#طــرح_گرماے_مهربانے
🔆🔆🔆🔆
با توجہ به شناسایے های انجام از خانواده هاے نیازمنــد شیــراز ، متاسفانه مشخص گردید برخے از خانواده ها فاقد وسایل گرمایشے مناسب هستند
✋✋
لذا دوباره به مدد امام زمانمان و به نیابت از ایشان و شهداے عزیزمان به یارے این خانواده ها میشتابیم
🔰طرح در دو قالب اجرا مےشود :
1⃣اهداے وسایل گرمایشی دست دوم مانتد بخاری گازے، بخاری نفتے و علاءالدین و....
💢⬅️تلفن هماهنگے:
۰۹۱۷۷۲۹۶۵۶۹
2⃣مشارکت در خرید وسایل گرمایشے
🔽🔽🔽
شماره کارت :
6362141080601017
بانک آینــده بنام محــمد پولادے
🔅💢🔅💢🔅
#هییـت شهدای گمنام شیراز
#ﺳﻴﺮﻩ_ﺷﻬﺪا
🔰عملیات کربلای پنج بود .آن روز روز وحشتناکی بود.
کمتر زمانی را دیده بودم که اینقدر گوله توپ و خمپاره به زمین ببارد.زمین شلمچه آرام و قرار نداشت و هر لحظه تکه ای از آن مثل آتشفشان از جا کنده میشد و به زمین میریخت.یک کلاه فلزی عراقی پیدا کردم و روی سرم گذاشتم.
در ماشین کنار آقا منصور نشستم .از ترس صدای انفجار ها و ترکش های سرگردان خودم را به منصور نزدیک کردم و همچون طفلی که به مادر میچسبد به حاجی چسبیدم .
برخلاف من حاج منصور آرام آرام بود جویی جز صدای ذکری که برلب داست چیز دیگری نمیشنید..
گفت: چیه میترسی؟
گفتم : آره..
خیلی با اطمینان گفت: خب ذکر بگو آرام میشی..یاد خدا ،دل رو آروم میکنه
#سردارشهیدحاج_منصورخادم_صادق
#ﺷﻬﺪاﻱﻏﺮﻳﺐﻓﺎﺭﺱ
#اﻳﺎﻡ_ﺷﻬﺎﺩﺕ
🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
🔻🔻🔻🔻🔻
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_سی_و_چهارم*
هم مانده ام با صدیقه. دلم میخواهد از لج عباس سرم را بکوبم به دیوار خودم را سر به نیست کنم انگار علیرضا فقط مال خودش تنهاست که نه تماسی میگرد.نه خبری به ما میدهد طفلکی مرضیه و لیلا از غصه دق کردند از بس که منتظر تلفن ماندند عصبی شدند.
خدایا عباس که اینطور آدمی نبود اینکه نباید منو بی خبر میزاشت چرا لفتش میده و یه تلفن نمیزنه؟
کارم شده با تسبیح یادگار علیرضا ذکر بگویم. چشمهایم از بس به دانههای فیروزهای زل زده ام همه چیز را فیروزهای میبیند. تابستون سال ۶۳ بود که این تسبیح را بهم داد .همون باری که با عباس و بچه ها رفتیم پیشش ..ما رو برد زیارت حضرت دانیال.
_علیرژا کی میاد!!
_میاد به امید خدا برات بستنی و شکلات میخره.
انگار همین دیروز بود انگار که فهمیدم بچه دار شده ام موضوع را از اول به زهرا بعد عباس گفتم.
گفت تا دیر نشده باید کاری کرد سلامتی خودت مهمتره توی این سن سخت زایمان..
همه نگران بودیم.من از علیرضا شما داشتم و آنها نگران سلامتیم بودند. همان روزها هم باید علیرضا می آمد مرخصی.
صدیقه را می نشانم روی زانوهایم آن قدر به کوچکی های علیرضا شبیه است که گاهی فکر میکنم خود علیرضا کوچک شده
علیرضا که رسید فهمید کاسه زیر نیم کاسه است یک راست رفت سراغ عباس .با باباش خیلی راحت بود. عباس هم موضوع را برایش گفته بود. نزدیکای غروب بود که دیدم علیرضا همه را دور خودش جمع کرده وسط سالن دست به کمر ایستاده بود. عباس سر را انداخته بود پایین
علیرضا رو به من گفت: خوب راستی ننه تبریک میگم!
نگاهی به بچهها کردم و گفتم :مگه چی شده؟
صاف ایستاد و همچنان میخندید رو کرد به باباش رو بقیه و گفت: نشنوم کسی از گل نازک تر به اون بچه بگه ها.
گفته باشم این بچه را خدا خودش داده خودش هم نگه دارشه. مگه با امانت خدا میشه بدرفتاری کرد؟
آمادگی بالای سرم ایستاد و ادامه داد این بچه ضربان قلب من هرکه با من در بیفته با من طرفه!
داشتم از خجالت آب می شدم هیچ کس باور نمی کرد که یک جوان ۲۲ ساله تا این حد غرورش را بگذارد زیر پا و اینجوری دخالت کند. بعد که رفت جبهه مرتب نامه می نوشت که مراقب مادر و ضربان قلبم باشید.
روزهای سختی بود زمانی که بچه می خواست به دنیا بیاید از جبهه خودش را رساند. رفت از جلیان فسا عمه اش را هم اورد کنارم باشد. توی بیمارستان هم تنهایم نگذاشت.بچه را که آوردیم خانه توی گوشش اذان گفت .اسم صدیقه را هم خودش برایش گذاشت.
🌿🌿🌿🌿🌿
دژبانی پادگان دستغیب شلوغی ۲ روز قبل را ندارد و فقط زنی کناری ایستاده و گریه می کند چند وانت از داخل قصد بیرون رفتن دارند پلاکاردی را روی تابلو فلزی آویزان است مرتب میکنند. پلاکارد را که می خوانم دلم هزار تکه می شود «شهادت دخت گرامی پیامبر صدیقه طاهره....» انگار یکی با پتک می کوبد توی سرم و جگرم را به سیخ می کشد.
