميد حسينی، كتاب بنويسد، نصف از كارش را هم كرده بود. هميشه می گفت: فكر نكنيد اين كارها را خودم می كنم، اين ها را خدا و امام زمان (عج) راه می اندازند. می گفت: باید شهدا را به همه نشان دهیم و این وظیفه بر گردن همه ما است .
#ﺷﻬﻴﺪﻣﺤﻤﺪﻣﻬﺪﻭﻱ
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ 🌹
#ﺷﻬﺪاﻱ ﺣﺴﻴﻨﻴﻪ ﺭﻫﭙﻮﻳﺎﻥ ﻭﺻﺎﻝ
☘🌷☘🌹☘
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
***
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75