*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_سی_و_ششم*
چشمم که به دژبانی پادگان دست بالا میافتد علیرضا میآید. جلوی چشمم آن همه خاطرات شیرینی که در اینجا از او دارم رژه میرود. و ۳ بار با پیکان از شیراز راندم تا هفت تپه و از آنجا راندم تا اینجا که بچه ام را ببینم و هر بار که آمدم با یک دنیا دلخوشی برگشتم. خدا کنه مقدسی یک خبر خوشی داشته باشه.
سرباز دژبانی پادگان شهید دست بالای گتوند هم مثل اکثر دژبانهای دیگر سمج است.
_با برادر مقدسی چه کار دارید؟
_از آشنا های ایشان هستیم؟
سرباز یکی را میفرستد دنبال مقدسی
_مگه تلفنی نیست که سرباز می فرستین؟
_نه خط هامون از وقتی هاشم نژاد نیست به هم ریخته!
میدانم که علیرضا را میگوید. دلم میخواهد جایش بودم تا میگفتم در نبودش خودم هم به هم ریختم داغانم حال را دارم که یکی از جوجه هایش را گم کرده..
دست حسین را میگیرم و با هم میرویم پیش حاج داوود باید صبر کنیم تاپیک برسد.
رو در روی ساختمان های آجری به سپر ماشین تکیه میدهم. انگار همین دیروز بود که مادر علیرضا میگفت: عباس انگار دیگه پرس و جوی علیرضا رو نمی کنی؟
_چه کار کنم خانم؟ توی هوای گرم وگه میشه رفت خوزستان؟
_هوای گرم چه طور علیرضا وجود میاره بعد من و تو نتونی بری یه سر بهش بزنیم؟!
از این حرفش خجالت کشیدم .ا خدایم بود برم ملاقات بچهام. اما نگران حال مادرش بودم که از صدیقه باردار بود.
_ننه علی من که نگران حال خودتم.
_نگران من نباش فردا حاضری بریم؟
پیکان مدل ۵۹ انداختیم جاده و با هم آمدیم هفتتپه از بچهها مرضیه و لیلا را هم آورده بودیم. منزل حسین غذای خوردیم و استراحتی کردیم .بعد بچه ها را همان جا گذاشتیم و آمدیم اینجا. از همین دژبانی چند بار توی بلندگو صدای علیرضا زدم چند دقیقه بعد سر و کله اش پیدا شد. از پیشانی از شهره میکرد
_خدا منو بکشه که باز هم شما را از دردسر!
مادرش گفت: خدا منو بکشه که تو تو این هوای داغ زجر میکشی. توی این هوای داغ پوتین هم که پاته؟!
_نه به خدا اینجا برای ما بهشته.. آب یخ ..آدم های خوب... اینم روستای ترکالکی که پر از ننه هایی مثل خودته! دیگه چرا ناراحتی؟! راستی حال کوچولو چطوره؟!
مادر از شرم سر انداخت پایین.
_من که بهشتی نمیبینم!؟
_نه اگه میموندی میدیدی!
خندید و رفتار مرخصی بگیرد .چند دقیقه بعد که برگشت. نشست پشت فرمان و با هم به شوش رفتیم. بعد از زیارت حضرت دانیال بود که یک تسبیح فیروزه ای داد به مادرش.
_بچههای اطلاعات از کربلا آوردن تبرک همیشه پیش خودت نگهش دار!
شب با هم رفتیم منزل حسین در هفت تپه یکی از خوش ترین شب هایی که داشتیم
_ملاقاتی های برادر مقدسی؟!
پیش از من حسین حاج داوود به طرف سرباز می رود انگار که از خواب بیدار شده باشم یکه می خورم و خودم را به آنها میرسانم.
_برادر مقدسی میگه که من آشنایی که بیاد دنبالم ندارم. میخواست بدون اسمتون چیه؟
_پسرم برو بهش بگو ما فقط چند دقیقه مزاحمت میشم.برو عزیزم!
نباید خودمان را لو بدهیم .مقدسی اگر خبر بدی داشته باشد و بفهمد ما اینجاییم خودش را نشان نمیدهد. پس فقط باید مقاومت کنیم که حتماً مقدسی را ببینیم.
یک موتورسوار میرسد خاموش می کند و هاج و واج میپرسد: ملاقاتی های برادر مقدسی کیا هستند؟!
حسین میگذارد: ما هستیم آقا.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
گروه اول
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
گروه دوم
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
🌹🌷ﺳﻴﺮﻩ ﺷﻬﺪا🌹🌷🌹
با مادر در حیاط خانه نشسته بودیم که صدای درب خانه بلند شد. در را که باز کردیم، خانم میان سالی وارد منزل شد و با شادی و هیجان گفت: «بالاخره خونه ی امیدم و پیدا کردم، خونه سرپرستمون و پیدا کردم!» متعجب به او خیره شده بودیم، مادر متعجبانه گفت: «چی شده خانم، خونه ي اميد چیه!» خانم با خوشحالی گفت: «پسر شما مدت هاست برای ما غذا می آره، لباس بچه هامو تأمین می کنه و خرج و مخارج زندگی ما را می ده.»
لب تر کرد و ادامه داد: «دیدم یکی دو هفته است ازش خبری نیست، پرس و جو کنان به خونه شما رسیدم.»
اشک در چشم مادر حلقه زده بود. با بغض گفت: «پسرم، خان میرزام شهید شد!»
آه از نهاد زن غریبه برخاست. همان جا، میان حیاط نشست و شروع کرد به سر و صورت زدن.
گفت: «بار آخری هم که اومد، خرجی بچه های یتیمم را داد و رفت...»
#شهيد_خان_ميرزا_استواري
#شهدای_فارس
🌹🌹🌹🌹🌹
#ڪانـال_ﺷﻬـــﺪاے_غریــب_ﺷﻴــﺮاﺯ
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﻢ
9.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚩 نگاهی بر زندگی ۴ رفیقی که در یک مکان و زمان به شهادت رسیدند
#ﭘﻴﺸﻨﻬﺎﺩﺩاﻧﻠﻮﺩ...
🕊🌷🕊🌷🕊🌷
@golzarshohadashiraz
🚩آقا مبارک است ردای امامتت
💐آغاز امامت و ﻭﻻﻳﺖ قطب عالم امکان حضرت مهدی , ﻣﻨﺠﻲ موعود(عج) مبارک باد.
#اﻟﻠﻬﻢ_ﻋﺠﻞ_ﻟﻮﻟﻴﻚ_اﻟﻔﺮﺝ
🎊🎊🎊🎊
ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ
🎀🎀🎀🎀
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#طــرح_گرماے_مهربانے
🔆🔆🔆🔆
با توجہ به شناسایے های انجام از خانواده هاے نیازمنــد شیــراز ، متاسفانه مشخص گردید برخے از خانواده ها فاقد وسایل گرمایشے مناسب هستند
✋✋
لذا دوباره به مدد امام زمانمان و به نیابت از ایشان و شهداے عزیزمان به یارے این خانواده ها میشتابیم
🔰طرح در دو قالب اجرا مےشود :
1⃣اهداے وسایل گرمایشی دست دوم مانتد بخاری گازے، بخاری نفتے و علاءالدین و....
💢⬅️تلفن هماهنگے:
۰۹۱۷۷۲۹۶۵۶۹
2⃣مشارکت در خرید وسایل گرمایشے
🔽🔽🔽
شماره کارت :
6362141080601017
بانک آینــده بنام محــمد پولادے
🔅💢🔅💢🔅
#هییـت شهدای گمنام شیراز
حاضِرم ایڹ دم صُبح،
بدهم خوابِ شیرینم را...
درقبالش یڪ دمے یالحظه اے،
ببینم رخ آڹ شیریڹ را...؛
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
#شهید_محمود_رضا_بیضایی❤️
@shohadaye_shiraz
✅به محضرشهید محراب آیت ا... دستغیب ( رحمه ا... علی) در هنگام بوسیدن دست ایشان گفت: آقا دست شما بوی بهشت می دهد و شهید دستغیب در جواب به ایشان گفتند :این خودت هستی که بوی بهشت می دهی.🌸
بار سوم که می خواست به جبهه برود هنگام خداحافظی مادر به او گفت:مواظب خودت باش،
_هرچه خدا بخواد دل به خدا ببندید
مادر را در آغوش کشید و وصیت کرد که اگر به شهادت رسید در مراسم سوگواری زینب وار رفتار کنید و اما از دیدن پدر امتناع کرد. 😢
میگفت: *می ترسم مهر پدر دامن گیرم شود و از رفتن من جلوگیری کند* اما از دور برای آخرین بار به زیارت پدر رفت بی آنکه پدرش متوجه شود.😭
#شهید غلامرضا بنی پری*
#شهدای_فارس- زرقان
#سالروز_شهادت
🦋--🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_سی_و_هفتم
سرتا پای مان را برانداز می کند.لبخندی می زند و می گوید: خوش اومدین با برادر مقدسی چیکار دارین؟
میگویم :ما فیروزآبادی هستیم و میخواهیم ایشان را ببینیم.
_ولی ایشون میگن من شما ها را نمیشناسم.
