eitaa logo
شهدای غریب شیراز 🇮🇷
4.8هزار دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
48 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،اگرباحــفظ‌ آیدی و لوگو باشه بهتر تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
💌 💠الان كه گروهكها و بعضى از مردم ناآگاه ميخواهند روحانيت راستين و در خط امام را از صحنه خارج   كنند و اينان را دستخوش فساد امريكا و عمال داخليش كنند ، به والله سوگند در برابر خون شهدا مسئوليد. در آخرت در برابر سوال پاسدارى ننمودن از حرمت خون  شهدا وشايعه پراكنى هايى كه بر عليه رژيم جمهورى اسلامى كه  همان اسلام راستين است ، چه جوابى ميدهيد ؟ آنوقت كه سر به زيرى ديگر سودى ندارد.  شمارا  به خدا  سوگند از همين حالا به خود آييد و در تحكيم پايه هاى جمهورى اسلامى و پاسدارى از حدود اسلام و خون شهداء كوشا باشيد. نصراله اسعدی 🌷🌹🌷🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
[🌹🍃] ــــــــــــ 🌻اگــر ڪسی صداۍ خود را نشنود به طور یقین زمـان(عج) خود را هم نمےشنود... 🌻و امروز قرمــز❤️ باید توجه تمام و اطاعت از ولےخود، رهبرۍنظام باشد 🌷 🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
دل من رود به جایی که درآن صفا ببیند و در آن صفای یاران دل باوفا ببیند... سفری کنم به آنجا ، که محبّت است شاهش که اگر دلم غمین است بدان شفا ببیند... 🤚 🍃 @shohadaye_shiraz
ﺩﺭ 🏴🏴🏴🏴 ﺑﺎ ﻣﺪاﺣﻲ : ﻛﺮﺑﻼﻳﻲ ﻣﺤﻤﺪ ﺷﺮﻳﻒ ﺯاﺩﻩ 👇 ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ 17 ﻣﻬﺮﻣﺎﻩ اﺯ ﺳﺎﻋﺖ 16:30 🏴🏴🏴🏴 ﺩاﺭاﻟﺮﺣﻤﻪ ﺷﻴﺮاﺯ / ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ 🔻🔻🔻 ﺯاﻳﺮﻳﻦ ﺷﻬﺪا, ﻣﺎﺳﻚ, ﻛﺘﺎﺏ ﺩﻋﺎ و اﺏ ﺁﺷﺎﻣﻴﺪﻧﻲ ﻫﻤﺮاﻩ ﺩاﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻴﺪ 🏴▫️🏴▫️🏴 ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 !! کنار دست حاج داوود نشستم و یاد اوایل انقلاب و سفر کرمان افتاده‌ام. اواخر شهریور بود. هوای کرمان دم داشت .گمانم آن موقع یک تک داشتم. نزدیک یک چهارراه علیرضا اشاره کرد که برای ناهار بمانیم. دیدم جای بدی نیست. توی آینه نگاه کردم و کنار کشیدم .از رکاب پایین آمدم. علیرضا هم از آن طرف پیاده شد. کلمن یخ را هم با یک دست گرفته بود .گفتم :تا تو کمی یه بگیری من همینجا سفره را پهن میکنم.فرز و چابک دور شد از پشت سر که نگاهش میکردم. هیچ جایی بهتر از زیر سایه ماشین خودمان نبود. موکت حصیری را پهن میکنم و زیر تابه روی پیک نیک کبریت کشیدم .علیرضا را دیدم که پای تلی از یخ ایستاده و کلمن را پر از یخ می کند . اینکه تفریح تعطیلات تابستانی اش را گذاشته بود و کنار و روز و شب با من بود هم خوشحالم میکنه هم ناراحت!بی  هیچ توقعی کمکم می‌کرد‌ هیچ اذیتی هم نمی‌کرد. برای این ناراحت بودم که خوشی و تفریح نداشت. وقت و بی وقت توی بیابان ها با من بود. _اگه ۴ تا مثل ما گند نزده بودن، شاه حالا سرجاش بود و بدبختی ها هم نبود پشت سرم را نگاه کردم. چند درجه دار نیروی‌هوایی زیر سایه ماشین ایستاده بودند. آنها هم از گرما به آنجا پناه آورده بودند. _شاه هم که بود, ما بارمون ،بارمون بود. _اصلاً اینطور نبود. که اگر بود همه جا گلستان میکرد. _مثلاً چه غلطی می کرد؟! _نگاه محمود. قبلا بهت گفتم اگه توهین کنی ،توهین می کنم. فقط یکی از گروهانها با او جر و بحث داشت و دو تای دیگر  فقط تلاش می‌کردند که به زد و خورد نکشد. گروهبان دست به کمر ایستاده بود و می گفت: امثال تو اگه عرضه داشتین شاه تون از مملکت بیرون نمی کردن. استوار گفت: حرف دهنتو می‌فهمی یا نه ؟خوب منم به خمینی فحش بدم؟ _مگه کم فحش دادی؟ دیگه نتونستم تحمل کنم. رفتم طرفش .یک آن یقه استوار را محکم گرفتم و کشیدم طرف خودم _تو فحش آقای خمینی میدی؟! _آقای عزیز ما خودمون با هم... فرصت ندادم حرفش تمام شود.دست  بردم بالا که بخوابانم توی گوشش .آن دو نفر چفت دستم را گرفتند _شما بزرگواری کنید و ..‌ _علیرضا رسید. دستم را از یقه استوار جدا کردم. پرسید :بابا چی شده توروخدا؟! استوار را که عرق سرد و صورتش را برداشته بود دو قدم دور کرد .سه نفر دیگر هم مرا کشاندند عقب. گروهبان گفت: ممنون از غیرتت اما برو که یهو ماهیتابه ات نسوزه.! علیرضا جلدی پرید و پیک نیک را خاموش کرد. دوباره برگشت پیش ما. _آخه شما بگین چی شده؟ _هیچی این آدم با این سن و سالش توهین به امام میکنه! _به امام؟!! سر تکان دادم و گفتم :«زیر سایه کوه نون میخوره ولی پارسش رو بر آفتاب میکنه.» این سه نفر زدند زیر خنده .علیرضا اما نخندید .رنگ پریده گفت: آقا جون این حرفا چیه ؟حالا این بنده خدا خسته بود یه حرفی زد .وایسادی بد دهنی کردن که چی؟! _بله مشتی! از پسرت یاد بگیر.تو  اگه جای خدا بودی چه میکردی؟! استوار این را گفت. عصبی سر تکان دادم گفتم :نامسلمان خوبه که شاه میموند  شما نوکری اجنبی را می‌کردین؟! پوزخندی زد. علیرضا به طرفش رفت پیشانی عرق کرده را بوسید و گفت: «ببخشید .این بابای ما تعصب خاصی روی امام داره. حالا بیا تو سایه زیر آفتاب چرا وایسادی؟!» دستش را گرفت و با خود کشاند زیر سایه . استوار گونه های قرمزش از خشم گر گرفته بود .علیرضا به او و بقیه تعارف کرد که روی حصیر بنشیند. اما گروهبان نگاهی به ساعتش کرد و گفت :دیگه الان سرویسمون میاد و باید بریم. بی حوصله به طرف پیک نیک رفتم. دوباره کبریت زیر پیک نیک کشیدم و به دنبال کنسرو ماهی گشتم. بوق مینی بوس بیرنگی توی گوشم پیچید.درجه دارها  راه افتادند که سوار شوند .این سه نفر برایم دست تکان دادند. استوار هنوز با علیرضا حرف میزد. دلم نمی‌خواست ریختش را ببینم. _آقا جون بلند شو از دل برادر مون در بیار. مبهوت نگاه کردم .آمدند و دوتایی بالای سرم ایستادند. مینی‌بوس برای استوار بوق میزد که از جا بلند شدم.علیرضا آشتی مان داد. دست و روی همراه بوسیدیم .بعد که استوار رفت .علیرضا گفت : آقا جون معذرت می خوام! ولی هنر من و شما اینه که جذب کنیم.نه  زود بزنیم به سیم آخر .همه چیز را بریزیم به هم. شاید بعد از آن سفر بود که برای همیشه قید دعوا را زدم. وقتی میدیدم علیرضا بدون جر و بحث کارش بهتر پیش می‌رود و این همه محبوبیت داشت چرا باید دعوا می‌کردم.!! ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99 درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
💠 🍃قدیم رسم بود برای گرفتن آبغوره و آبلیمو، یک هفته می رفتیم خانه مادر بزرگ. مسیر مدرسه من هم تا خانه مادر بزرگ دورتر از خانه خودمان بود. روز اول و دوم منصور مرا رساند اما روز سوم گفت: از امروز ظهر خودت تنها باید بیایی‼️ مادر گفت: منصور، هنوز برای این زوده، تنهایی سختش میشه! منصور مصمم جواب داد: نه، این *باید یاد بگیره تو جامعه ای که این قدر گرگ زیاده به تنهایی از خودش دفاع کنه، همیشه که کسی نیست همراه اون این طرف و آن طرف بره!* بعد از اینکه من رفتم، به مادر گفته بود: من به آبجی می گویم تنها بره، اما خودم از دور با دوچرخه دنبالش هستم که کسی مزاحمش نشود. 😇 می گفت: *زن ها راحت می توانند در جامعه باشند اما به شرطی که حجاب داشته باشند.* منصور خادم صادق* 🦋--🍃─═ঊঈ🌹ঊ═┅─🍃-🦋 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🍂 صبح يعنے بہ نفس هاے تو پيوند شدن صبح يعنے پر از احساسِ خداوند شدن صبح يعنے ڪه پس از شامِ سيہ مي‌آيے ای خوشا سر به سر زلف تو دلبند شدن... 🤚 🍃 🍂 @shohadaye_shiraz
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 !! _عباس! بی حوصله نگاه حاج داوود می‌کنم. _حالا بریم هفت‌تپه دنبال حسین یا خودمون بریم. _نه! بریم خونه حسین بهتره ! اگه وسیله نداشته باشیم توی خوزستان به این بزرگی اذیت میشیم. _راست میگی اما به نظرت حسین فرصت داشته باشه همراهمون بیاد!؟ _نخواد بیادم مسئله نیست. ما ماشینش لازم داریم .فقط خدا کنه نفروخته باشه!به نظرم همین یه هفته پیش علیرضا زنگ زد یه چنین چیزی گفت. _شما مگه تلفن کشیدین؟! _نه زنگ زد مدرسه بچه ها !رفتم اونجا باهاش صحبت کردم! _خب چی گفت؟ _فقط احوالپرسی کرد. می خواست با ننه اش صحبت کنه که اون موقع ننه علی ،تو حموم بود .وقتی که گفتنش نمیتونه صحبت کنه خیلی ناراحت شد! _کاکو تو که وضعیت بدنیس؟ خط تلفن بکش! _از خدامه! ولی خوب سهمیه نمیدن به محل ما..توی کل محله فقط مدرسه تلفن داره! _نگفته خسرو رو دیده یا نه؟ _اتفاقاً از شب پرسیدم گفت ندیده تش! حالا تو میدونی خسرو کدام پادگانه؟! _نه فقط می دونم که راننده آمبولانسه.خود علیرضا هم حالا جاش معلوم نیست.مگه معلومه؟! _نه اونم که گتوند بود .ولی توی این بگیر و ببند حمله لابد تو خط اوله.. 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 در زیر نور کم رمق منورها، علیرضا تانکها و نیروهای در حال فرار عراقی را می بیند .دلش می خواست همه بودند و این صحنه را می‌دیدند.اما همه نبودند. از گروهان ۸۰ نفری امام حسین ،فقط ۱۰ نفر سالم مانده و بقیه یا مجروح شده و به هر بدبختی عقب رفتند و یا در سینه کش خاکریز تالب نهر، پهن شده اند روی زمین .دمر، دل بالا ،روی گرده چپ راست و خلاصه هر شهیدی به ترتیب افتاده. علیرضا چفیه را می کشد روی صورت فرمانده گروهان و زار زار گریه می‌کند. یکی ساعت را می‌پرسد و دیگری می‌گوید :۱۰ دقیقه به چهار » علیرضا مات و مبهوت سر بر میگرداند .باورش نمی‌شود این همه وقت درگیر عملیات بوده باشند. چشم تنگ میکند و رقص عقربه فسفری ثانیه شمار را می بیند .درست شنیده است پنج دقیقه بهچهار بامداد است .نفس می‌کشد و نوک انگشت را نزدیکه لوله تیربار می‌برد .داغ شده و ترکیده است .وقتی داشت تیرهای آخر را به طرف هلالی می‌زد ،تیرهای نزدیک او و با سرعت پایین می آمدند .باخود گفت: بازم خوب بود که عراقی ها این مهمات را برامون گذاشته بودند و اگر نه کم آورده بودیم. خم میشود روی جسد حسین،چفیه را یک طرف می زند و پیشانی اش را دوباره می بوسد. انگار عقده هایش باز شده باشد .نگاه دیگری به سر تا پای جسد می کند و زهرخند میزند. بند پوتینی را که تا آخر بسته شده می‌بیند. کژ این بند پوتیناتو بست ؟!حتما از دیروز صبح منطقه تجمع...» دیده بود که حسین هم مثل بقیه نماز مغرب و عشا را توی کانال و با کفش خواند. نگاهش می کشد بالا .انگار این منور خوشه ای را نه عراقی‌ها بلکه خود خدا انداخته است بالای سر این دوتا،تا علیرضا بتواند سیر دوست چندین ساله اش را نگاه کند. دوستی که در دبیرستان خیام با هم آشنا شدند و با هم اعلامیه‌ها را توی شهر پخش می‌کردند و شب جمع میشدن توی خیاطی آقای سرشار با هم نقشه برای فردا می کشیدند. ظرف این دو سه هفته، این دومین دوست دبیرستانی علیرضا است که شهید شده .پیش از آن در کربلای ۴ علیرضا همراه هاشم اعتمادی لب اسکله منطقه پنج ضلعی ایستاده بود از پشت بیسیم گفتند: هاشم جان اسلامی نصب عاری شد. هاشم اعتمادی عمیق نفس کشید و انالله گفت.. اما علیرضا زد توی سر خودش و نشست دو طرف سر را گرفت و زیر بارش خمپاره ها نالید .اسلامی نصب را هم در دبیرستان خیام دیده بود و سر یک نیمکت می‌نشستند. هرکدام دوچرخه داشتند رکاب می‌زدند و جاهایی که صاحب خیاطی مشخص کرده بود سر می‌زدند و اعلامیه ها را می‌رساندند .حسین هم بود و کمک می‌کرد. نگاه به بادگیر آبی اش می کند. به خونی که در پهلوی حسین ماسیده. وقتی ناخلف های روزگار با امام حسین اینطور رفتار کردند من و تو که دیگه کسی نیستیم .میشنوی حسین؟! میدونم که میشنوی! تو رو خدا دست ما را هم بگیر! اشک هایش را پاک می کند .دوباره نگاه به پهلوی خونین حسین می‌کند.باید دست و پای همه شهدا را صاف کند که تو این هوای سرد خشک نشوند. باز هم نگاهی به پهلوی شکافته حسین اسماعیلی می کند و آه می کشد .با خود می‌گویند «شهادت حضرت زهرا چه روزیه احتمالاً پس فردا!!» ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99 درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
*شهیدی که فقط پنج روز پس از حضورش در جبهه به شهادت رسید* 👇 🍃«وقتی می خواست به جبهه برود، سرآسیمه به خانه آمد و کفنش را برداشت. به دنبال پارچه‌ای می‌گشت که اسمش را روی آن بنویسد و به بازویش ببندد. به من گفت که مقداری غذا در ظرفی بریزم که با خودش ببرد. 😳 رفت و پنج یا شش روز بعد خبر آوردند که ترکش به رگ گردنش خورده و شهید شده است.» مسلم از شهدای جهاد سازندگی است. * مسلم قاسمیان* ** 🦋--🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋 https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
8.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚫️ امسال اربعین کجا برم ...😔 این غصه کم بشه مثل حرم بشه 🏴🏴🏴🏴 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
❤️قرار شد برای شهدای لشکر پوستری آماده کنم، برای نظر خواهی رفتم پیش هاشم، گفت: صبر کنید‼️ گفتم: چرا⁉️ گفت:هنوز عده ای هستند که نرسیده اند و روی زمین نیافتاده اند، بگذارید فصل چیدن آنها هم برسد!😳 یک سال بعد  دوباره این طرح مطرح شد، اولین عکسی را که در پوستر گذاشتیم عکس هاشم بود!🌷 هاشم اعتمادی --🍃┅═ঊঈ🌹ঊঈ┅─🍃- : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید