eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.3هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
3هزار ویدیو
43 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 داشت وضو می گرفت |بهش گفتم : عبدالحسین الان برا ی چی وضو می گیری ؟ ﮔﻔﺖ : ﻣﻴﺨﻮاﻫﻢ ﺑﺸﻮﻡ ﺧﻴﺎﻟﻢ ﺷﻮﺧﻲ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ .. ﭘﻨﺞ ﺩﻗﻴﻘﻪ ﺑﻌﺪ ﺷﻬﻴﺪ ﺷﺪ 🌹🌷🌹🌷 : 18 ﺧﺮﺩاﺩ 60 , ﺁﺑﺎﺩاﻥ 🌹🌷🌷🌹 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 .. مانده ام از ڪدامتان، بنویسم..! بخوانم..! بشنوم..! ⇜هر ڪدامتان را صفتے ست ڪه شده اید به آن ⇜هر ڪدامتان را اخلاقے ست ڪه شده اید به آن... از حسن حق نگـهدار با ان خنده هاے شیرینش ...😌 یا از عرفــان حبیب روزے طلب✅ از تلاش حاج اسکندر اسکندرے یا شجاعت حسن عراقے(صفـرزاده) از شهید ذاکرے بگویم.. یا عبدالحمیــد حسینے و ارتباطش با امام زمان عج از دعاے کمیل حاج منصور خادم صادق بنویسم .. یا سلام آخر شهید شعاعے و یا دل زهرایے محمد غیبے از شهداے غیور فاطمیون ، از سلطانے یا مرادے یا سجادیان چه بگویم ...💪🙏 نمی دانم ...‼️ شاید فقط باید بگویم خودتان ، خودتان را به معرفے کنید 🔻 🔅و چة زیبا گفت که شهــدا ، شهدا میشناسند.. 😔🙏 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ: https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
🌷 گفت دست بزار روي کمرم! دست گذاشتم دیدم چیزي زیر پوستش فرو رفته. گفتم: این چیه! گفت: ترکش بی نصیب. نمی دانم چرا به جاي اینکه در قلبم فرو برود در کمرم رفته! گفتم: خدا نکنه! گفت: خانم دعا کن این بار که می روم برگردم! رفت و یک ماه بعد جنازه اش برگشت. ✍ﻭﺻﻴﺖ ﺷﻬﻴﺪ: همواره دنباله رو اماممان باشيد و مبادا كه غفلت كنيد كه دشمن در كمين است و دنبال فرصت مى گردد كه نقشه هاى شومش را پياده كند. شماها مردم اميد مستضعفان هستيد و وظيفه ما خيلى سنگين است و خداوند در اين مقطع زمانى شما ملت را گماشته است كه حق خود و مظلومان را از ظالمان بستانيد و رمز اين پيروزى در گرو پيروى از رهبر است و از شماست كه از اسلام و مظلومين دفاع كنيد و الآن وقت آن رسيده است . 🌾🌷🌾 جعفر رضایی 🌷🌹🌹🌷 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
اگر میخواهید کارتان برکت پیدا کند به خانواده شهدا سر بزنید زندگینامه شهدا را بخوانید سعی کنید در روحیه خود شهادت طلبی را پرورش دهید 🌹 ﺷﻬﺪاﻳﻲ 🌺 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
نمی دانم چرا بین این همه شهید پیله کرده ام به تــو شاید فقط با تــو پروانه می شوم ... و فضل الله المجاهدین علی القاعدین اجرا عظیما 🌷 ﺑﻪ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪا ﻣﺰﻳﻦ ﺑﺎﺩ ว໐iภ ↬ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
....: (خسرو) (فرهاد) (مهدی) مادربزرگ بعد از فوت مام، تمام زندگی‌ام بود .مام خیلی طول نکشید بعد از آمدن به آمریکا مُرد . مادربزرگم میگفت:« مادرت یک عصر زمستانی بر اثر بیماری نادری مرد و تو آن موقع توی دانشگاه هاروارد درس می‌خواندی و همه فکرت پزشک شدن بود و تا ساعت های طولانی در کتابخانه دانشگاه درس می خواندی .مادرت از من خواست تا به تو نگویم که مریضی اش بدتر شده .مرضی که سال‌ها با آن دست و پنجه نرم می‌کرد. تاتو فکری جز درس خواندن داشته باشی. برنابی !مادر تو یک مسیحی کاتولیک مذهب بود .او مدتی با یکی از دوستانش به ایران رفت تا در دانشکده پرستاری درس بخواند اما همانجا با پدرت آشنا شد و ازدواج کرد .مادرت عاشق پدرت بود و پدرت هم مادرت را دوست داشت. اما سرنوشت بینشان جدایی انداخت .مادرت هیچ وقت نگفت چطور با پدرت آشنا شده!! اصلاً چطور یک دانشجوی پرستاری می تواند با یک پسر جوان مسیحی که دانشجوی افسری بود آشنا شود .اما عشق به پدرت او را در ایران ماندگار کرد.». سعی می کنم از افکار گذشته خودم را رها کنم اما نمی‌توانم. دوباره با خود تکرار می کنم تو اینجا چه کار می کنی برنابی؟!!! با خودت عهد کرده بودی که دیگر سراغ پاپا نیایی ؛به جرم همه سال‌هایی که از دیدارش محرومت کرد ،اما آمدی به خاطر آن نامه آخری که برایت فرستاد .به خاطر آن تماس آخری که گرفت. انگار پاپا می‌دانست که روزهای آخر عمرش است. دفترچه یادداشتم را باز می کنم. نگاهی به برنامه های روزانه ام میندازم. اگر الان آمریکا بودم باید میرفتم بیمارستان و مریض هایم را ویزیت میکردم.ظهر بعد از ناهار به مطب می رفتم و تا ساعت ۵ !و ساعت ۶ خودم را به خانه سالمندان برسانم تا با پیرمردها و پیرزن ها گپ و گفت کنم. من در چهره آنها مام و مادربزرگ را جستجو می کنم. با رییس بیمارستان صحبت کردم که اجازه دهد آنها را رایگان ویزیت کنم. این تنها بهانه‌ای بود که می توانستم دست و پا کنم تا به آنجا سر بزنم. هرچند برایم ناخوشایند است بیمارانی را ویزیت کنم. که می دانم قوای جسمانی شان رو به تحلیل است و به ناچار مرگ آنها را در خواهد نوردید و خیلی از آنها روحیاتش آنچنان فرسوده است که روی جسمشان هم تاثیر گذاشته. تنهایی بزرگترین دردیست که این آدمها با خودشان حمل می کنند من با همه این آدم ها یک درد مشترک دارم. بعد از مام در کشوری که نمی‌دانم متعلق به من هست یا نه تنها شدم ما فقط همدیگر را داریم تا به هم لبخند بزنیم .همین دو روز پیش که رفتم با آنها خداحافظی کنم و گفتم چند روزی میروم سفر !جرالدین پیرزن خانه سالمندان گفت :«که برای چه کاری می روی برنابی؟!» جوابم تنها سکوت بود. او ناراحت شد و اشک توی چشم هایش دوید دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم:« زود برمیگردم ناراحت نباش میروم تا در مراسم خاکسپاری پدرم شرکت کنم.از مسیح بخواه که کمکم کند» همه پیرمردها و پیرزنها تا جلوی در خانه سالمندان بدرقه ام کردند و من بعد از خداحافظی از همه با ماشین رو باز خاکستری رنگ از آنجا دور شدم در حالی که از خودم می پرسیدم :«واقعاً برمیگردی برنابی ؟!آیا تا زمانی که برگردی همه این آدم ها زنده هستند تا تو دوباره آنها را ببینی؟! چند تا از آنها خواهند ماند و از تنهایی و پیری جان نخواهند داد؟! لطفاً زنده بمانید تا برگردم لطفاً مرا به مسیح بسپارید.. بعد از سرای سالمندان به آزمایشگاه شخصی ام می‌رفتم و تا نیمه‌های شب روی پروژه ام کار می کردم . گاهی نگاهم آنقدر روی آن لوله‌های آزمایشگاه بود که نشسته پلکهایم روی هم می رفت. دفترچه یادداشتم را میبندم اینجا که هستم هیچ کدام از این برنامه ها به دردم نمی خورد .اینجا باید فقط به مراسم خاکسپاری پدرم بروم و درخواستی را که از من در نامه اش داشته عملی کنم. در حالیکه آن نامه برایم پر از سوال های بی جواب است. بالاخره از صندلی کنده می شوم .نشان تاکسی را در روی ماشین های جلوی در می بینم که راننده تاکسی است جلو می آید.راننده می‌خواهد دست و پا شکسته با من انگلیسی حرف بزند که می گویم:« من می خوام برم سردخانه!» توی شلوغی خیابان شیراز با آن ماشین های در هم تنیده غرق می‌شوند بیشتر حواسم به آدم هاست. _شیراز اونقدر هم خیابونهاش شلوغ نیست .حالا که میبینی اینقدر شلوغ شده واسه خاطر اینه که عید از شهرهای مختلف میان شیراز! _آره شیراز بهار قشنگی داره! بخصوص اردیبهشت هاش خیلی قشنگه. _شما از خارج تشریف آوردین؟! _بله از آمریکا! _ماشالله فارسی خوب حرف میزنی. در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷با حسن رفته بودیم در شهر قدم بزنیم. دیدم مرتب یا سرش را پایین می اندازد یا می گیرد سمت اسمان. گفتم حسن این چه کاریه! گفت مگه نشنیدی اگه وقتی نامحرمی جلو تو می اید اگر چشم به زمین بدوزی هم وزن زمین و اگر چشم به اسمان بدوزی به وسعت اسمان برایت حسنه می نویسند. من هم نمی توانم از این همه ثواب چشم بپوشم! حسن جوانمردی فارس 🌾🌷🌾 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ 🌷🌷🌷
🔰در منطقه درهمان روزهاے اول جنگ، پنج جوان👥 به گروه ماملحق شدند. آنها از یک روستا باهم به آماده بودند. چند روزے گذشت. دیدم اینها اهل نیستند❌ تا اینکه یک روز با آنهاصحبت ڪردم. بندگان خدا آدم هاے خیلے ساده اے بودند... 🔰آنها نه سواد📝 داشتند نه نماز بلد بودند. فقط به خاطر علاقه♥️ به آماده بودند جبهه. از طرفے خودشان هم دوست داشتند ڪه نماز را یاد بگیرند. من هم بعد از یاد دادن ، یکی از بچه ها را صدا زدم و گفتم: 🔰این آقا پیش نماز شما، هر ڪارے ڪرد شما هم . من هم ڪنار شما می ایستم وبلند بلند نماز را تڪرار مے ڪنم تایاد بگیرید👌 🔰ابراهیم به اینجا ڪه رسید دیگر نمیتوانست جلوے خنده اش را بگیرد😂 چند دقیقه بعد ادامه داد: در رڪعت اول وسط خواندن حمد، امام جماعت شروع ڪرد راخاراندن، یڪدفعه دیدم آن پنج نفرشروع ڪردند به خاراندن سر😅 🔰خیلی خنده ام گرفته بود اما خودم را ڪنترل مے ڪردم. امادر وقتے امام جماعت بلندشد مُهربه پیشانیش چسبیده بود و افتاد. پیش نماز به سمت خم شد ڪه مهرش را بردارد یکدفعه دیدم همه آنها به سمت چپ خم شدند و دستشان را دراز ڪردند😄 اینجا بودکه دیگر نتوانستم تحمل ڪنم وزدم زیر خنده😂😆 خاطره ے شیرین از 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷حسن خیلی شوخ بود. محال بود با حسن باشی و غم و غصه و ناراحتی در وجودش یا اطرافیانش ببینی. عملیات بیت المقدس 7 بود. لبه خاکریز نشسته بود و سر کرده بود توی یک کاغذ و چیزی می نوشت. گفتم: حسن چی کار می کنی! خندید و گفت:وصیت می نویسم! گفتم: پاشو، این کارها به تو نیمده! خندید و گفت: نه دیگه، خسته شدم. این عملیات آخره! چند روز بعد شهید شد. جنازش مث برادرش رضا مدتی گم شد، مثل برادرش بی سر بود و مثل برادرش با دست های مادر توی قبر آرام گرفت... ↘️ حسن جوانمردی فارس 🌾 شهادت:۱۳۶۷/۳/۲۳- شلمچه 🌷🌷🌷 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ: https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
8.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مردی که حواسش به بچه‌های شهدا بود شهید مدافع حرم به دخترش گفته بود عروسکی را که خیلی دوست دارد به دختر یک شهید بدهد، خیلی هم سمت او نیاید، شاید آن دختر که پدر ندارد دلش بشکند. ว໐iภ ↬ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
.... 👇👇👇👇 پنجشــبه 22ﺧﺮﺩاﺩ / ساعــت 18:30 آنلاین شوید از دور انجام دهید/ زیارت عاشورا دستہ جمعے بخوانیـــم 🌷🌹🌷 پخش زنده در صفحه 👇: https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk 🌹🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻟﻂﻔﺎ ﻣﺒﻠﻎ ﻣﺠﻠﺲ ﺷﻬﺪا ﺑﺎﺷﻴﺪ
....: (خسرو) (فرهاد) (مهدی) راننده حرفش را در دهانش مزه می‌کند و ادامه می‌دهد _ راستش توقع داشتم بگین میخوای بری هتل! ولی وقتی گفت این سردخونه تعجب کردم. کس و کاری ایران داشتین که فوت کرده؟! _بله پدرم _خدا رحمتش کند شیراز زندگی می کرد.؟ _بله من ۷ ساله که پدرم را ندیدم. زیر لب زمزمه کرد :پس راست که میگن خارجیا عاطفه ندارن! _پدرم خودش نخواست بیاد آمریکا با ما زندگی کنه! _حق داره آدم توی کشور غریب سختشه! لابد یه مشکلی داشته که نتونسته بیاد؟! میگم نکنه پدر شما از اون آدمای بوده که قضیه اش بودار بوده ها؟! _بودار؟!! _منظورم اینه که نکنه پدر شما مشکل سیاسی داشته! ممنوع‌الخروجی چیزی بوده؟! پدرم هیچگاه درباره مسئله با من حرفی نزده بود تا مادر بزرگ و ما هم چیزی به من نگفته بودند در فکرم بودم که راننده ادامه داد: _«وقتی انقلاب شد خیلی‌ها فرار کردند خیلی از ساواکی‌ها و ارتشی‌ها فلنگ را بستن راه رفتن وقتی هم که جنگ شد یه عده از همین پولدارها و اونایی که انقلاب و امام را قبول نداشتند جونشون را برداشتند و رفتند .الانم که چند سال از جنگ می‌گذرد بازم خیلی ها میرن اونور آب .چون می ترسند توی همین آژیر خطر ها و موشک هایی که عراق میفرسته روی شهرهایه دفعه توپی، خمپاره ای بیاد » _من زمانی که از ایران رفتم فقط ۱۸ سالم بود و خیلی چیزی از این حرف‌ها که میگین نمیدونم. _فرار کردین یا پناهنده شدین؟! ذهنم فرار می کند به ۱۸ سالگی آن روز را خوب به خاطر می‌آورم. شب قبل از سفر به آمریکا وقتی که خواب بودم پا به اتاقم آمد به گونم بوسه زد و بدنش داغ بود .انگار داشت میسوخت آرام توی گوشم گفت: برنابی فردا یکی از دوستانم با ماشین میاد دنبالتون و شما را از مرز زمینی میبره استانبول. از اونجا هم میرید آمریکا پیش مادربزرگت.. سفیدی چشمش قرمز شده بود اولین درد سفیدی را توی موهایش دیدم. _شما مگه با ما نمی آیی؟ _منم تا یه مدت دیگه میام پیشتون من اینجا یه سری کارهای عقب افتاده دارم که باید انجام بدم؟ _چرا باید برم آمریکا؟ _آمریکا بهترین دانشگاه رو داره خوب درس بخون. هر رشته ای که دوست داشتی مراقب خودت و مادرت باش تا وقتی من بیام باشه؟! باشه ای گفتم و با پاپا خداحافظی کردم و نمی دانستم این آخرین تصویری که از او می بینم وقتی پا پا از اتاق بیرون رفت فقط صدای هق هق گریه مام را شنیدم. _بفرما اینم سردخونه رسیدیم. در حالی که ذهنم هنوز درگیر آخرین دیدار پدرم بود از ماشین پیاده شدم . _ببخشید اگه سرت رو درد آوردم .خدا پدرت رو بیامرزه و هرچی خاک اون باقیمانده عمر شما باشه! نگاهم را به اطراف میچرخانم که صدایی مرا به خود می آورد _مستر صفاریان!؟ نگاهم را می کشانم سمت صدا عمو مهران است دوست نزدیک و صمیمی پدرم چقدر پیر و شکسته شده چشمهایش کم رمق شده و از آن موهای بلند مشکی که از پشت می برد خبری نیست حتی یک نخ مو هم توی سر و صورتش دیده نمی‌شود. عصازنان جلو می‌آید و مرا در آغوش می‌گیرد. _چقدر دیر آمدی! پدرت خیلی منتظرت بود! تنش بوی میخک هایی را می دهد که خسرو از پر چارقد مادربزرگش باز می کرد و می داد به عمو تا به جای آن ادکلن هایی که بوی آزارش میداد از بوی میخک لذت ببرد و راحت نفس بکشد اما با سنجاق طلا آن را همیشه می زد کنار کتش و هر از گاهی با تمام وجود بویش می کرد.ماشین عمو مهران و شوق ایستادن روی ماشین رو بازش و پرواز بادبادک کاغذی که با خسرو درست میکردیم تمام بچگی بود که کرده بودم. _ممنون عمو !درگیر پاسپورت و بلیط شدم توی این اوضاع جنگ سخت تونستم بیام. _پدر تا آخرین لحظه فقط اسم تو را به زبان می آورد زمانی که چشمش روی هم رفت نگاهش به سمت در بود که ببیند کی می رسی! دلم می گیرد دوباره تصویر ۷ سال پیش پدرم برایم زنده میشود نمیدانم بگریم برای این که ندارمش به پاس همه روزهای خوبی که برایم پدری کرد یا نگریم به جرم ۷ سالی که ندیدمش بعد تا زمانی که برای مرگ ما هم به آمریکا نیامد. _برنابی همه کارها را برای مراسم انجام دادم فقط باید بری داخل امضا بزنید تا جسد را تحویل بدن برای خاکسپاری! به داخل می روم باید اولین دیدار پدرم بعد از هفت سال با آخرین دیدارش در هم گره بخورد در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75