از موتور پیاده میشود مثل آدمهای بی اعتماد نگاهمان میکند ار ما را میشناسند و میدانند که دنبال علیرضا هستیم .شاید از قیافه من فهمیده باشد
_یه دوستی دارم به اسم علیرضا .خیلی به شما شباهت داره راستش تا چشمم به شما افتاد رفتم تو فکرش!
_خدا حفظش کنه مگه حالا نیستش؟!
_نه هنوز درگیر عملیاته.
مثل کاراگاه های توی فیلم ها حرف میزند و می گوید: «شما میشناسیدش؟!»
_نه شما برادری کن دست مقدسی را بزار توی دست ما.
_شما که نگفتی چیکارش دارین؟!
حسین حوصله اش سر میرود
_عزیز دلم این چه رفتاری که شما دارین!
عنان از کف میدهم و میزنم زیر گریه .پشت پرده اشک زهر خندش را می بینم .حتماً از این که رو دست نخورده خوشحال است.
_نکنه شما پدر علیرضا هستین؟!
دیگر نمی شد دروغ گفت. حسین اشک هایش را پاک می کند و همه چیز را برایش می گوید .سریع موتور را روشن می کند و می گوید: «بمونه تا برادر مقدسی بیاد خدمتتون» و موتور از جا کنده میشود.
چشمهای مقدسی داد می زند که پیش پای ما گریه میکرده .همه امیدهایم را از دست دادهام.همه چیز خبر از اتفاقی ناخوشایند می دهد.دیگر کار از فکر کردن به خواب هایی که می دیدم گذشته.مقدسی برای هر کداممان یک دانه پرتقال می گذارد توی بشقاب های روی و کنار دستم مینشیند.
_خیلی خوش اومدین خدا میدونه دلم از دیدن بابا و عمو های علیرضا وا شد. انشاالله که براش هیچ اتفاق بدی نیفتاده باشه.
_حاجی شما را به خدا به ما بگین چه بلایی سرش اومده!؟
به حاج داوود نگاه میکند و میگوید: ما همه وسیله ایم. اونی که چاره ساز خداست. علیرضا از یه مقر راه افتاده رفته که بره پیش حاج غلامحسین غیب پرور.اما حالا غیب پرور مجروح شده و بردنش شیراز. ما از کجا باید بفهمیم که چه اتفاقی برای علیرضا افتاده ؟!چیزی که برای شخص خودش مسجله اینکه علیرضا اهل اسارت نیست. حالا باید بیمارستانها رو .
_گشتیم حاجی .دیروز از کله صبح تا شب جایی را که نگشتیم نبود. حتی درمانگاهها را هم گشتیم.
مثل کرولالها نگاهشان می کنم.
_توکل کنید به خدا اکثر زخمیهای این قسمت را بچه های لشکر امام حسین اصفهان تخلیه کردند. یهو دیدی علیرضا را برده باشند اصفهان.
_یعنی به نظرت ما بریم اصفهان؟!
_نه! اذیت خودتون نکنید آقای هاشم نژاد. این وظیفه ماست .ما هم برادرشیم. با هم قول و قراری داریم.
از این وضع قول و قرار چیزی نمی گوید فقط سر تا پا می شکند و می ریزد توی خودش. آن جوان که با موتور آمد و کارآگاه بازی در میآورد به حرف آمد: «توروخدا منو ببخشید..من زارع هستم بچه مرودشت فقط دلم برای دوستم علیرضا تنگ شده.. خدایی خیلی مدیونش هستم .اما من مطمئنم که اسیر بشو نیست.. خیلی تجربه داره و هر جا باشه پیداش میشه .خودم با این چشمای خودم دیدم که چه محشریه..»
از کنار مقدسی بلند میشود و بین من و حسین می نشیند. مات و مبهوت نگاهش می کنم .زنده بودن علیرضا را با تمام وجود حس می کنم.
_آره پدر جون یه شب با علیرضا راه را اشتباه رفته بودیم تو دل دشمن. بعد که علیرضا متوجه شد ماندیم چه کار کنیم! نزدیک صبح بود .یه تریلی عراقی کنار یک خاکریز بود.علیرضا پرید بالاش و نمیدونم چه بلایی سرش آورد که روشن شد .هشت نفری میشدیم.یه تعداد چپیدیم تو اتاق پیش علیرضا یه تعداد هم چسبیده بودیم به دو طرف علیرضا گازش را گرفت و راه افتاد به طرف خط خودمان.با چراغ خاموش هم می رفت. هی می افتاد تو چاله چوله ها و یه عده بالا می آوردن.. دست آخر نزدیک خط خودی تیرها باریدن گرفت. خدا میدونه چه وضعی داشتیم تا رسیدیم به خط خودمان ..این دفعه علیرضا جون همه رو نجات داد. آخه من یکی عجیب از اسارت نفرت دارم..