حسین گوشه پیراهن خاکی دژبان را میگیرد و با لحنی پر از التماس می گوید :شش هفت روزه گرفتاریم توروخدا خودتو بزار جای ما...
_میفهمم درد شما چیه. ولی حالا من بگم شما قانع می شید؟
_چرا نمیشیم ؟شما برادری کن یه راه منطقی بزار جلوی پای ما!
_ منطقیش اینه که اثر این پادگان کاری به این مسئله ای که شما دنبالشین نداره!
_شما چیکار کنیم؟!
_اینجا ستادیه .بچه هایی که میرن عملیات یا برمیگردن به ندرت میان اینجا .عمده بچه ها از عملیات برمیگردن میرند پادگان معاد توی جاده حمیدیه!
_بابا اون رو تا حالا دو دفعه رفتیم.
_گتوند چطور!؟ اونجا هم رفتین؟
_نه هنوز اونجا نرفتیم.
میگویم:حاج نبی رودکی بچه منو میشناسه .می خوام برم فرماندهی پیشش ببینم چه خاکی باید بر سرمون کنیم.
_شرمنده مگه ندیدی همینحالا حاجی رفت بیرون!
_رفت بیرون؟
_آره استیشن (ایستگاه پرستاری)گِل مالی و پر از ترکش رو ندیدی که رد شد.؟
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
گروه اول
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
گروه دوم
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
💠 #سیره_شهدا
با منصور در مغازه برق کشی کار می کردیم. منصور علم و عمل را به هم آمیخته بود، هم کار برق کشی انجام می داد هم در هنرستان رشته برق می خواند.🔌💡 برای همین با اینکه سن و سالی نداشت، شده بود استادکار.
کار برق کشی ساختمان دایی خودمان را هم منصور انجام داد، آن قدر با دقت انجام داد که هنوز بعد از سی سال بدون هیچ خرابی مانده و دائی از کارش تعریف می کند.💪
گاهی کارهای جزئی برق کشی خانه های مسکونی پیش می آمد، بیشتر تعمیرات بود تا برق کشی، مثل نصب زنگ. در این مواقع "استاد می گفت: " *هر کارگری را که نمی توانم خانه مردم بفرستم، آنها ناموس ما هستند. این کار، فقط مال منصور است!* و استاد با اطمینان کامل او را به خانه های مردم می فرستاد.
بعدها خود حاجی تعریف می کرد: *"وقتی استاد قدرت برای سیم کشی مرا به خانه ای می فرستاد،اگر می دیدم یک نوجوان 14،13 ساله در خانه هست،جلسه بعد که برای کار می رفتم، یک کتاب داستان راستان هم برای آن نوجوان هدیه می بردم!"*
از همان سنین هم به فکر تربیت بود!
#شهید_منصور_خادم_صادق
#شهدای_فارس
🌷🌹🌷🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
🚨مـــژده ...مـــژده 🚨
👌جعبہ🎁 هدیہ #شهداےشیراز
👇👇
براے اولین بار در استــان
🌸🌸🌸
بہ مناسبـت ایام شهادت شهید حاج منصور خادم صــادق
♦️♦️♦️♦️♦️
شامل:
۱: دفترچة خاطــرات با جلد چوب۱۳*۱۷
۲:دفتــرچہ یادداشت با جلد چوب ۱۳*۹
۳: سرکلیدے
۴: پیکسل
۵: طرح مربـعی (دارای آهن ربا)
۶: قاب چوبے آیه قران
به همــراه جعبه چوبے بسیار زیبا
💢💢💢💢
مناسب جهت یک هدیہ شهدایی☺️
🔰🔰🔰🔰🔰
به مناسبت ایام شهادت شهید
با تخفیف ویژه
↙️
فقط،۶۰ هــزار تومان
🔻🔻🔻
تلفن ثبت سفارش :
۰۹۱۷۵۱۱۰۶۱۵
ارتباط در واتساپ و ایتا:
۰۹۱۷۶۳۱۰۸۱۲
➖▫️➖▫️➖
هییت شهدای گمنام شیراز
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
-[یــادت باشــد
شهیــد اسـم نیست❌
رســـم است !!!
شهیــد عڪس📸 نیست
که اگـر از دیوار اتاقت برداشتـے
فراموش بشـــود
شهیـــد مسیــر است
زندگیست❤️
راه است
مـــرام است!
شهید امتحـان پس داده است
شهیـد راهیست بـه سوی خـــدا…ツ✨🍃]
🌙ﺷﺒﺘﺎﻥ ﺑﻪ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪا ﺁﺭاﻡ ﺑﺎﺩ ⭐️
☘🌷☘🌷☘
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🕊💫
چونـکه صـبح آمـد وچـشمم باز شد
قلـب مـن با یادتان هـمراز شـد...
غـرق رحمـت می شـود آن روزکـه
صبحـــش با یادتـان آغـاز شـد...
#سـلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
💫🕊
@shohadaye_shiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_سی_و_پنجم*
وقتی به انتهای جاده خیره میشم غیر از وانت لندکروز و یک تریلی با کفی و دو تا توپ چیزی نمی بینم .داوود می گوید :یه گوشه وایسیم تا پست این آقا عوض بشه.
حسین میگوید :وقتی فرمانده نباشه چه فایده ای دارد؟
میگویم :هیچی پیش خدا سخت نیست. آنجا که نمی توانند با زور بیرونمون کنند .میمانیم تا برگرده.
_عزیزم تو تیر تو تاریکی که فایده نداره. اگه همون اولش گوش کرده بودین .می رفتیم شلمچه تا حالا همه چی حل شده بود اما دیروز الکی ما را توی بیمارستان های اهواز دواندین برای هیچ و پوچ ! هرچی ملافه بود سر زخمی ها کنار زدیم هرچی نقاهتگاه بود گشتیم .گفتم بابا اگه زخمی رسید بیمارستان یه جوری به خونه زندگیش اطلاع میدن ..گوش نکردید.
