eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.3هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
2.9هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸͜͡❥•• [ هی‌شهدآازاون‌بالابالاها ] 🙃✈️ واسه‌ماپادرمیونی‌میکنن🍃👣 هی‌ماازاین‌پایین‌پایینا. ‌°✨ با‌گناه‌خرابش‌میکنیم🔥..! بچــہ ها حواســمون باشہ امضاے شهادتے کہ برامون گرفتند با گناه پاکۺ نکنےم...🍀 🍂🥀 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
ﺑﻪ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺩﺳﺘﮕﻴﺮﻱ ﺳﺮﻛﺮﺩﻩ ﮔﺮﻭﻫﻚ ﺗﻨﺪﺭ ﻳﺎﺩﻱ اﺯ 👇 🔺مي گفت هر كاري مي خواهم بكنم اول نگاه مي كنم ببينم (عج) از اين كار راضيه؟ چه دردي از درد امام زمان (عج) دوا مي شود⁉️ 🔻مي گفت اگر مي بينيد امام زمان (عج) از كاري مي شود ، انجام ندهيد⛔️ . شیراز 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
و ... 👇👇👇*دعای هفتم صحیفه سجادیه* *یا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکارِهِ، وَ یا مَنْ یفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ، وَ یا مَنْ یلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَی رَوْحِ الْفَرَجِ.*  *ذَلَّتْ لِقُدْرَتِک الصِّعَابُ، وَ تَسَبَّبَتْ بِلُطْفِک الْأَسْبَابُ، وَ جَرَی بِقُدرَتِک الْقَضَاءُ، وَ مَضَتْ عَلَی إِرَادَتِک الْأَشْیاءُ.*  *فَهِی بِمَشِیتِک دُونَ قَوْلِک مُؤْتَمِرَةٌ، وَ بِإِرَادَتِک دُونَ نَهْیک مُنْزَجِرَةٌ.*  *أَنْتَ الْمَدْعُوُّ لِلْمُهِمَّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِی الْمُلِمَّاتِ، لَا ینْدَفِعُ مِنْهَا إِلَّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا ینْکشِفُ مِنْهَا إِلَّا مَا کشَفْتَ*  *وَ قَدْ نَزَلَ بی یا رَبِّ مَا قَدْ تَکأَّدَنِی ثِقْلُهُ، وَ أَلَمَّ بی‌مَا قَدْ بَهَظَنِی حَمْلُهُ.*  *وَ بِقُدْرَتِک أَوْرَدْتَهُ عَلَی وَ بِسُلْطَانِک وَجَّهْتَهُ إِلَی.*  *فَلَا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ، وَ لَا صَارِفَ لِمَا وَجَّهْتَ، وَ لَا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ، وَ لَا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ، وَ لَا مُیسِّرَ لِمَا عَسَّرْتَ، وَ لَا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ.*  *فَصَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِی یا رَبِّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِک، وَ اکسِرْ عَنِّی سُلْطَانَ الْهَمِّ بِحَوْلِک، وَ أَنِلْنِی حُسْنَ النَّظَرِ فِیمَا شَکوْتُ، وَ أَذِقْنِی حَلَاوَةَ الصُّنْعِ فِیمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِی‏ مِنْ لَدُنْک رَحْمَةً وَ فَرَجاً هَنِیئاً، وَ اجْعَلْ لِی مِنْ عِنْدِک مَخْرَجاً وَحِیاً.* *وَ لَا تَشْغَلْنِی بِالاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِک، وَ اسْتِعْمَالِ سُنَّتِک.*  *فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بی‌یا رَبِّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَی هَمّاً، وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَی کشْفِ مَا مُنِیتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِیهِ، فَافْعَلْ بی‌ذَلِک وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْک، یا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِیمِ.*
