#ﺷﻬﻴﺪﺣﻀﺮﺕ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ
توی خانه روضه داشتیم، محمد وسط روضه امام حسین(ع) بدنیا آمد.
اسم حسین که می آمد آنقدر اشک میریخت که صورتش با اشک شسته میشد!
سفر آخر گفت: این بار شهید میشوم، به مادرم بگویید:نگران نباش آن دنیا همنشین آقا اباعبدالله(ع) هستی!
ﺑﻪ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮا (س) ﺧﻴﻠﻲ ﻋﻼﻗﻪ ﺩاﺷﺖ.
در شب شهادت حضرت زهرا ﺩﺭ ﻋﻤﻠﻴﺎﺗﻲ ﻛﻪ ﺭﻣﺰﺵ" ﻳﺎ ﺯﻫﺮا (س) " ﺑﻮﺩ , پس از خواندن زیارت نامه آن حضرت به دیدار یار شتافت....
#شهیدمحمدغیبی
#شهدای_فارس
☘🌹☘🌹☘
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
***
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
و چہ احساسِ
قشنگے است
ڪہ در اول صبــح
یــادِ یڪ خـوب
تو را غرق تمنــا ســازد ...
#سـلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
@shohadaye_shiraz
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_دهم*
🌿🌿🌿🌿🌿🌿 !!
_مرد حسابی تو که کشتی مارو یه چیزی بگو.
نگاه حاج داوود میکنم
_چه عرض کنم حاج داوود!. به خدا دلم هزار راه میره .اصلا هیچ وقت اینطوری نبودم. از دیشو که خواب ناجور دیدم. دلم آشوبه!
_حرف خواب و خیلی روش حساب نکن .آدم همینجوریشم دلش برای بچه اش تنگ میشه .وقتی جنگ و حمله باشه که واویلا.
_به خدا دست خودم نیست. اصلاً حال حرف زدن ندارم. همش جسد بچه ام جلو چشام می بینم .هزارجور خیال اذیتم میکنه همین هفته پیش که زنگ زد صداش یه جور دیگه شده بود. تا گفتم مادرت حمومه و نمیاد پای تلفن ،بغض کرد .روزی هم که داشت میرفت یه جور دیگه شده بود.
_حالا دیگه اعصابمونو خرابترش نکن. به یاری خدا مشکلی نیست.
_حاجی تو رو خدا بگو من چیکار کنم؟ یه مو از سر علیرضام کم بشه میمیرم.
_خوب کاکو توکه ای طوری هستی نزار علیرضا بره جبهه. خودتم که همیشه میگی «بهش بگم بمیر نه نمیگه»
_از خدا میترسم کاکو !!همین سه ماه پیش جبهه بودم .علیرضا رو بردن خرمشهر .با هر سختی که بود پیداش کردم. با هم یک کم قدم زدیم .پای نخل سر پریده نشستیم. بهش گفتم :بابا یه زن برات بگیرم .وایساد به عجز و التماس که فعلاً حرف زن ،نزن!بعد رفت تو فکر گفت :«آقا تو که میدونی اختیار جونم دست خودته..همین الان بگی جبهه رو ول کن میکنم. میام خونه همراهت .
_خوب ورش میداشتی میبردیش خونه!
_ اینو میگفت درست هم میگفت. اما بعدش درآمد گفت:« اما فردای قیامت خودت باید پیش ائمه جوابگو باشی!!دیگه چی باید می گفتم؟ با کف دست کوبید به تنه زغال شده نخل و گفت:« چیشم به این همه جنایت که میافته دلم نمیاد جبهه رو ول کنم .»چی باید می گفتم؟ چیکار میتونستم بکنم؟ بچه که نبود!!
_به هر حال خدا خودش بزرگه! ما دو تا هم خودمان گول زدیم که داریم میریم دنبال بچهها. ما که نمیتونیم نظر خدا را تغییر بدیم.
🌿🌿🌿🌿🌿
هر سه گروهان گردان حضرت فاطمه سلام الله رسیده اند به نقطه رهایی .علیرضا در بریدگی کانال، محمدحسین را میبیند که هول و کلافه ایستاده. با یک دست گوشی را گرفته و با دست دیگر اشاره میکند به خاکریزی که در کنار نهر تا برج بتنی کشیده شده. پشت سر هم می گوید :«با رمز یا زهرا پشت خاکریز به طرف هلالیا آتش!»
نیروها مثل دسته های زنبور از کانال جدا میشوند .چشم محمدحسین که علیرضا میافتاد شانه اش را می گیرد :«وای توی آسمونا دنبالت میگشتم!!»
علیرضا جلدی پیشانی اش را می بوسد می خواهد از چنگش در بیاید و پشت سر افراد بدود .اما او محکم تر می گیرد.