_کاکا توروخدا منو ببخشید که زیاد اذیتتون کردم.
_بفرما آبغوره گرفتن عباس شروع شد .عزیزم اگه یه مو از سر علیرضا کم بشه منو داوود زودتر از تو سکته میکنیم.
میزنم زیر گریه. اخمهای حسین و حاج داوود را میبینم .دستم را می گیرند و می کشانند کنار سیمهای خاردار .حالا هق هق حاج داوود هم می پیچد توی گوشم.
هول نگاهی به حسین و دژبانی میکنم که میگوید نگهبان عوض شده .سیخ بلند میشوم به طرف نگهبان جدید میروم. انگار که بخواهم کله اش را بکنم دو طرف سرش را محکم میگیرم.
_جوون تورو به خدا بزار برم تا فرماندهی و برگردم.
_چیکار داری؟!
_بچم رفیق حاج نبی رودکیه. آب شده رفته تو زمین .توروخدا بذارید برم.
_وایسا تماس بگیرم!
_الهی خیر ببینی جوان.
میرود داخل کیوسک. همه نگاهها چسبیده به انگشت بلند استخوانی اش .۹ را میگیرد و میگوید :لطفاً فرماندهی. نگاهم می کند: «ببخشید اسم بچتون بگید»
_علیرضا هاشم نژاد.
_یاحسین.. سلام خسته نباشید.. پدر یکی از رزمندهها آمده میخواهد حاج نبی رو ببینه ...ظاهراً بچه اش توی عملیات بوده ....علیرضا هاشم نژاد.. میفرستم بیاد ...خداحافظ شما.
از شوق نفس میکشم و پیشانیش را می بوسم.
_نگاه.. مستقیم بگیرید برید بالا نرسیده به این ساختمان بلند سمت چپ از هر کی بپرسی نشونتون میده.
راهروی باریک ساختمان بیشتر به حمام عمومی میبرد تا ساختمان فرماندهی.
_حاجی نیست شما پدر علیرضا هستین؟
_بله شما میشناسینش!؟
_ای بابا ما بی علیرضا آب هم نمیخوریم!
_ببخشید که به جا نیاوردم..
_مجتبی بهاءالدینی هستم.
اسمش را بارها از زبان علیرضا شنیدم. از اینکه بالاخره یکی از دوستان بچه ام را دیدم و خوشحالم شانه اش را میگیرم توی چنگ
_پس باید از بچه ها خبر داشته باشی؟!
_خبر؟! ببینید مسئول مستقیم علیرضا برادرمقدسیه.. یعنی درسته علیرضا تو عملیات بوده اما جا و مکان اصلیش همون گتوند واحد آموزش هست. پس باید اونجا سراغش را بگیرین.
شما الان از تنها کسی که میتونید سراغش را بگیری بهاالدین مقدسیه! میشناسینش!؟
_بله ایشان چند بار خون اومده.
_خوب پدر جان و مقدسی هم یکی دو ساعت پیش رفت گتوند فکر نکنم با تلفن کارتون بشه.. یه راست برید اونجا بهتون میگه چیکار کنید!
خنده اش عادی نیست. نگاهش پر از دروغ و تقلب است. نمی دانم چطور هضم کنم این حرف ها را.
_شما از رجبعلی حسینقلی هم خبر دارید؟!
_ ایشون که توی همون کربلای ۴، پاش قطع شد هنوز هم باید تو بیمارستان باشه.
_پاش قطع شد؟!!
_آره خیلی حیف شد!
«پس از دوستای علیرضا کی سالمه؟ اسلامی نسب هم که شهید شده...» دوباره می پرسم:غیب پرور چطور از این خبر ندارین؟!
_اونم همین امروز کله سحر مجروح شده!
_کجان؟ کدوم بیمارستان؟
_تو راه مشهد.. شاید رسیده باشه!!گفتم که پدر جان شما باید بری سراغ برادر مقدسی!
حسین میپرسد :یعنی ممکنه ما بریم گتوند، اون برگشته باشه اهواز و نبینیمش!؟
_راستش اینو دیگه نمیدونم!
از زمان خداحافظی میکنیم تا به بتواند برویم.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
گروه اول
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
گروه دوم
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 راز سالم ماندن و خون چکیدن از پیکر یک شهید!
🎙 به روایت: حاج حسین یکت
ا
#ﭘﻴﺸﻨﻬﺎﺩﺩاﻧﻠﻮﺩ 👆
🌹🌷🌷🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
#یا_امام_حسن_عسکری مددے
فاطمه امشب به سامرّا عزا برپا کند
دیده را یاد امام عسکری دریا کند
ای خوش آن چشمی که امشب با امام عصر خود
خون دل جاری به رخ در مرگ آن مولا کند
🏴🏴🏴🏴
#شهــادت امام حسن عسکرے ع به همه مسلمانان بخصوص امام زمانمان عج تسلیت باد 🖤
🏴🏴🏴🏴
#هیئت_شهداِےگمنام شیراز
@shohadaye_shiraz
#ﺷﻬﻴﺪﺳﺎﻣﺮا 🌹
کار شـهید علمـداری و همکـارانش در عـراق، کنتـرل هواپیماهـای بـدون سرنشین در جوار ملکوتی حرم امام ﻫﺎﺩﻱ و اﻣﺎﻡ ﻋﺴﻛﺮﻱ(ع) بود.
شـب آخـر، ابتـدا بـا همکارانش به زیارت میروند و سپس حدود ساعت یازده شب به من زنگ زد. صدایش را که می شنیدم، به گریه مـی افتـادم. دسـت خـودم نبـود. داشـت دلداری ام می داد که صدای خمپاره ای شنیدم. از او پرسیدم: «ایـن صـدای چـی بود؟» گفت: (چیزی نیست… باور کن جایمان امن امن است.)
همان شب وقتی که صحبتش با من تمام شد، خمپاره ی دیگری میزننـد و او به شدت مجروح و به بیمارستان منتقل می شود. سرانجام در ساعت دو بامداد روح بی قرار او در جوار امام عزیزش، آرام می گیرد و به لقاءاالله میپیوندد.
🌹🌷🌹🌷
#ﺷﻬﻴﺪﺷﺠﺎﻋﺖ_ﻋﻠﻤﺪاﺭﻱ
#ﺷﻬﻴﺪﻣﺪاﻓﻊ_ﺣﺮﻡ
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ
🌹🌷🌹🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#شهیدشاعر*
در سرودن شعر، نویسندگی، طراحی و نقاشی صاحبنظر و دارای مهارت تام بود.
بعد از اخــذ دیپلم در کنکور سراسری شرکت کرد و هنوز نتیجه قبولی او (در رشته پزشکی) اعلام نشده بود که در آزمون عشق بازی با شهادت سربلند شد.
👇🏻نمونه ای از شعر شهید
🔆ای که بر بام فلق منظره باز منی
چشمه سار سحر و یاسمن راز منی
✨خوشه روشن پروینی و بر اوج فلک
هاله خرمن مهتابی و مهناز منی
🌠در شب غربت و غم مرهم مجروح دلی
به گذرگاه زمان، لحظه آغاز منی
🎇منتهای افق و اوج زمان خانه توست
تو انیس شب تنهایی و دمساز منی
🍂شعر زیبای سحر! در شب پاییزی غم
بر لب خسته جان، حسرت آواز منی
🕊️چون نسیم سبک از کوچه دلتنگ غروب
به افق بال گشا،ای تو که پرواز منی
#شهید قنبر زارع*
#شهدای_فارس کازرون
#سالروز_شهادت
🌹🌷🌹🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🏴آجرک الله یا صاحـب الـزمان(عج)🏴
شد عزای باب مظلومت بیا یابن الحسن
جان به قربان تو ای صاحب عزا یابن الحسن
عسکری مسموم شد از زهر بیداد و ستم
کز غمش سوزد دل اهل ولا، یابن الحسن
▪️سالروز شهادت جانگداز حضرت امام حسن عسکری علیه السلام را به ساحت قدس فرزند گرانقدرش، صاحب منصب ولایت و امامت، حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف و شما بزرگواران تسلیت عرض می نماییم.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#سلام_مولای_مــهربانم🌸🍃
@shohadaye_shiraz
#ﻣﮋﺩﻩ_ﺷﻬﺎﺩﺕ_اﺯ_اﻣﺎﻡ_ﺣﺴﻴﻦ ع
🏴🏴🏴
از صدای گریه بیدار شدم. 😭
جمشید بود... خطاب به امام حسین می گفت: آقا مگه من چه خلافی کردم که مرا نمی طلبی❓
صبح خندان بود.
گفت :آقا را در خواب دیدم.بهم گفت نگران نباش تو را امروز می طلبم.
چند ساعت بعد شهید شد، پیکرش هم ﻫﻤﺎﻧﻂﻮﺭ ﻛﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩاﺷﺖ مفقود ماند.
#شهیدجمشیدپایخوان
#شهدای_فارس
#سالروز_شهادت
🏴🌹🏴🌹🏴
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_سی_و_ششم*
چشمم که به دژبانی پادگان دست بالا میافتد علیرضا میآید. جلوی چشمم آن همه خاطرات شیرینی که در اینجا از او دارم رژه میرود. و ۳ بار با پیکان از شیراز راندم تا هفت تپه و از آنجا راندم تا اینجا که بچه ام را ببینم و هر بار که آمدم با یک دنیا دلخوشی برگشتم. خدا کنه مقدسی یک خبر خوشی داشته باشه.
سرباز دژبانی پادگان شهید دست بالای گتوند هم مثل اکثر دژبانهای دیگر سمج است.
_با برادر مقدسی چه کار دارید؟
_از آشنا های ایشان هستیم؟
سرباز یکی را میفرستد دنبال مقدسی
_مگه تلفنی نیست که سرباز می فرستین؟
_نه خط هامون از وقتی هاشم نژاد نیست به هم ریخته!
میدانم که علیرضا را میگوید. دلم میخواهد جایش بودم تا میگفتم در نبودش خودم هم به هم ریختم داغانم حال را دارم که یکی از جوجه هایش را گم کرده..
دست حسین را میگیرم و با هم میرویم پیش حاج داوود باید صبر کنیم تاپیک برسد.
رو در روی ساختمان های آجری به سپر ماشین تکیه میدهم. انگار همین دیروز بود که مادر علیرضا میگفت: عباس انگار دیگه پرس و جوی علیرضا رو نمی کنی؟
_چه کار کنم خانم؟ توی هوای گرم وگه میشه رفت خوزستان؟
_هوای گرم چه طور علیرضا وجود میاره بعد من و تو نتونی بری یه سر بهش بزنیم؟!
از این حرفش خجالت کشیدم .ا خدایم بود برم ملاقات بچهام. اما نگران حال مادرش بودم که از صدیقه باردار بود.
_ننه علی من که نگران حال خودتم.
_نگران من نباش فردا حاضری بریم؟
پیکان مدل ۵۹ انداختیم جاده و با هم آمدیم هفتتپه از بچهها مرضیه و لیلا را هم آورده بودیم. منزل حسین غذای خوردیم و استراحتی کردیم .بعد بچه ها را همان جا گذاشتیم و آمدیم اینجا. از همین دژبانی چند بار توی بلندگو صدای علیرضا زدم چند دقیقه بعد سر و کله اش پیدا شد. از پیشانی از شهره میکرد
_خدا منو بکشه که باز هم شما را از دردسر!
مادرش گفت: خدا منو بکشه که تو تو این هوای داغ زجر میکشی. توی این هوای داغ پوتین هم که پاته؟!
_نه به خدا اینجا برای ما بهشته.. آب یخ ..آدم های خوب... اینم روستای ترکالکی که پر از ننه هایی مثل خودته! دیگه چرا ناراحتی؟! راستی حال کوچولو چطوره؟!
مادر از شرم سر انداخت پایین.
_من که بهشتی نمیبینم!؟
_نه اگه میموندی میدیدی!
خندید و رفتار مرخصی بگیرد .چند دقیقه بعد که برگشت. نشست پشت فرمان و با هم به شوش رفتیم. بعد از زیارت حضرت دانیال بود که یک تسبیح فیروزه ای داد به مادرش.
_بچههای اطلاعات از کربلا آوردن تبرک همیشه پیش خودت نگهش دار!
شب با هم رفتیم منزل حسین در هفت تپه یکی از خوش ترین شب هایی که داشتیم
_ملاقاتی های برادر مقدسی؟!
پیش از من حسین حاج داوود به طرف سرباز می رود انگار که از خواب بیدار شده باشم یکه می خورم و خودم را به آنها میرسانم.
_برادر مقدسی میگه که من آشنایی که بیاد دنبالم ندارم. میخواست بدون اسمتون چیه؟
_پسرم برو بهش بگو ما فقط چند دقیقه مزاحمت میشم.برو عزیزم!
نباید خودمان را لو بدهیم .مقدسی اگر خبر بدی داشته باشد و بفهمد ما اینجاییم خودش را نشان نمیدهد. پس فقط باید مقاومت کنیم که حتماً مقدسی را ببینیم.
یک موتورسوار میرسد خاموش می کند و هاج و واج میپرسد: ملاقاتی های برادر مقدسی کیا هستند؟!
حسین میگذارد: ما هستیم آقا.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
گروه اول
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
گروه دوم
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
🌹🌷ﺳﻴﺮﻩ ﺷﻬﺪا🌹🌷🌹
با مادر در حیاط خانه نشسته بودیم که صدای درب خانه بلند شد. در را که باز کردیم، خانم میان سالی وارد منزل شد و با شادی و هیجان گفت: «بالاخره خونه ی امیدم و پیدا کردم، خونه سرپرستمون و پیدا کردم!» متعجب به او خیره شده بودیم، مادر متعجبانه گفت: «چی شده خانم، خونه ي اميد چیه!» خانم با خوشحالی گفت: «پسر شما مدت هاست برای ما غذا می آره، لباس بچه هامو تأمین می کنه و خرج و مخارج زندگی ما را می ده.»
لب تر کرد و ادامه داد: «دیدم یکی دو هفته است ازش خبری نیست، پرس و جو کنان به خونه شما رسیدم.»
اشک در چشم مادر حلقه زده بود. با بغض گفت: «پسرم، خان میرزام شهید شد!»
آه از نهاد زن غریبه برخاست. همان جا، میان حیاط نشست و شروع کرد به سر و صورت زدن.
گفت: «بار آخری هم که اومد، خرجی بچه های یتیمم را داد و رفت...»
#شهيد_خان_ميرزا_استواري
#شهدای_فارس
🌹🌹🌹🌹🌹
#ڪانـال_ﺷﻬـــﺪاے_غریــب_ﺷﻴــﺮاﺯ
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﻢ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚩 نگاهی بر زندگی ۴ رفیقی که در یک مکان و زمان به شهادت رسیدند
#ﭘﻴﺸﻨﻬﺎﺩﺩاﻧﻠﻮﺩ...
🕊🌷🕊🌷🕊🌷
@golzarshohadashiraz
🚩آقا مبارک است ردای امامتت
💐آغاز امامت و ﻭﻻﻳﺖ قطب عالم امکان حضرت مهدی , ﻣﻨﺠﻲ موعود(عج) مبارک باد.
#اﻟﻠﻬﻢ_ﻋﺠﻞ_ﻟﻮﻟﻴﻚ_اﻟﻔﺮﺝ
🎊🎊🎊🎊
ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ
🎀🎀🎀🎀
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#طــرح_گرماے_مهربانے
🔆🔆🔆🔆
با توجہ به شناسایے های انجام از خانواده هاے نیازمنــد شیــراز ، متاسفانه مشخص گردید برخے از خانواده ها فاقد وسایل گرمایشے مناسب هستند
✋✋
لذا دوباره به مدد امام زمانمان و به نیابت از ایشان و شهداے عزیزمان به یارے این خانواده ها میشتابیم
🔰طرح در دو قالب اجرا مےشود :
1⃣اهداے وسایل گرمایشی دست دوم مانتد بخاری گازے، بخاری نفتے و علاءالدین و....
💢⬅️تلفن هماهنگے:
۰۹۱۷۷۲۹۶۵۶۹
2⃣مشارکت در خرید وسایل گرمایشے
🔽🔽🔽
شماره کارت :
6362141080601017
بانک آینــده بنام محــمد پولادے
🔅💢🔅💢🔅
#هییـت شهدای گمنام شیراز
حاضِرم ایڹ دم صُبح،
بدهم خوابِ شیرینم را...
درقبالش یڪ دمے یالحظه اے،
ببینم رخ آڹ شیریڹ را...؛
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
#شهید_محمود_رضا_بیضایی❤️
@shohadaye_shiraz
✅به محضرشهید محراب آیت ا... دستغیب ( رحمه ا... علی) در هنگام بوسیدن دست ایشان گفت: آقا دست شما بوی بهشت می دهد و شهید دستغیب در جواب به ایشان گفتند :این خودت هستی که بوی بهشت می دهی.🌸
بار سوم که می خواست به جبهه برود هنگام خداحافظی مادر به او گفت:مواظب خودت باش،
_هرچه خدا بخواد دل به خدا ببندید
مادر را در آغوش کشید و وصیت کرد که اگر به شهادت رسید در مراسم سوگواری زینب وار رفتار کنید و اما از دیدن پدر امتناع کرد. 😢
میگفت: *می ترسم مهر پدر دامن گیرم شود و از رفتن من جلوگیری کند* اما از دور برای آخرین بار به زیارت پدر رفت بی آنکه پدرش متوجه شود.😭
#شهید غلامرضا بنی پری*
#شهدای_فارس- زرقان
#سالروز_شهادت
🦋--🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_سی_و_هفتم
سرتا پای مان را برانداز می کند.لبخندی می زند و می گوید: خوش اومدین با برادر مقدسی چیکار دارین؟
میگویم :ما فیروزآبادی هستیم و میخواهیم ایشان را ببینیم.
_ولی ایشون میگن من شما ها را نمیشناسم.
از موتور پیاده میشود مثل آدمهای بی اعتماد نگاهمان میکند ار ما را میشناسند و میدانند که دنبال علیرضا هستیم .شاید از قیافه من فهمیده باشد
_یه دوستی دارم به اسم علیرضا .خیلی به شما شباهت داره راستش تا چشمم به شما افتاد رفتم تو فکرش!
_خدا حفظش کنه مگه حالا نیستش؟!
_نه هنوز درگیر عملیاته.
مثل کاراگاه های توی فیلم ها حرف میزند و می گوید: «شما میشناسیدش؟!»
_نه شما برادری کن دست مقدسی را بزار توی دست ما.
_شما که نگفتی چیکارش دارین؟!
حسین حوصله اش سر میرود
_عزیز دلم این چه رفتاری که شما دارین!
عنان از کف میدهم و میزنم زیر گریه .پشت پرده اشک زهر خندش را می بینم .حتماً از این که رو دست نخورده خوشحال است.
_نکنه شما پدر علیرضا هستین؟!
دیگر نمی شد دروغ گفت. حسین اشک هایش را پاک می کند و همه چیز را برایش می گوید .سریع موتور را روشن می کند و می گوید: «بمونه تا برادر مقدسی بیاد خدمتتون» و موتور از جا کنده میشود.
چشمهای مقدسی داد می زند که پیش پای ما گریه میکرده .همه امیدهایم را از دست دادهام.همه چیز خبر از اتفاقی ناخوشایند می دهد.دیگر کار از فکر کردن به خواب هایی که می دیدم گذشته.مقدسی برای هر کداممان یک دانه پرتقال می گذارد توی بشقاب های روی و کنار دستم مینشیند.
_خیلی خوش اومدین خدا میدونه دلم از دیدن بابا و عمو های علیرضا وا شد. انشاالله که براش هیچ اتفاق بدی نیفتاده باشه.
_حاجی شما را به خدا به ما بگین چه بلایی سرش اومده!؟
به حاج داوود نگاه میکند و میگوید: ما همه وسیله ایم. اونی که چاره ساز خداست. علیرضا از یه مقر راه افتاده رفته که بره پیش حاج غلامحسین غیب پرور.اما حالا غیب پرور مجروح شده و بردنش شیراز. ما از کجا باید بفهمیم که چه اتفاقی برای علیرضا افتاده ؟!چیزی که برای شخص خودش مسجله اینکه علیرضا اهل اسارت نیست. حالا باید بیمارستانها رو .
_گشتیم حاجی .دیروز از کله صبح تا شب جایی را که نگشتیم نبود. حتی درمانگاهها را هم گشتیم.
مثل کرولالها نگاهشان می کنم.
_توکل کنید به خدا اکثر زخمیهای این قسمت را بچه های لشکر امام حسین اصفهان تخلیه کردند. یهو دیدی علیرضا را برده باشند اصفهان.
_یعنی به نظرت ما بریم اصفهان؟!
_نه! اذیت خودتون نکنید آقای هاشم نژاد. این وظیفه ماست .ما هم برادرشیم. با هم قول و قراری داریم.
از این وضع قول و قرار چیزی نمی گوید فقط سر تا پا می شکند و می ریزد توی خودش. آن جوان که با موتور آمد و کارآگاه بازی در میآورد به حرف آمد: «توروخدا منو ببخشید..من زارع هستم بچه مرودشت فقط دلم برای دوستم علیرضا تنگ شده.. خدایی خیلی مدیونش هستم .اما من مطمئنم که اسیر بشو نیست.. خیلی تجربه داره و هر جا باشه پیداش میشه .خودم با این چشمای خودم دیدم که چه محشریه..»
از کنار مقدسی بلند میشود و بین من و حسین می نشیند. مات و مبهوت نگاهش می کنم .زنده بودن علیرضا را با تمام وجود حس می کنم.
_آره پدر جون یه شب با علیرضا راه را اشتباه رفته بودیم تو دل دشمن. بعد که علیرضا متوجه شد ماندیم چه کار کنیم! نزدیک صبح بود .یه تریلی عراقی کنار یک خاکریز بود.علیرضا پرید بالاش و نمیدونم چه بلایی سرش آورد که روشن شد .هشت نفری میشدیم.یه تعداد چپیدیم تو اتاق پیش علیرضا یه تعداد هم چسبیده بودیم به دو طرف علیرضا گازش را گرفت و راه افتاد به طرف خط خودمان.با چراغ خاموش هم می رفت. هی می افتاد تو چاله چوله ها و یه عده بالا می آوردن.. دست آخر نزدیک خط خودی تیرها باریدن گرفت. خدا میدونه چه وضعی داشتیم تا رسیدیم به خط خودمان ..این دفعه علیرضا جون همه رو نجات داد. آخه من یکی عجیب از اسارت نفرت دارم..
دستش را که به شانه ام می کشد سینه ام سنگین میشود.
_یک بار با علیرضا از اینجا رفتیم شیراز. اتوبوس بخاری نداشت و حسابی سردم شده بود از قبل سرما خورده بودم .علیرضا اورکتش را داد به من .شیراز هم که رسیدیم هرچه کردم نگرفت .گفت که اول صبح سردت میشه ببر و بعد اگه لازم نداشتی بیار خونه.
اورکت را که بردم بهش دادم.خود شما در رو برام باز کردید.
زل میزنم توی صورتش. یه چیزی از این ماجرای اورکت توی ذهنم مانده اما چهره آن آدم توی ذهنم نبود.
_برام تعریف کرد که پدرم تریلی داره و گاهی همراش میرم اینور و اونور ..بهش گفتم :حالا که تو نیستی کی کمکش میکنه؟
گفت:برادرم شاهرخ
حاج داوود می گوید :حاجی حالا ما چکار کنیم؟!
مقدسی جواب می دهد :هیچی باید فقط برید شیراز.
_آره باید بریم شیراز و سراغ علیرضا را از غیب پرور بگیریم!
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
#طنزجبهه
بار اولم بود که مجروح میشدم و زیاد بیتابی میکردم😭😭
یکی از برادران امدادگر بالاخره آمد بالای سرم و با خونسردی گفت:«چیه، چه خبره؟»تو که چیزیت نشده بابا!😳😳
تو الان باید به بچههای دیگر هم روحیه بدهی آن وقت داری گریه میکنی؟!
تو فقط یک پایت قطع شده! 😡
ببین بغل دستی است #سر نداره هیچی هم نمیگه،.....
این را که گفت بیاختیار برگشتم و چشمم افتاد به بنده خدایی که شهید شده بود!😳😳😳
بعد توی همان حال که درد مجال نفسکشیدن هم نمیداد کلی خندیدم و با خودم گفتم عجب عتیقههایی هستند این امدادگرا.😂😂😂😄
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ ﺑﻘﻴﻪ ﻫﻢ ﺷﺎﺩ ﺷﻮﻧﺪ😂
.....,...🌹🌺........
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
•|♥|•
💌 #ڪـــلامشهـــید🌷
🌹شهــید احـــمد ڪاظمی:
🔅دلتون💙 رو گــرفتار این #پیچ و خم
#دنیا نڪنید این پیچ و خم دنیا
انــــسان رو به باتـــلاق می برد و
#گـــرفتار می ڪند ازش نـــــجات
هـــم نمیــشه پیدا ڪرد.
#شهید_احمد_کاظمی🌷
#ﺷﻬﺪا_اﻟﺘﻤﺎﺱ_ﺩﻋﺎ
🍃🌹🍃🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ساواك كسبه را به عضويت در حزب«رستاخيز» ترغيب مي كرد، اگر كسي عضو اين حزب نمي شد، او را تهديد مي كردند كه پروانه ي كسب تو را باطل مي كنيم. به اجبار، ايشان را عضو حزب كردن.از او مي خواستن همراه همسرش در مهماني ها شركت كند.
می دانست زنان مجلس، اغلب بي حجاب اند و مجلس لهوولعب برپاست، قبول نميكرد كه شركت كند.
وقتي خواستند تصوير شاه را روي ديوار مغازه بزنند، قبول نكرد. 🍰سال ۵٠ قنادي را جمع كرد و به خريد و فروش موتورسيكلت مشغول شد.
بعد از پيروزي انقلاب تصوير امام و شهيد دكتر بهشتي را سر در مغازه زده بود. بارها منافقين تهديدش كردند، با نامه و تلفني كه اين عكس را بردار. داخل قفل مغازه اش چسب ريختند، شيشه هايش را شكستند و يك بار مغازه را به آتش كشيدند
حاج اكبر خوار چشم منافقين بود و مغازه اش هم محل ارشاد مردم، بعد از فتح خرمشهر، دو نفر 🏍️موتورسوار به در مغازه حاج اكبر رفتند، چند تير به سينه او شليك كرد،حاجی افتاد، خون گرمش كف مغازه را رنگنين كرد. ضارب نشست ترك موتور و فرار كردند.😢
#شهید علی اکبر یغمور*
#شهدای_فارس*
#سالروز_شهادت*
🦋--🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
هـرگـزم نقـش تو از لـوح دل و جـان نـرود
هرگـز از یـاد مـن آن سـرو خـرامان نـرود
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
#شهید_منصور_خادم_صادق💕
@shohadaye_shiraz
موقع خداحافظی گفت :که دیگر برنمی گردم.مواظب دخترمان باش.💖
✨ششم آبان سال ۶٠ ،شب اول محرم بود. من و فرزندم در فسا خانه پدرم بودیم. همه اهل خانه برای ندای الله اکبر به پشت بام رفته بودند و من چون داشتم دختر کوچکم را خواب می کردم داخل اتاق بودم. 💔دلتنگی عجیبی داشتم و بی اختیار اشک می ریختم.😭 ناگهان اتاق تاریک شد و بعد از تمام شدن الله اکبر، متوجه شدم کل ساختمان برق دارد و فقط داخل اتاق من تاریک بود. هر کاری کردند با وجودی که لامپ و سیستم برق مشکلی نداشت لامپ اتاق روشن نشد.😳 تا سه روز به همین منوال ادامه داشت تا اینکه لامپ خود به خود روشن شد. در همین موقع صدای زنگ درب به صدا درآمد. پدرم درب را باز کرد. وقتی من رفتم دیدم پدرم خیلی ناراحت است و پشت سرش خانم های همسایه ایستاده بودند. فهمیدیم همان شب که لامپ خاموش شده بود زمان شهادت همسرم بوده و امروز که وارد شهر شده بود لامپ اتاق روشن شده است.💖
#شهید صابر زارعی جلیانی
#شهدای_فارس
#سالروز_شهادت
-🍃─═ঊঈ🌹ঊ═┅─🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_سی_و_هشتم
غیب پرور افتاده روی تخت. اصلا انتظار نداشت در چنین جایی با پدر علیرضا روبرو شود .خاطرات تلخ و شیرین عملیات جلوی چشمش بازی میکند. از دو شب قبل که پیک قرارگاه دستور عملیات را به دستش رسانده بود و برده بود توی سنگر و زیر نور فانوس ،آن سه خط را با امضاء محسن رضایی خوانده بود. از لحظه های نزدیک به شروع عملیات که با نبی رودکی ، هاشم اعتمادی ،علیرضا هاشمینژاد و مجید سپاسی در سنگر نوک دژ اصلی و در دل تاریکی شام میخوردند .بعد لحظه های سخت و شکننده عبور غواصها و بند سفید معبر که گلی شده و سفیدی خود را از دست داده بود .لحظهای که خودش تا کمر توی شل و گیر افتاده بود و لحظههای شروع عملیات به آن هجوم موج آسای بچههای غواص و شکستن دژ اصلی دشمن.
همه از نظرش می گذرد تا می رسد به روز بعد و شبها و روزهای بعد .سخت ترین شب غیبپرور همان شب شهادت هاشم و حوادث پشت نهر هسجان بود. اما تلخ تر از آن لحظهای بود که با علیرضا ایستاده بود به نماز و خمپاره ۶۰ از راه رسید.
آن صحنه ها از مقابل چشمان پر اشکش رژه میروند .نمی تواند دقیق آن صحنه را در ذهن ترسیم و طراحی کند .درست مثل رانندهای که چرتی زده باشد و بعد در صحنه دلخراش تصادف همه چیز از ذهنش پریده باشد .صحنه ها را قاطی می بیند. با این حال تلاش میکند همه آنچه را که توی آن شرایط به چشم دیده مرور کند.
پشت نهر هسجان آرامشی در کار نبود. خمپاره بود که پشت سرهم با کله میزد به آب و آب را به اطراف می پاشید رنگ و روی آب سیاه و حال به هم زن شده بود. تعداد نفرات پشت خاکریز هر لحظه کمتر میشد.غلامحسین می دانست که با نزدیک شدن صبح وضع خطرناک تر خواهد شد. می دانست که عراقیها این خلوتی خط رقیب را نادیده نخواهند گرفت و سنگینی آتش قبل از روشنایی صبح دلیلی بر آرایش و آمادگی آنها برای پاتک صبح.
با این حال او هم مثل بقیه خسته بود . دو ساعت بیشتر بود که از علیرضا بیخبر بود .توی گودال روباز کنار یوسف جوکار نشست و گفت: «یوسف به خدا روی پاهام بند نیستم!»
یوسف اه جانسوزی کشید و گفت: حاجی تو که خوبی کمرم و انگار با تبر شکافتند اصلا حس و حالم درست نیست.
_میخوای بری استراحت کنی؟
_اونوقت شما تنها میشی!
_پاشو برو که میبینم نای حرف زدن هم نداری. پاشو خداکریمه. زود برس به مقر ابوذر بلکه بتونی یکم استراحت کنی.
دوست داشت بگوید اگر علیرضا را در مقر ابوذر دیدی بگو تا خودش را برساند .اما نگفت. میداند علیرضا هم هرجا که باشد حالا خسته است و نای نفس ندارد.
یوسف که رفت غلامحسین خیره شده بود به منور خوشه ای که همه جا را روشن کرده. نور نارنجی رنگی روی حاشیه خاکریز پهن شده بود .تک و توکی را می دید که توی سنگر های رو باز سینه خاک ریز پخش شده بودند .زنده و مرده بودن شان را دقیق نمی دانست .اما حتم داشت که تعداد شهدا از زنده ها بیشتر است.
دلشکسته بود .خاطرات هاشم اعتمادی و محمد غیبی ذهنش را مشغول کرده بود. در طول جنگ شبی به آن دشواری را تجربه نکرده بود .یکی یکی دوستانش جلوی چشمش شهید شده بودند.
چند دقیقه بیشتر از شهادت محمدرضا عقیقی نگذشته بود. جسدش هنوز سینه خاکریز بود. خاطرات مشترکش با عقیقی را هم مرور می کرد. انگار همین دیروز بود که با عقیقی درباره معاد بحث می کرد.همین دیروز که عقیقی می رفت در دانشگاه چمران اهواز فلسفه تدریس می کرد و بعد که خسته و کوفته از راه می رسید تازه باید جواب سوالات افراد توی پادگان را می داد.
کاش اقلا مجید سپاسی بود تا با او درد دل میکرد. اما می دانست که مشغله های مجید هم کمتر از خودش نیست .او هم کنار نهر جاسم درگیری سختی داشته و باید حالا خسته و خواب آلود در انتظار پاتک خشن عراقیها باشد.
آتش لحظه به لحظه سنگین تر می شد .یک ساعتی میشد که از غرش تیربار ها خبری نبود. اما حالا حتی صدای وینگه تیرها را هم میشد شنید .دست به دعا برداشت:« خدایا تو را به حق زهرای مرضیه ما را دشمن شاد نکن خدایا قسمت میدم ملت را از این بچه هایی که این چند روزه زجر کشیدن ناامید نکن.»
نگاهش افتاد به سینه خاکریز تنها جنبنده ای که از آن طرف با دو میآمد .با چشم تنگ خیره نگاهش کرد. از شوق نفس کشید و صدا زد:« علیرضا بیا که من اینجام»
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
گروه اول
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
گروه دوم
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
💠 #ســـیره_شــهدا
روزے او را در حــال شســتن ظرفهای غـــذاے خود و همسنــگران دیدم.
تعجب ڪــردم😳 و پرســیدم :
مگر بیکار هستی که ظرفهای دیگـــران را هم می شویی.
در جــواب گــفت: اگــر مےفهمیـدی که خدمت به دیگــران چـقدر لذّت بخـش اســت، تو هــم این ڪار را می کردی. »
#شهیدحـمیدجابرے
#سالروز_شـهادت
#شهداےفــارس
🌹🌷🌹🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 کوتاه با شهید محمد بلباسی
شهید محمد بلباسی یکی از ستارههای جاودان حماسه خانطومان است.🕊
#شهدای_خان_طومان
#جنـــگ_نرم
🌹▫️🌹▫️🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75