🌹🍃🌹🍃 دیدارتان، چه شوق عظیمی ست... منِ مُرده را ،صبــح که می‌شود جانـی دوباره می‌دهد .. 🤚 🌿 🌹🍃🌹🍃 @shohadaye_shiraz
👌 😷 👇👇 از نقاشے کودکان خود در موضــوعات مشخص شده عکس بگیرد و برای ما ارسال کنید 🙇‍♀ ۰۹۰۲۰۷۰۸۳۷۴ فقط،در واتساپ و ایتــا👆 👨‍👧‍👦👋 به ۵ نقاشے برتر ،طبق نظــر داوران هم جایزه مے دهیم...😃 👏💐🎁🎁🎈 البته انشاالله بانیان خیر ، کمــک کنند تعداد جوایــز بیشتر مــیشود 🎈مهلت تا ۱۶ مرداد🎈 🎊🎊🎊🎊 شادے دیگران یکے از اعمال غدیر هست ....🔅🔅🔅بشــتابید 🎀🎀🎀🎀 شهداے گمنام شیراز 🌺🌸🌺🌸 راستے به همه بچه هاے کوچولو خبر بدید 😊 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
کلاس یکباره مانند بمبی منفجر شد .دانش‌آموزان خنده  سر دادند و هیجان زده از پشت نیمکت هایشان بلند شدند.ناظم سرا سینه به سوی هاشم دوید و زنجیرش را درهوا چرخاند، اما او منتظر نماند و از پنجره کلاس به حیاط پرید. پشت سرش یوسف و خلیل و تعداد دیگری از دانش‌آموزان به حیاط پریدند و شروع به دویدن کردند.ناظم میان دانش‌آموزان داخل کلاس محاصره شد.با وحشت آنها را کنار زد و سراسیمه به سوی دفتر دوید.مدیر که جلوی در ورودی ایستاده بود، با دیدن آن منظره به راهرو برگشت با ناظم رودررو شد و خشمگین فریاد زد: «اینجا چه خبره؟!» ناظم با چهره برافروخته جواب داد: «همه چیز زیر سر اون پسره است.اعتمادی رو میگم !او این بلوا را به راه انداخت» مدیر نیم نگاهی به ساعتش انداخت و زیر لب غرید:« پس چرا نیومدند؟!» به دفتر رفت و پشت پنجره به حیاط خیره شد .میکروفون را برداشت و آن را روشن کرد .نفس عمیقی کشید و با صدایی که از فرط هیجان می لرزید، گفت: _دانش آموزان توجه کنید !!!لطفاً توجه کنید !هر چه زودتر به کلاس هاتون برگردید و آلت دست چند نفر فریب‌خورده نشین!» لحظه به لحظه تعداد دانش آموزان داخل حیاط که دنبال هاشم و دوستانش موش ها را گره کرده بودند و فریاد می‌زدند بیشتر می‌شد. مدیر ادامه داد: _آقایان توجه کنید. این طوری توی دردسر می‌افتید . من به خاطر خودتون میگم. تا اتفاق بدی نیفتاده به کلاس هاتون برگردید. به شما کاری نداریم فقط این چند نفر را تحویل بدین» صدای همهمه و فریاد بچه ها دم به دم بیشتر اوج می‌گرفت و صدای مدیر را در خود گم می‌کرد. آموزگاران به دنبال هیاهویی که راه افتاده بود کنار پنجره های طبقه دوم ایستاده و به حیاط نگاه می کردند. ناگهان درب بزرگ دبیرستان روی پاشنه چرخید و دانش آموزان که با خشم و نفرت فریاد می کشیدند و خیابان ریختند. آخرین نفرات که از در خارج شدند، اتومبیل سفید رنگی با چهار سرنشین وارد مدرسه شد و مستقیماً جلوی در ورودی ساختمان توقف کرد. سرنشینان آنها با عجله پیاده شدند و به داخل ساختمان دویدند. مدیر به استقبالشان شتافت و بی درنگ آنها را به دنبال خود از پله‌ها بالا برد.سرایدار هنوز با پارچه آغشته به بنزین مشغول پاک کردن دیوار بود! جمعیت خروشان و هیجان‌زده ،همچون رودی و متلاطم در خیابان زند جاری بود. مغازه های چهارراه که همیشه باز و مملو از خریداران بود، اینک همگی کرکره ها را پایین کشیده بودند. ابتدای صف تظاهرکنندگان به میدان شهرداری رسیده بود که ناگهان، صدای شلیک گلوله در فضا طنین انداخت و لحظاتی بعد مردم سراسیمه به سوی چهارراه زند برگشتند و جمعیت از هم پاشید. هاشم متعجب روی نوک پا بلند شد و به جلو نگاه کرد .