_کجا؟تو باید وایسی کمک خودم! علیرضا یک نگاه به بیسیمهای معاون گردان میکند .تکان میخورد و از دستش رها میشود.
_کاکو دستور آقای غیبپرور ها!
علیرضا محل نمیگذارد. میخواهد خود را به پل دوم برساند که میداند حساستر است. برای همین تند تر از بقیه میدود. به فرمانده گروهان دوم که میرسد ،نفس نفس میزند و شانه اش را میگیرد :«حسین آقو.. خداقوت!»
_علیرضا تویی؟!
حسین باور نمی کند علیرضا باشد .مچ دستش را میگیرد و می پرسد :چطور از دست فولادفر در رفتی؟!
_خوب تو دنیا در رفتن از هر کاری آسون تره!!
_راست میگی به خدا.
به صورت رزمنده که از کار افتاده و تند تند نفس نفس میزند نگاه میکند .حسین می گوید:« نگاه آدم چاق باشه این جوری جا میزنه. پاشو عزیزم»
علیرضا دست می کند زیر سرش و می گوید :«پاشو که جا می مونی ها!»
جوان به قدری دویده که نای حرف زدن ندارد علیرضا جلدی تیر بارش را بر میدارد و کلاش خودش را برای او می گذارد.
_خستگی ات که در رفت ،این اسلحه..
و جیب خشابش را باز میکند و نمیگذارد کنار اسلحه.
_بگیر این هم چهارتا خشاب.
نوار فشنگ ها را از روی شانه او جدا میکند و پشت شانه خودش میاندازد. میخواهد به حسین بگوید« بریم »اما نگاه میکند او رفته است.
هنوز هوا تاریک روشن است که علیرضا می رسد به پل دوم. دور و بری ها شروع کرده اند .لحظات برق آسا می گذرد. زمان معنا و مفهوم اش را از دست داده است.عراقی ها هم شروع می کنند .از هر طرف تیرها باریدن می گیرد. تیربارهای عراقی چند رقم میزنند .سرخ، زرد ،نارنجی و بی رنگ.
بی رنگ برای درو کردن گردان حضرت فاطمه و رنگی است سهم آسمان.
علیرضا هم تیربارش را راه انداخته آتش از دهانش بیرون میریزد.رزمنده سرش داد میزند :«سرتو پایین بگیر که تیربارچی را زود می زنند»
علیرضا بلند میگوید:« یا زهرا» و دوباره خلاصی ماشه را می گیرد
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
سر از پیکرش جدا افتاده بود...😔
برای اینکه خانواده ناراحت نشوند،یکی از بچه هاصورت احمد راشست موهایش را هم شانه زد، سر را جوری روی پیکر گذاشت تا جراحت مشخص نشود.😢
وقتی چشم مادر شهید به جنازه افتاد اخم هایش رفت توی هم، گفت: «پسرم من که دوست داشتم مثل امام حسین(ع) شهید شوی؟»
دست برد زیر سر پسرُ، شد آنچه نباید می شد...😭😭(امان از دل زینب)
#شهید احمد تدین
#شهدای_فارس
🌷🌹🌷🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
5.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جوانان زمان جنگ چگونه پدر و مادرشان را برای رفتن به جبهه راضی میکردند؟🤔
📽ماجرای رابطه عمیق شهید مدافع حرم با پدرش که حتی پس از شهادت قطع نشد....😳😳😭
#استاد_پناهیان
#ﭘﻴﺸﻨﻬﺎﺩﺩاﻧﻠﻮﺩ
🌷🌹🌹🌷
@golzarshohadashiraz
🌹 نام دخترم را حاج غلام انتخاب کرد و به یاد مادر امام سجاد گذاشت شهربانو!
شهربانو ده ماه بود که مثل چوب خشک شد و افتاد. فقط نفس می کشید، بدون هیچ حرکت دیگر. او را به آباده و منزل حاج غلام بردیم. مطب پزشک کنار منزل مش غلام بود. دکتر او را معاینه کرد و دارویی تجویز کرد، دارو ها را به شهربانو می دادیم اما هیچ تغییری در حال او پیدا نمی شد. مانده بودیم چه کنیم.
شب 21 نماه رمضان بود. همه بیدار بودیم. حاج غلام جانمازش را کنار شهربانو پهن کرده بود. نزدیک اذان صبح به سجده رفت. با چشمانی اشکبار عرضه داشت: خدایا من کاری به نظر دکترها ندارم، اگه امر حق بچه رسیده بحق مولا علی در خانه من این مصیبت اتفاق نیفتد. خدایا بحق علی بچه شفا یابد.
در همین هنگام همسر حاجی، کمی خاکشیر با آب جوش آورد. با قاشق چایخوری مقداری را آرام دهن بچه گذاشت. ناگهان بچه آروغی زد و صورت خود را تکان داد، و حالش کاملا برگشت، و به برکت شب قدر و دعای مش غلام شفا یافت. صبح که بچه را به دکتر معصومی نشان دادیم، دکتر با تعجب گفت: من امیدی نداشتم، معجزه شده!!
خاطرات بیشتر در کتاب *از خسرو شیرین*
تهیه کتاب: http://ketabefars.ir/product-9
🌹🌷🌹
#شهید شهید فرامرز ( غلام حسین) رجائی
#شهدای فارس
#ﺻﻠﻮاﺕ
🌷🌹🌹🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🍁
بوی صبـح میدهید
و گنجشک ها از طراوت شما
پرواز می کنند ...
حسودی ام می شود
به دل هایی که هر صبـح
بدرقه تان می کنند...
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
🍁
@shohadaye_shiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_یازدهم*
🌿🌿🌿🌿🌿🌿 !!
کسی میگوید«« بچه ها بیاین بکشیم جلو.عراقیها دارند اشتباهی آسمون و درو میکنن!»
علیرضا تشر می زند:« نه برادر من! احتیاط کنید !که این تیربار داره کلک مو نمیزنه» و رگباری میگیرد به طرف هلالی ها.
نوار فشنگ ها به آخر میرسد مکث میکند و میگوید: «هیچ که فعلاً جلوتر نره!اون تیربار میخواد وانمود کنه که مکان ما را بلد نیست و بی هدف تیر میزنه. اما اینطور نیست دو تا تیر بار دیگرشان دارند ما را میزنن»
یکی میگوید:« برادر هاشم نژاد درست میگه !صدای وینگ های تیرها را مگه نمی شنوین» و از پشت می افتد .انگار باید همین یک جمله را میگفت و از دنیا می رفت.
دندانهای علیرضا از خشم روی هم ساییده می شود .نوار دیگری را جا میزند و تیربار را از زمین بلند می کند .پشت یک یا زهرا از شعله پوش تیربار آتش فواره میکشد. صدای الله اکبر دور و بری ها بالا می گیرد.
خمپاره است و تیر و ترکش و فواره آب و ناله و الله اکبر و جعلنا..
یکی خمپاره زمانی است و بالای سرشان منفجر می شود .بعدی سوت می کشد و گومب روی خاکریز دولاغ می کند. هنوز دست رزمنده کنار دستی علیرضا دو طرف گوشش است که سومی توی نهر میخورد و فواره های آب عین توی پارک ها بالا می رود .ناله ای به گوش می رسد. از فواره آب خبری نیست. نوبت می رسد به خمپاره زمانی. تا کسی بخواهد منتظرش بماند پشنگه های فواره آب روی تنش ریخته است .عراقی ها بی اندازه اما دقیق می زنند.
دست دو طرف گوش گرفتن و با هر خمپارهای دراز کشیدن بی فایده است. یکی دوتا که نمی زنند. کار هر لحظه سخت تر می شود.کمتر از چند دقیقه گروهان خلوت می شود .ناله مجروح ها بالا گرفته. افراد یکی یکی به زمین میافتند. یا حسین زخمیها مثل صدای الله اکبر ها بلند است .آن طرف علیرضا فرمانده دسته دو را می بیند که دو نیم شده است. داد و فریاد معاون گروهان بعد از آن شروع می شود .مادر مادر میگوید و از درد به خود می پیچد. معاون دسته یک سرش داد می زند. «چرا روحیه بچه ها را خراب میکنی؟!!» هنوز حرفش تمام نشده که خودش پرت می شود توی نهر. فریادش از فریاد معاون گروهان بلندتر است.
_بچه ها و جعلنا بگید. نترسید که خدا با ماست. بچه ها تا خدا نخواد هیچ اتفاقی نمیفته. تو والفجر ۸ ترکش خورد نزدیکه قلبم ولی زنده در رفتم.
علیرضا صاحب این صدا را نمی شناسد و فقط می بیند که در زیر سوسوی منور خوشه ای یکریز می گوید و قبضه خمپاره اندازه ۶۰ را راه میاندازد .علیرضا نتوانست تاب بیاورد تیربار را گذاشت و دو قدم به او نزدیک شد.
دستش که به شانه اش رسید جوان برگشت و تو صورت علیرضا خیره شد. علیرضا می پرسد: اسمت چیه؟
_باقر شاپورجانی! شما برادر هاشم نژاد مگه نیستین؟!
_بله خودم هستم. خدا یارت باشه .بگو! بازم به بچه ها روحیه بده.
_ناسلامتی تو آموزش مربی مخابراتمون بودی ها..
علیرضا پیشانیش را می بوسد و می گوید :بگو بازم بگو به این چندتای باقی مونده روحیه بده! خدا یارت باشه.