دستش را که به شانه ام می کشد سینه ام سنگین میشود.
_یک بار با علیرضا از اینجا رفتیم شیراز. اتوبوس بخاری نداشت و حسابی سردم شده بود از قبل سرما خورده بودم .علیرضا اورکتش را داد به من .شیراز هم که رسیدیم هرچه کردم نگرفت .گفت که اول صبح سردت میشه ببر و بعد اگه لازم نداشتی بیار خونه.
اورکت را که بردم بهش دادم.خود شما در رو برام باز کردید.
زل میزنم توی صورتش. یه چیزی از این ماجرای اورکت توی ذهنم مانده اما چهره آن آدم توی ذهنم نبود.
_برام تعریف کرد که پدرم تریلی داره و گاهی همراش میرم اینور و اونور ..بهش گفتم :حالا که تو نیستی کی کمکش میکنه؟
گفت:برادرم شاهرخ
حاج داوود می گوید :حاجی حالا ما چکار کنیم؟!
مقدسی جواب می دهد :هیچی باید فقط برید شیراز.
_آره باید بریم شیراز و سراغ علیرضا را از غیب پرور بگیریم!
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
#طنزجبهه
بار اولم بود که مجروح میشدم و زیاد بیتابی میکردم😭😭
یکی از برادران امدادگر بالاخره آمد بالای سرم و با خونسردی گفت:«چیه، چه خبره؟»تو که چیزیت نشده بابا!😳😳
تو الان باید به بچههای دیگر هم روحیه بدهی آن وقت داری گریه میکنی؟!
تو فقط یک پایت قطع شده! 😡
ببین بغل دستی است #سر نداره هیچی هم نمیگه،.....
این را که گفت بیاختیار برگشتم و چشمم افتاد به بنده خدایی که شهید شده بود!😳😳😳
بعد توی همان حال که درد مجال نفسکشیدن هم نمیداد کلی خندیدم و با خودم گفتم عجب عتیقههایی هستند این امدادگرا.😂😂😂😄
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ ﺑﻘﻴﻪ ﻫﻢ ﺷﺎﺩ ﺷﻮﻧﺪ😂
.....,...🌹🌺........
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
•|♥|•
💌 #ڪـــلامشهـــید🌷
🌹شهــید احـــمد ڪاظمی:
🔅دلتون💙 رو گــرفتار این #پیچ و خم
#دنیا نڪنید این پیچ و خم دنیا
انــــسان رو به باتـــلاق می برد و
#گـــرفتار می ڪند ازش نـــــجات
هـــم نمیــشه پیدا ڪرد.
#شهید_احمد_کاظمی🌷
#ﺷﻬﺪا_اﻟﺘﻤﺎﺱ_ﺩﻋﺎ
🍃🌹🍃🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ساواك كسبه را به عضويت در حزب«رستاخيز» ترغيب مي كرد، اگر كسي عضو اين حزب نمي شد، او را تهديد مي كردند كه پروانه ي كسب تو را باطل مي كنيم. به اجبار، ايشان را عضو حزب كردن.از او مي خواستن همراه همسرش در مهماني ها شركت كند.
می دانست زنان مجلس، اغلب بي حجاب اند و مجلس لهوولعب برپاست، قبول نميكرد كه شركت كند.
وقتي خواستند تصوير شاه را روي ديوار مغازه بزنند، قبول نكرد. 🍰سال ۵٠ قنادي را جمع كرد و به خريد و فروش موتورسيكلت مشغول شد.
بعد از پيروزي انقلاب تصوير امام و شهيد دكتر بهشتي را سر در مغازه زده بود. بارها منافقين تهديدش كردند، با نامه و تلفني كه اين عكس را بردار. داخل قفل مغازه اش چسب ريختند، شيشه هايش را شكستند و يك بار مغازه را به آتش كشيدند
حاج اكبر خوار چشم منافقين بود و مغازه اش هم محل ارشاد مردم، بعد از فتح خرمشهر، دو نفر 🏍️موتورسوار به در مغازه حاج اكبر رفتند، چند تير به سينه او شليك كرد،حاجی افتاد، خون گرمش كف مغازه را رنگنين كرد. ضارب نشست ترك موتور و فرار كردند.😢
#شهید علی اکبر یغمور*
#شهدای_فارس*
#سالروز_شهادت*
🦋--🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
هـرگـزم نقـش تو از لـوح دل و جـان نـرود
هرگـز از یـاد مـن آن سـرو خـرامان نـرود
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
#شهید_منصور_خادم_صادق💕
@shohadaye_shiraz