صدای شلیک گلوله دوباره و چندباره فضا را لرزاند.دیگر کسی نمی توانست جلو برود و مردمی که از طرف فلکه شهرداری به عقب برمی گشتند، با جمعیت برخورد کرده و به هر سو می دویدند. هرچه سر کرد نتوانست جلوتر برود .به زحمت خود را به پیاده رو رساند و از درختی بالا رفت. از آنجا میدان شهرداری و مأموران را که به سوی مردم شلیک می کردند میدید. مهران که پایین درخت ایستاده و با ترس و کنجکاوی به هاشم زل زده بود، پرسید :«چه خبره؟!» هاشم از درخت پایین پرید دستم هر آن را گرفت و سراسیمه گفت: «دارند تیراندازی می‌کنند .بدو .یالا.» دست مهران را گرفت و به طرف خیابون داریوش دوید. ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872 در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚩🎥 شادی دل خانواده شهدای حسينيه سيدالشهدای شيراز از دستگيری سرکرده گروهک تروريستی تندر ﺭﻫﭙﻮﻳﺎﻥ ﻭﺻﺎﻝ ﺑﺎ ﺻﻠﻮاﺕ 🌷 🌹🌷🌹🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
....🌹 زمانی که خبر تولد دخترش را دادند مرخصی گرفته بود تا به فسا برود.😍 خبر عملیات والفجر ۲ رسید ،بی درنگ ﻣﺮﺧﺼﻲ اش را لغو کرد ،تا بعد از عملیات به دیدار دختر تازه متولد شده اش برود .... اﺯ ﺩﻳﺪاﺭ ﺑﭽﻪ ش ﮔﺬﺷﺖ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺩﻓﺎﻉ اﺯ اﺳﻼﻡ ﺑﺮﻭﺩ .... اما دیداری که به قیامت افتاد.😢 ۲_حاج_عمران 🌷▫️🌷▫️🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥خاطره دختر شهید محرابی از دیدارش با سردار سلیمانی : دعا کنید من هم مثل حاج عماد مغنیه داخل ماشین شهید بشم، جوری که هیچ چیزی ازم باقی نمونه... 🌹🌹🌷🌹🌹 ✅کانال ﮔﻠﺰاﺭ ﺷﻬﺪا : http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
شب سرد و وحشتناکی را در جزیره مجنون سپری می کردیم. در آن خوف، دیدم مقصود در حال غسل با آب سرد است. گفتم: پسر مگه عقلت را از دست دادی که تو این سرما غسل می کنی؟😳 از غسل که فارغ شد به نماز شب قامت بست. بی آنکه ذره ای لرز از سرما در وجودش دیده شود. بعد از نماز، سر به سجده شکر گذاشت. 😔 سر از سجده که برداشت گفت: اگر دلتان به سوی او باشد، سرما که سهل است، بدترین حالت ها را هم متوجه نمی شوید!✅ خندید و ادامه داد: باید با عشق کار کرد تا دل خسته نشود.! ✅ خجالت کشیدیم که حتی زمان گرفتن وضو با آن آب سرد و در آن هوای سرد کلی غُر می زدیم.😔 🌷🌹🌷 ☘☘☘☘☘☘ ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ 👇👇👇 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃 🌸 هيچ نمےگويم فقط خيره مےشوم بہ لبخنــــدهایشان لبخند دلاور مردانے ڪہ با رزمے نامنظــــم و رسمے عاشــقانہ رفتنـــــد تا دشمن، حتے قطره اشکے از چشمانمان نگیرد ... 🤚 🌱 🌸 🍃 @shohadaye_shiraz 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
5176885_916.pdf
2.75M
💞👏👏 👇👇👇 منبــع سوالات ﻛــﺘﺎﺏ نوشته مرجع عالیقدر آیت الله العظمے مکارم شیرازے 🌸🌸🌸🌸 به ۵ نفــر از برگزیدگــان مبلغ ۸۰ هزار تومان به عنوان هدیه اهدا مے شود 🎁🎊🎁🎊🎁 نحوه ارسال پاسخ نامه: لطفا گزیــنہ هاے صحیح را به ترتیب از سمت چپ به راست ارسال کنید: مثل ۱۲۳۴۵۶.... 👇👇👇👇 شماره جهت ارسال پاسخ : ۰۹۳۸۰۰۹۳۳۰۴ 🔺🔺🔺🔺 مهلت ارسال پاسخ : جمعه ۱۶ مرداد 👇👇👇 ﻟﻴﻨﻚ ﺳﻮاﻻﺕ: https://survey.porsline.ir/s/Xwe4FH6 🔻🔻🔻🔻 اعلام نـتایج در : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 دیگران هم مطلع شوند 🌸☘🌸☘🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 سوالات مسابقه فرهنگے غدیر برگرفته از (کتاب آیات ولایت در قران ) 💐🌸🌸💐 ۱_بر اساس آیه « ۶۷ سوره مائده » چه چیز همطراز با رسالت بیان شده است؟ الف_وجوب جهاد ب_ضرورت اقامه حج ج_ولایت د_همه احکام اسلام 🔺🔺🔺🔺 ۲_روز اکمال دین چه روزی است؟ الف_روز ناامیدی کفار ب_اتمام نعمت خدا بر مسلمانان ج_اسلام دین همیشگی تعیین شد د_همه موارد 🔺🔺🔺🔺 ۳_کلمه «ولی و اولیا» در قرآن چندبار و به چه معانی به کار رفته است؟ الف_۷۰بار ، رهبر و یار و وارث ب_۴۰ بار ، رهبر و وارث و راهنما ج_۷۰ بار، یار و سرپرست و وارث و راهنما د_ ۴۰ بار ، سرپرست و یار و راهنما و وارث 🔺🔺🔺🔺🔺 ۴_کدام آیه از فضائل مخصوص حضرت علی (ع)است؟ الف_۳۷ سوره بقره ب_۱۰۰ سوره توبه ج_ ۳۳ احزاب د_ ۵ تا ۱۰ انسان 🔺🔺🔺🔺 ۵_بر مبنای آیه «۳۳ سوره شورا» ،پیامبر مزد رسالتش را چه چیز بیان کرد؟ الف_حفظ شعائر اسلام ب_به پا داشتن نماز ج_محبت اهل بیت د_بهشت 🔺🔺🔺🔺 ۶_بر اساس آیه« ۴۳ سوره رعد» ، خدا شاهدان رسالت پیامبر را چه کسی معرفی می کند؟ الف_خداوند و ملائکه ب_خداوند و حضرت علی(ع) ج_حضرت علی (ع)و فرشتگان د_انبیا گذشته و خداوند 🔺🔺🔺🔺 ۷_در آیات «۱۰ تا ۱۲ سوره واقعه» ،منظور از« سابقون» کیست؟ الف_ابوبکر ,به سبب کهولت سن در بین اصحاب ب_علی (ع) ،به سبب پیشگامی در ایمان ج_علی (ع)به سبب پیشگامی در جهاد و کارهای خیر د_گزینه ب و ج 🔺🔺🔺🔺 ۸_با توجه به آیه « ۴ سوره تحریم» «صالح مومنین» کیست و چرا؟ الف_ عمر ،چون پدر حفصه همسر پیامبر است ب_ابوبکر چون پدر عایشه همسر پیامبر است ج_جبرئیل ،چون امانت دار وحی خداست د_حضرت علی (ع)،چون اولین یاور پیامبر بوده است 🔺🔺🔺🔺 ۹_مطابق آیه «۷ سوره رعد» «منذر و هادی »چه کسانی هستند؟ الف_منذر پیامبر ، هادی خداوند ب_منذر پیامبر ،هادی پیامبر ج_منذر پیامبر ،هادی علی (ع) د_منذر علی (ع) ،هادی علی (ع) 🔺🔺🔺🔺 ۱۰_در آیه «269 سوره بقره» «خیر کثیر » چیست و صاحب آن کیست؟ الف_ایمان ، حضرت علی (ع) ب_حکمت، حضرت علی (ع) ج_حکمت ،پیامبر د_ایمان ، پیامبر 🔺🔺🔺🔺 تذکر: ۱:جواب سوالات به ترتیب شماره ، از سمت چپ به راست ارسال شود مثل : ۱۲۳۴۵..... ۲: جوابها در واتساپ یا ایتا به شماره زیر ارسال شود: ۰۹۳۸۰۰۹۳۳۰۴ ۳: به ۵ نفر از برگزیدگان مبلغ ۸۰ هزار تومان هدیه داده میشود 🌺🌸🌺🌸🌺
ازدحام و همهمه تانکها در صدای شلیک گلوله ها می آمیخت و دم به دم اوج می‌گرفت.جمعیت سردرگم به سوی خیابانهای داریوش و سعدی گریختند. هاشم به زحمت مچ دست مهران را دردست شده بود و او را به دنبال خود می‌کشید .با هر قدمی که برمی داشت جمعیت او را به طرف دیگر می راند. ناگهان احساس کرد دست مهران از دستش بیرون کشیده شد. با نگرانی ایستاد تا او را پیدا کند و اما سیل مردم چنان به سویش جاری بود که نتوانست چیزی ببیند. با تمام قدرتش فریاد زد: «مهران ! مهران !» لحظه بعد صدای مهران از جای نامعلومی جوابش داد: «هاشم...داداش !» مثل شناگری که برخلاف جریان رودخانه شنا کند به عقب برگشت. اما باز با موج به جلو رانده می‌شد. سرباز های مسلح به چهار راه زند رسیده و به سمت خیابان های منشعب چهارراه حرکت کردند .صدای یکی از افسران حکومت نظامی از بلندگوی دستی در فضا پیچید: «شلیک! شلیک کنید» و دوباره صفیر گلوله ها بود و صدای حرکت شنی تانک‌ها و نفربرها بر آسفالت خیابان. هاشم پنجه در شبکه های فولادی در مغازه ای انداخته و خود را بالا کشید. از آنجا به خوبی جمعیت ماموران و مجروحین را که بر آسفالت خیابان افتاده بودند دید .نگاهش مانند عقابی در پی مهران روی مردم گریزان می گشت ،که ناگهان او را پشت تنه ی درختی پیدا کرد. پایین پرید و به سوی او دوید.چند قدمی نرفته بود که با پیرمردی که از روبرو می آمد برخورد کرد .درون جدول خیابان افتاد با یک نگاه گذرا دیگر مهران را جستجو کرد .برگشت به پیرمرد که هنوز زیر دست و پای جمعیت اسیر بود نگاه کرد.مردد بود مهران یا همان پیرمرد تا رسیدن ماموران چیزی نمانده بود. دستانش را دور دهان حلقه کرد و فریاد زد:« مهران!» مهران گیج و منگ دستش را در هوا تکان می‌داد. هاشم تحمل نکرد به سوی پیرمرد دوید. دستش را گرفت و او را به دنبال خود کشید. پیرمرد زیر لب او را دعا کرد و لنگان به دنبالش دوید. مهران از پناه در درآمد خود را به آنها رسانده و لحظه بعد هر سه دست در دست هم به طرف چهارراه مشیر گریختند. نبش خیابان منوچهری بود که صدای شلیک گلوله ها دوباره فضا را پر کرد. جوانی که پیشاپیش آنها می دوید یک باره میخکوب شد و با سینه خونین بر زمین افتاد. هاشم با دیدن این صحنه به داخل خیابان منوچهری پیچید و آنها را نیز به دنبال خود کشید.بااز صدا افتادن تانک‌ها، شتاب پاهای گریزنده مردم نیز ،آرام آرام فروکش کرد .هر سه پشت در خانه ای نشستند و به کسانی که دوباره با چهره‌ای برافروخته به سوی خیابان زند برمی‌گشتند ،نگاه کردند. آژیر آمبولانس‌ها از هر سو به گوش می‌رسید و مردم به کمک مجروحین می‌رفتند. هاشم نیز برخاست و به طرف خیابان داریوش رفت. اما به پیچ خیابان که رسید با جوانی که دستان خود خون آلودش را بالای سر گرفته بود ،سینه به سینه شد. _کشتن!! برادرم را کشتن!! هاشم دستانش را گشود و جوان را در آغوش کشید و به سینه فشرد .پسر گویی یکباره تمام توانش را از کف داد .بدنش شل شد و در آغوش و رها گشت. موج خون به قلب هاشم ریخت. وجودش داغ شدن ناگهانی را بالا برد و غرید:«میکشم! میکشم! آنکه برادرم کشت» مردانی که پریشان به هر سو می چرخیدند و اطرافش جمع شدند و لحظه بعد مشت های گرفته شده بالای سرشان چرخید و فریادش همه جا را پر کرد. 💥💥💥💥 شب ها تنها روی پله های حیاط نشسته بود و علی اکبر پرسید: «تنها تو این سرما نشستی چه کنی؟! برو بگیر بخواب» _خوابم نمیاد. _به فکر ماجرای امروزی؟! چاره چیه؟ از کجا معلوم شاید فردا قسمت یکی از ما ها باشه! _از این نمی ترسم بیشتر به فکر چیز دیگه هستم.امروز می‌خواستیم شهربانی را بگیریم ولی نشد امیدوارم فردا مردم بتوانند این کار را بکنند. _حتما پیروز میشیم انشالله! فقط ممکنه چند روزی دیرو زود بشه! _می خوام یه سوالی ازتون بکنم. البته خودم جوابش رو میدونم ولی خوب وظیفه میدونم بپرسم! _بگو پسرم راحت باش! _شما خیلی برای ما زحمت کشیدین .میدونم که ممکنه توی تظاهرات کشته بشم. می خوام مطمئن بشم شما ازم راضی هستی. _این چه حرفیه بابا جون !مگه خونه ما رنگین تر از خون مردمه! هرچی قسمت باشه پیش میاد! _پس منو حلال کنید. علی اکبر طاقت نیاورد او را در آغوش گرفت و دو قطره اشک روی گونه هایش لرزید. ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872 در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