و برمی گردد پیش قبضه تیربار. انگشتش به ماشه تیربار نرسیده که قبضه شاهپور جانی هم تاپ شلیک میکند .علیرضا تکبیری می گوید و خلاصی ماشه را میگیرد. باقر میگوید: نترسید نترسید که الان مثل موش فراری شون نمیدیم.
و گلوله بعدی را توی حلق خمپاره انداز رها می کند و شلیک میشود. صدای الله اکبر بالا میگیرد و با داد و فریاد حسین، علیرضا دست از کار می کشد.اسماعیلی یا خدا یا خدا میگوید و طلب آرپیجی میکند .علیرضا میپرد روی آرپیجی که کنار جنازه شهید افتاده بهار یک موشک روی آن سوار می کند.
_کجا رو میخوای بزنی؟
حسین انگار که باورش نشده با درد نگاهش می کند و می گوید: بده خودم برم بزنمش؟
علیرضا داد می زند :«حسین چه وقت تعارفه!! بگو کجاین این تیربار لعنتی؟!
اسماعیلی دو قدم از سینه خاکریز بالا میرود و میگوید: «اوناهاش ولی از این جا نمیشه شلیک کرد»
علیرضا خیز بر میدارد پشت خاکریز و در دود و دولاغ ناپدید می شود. اسماعیلی فریاد می زند:« خدایا خودت کمکش کن.»
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
#ﻣﺮاﺳﻢﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ
🌷🌷
◀️ﺑﺎ ﺭﻋﺎﻳﺖ ﭘﺮﻭﺗﻜﻞ ﻫﺎﻱ ﺑﻬﺪاﺷﺘﻲ
🔻🔻🔻🔻
ﻣﺪاﺡ : ﺑﺮاﺩﺭ ﻣﺠﺘﺒﻲ ﻧﺎﺩﺭﺯاﺩﻩ
🔻🔻🔻🔻
#ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ 10ﻣﻬﺮ/ اﺯ ﺳﺎﻋﺖ 16:30
🔸🔸🔸🔸
ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ/ ﺩاﺭاﻟﺮﺣﻤﻪ ﺷﻴﺮاﺯ
⚫️⚫️⚫️⚫️
*ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ*
👆👆
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﭘﻮﺳﺘﺮ و اﻃﻼﻉ ﺭﺳﺎﻧﻲ, ﺩﺭ ﺑﺮﮔﺰاﺭﻱ ﻣﺮاﺳﻢ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
در مدت مرخصی از جبهه ، حیدر دچار بیماری خیلی سخت ومزمن شده بود. .
⭐️یکی ازهمان شبهای سخت بیماری خواب می بیند که به کربلارفته اند و مرقد امام حسین (ع)را زیارت می کند . از برکت وجود آقا، فردای آن روز صحیح وسالم از رختخواب برخاسته و عزم سفربه جبهه را می کند.
روز اول محرم سال 1364 به جبهه رفت .
همرزمانش تعریف می کنند که ایشان ازشهادتش درهمان سال اطلاع داشت و برای لحظه ی وصال وشهادت بی تاب بود .
✅ بالاخره با اصابت ترکش خمپاره ، روحش به زیارت ارباب مشرف شد .
#شهید_حیدر_قائدی
#شهدای_فارس
#سالروز_شهادت
🌷🌹🌹🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
5.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 ﻛﻼﻡ ﻣﺎﻟﻚ ...
✍سال قبل؛ در چنین روزی آخرین سخنرانی سردار سلیمانی در جمع فرماندهان سپاه
🔺️ تبیین معنای #عمل_مقدس توسط حاج قاسم سلیمانی
🌷🌹🌷🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#ﺳﻴﺮﻩ_ﺷﻬﺪا
یکی از همرزمان شهید کدخدا می گﻓﺖ: در مقر لشكر با يكي از برادران بسيجي كنار ماشين گردان ايستاده بوديم و صحبت مي كرديم.سيد محمد هم به جمع ما پيوست. ميان صحبت ها، سيد محمد بدون جلب توجه سرش را پايين آورد و بي مقدمه دست بسيجي را كه به شيشه ي ماشين تكيه داده بود،بوسيد. دوست ما خيلي ناراحت شد. با ناراحتي گفت: «سيد چرا اين كار را كردي؟»سيد خنديد و گفت: «وقتي امام مي گويد: «من دست بسيجي ها را مي بوسم، ما هم بايد اين كار را بكنيم،ما بايد پاي شما را ببوسيم.
🌹🌷🌹🌷
#ﺷﻬﻴﺪﺳﻴﺪ ﻣﺤﻤﺪ ﻛﺪﺧﺪا
#ﺷﻬﺪاﻱ ﻓﺎﺭﺱ
#ﺳﺎﻟﺮﻭﺯﺗﻮﻟﺪ 🌸
🌹🌷🌷🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید