eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.4هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
3.1هزار ویدیو
43 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
کلاس پنجم دبستان و شیفت عصر بودم. به دلیل نزدیکی اذان ظهر و شروع مدرسه آن روز نتوانستم در خانه نماز بخوانم. در راه مدرسه تمام فکر و خیالم پیش نماز بود، برای همین قبل از وارد شدن به مدرسه راهم را کج کردم و رفتم به تکیه شاهزاده منصور در خیابان تیموری و با خیال راحت نماز ظهر و عصر را خواندم و بعد با آسودگی خاطر به سمت مدرسه امیرکبیر، که در انتهای کوچه بود رفتم. وقتی رسیدم زنگ خورده بود. ناظم با چوب دستی که تازه از درخت بریده بود و هنوز بوی چوب تازه می داد کنار در ایستاده بود و بچه هایی را که دیر رسیده بودند تنبیه می کرد. با ترس و اضطراب از چهارچوب در قدیمی مدرسه پا داخل حیاط گذاشتم. صدای آخ و اوخ بچه هایی دیر آمده و چند چوب ناظم بر دست هایشان نشسته بود تمام حیاط مدرسه را پر کرد بود.تا چشم ناظم به من افتاد گفت: « خسروانی چرا دیر کردی؟» جوابی برای ناظم نداشتم، تنها سرم را زیر انداختم. ناظم هم برای اینکه درس عبرتی برای بچه هایی که با چشم هایی مضطرب از پنجره کلاس ها ما را می پائیدند باشد تا جا داشت با چوبش مرا زد. اما نمی دانم چرا هر ضربه ای که بر بدنم جای درد، لذتی زیبا و جاودان در وجودم می پیچید، شاید به روی خلوص خوانده بودم و ارزش آن چوب خوردن را داشت. *راوی:شهید پور خسروانی👆* 🌺🌺 🌹🌹🌹 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ: https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872 ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
چشم های مشکی ات را ، بار دیگر باز کردی .. تا شـب چشمان تــو ، در آسمان صبــح رَوَد ‌‌..‌ برای خدا که باشی ، لبخنـد همیـشه گُل لبهایت می شود ... 📎سلام ، 🌷 🌺🌷🌺 ว໐iภ ↬ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
👇👇👇👇 ... ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﻮﺭاﺕ ﺑﻬﺪاﺷﺘﻲ و ﭘﻴﺸﮕﻴﺮﻱ اﺯ ﺷﻴﻮﻉ ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ ﻣﺮاﺳﻢ (ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ) اﻣﺮﻭﺯ ﻣﻲ ﺑﺎﺷﺪ 🔺🔺🔺🔺🔺 اﻧﺸﺎاﻟﻠﻪ ﺧﺎﺩﻣﻴﻦ و ﻣﺤﺒﺎﻥ ﺷﻬﺪا ﺗﻀﺮﻉ و ﺩﻋﺎﻱ ﺧﻮﺩ ﺭا اﺯ ﺩﺭﮔﺎﻩ ﺧﺪاﻭﻧﺪ ﺟﻬﺖ ﺭﻓﻊ ﺑﻼ و ﻓﺮﺝ ﻣﻨﺠﻲ ﻋﺎﻟﻢ ﺑﺸﺮﻳﺖ ﻓﺮاﻣﻮﺵ ﻧﻜﻨﻨﺪ ⏺⏺⏺⏺ ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ
🔴شهيد مدافع حرم سيدعلی زنجانى به روايت مداح اهل بیت حاج مهدی سلحشور 🔸سید علی عزیز ما دنیائی از صفا و بود. عشق به شهادت🌷 در دریای زلال چشماش موج می‌زد. پارسال گفت بریم یه سر خطوط بچه‌های حزب‌الله. میخوام ببینی چه عشقی به "حضرت آقا" دارند. 🔹با هم رفتیم بچه‌های حزب الله تا فهمیدن من بعضی از اوقات خدمت مشرف می‌شم، برگه‌ای رو آماده کردند و اسامی شونو توش نوشتند📝 تا اون نامه‌ی حامل سلام رو، خدمت ایشون تقدیم کنم. 🔸راست می‌گفت عشقشون به آقا💖 مثال زدنی بود هر کدوم اسمش رو می‌نوشت چشاش بارونی می‌شد😭 و با یه می‌گفت سلام خالصانه‌ی ما رو خدمت حضرت آقا ابلاغ کنید. و بگید تا جان در بدن داریم با و مال و فرزند و خانواده در رکابتون هستیم. خوش به سعادتش مزدش رو گرفت 🌷 🌹🍃🌹🍃 ﺭاﻫﻲ ﺑﻪ ﺳﻮﻱ ﺁﺷﻨﺎﻳﻲ ﺑﺎ ﺷﻬﺪا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
چند روز اول فکر می‌کردند گروهک ها رفتند. ولی بعد که درگیری ها شروع شد فهمیدند به تپه ها و روستاهای اطراف فرار کرده‌اند و به شهر نزدیک اند. توی خیابان وقتی چند نیرورد می شدند، در چشم به هم زدنی ناگهان تمام مغازه ها بسته می شدند و بی آن که بچه ها بدانند از کجا به سمتشان شلیک می شد. تک تیر و گاهی هم مسلسل .صدا که از یک طرف شهر بلند می شد فرهاد اول از همه غیبش میزد. همیشه کلاش تاشو اش روی دوشش آماده بود .بچه ها که می رسیدند به محل درگیری قبل از آنها آنجا رسیده بود. آبیاتی می‌گفت:« آقا فرهاد اینجوری که کلاش و انداختی گردنت توی این خیابونای ناامن، آدم فکر می کنه وسط چهارراه زند داری راه میری» چند تا از بچه ها که تیر خوردن یا توی کمین افتادند در آن چند روز اول، قرار بر پاکسازی خانه به خانه شهر شد .هر روز به قسمتی از شهر را می‌گشتند و هر جا مشکوک می شدند خانه ها را هم جستجو می کردند. در خانه‌ها وحشت‌زده عکس های رهبران گروهک ها را از طاقچه ها جمع می کردند و عکس خمینی و منتظری جایش می‌گذاشتند بعد که بچه‌ها می‌رفتند و نیروهای گروه ها می آمدند برای جمع آوری آذوقه از مردم، باز وحشت زده عکس‌ها را قایم می کردند و همان عکس های قبلی را می‌گذاشتند.اغلب پیرمرد و پیرزن های شهر هیچکدام از آدم‌های توی عکسها را نمی‌شناختند بعضی ها را گروه ها پخش کرده بودند و بعضی ها را کمیته و سپاه. از هر کجا که غروب و شب صدای شلیک می آمد صبح می رفتند برای پاکسازی .کسی را پیدا نمی‌کردند که مسلح باشد ولی چندتا انبار آرد و نان و خوراکی هایشان را پیدا کردند. یک چیزی را نصیری کشف کرد. از توی دیوار بعضی خانه ها تک آجری را ظریف در آورده‌اند که وقت درگیری آجر را برمی‌دارند و لوله کلاش هایشان را از آن بیرون می گذارند و شلیک می کند و روزها که پاک‌سازی بود، آجر را سر جایش می گذاشتند طوری که معلوم نمی‌شد. پناهگاه ها و انبارهای یکی یکی لو می رفتند و پیدا می شدند اما خودشان نه. هر چه شهر بیشتر پاکسازی و شناسایی می‌شد در درگیری‌ها جدی تر می شدند. دیگر فقط شب ها حمله می کردند. حدود ۴ بعد از ظهر شروع می‌شود و تا صبح فردا ادامه داشت. اوایل هیچ کس را بچه‌ها نمی‌دیدند توی تاریکی و فقط تیراندازی بی‌هدف می‌گردند که پیش نیایند.هوا که روشن میشد همه‌شان شهر را ترک می کردند و می گریختند به تپه ها و روستاهای اطراف. مرد از شبی که به سمت مقر موشک آرپی‌جی زدند ،روی پشت‌بام مقر و ساختمانهای دیگر سنگر ساختن و شبها نگهبان می‌گذاشتند تا نزدیک نشوند. آن وقت بود که تازه بچه ها می دیدند که غروب از بین کوچه پس کوچه ها گروه جمع می‌شوند و از چهار طرف به سمت مقر می‌آیند و تیراندازی می کنند. لباس هایشان را شناخته بودند. بعضی هاشون لباس کردی داشتند و بعضی‌ها لباس های فرم نظامی و یکسری هم کلاه کج با آرم داس و چکش داشتند .همان تعداد که مرد بود زن هم بود .همه مسلح. هر کدامشان را که بچه ها می زدند و بقیه به سرعت می بردند هیچ وقت بعد از درگیری ها باقی نمی‌ماند. ده پانزده روز که گذشت مردم شهر دیگر تا حدودی خو گرفته بودند به حضور بچه های سپاه. گاهی هنوز با ترس و لرز می آمدند تا به قول خودشان از نزدیک ببینند و بسیجی یا سپاهی چیست و وقتی می دیدند بچه‌ها را ،باور نمی کردند. فکر می کردند بسیجی یک هیکل یا شکل به خصوصی دارد و یک جور نیروی ویژه است که مثلاً از خارج از ایران وارد کرده اند. این طور تصور می‌کردند یا به ایشان گفته شده بود.بچه ها را که از نزدیک می دیدند ترسشان می ریخت .گازوئیل و نفت که رسید و خودشان پخش کردن بین مردم اوضاع به کلی عوض شد. جوان‌ها هم یکی یکی به شهر برگشتند وقتی مردم کم کم آمدند پیش فرهاد برای گرفتن امان نامه برای بچه هایشان، تازه متوجه شدند که چرا شهر جوان نداشته.قبل از رسیدن گردان بسیاری از ترس قتل عام شدن پناه برده بودند به گروهک ها و برایشان می جنگیدند. اینطور بهشان القا شده بود و حالا یکی یکی می آمدند برای امان گرفتن .گاه با خنده و گاه گریان و زار. صبح بچه ها به سمت حمام می روند . عبدالحمید و نصیری و ادمی آبیاتی و نیکبخت و چند نفر دیگر.به نزدیکترین حمام می‌روند خانه ها اغلب حمام ندارند حتی توالت ها هم گاهی بین چند خانه مشترک است یا ته یک کوچه توالتی است برای همه اهالی. 🌷 🌷 🌷 🌷 در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔹کجاست اهل دلی♥️ 🔸تا کند قدری 🔹که از دعای چو 🔸هیچ اثر نمی آید 😔 👆👆 🌹🍃🌹🍃 ﺩﻟﻤﺎﻥ ﮔﺮﻓﺘﻪ😭 ...ﻗﻂﻌﻪ اﻱ ﻛﻪ ﺑﻴﺶ اﺯ 15 ﺳﺎﻝ ﺩﺭ ﻫﻤﻪ ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﻫﺎﻱ ﺳﺎﻝ ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲ ﻻﻟﻪ ﻫﺎﻱ ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﺭا ﻣﻴﺰﺑﺎﻧﻲ ﻣﻴﻜﺮﺩ ... ﺗﻮ ﺳﺮﻣﺎ, ﺗﻮ ﮔﺮﻣﺎ, ﺗﻮ ﻋﻴﺪ, ﺗﻮ ﻋﺰا, ﺣﺘﻲ ﺳﻴﺰﺩﻩ ﺑﺪﺭ ﻫﺎﻣﻮﻥ اﻳﻨﺠﺎ ﺑﻮﺩﻳﻢ و ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻋﺎﺷﻮﺭا ﺧﻮاﻧﺪﻳﻢ....' اﻣﺮﻭﺯ ﻧﺸﺪ ﻳﻪ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻋﺎﺷﻮﺭا ﺩﺳﺘﻪ ﺑﺨﻮاﻧﻴﻢ .....😔 ▫️🔺▫️🔺 اﻧﺸﺎﻟﻠﻪ ﻳﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﻴﺎﺩ ﺑﺎ اﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ (ﻋﺞ) اﻳﻨﺠﺎ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﺑﺨﻮاﻧﻴﻢ ▫️🔺▫️🔺 ﻫﻤﻪ اﻳﻢ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
11.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚩🎥 شعرخوانی شنیدنی سید رضا نریمانی برای مدافعان سلامت. 🌺🌷🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
【طبق بیانات ﺣﻀﺮﺕ 】: [اینکه هدف ما باشد غلط است📛 انجام تکلیف است👌 حالا اگر در این مسیر شهادت🌷 هم نصیب کسی شد، ] از سال‌ها پیش تاکنون 🌷شهدای دفاع مقدس 🌷شهدای تفحص 🌷شهدای مدافع حرم به ما ثابت کرده‌اند که این هر از گاهی نو می‌شود. خدا می‌خواهد این مشعل‌ها تجدید شده تا مسیر خاموش و تاریک نشود❌ همدیگر را دعا کنیم دعای ما در حق یکدیگر اثر دارد👌 می‌گفت: برای بهترین دوستان خود 🕊 کنید. 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹روبه شش گوشه ترین قبله ی عالم هر ﺷﺐ ﺟﻤﻌﻪ 🌹بردن نام حسین بن علی میچسبد 🌹▫️🌹▫️ اﺯ ﺩﻭﺭ ﺳﻼﻡ ... 🌹اَلسلام علَی الْحسَیْن 🌹وعلی علی بْن الْحسین 🌹وعلی اولادالحسین 🌹وعلی اصحاب الحسین 🌷 🌷🌷🌷 https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
در میان جمعی و من در تفکرم کاندر کجا بر آیم و پیدا کنم تــ♥️ـورا هر "ندبه کنان" در دعای صبح از کردگار خویش تمنا کنم🙏 تورا اگر چه نهانی ز چشم من😔 در عالم خیــ💭ـال هویدا کنم 🌸🍃 🌹🍃🌹🍃 https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
کلاس پنجم دبستان و شیفت عصر بودم. به دلیل نزدیکی اذان ظهر و شروع مدرسه آن روز نتوانستم در خانه نماز بخوانم. در راه مدرسه تمام فکر و خیالم پیش نماز بود، برای همین قبل از وارد شدن به مدرسه راهم را کج کردم و رفتم به تکیه شاهزاده منصور در خیابان تیموری و با خیال راحت نماز ظهر و عصر را خواندم و بعد با آسودگی خاطر به سمت مدرسه امیرکبیر، که در انتهای کوچه بود رفتم. وقتی رسیدم زنگ خورده بود. ناظم با چوب دستی که تازه از درخت بریده بود و هنوز بوی چوب تازه می داد کنار در ایستاده بود و بچه هایی را که دیر رسیده بودند تنبیه می کرد. با ترس و اضطراب از چهارچوب در قدیمی مدرسه پا داخل حیاط گذاشتم. صدای آخ و اوخ بچه هایی دیر آمده و چند چوب ناظم بر دست هایشان نشسته بود تمام حیاط مدرسه را پر کرد بود.تا چشم ناظم به من افتاد گفت: « خسروانی چرا دیر کردی؟» جوابی برای ناظم نداشتم، تنها سرم را زیر انداختم. ناظم هم برای اینکه درس عبرتی برای بچه هایی که با چشم هایی مضطرب از پنجره کلاس ها ما را می پائیدند باشد تا جا داشت با چوبش مرا زد. اما نمی دانم چرا هر ضربه ای که بر بدنم جای درد، لذتی زیبا و جاودان در وجودم می پیچید، شاید به روی خلوص خوانده بودم و ارزش آن چوب خوردن را داشت. *راوی:شهید پور خسروانی👆* 🌺🌺 🌹🌹🌹 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ: https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872 ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