جشن حنا بندان قبل از عملیات! 🌛شب قبل از عملیات بود. دست و سر تمام بچه ها را حنا بستیم. حبیب الله را صدا زدم و گفتم بیا دست و سرت را حنا ببندم . در جواب گفت : من فردا با خون خودم سرم را حنا می بندم . 🌹روز بعد به شهادت رسید و چفیه ای که دور گردنش بود پر از خون شده بود.  🌹 🌹🌷🌹🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مبارزه با نفس به سبک شهید۱۷ ساله(بسیار زیبا و شنیدنی)🌷 راوی:حجت السلام والمسلمین اردیبهشت۱۳۶۶ 🌷🌹🌹🌷 ว໐iภ ↬ @shohadaye_shiraz
🔰بار اولی بود که برای درمان به کشور انگلیس رفته بودیم. بار اول خانم پرستاری برای کنترل وضعیت باقر آمد، تمام مدت چشمان باقر به گوشه ای دوخته شده بود. هر چه پرستار سؤال می کرد او نﻧﮕﺎﻩ ﻧﻤﻴﻜﺮد، پرستار به همکارانش گفت نمیدانم این چرا به آن گوششه خیره شد. خلاصه دست برد تا مچ باقر را بگیرد و نبض او را یادداشت کند. باقر بلافاصله دستش را کشید و با عصبانیت گفت:داداش به این خانم بگو به من دست نزنه! گفتم: داداش من این دکتره، حسب وظیفه این کار را می کنه! گفت: بگو اگه لازمه یک پارچه بندازه رو دستم. با انگلیسی دست و پا شکسته جریان را برای پرستار توضیح دادم، پرستار و همکارانش با ناراحتی اتاق را ترک کردند. اشک در چشمان باقر حلقه زده بود. دست به سوی آسمان کشید و گفت: خدایا ما که در جبهه جنگ و آن همه عملیات توفیق و لیاقت شهادت نداشتیم، از این به بعد از ما راضی شو و نگذار در بین این آدم هایی که خدا را نمی شناسند و از حلال و حرام اسلام آگاه نیستند گرفتار شویم! 🔰سرپرست تیم پزشکی حاج باقر، شخصی بود به نام پرفوسور کتوفسکی، که یک مسیحی بود. وقتی جریان رافهمید، از پرستاران مرد خواست تا کار های او را انجام دهند. ایشان علاقه عجیبی به باقر پیدا کرده بود می گفت: من از نگاه به چهره شما لذت می برم و به یاد حضرت مسیح می افتم! 🌷▫️🌷▫️🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
و ... 🌸🌸🌸 👇👇👇*دعای هفتم صحیفه سجادیه* *یا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکارِهِ، وَ یا مَنْ یفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ، وَ یا مَنْ یلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَی رَوْحِ الْفَرَجِ.*  *ذَلَّتْ لِقُدْرَتِک الصِّعَابُ، وَ تَسَبَّبَتْ بِلُطْفِک الْأَسْبَابُ، وَ جَرَی بِقُدرَتِک الْقَضَاءُ، وَ مَضَتْ عَلَی إِرَادَتِک الْأَشْیاءُ.*  *فَهِی بِمَشِیتِک دُونَ قَوْلِک مُؤْتَمِرَةٌ، وَ بِإِرَادَتِک دُونَ نَهْیک مُنْزَجِرَةٌ.*  *أَنْتَ الْمَدْعُوُّ لِلْمُهِمَّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِی الْمُلِمَّاتِ، لَا ینْدَفِعُ مِنْهَا إِلَّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا ینْکشِفُ مِنْهَا إِلَّا مَا کشَفْتَ*  *وَ قَدْ نَزَلَ بی یا رَبِّ مَا قَدْ تَکأَّدَنِی ثِقْلُهُ، وَ أَلَمَّ بی‌مَا قَدْ بَهَظَنِی حَمْلُهُ.*  *وَ بِقُدْرَتِک أَوْرَدْتَهُ عَلَی وَ بِسُلْطَانِک وَجَّهْتَهُ إِلَی.*  *فَلَا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ، وَ لَا صَارِفَ لِمَا وَجَّهْتَ، وَ لَا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ، وَ لَا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ، وَ لَا مُیسِّرَ لِمَا عَسَّرْتَ، وَ لَا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ.*  *فَصَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِی یا رَبِّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِک، وَ اکسِرْ عَنِّی سُلْطَانَ الْهَمِّ بِحَوْلِک، وَ أَنِلْنِی حُسْنَ النَّظَرِ فِیمَا شَکوْتُ، وَ أَذِقْنِی حَلَاوَةَ الصُّنْعِ فِیمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِی‏ مِنْ لَدُنْک رَحْمَةً وَ فَرَجاً هَنِیئاً، وَ اجْعَلْ لِی مِنْ عِنْدِک مَخْرَجاً وَحِیاً.* *وَ لَا تَشْغَلْنِی بِالاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِک، وَ اسْتِعْمَالِ سُنَّتِک.*  *فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بی‌یا رَبِّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَی هَمّاً، وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَی کشْفِ مَا مُنِیتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِیهِ، فَافْعَلْ بی‌ذَلِک وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْک، یا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِیمِ.*
✨💫✨💫 در این ڪوچہ‌هآی بُن بست نَفْس ، ممکن نیست🕊 باید چگونہ زیستن بیآموزیم از آنان کہ گمنام رفتند... 🤚 🌱 ✨💫✨💫 @shohadaye_shiraz
شهدای غریب شیراز
#ﻣﺴـــﺎﺑﻘﻪ_ﻓﺮﻫﻨﮕے_ﻏــﺪﻳﺮ 💞👏👏 👇👇👇 منبــع سوالات ﻛــﺘﺎﺏ #آیات_ولایــت_درقــرآن نوشته مرجع عالیقدر آ
✋👇👇 ﺟﻬﺖ اﺭﺳﺎﻝ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﺴﺎﺑﻘﻪ ﻓﺮﻫﻨﮕﻲ ﻏﺪﻳﺮ, ﺑﻪ ﻟﻴﻨﻚ ﺯﻳﺮ ﻫﻢ ﻣﻴﺘﻮاﻧﻴﺪ ﻣﺮاﺟﻌﻪ ﻛﻨﻴﺪ https://survey.porsline.ir/s/Xwe4FH6
🌹🌹🌹🌹🌹: با شلیک گاز اشک‌آور، جمعیت عصبی و هیجان زده که روبروی شهربانی شیراز تجمع کرده بودند، متفرق شدند و به سوی موزه پارس هجوم بردند. سربازانی که اطراف ساختمان شهربانی موضع گرفته بودند وحشت زده به ازدحام مردم چشم دوخته بودند و رفت و آمد فرماندهان شان را زیر نظر داشتند. علی اکبر،شب پیش ،پس از گفتگو با هاشم ،تا سپیده‌دم نتوانست بخوابد .با تمام وجود تصمیم گرفت دوش به دوش او در تسخیر شهربانی شرکت کند .به همین خاطر از همسرش خواست تا لباسهای محلی اش را از صندوقچه در آورد با هیئتی کاملاً متفاوت و چشمگیر همراه با هاشم و مهران از خانه بیرون زده و به جمعیت روبروی شهربانی پیوسته بود .مردم که در حال شوخ طبعی و نشاط خود را از دست نمی‌دادند، با دیدن او دستی بر شانه‌اش می‌زدند و می‌گفتند:« زنده باشی پیرمرد » هاشم دست از دست پدر بیرون کشید و گفت:« من میرم جلو ببینم اوضاع از چه قراره!» علی اکبر از سویی نمی خواست مانعش شود و از سوی دیگر بیم جانش را داشت .گفت:« بیا با هم برویم» و هر سه از میان جمعیت را باز کردند او جلو رفتند. دم به دم ،حلقه مردم در اطراف ساختمان شهربانی تنگ تر و فشرده تر می شد. ناگهان افسری که بی سیم به دست روی پله ها ایستاده بود، چیزی گفت و سربازان اسلحه هایشان را رو به جمعیت گرفتند و به طرف هوا شلیک کردند. با این کار مردم مانند موج عظیمی تا دیواره‌های موزه پارس به عقب برگشتند. علی اکبر با این موجب عقب رانده شد و ناگهان از پسرانش جداماند.صدای شلیک گلوله دوباره فضا را پر کرد و موج جمعیت به هر سو پراکنده شد و او همراه با تعدادی از آنها به سوی موزه پارس کشیده شد.پنجه در نرده های درب موزه انداخت و در پی پسرانش به هر طرف نگاه می کرد. اما لحظه‌ای بعد با یک جام دیگر به داخل موزه رانده شد و در ها هیچ مجالی بسته شدند. عاقبت مهار کار از دست مراقبین مثل شهربانی خارج شد و درست همزمان با اوج گرفتن غرش گلوله ها، پله ها و در ورودی ساختمان در پس انبوه مهاجمین گم شد. جوانی که خودش را از نرده ها بالا کشید و فریاد مردم دارند داخل ساختمان میشند درها را باز کنید باید بریم کمکشون. موزه باز شد و علی اکبر به خیابان پرتاب شد اما پیش از آنکه لبخند پیروزی روی لبهایشان بپشیند، یک بار دیگر گلوله ها با صدای گوشخراش روانه ی سیل جمعیت شد.مردمی که روی پله ها و پشت در شهربانی بودند روی زمین دراز کشیده و سینه آسفالت چسباندند. ،✨✨✨✨✨ دیگر خبری از صدای گلوله و هیاهوی مأموران مسلح نبود .کسانی که به ساختمان شهربانی راه پیدا کرده بودند ،پیروزمندانه در حال حمل اسلحه و ادوات دیگری که به غنیمت گرفته بودند ،تلاش می کردند تا از پنجره های اطراف ساختمان به زیر زمین بروند‌. روشنایی روز با دود لاستیک های به آتش کشیده شده سیاه و تیره شده بود .با رفتن آخرین آمبولانس حمل مجروحین، علی اکبر که از پسرانش بی‌خبر بود، ناامید راهی بیمارستان‌سعدی شد .شاید خبری از آنها بیابد. مردم به دنبال خبری از گمشده هایشان پشت میله‌های در بیمارستان تجمع کرده بودند .مردی پرسید: دنبال کسی می گردی؟ _بله دنبال پسرانم هاشم و مهران اعتمادی! _برو اونجا اسم زخمی‌ها و کشته‌ها را زدن به دیوار! با گام های لرزان به سمت دیواری که مردم تجمع کرده بودند رفت .چند بار با عجله اسامی را خواند ولی اثری از نام فرزندانش ندید. آرام برگشت. دوباره به سوی شهربانی به راه افتاد .اطراف شهربانی هیچ شباهتی به چند ساعت پیش نداشت .حالا مردم بی هیچ ترس و دلهره فارغ از حرکت تانک ها آزادانه داخل ساختمان رفت و آمد می‌کردند و غنایم را با خود می بردند. ناگهان با دیدن یک چهره آشنا جلوتر رفت و به درشهربانی زل زد. جوانی که صورتش مثل سیاه پوست ها تیره بود و جعبه زیربغل داشت. لبخند زنان به طرفش می رفت. میان صورتش تنها دو چشم درخشنده و یک ردیف دندان سفید دیده می‌شد، یک راست به طرف آمد و گفت:« سلام بابا !چطوری؟» _تویی هاشم؟! _پس می خواستی کی باشه؟! خب معلومه ک منم! علی اکبر اورا در آغوش کشید و بوسید. _«شکر خدا که سالمی !پس برادرت کو؟!» _اونم حالش خوبه !چند دقیقه پیش همین جا بود .فکر کنم با یکی از آمبولانس‌ها اسلحه ها رو برده ..! _کجا بودی پدر صلواتی؟! من تمام شهر را دنبال شما دوتا گشتم. صورتت را اینطور سیاه‌شده؟! اینا چیه دستته؟؟ _یکی یکی بابا جون! اول آن که توی زیرزمین شهربانی بودم. سیاهی صورت هم به خاطر دود آتیشه. تمام سند ها را آتش زده بودند .اینها هم که میبینی فشنگه.! فشنگ کلت!اینا رو باید خارج می کردم تا توی آتیش منفجر نشه!تحویل میدم به این آمبولانس .دارند اسلحه ها را جمع میکنند. هر دو شانه به شانه از میان دود و آتش و ازدحام به سوی خانه به راه افتاد. ادامه دارد... در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb