eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.3هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
2.9هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🏴آجرک الله یا صاحـب الـزمان(عج)🏴 شد عزای باب مظلومت بیا یابن الحسن جان به قربان تو ای صاحب عزا یابن الحسن عسکری مسموم شد از زهر بیداد و ستم کز غمش سوزد دل اهل ولا، یابن الحسن ▪️سالروز شهادت جانگداز حضرت امام حسن عسکری علیه السلام را به ساحت قدس فرزند گرانقدرش، صاحب منصب ولایت و امامت، حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف و شما بزرگواران تسلیت عرض می نماییم. 🌸🍃 @shohadaye_shiraz
ع 🏴🏴🏴 از صدای گریه بیدار شدم. 😭 جمشید بود... خطاب به امام حسین می گفت: آقا مگه من چه خلافی کردم که مرا نمی طلبی❓ صبح خندان بود. گفت :آقا را در خواب دیدم.بهم گفت نگران نباش تو را امروز می طلبم. چند ساعت بعد شهید شد، پیکرش هم ﻫﻤﺎﻧﻂﻮﺭ ﻛﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩاﺷﺖ مفقود ماند. 🏴🌹🏴🌹🏴 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * چشمم که به دژبانی پادگان دست بالا می‌افتد علیرضا می‌آید. جلوی چشمم آن همه خاطرات شیرینی که در اینجا از او دارم رژه میرود. و ۳ بار با پیکان از شیراز راندم تا هفت تپه و از آنجا راندم تا اینجا که بچه ام را ببینم و هر بار که آمدم با یک دنیا دلخوشی برگشتم. خدا کنه مقدسی یک خبر خوشی داشته باشه. سرباز دژبانی پادگان شهید دست بالای گتوند هم مثل اکثر دژبان‌های دیگر سمج است. _با برادر مقدسی چه کار دارید؟ _از آشنا های ایشان هستیم؟ سرباز یکی را میفرستد دنبال مقدسی _مگه تلفنی نیست که سرباز می فرستین؟ _نه خط هامون از وقتی هاشم نژاد نیست به هم ریخته! میدانم که علیرضا را می‌گوید. دلم می‌خواهد جایش بودم تا میگفتم در نبودش خودم هم به هم ریختم داغانم حال را دارم که یکی از جوجه هایش را گم کرده.. دست حسین را می‌گیرم و با هم می‌رویم پیش حاج داوود باید صبر کنیم تاپیک برسد. رو در روی ساختمان های آجری به سپر ماشین تکیه میدهم. انگار همین دیروز بود که مادر علیرضا می‌گفت: عباس انگار دیگه پرس و جوی علیرضا رو نمی کنی؟ _چه کار کنم خانم؟ توی هوای گرم وگه میشه رفت خوزستان؟ _هوای گرم چه طور علیرضا وجود میاره بعد من و تو نتونی بری یه سر بهش بزنیم؟! از این حرفش خجالت کشیدم .ا خدایم بود برم ملاقات بچه‌ام. اما نگران حال مادرش بودم که از صدیقه باردار بود. _ننه علی من که نگران حال خودتم. _نگران من نباش فردا حاضری بریم؟ پیکان مدل ۵۹ انداختیم جاده و با هم آمدیم هفت‌تپه از بچه‌ها مرضیه و لیلا را هم آورده بودیم. منزل حسین غذای خوردیم و استراحتی کردیم .بعد بچه ها را همان جا گذاشتیم و آمدیم اینجا. از همین دژبانی چند بار توی بلندگو صدای علیرضا زدم چند دقیقه بعد سر و کله اش پیدا شد. از پیشانی از شهره میکرد _خدا منو بکشه که باز هم شما را از دردسر! مادرش گفت: خدا منو بکشه که تو تو این هوای داغ زجر میکشی. توی این هوای داغ پوتین هم که پاته؟! _نه به خدا اینجا برای ما بهشته.. آب یخ ..آدم های خوب... اینم روستای ترکالکی که پر از ننه هایی مثل خودته! دیگه چرا ناراحتی؟! راستی حال کوچولو چطوره؟! مادر از شرم سر انداخت پایین. _من که بهشتی نمیبینم!؟ _نه اگه میموندی میدیدی! خندید و رفتار مرخصی بگیرد .چند دقیقه بعد که برگشت. نشست پشت فرمان و با هم به شوش رفتیم. بعد از زیارت حضرت دانیال بود که یک تسبیح فیروزه ای داد به مادرش. _بچه‌های اطلاعات از کربلا آوردن تبرک همیشه پیش خودت نگهش دار! شب با هم رفتیم منزل حسین در هفت تپه یکی از خوش ترین شب هایی که داشتیم _ملاقاتی های برادر مقدسی؟! پیش از من حسین حاج داوود به طرف سرباز می رود انگار که از خواب بیدار شده باشم یکه می خورم و خودم را به آنها می‌رسانم. _برادر مقدسی میگه که من آشنایی که بیاد دنبالم ندارم. میخواست بدون اسمتون چیه؟ _پسرم برو بهش بگو ما فقط چند دقیقه مزاحمت میشم.برو عزیزم! نباید خودمان را لو بدهیم .مقدسی اگر خبر بدی داشته باشد و بفهمد ما اینجاییم خودش را نشان نمی‌دهد. پس فقط باید مقاومت کنیم که حتماً مقدسی را ببینیم. یک موتورسوار می‌رسد خاموش می کند و هاج و واج می‌پرسد: ملاقاتی های برادر مقدسی کیا هستند؟! حسین میگذارد: ما هستیم آقا. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در واتس اپ👇 گروه اول https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99 گروه دوم https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
🌹🌷ﺳﻴﺮﻩ ﺷﻬﺪا🌹🌷🌹 با مادر در حیاط خانه نشسته بودیم که صدای درب خانه بلند شد. در را که باز کردیم، خانم میان سالی وارد منزل شد و با شادی و هیجان گفت: «بالاخره خونه ی امیدم و پیدا کردم، خونه سرپرستمون و پیدا کردم!» متعجب به او خیره شده بودیم، مادر متعجبانه گفت: «چی شده خانم، خونه ي اميد چیه!» خانم با خوشحالی گفت: «پسر شما مدت هاست برای ما غذا می آره، لباس بچه هامو تأمین می کنه و خرج و مخارج زندگی ما را می ده.» لب تر کرد و ادامه داد: «دیدم یکی دو هفته است ازش خبری نیست، پرس و جو کنان به خونه شما رسیدم.» اشک در چشم مادر حلقه زده بود. با بغض گفت: «پسرم، خان میرزام شهید شد!» آه از نهاد زن غریبه برخاست. همان جا، میان حیاط نشست و شروع کرد به سر و صورت زدن. گفت: «بار آخری هم که اومد، خرجی بچه های یتیمم را داد و رفت...» 🌹🌹🌹🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﻢ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚩 نگاهی بر زندگی ۴ رفیقی که در یک مکان و زمان به شهادت رسیدند ... ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌ 🕊🌷🕊🌷🕊🌷 @golzarshohadashiraz
🚩آقا مبارک است ردای امامتت 💐آغاز امامت و ﻭﻻﻳﺖ قطب عالم امکان حضرت مهدی , ﻣﻨﺠﻲ موعود(عج) مبارک باد. 🎊🎊🎊🎊 ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ 🎀🎀🎀🎀 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔆🔆🔆🔆 با توجہ به شناسایے های انجام از خانواده هاے نیازمنــد شیــراز ، متاسفانه مشخص گردید برخے از خانواده ها فاقد وسایل گرمایشے مناسب هستند ✋✋ لذا دوباره به مدد امام زمانمان و به نیابت از ایشان و شهداے عزیزمان به یارے این خانواده ها میشتابیم 🔰طرح در دو قالب اجرا مےشود : 1⃣اهداے وسایل گرمایشی دست دوم مانتد بخاری گازے، بخاری نفتے و علاءالدین و.... 💢⬅️تلفن هماهنگے: ۰۹۱۷۷۲۹۶۵۶۹ 2⃣مشارکت در خرید وسایل گرمایشے 🔽🔽🔽 شماره کارت : 6362141080601017 بانک آینــده بنام محــمد پولادے 🔅💢🔅💢🔅 شهدای گمنام شیراز
حاضِرم ایڹ دم صُبح، بدهم خوابِ شیرینم را... درقبالش یڪ دمے یالحظه اے، ببینم رخ آڹ شیریڹ را...؛ 🤚 🍃 ❤️ @shohadaye_shiraz
✅به محضرشهید محراب آیت ا... دستغیب ( رحمه ا... علی) در هنگام بوسیدن دست ایشان گفت: آقا دست شما بوی بهشت می دهد و شهید دستغیب در جواب به ایشان گفتند :این خودت هستی که بوی بهشت می دهی.🌸 بار سوم که می خواست به جبهه برود هنگام خداحافظی مادر به او گفت:مواظب خودت باش، _هرچه خدا بخواد دل به خدا ببندید مادر را در آغوش کشید و وصیت کرد که اگر به شهادت رسید در مراسم سوگواری زینب وار رفتار کنید و اما از دیدن پدر امتناع کرد. 😢 می‌گفت: *می ترسم مهر پدر دامن گیرم شود و از رفتن من جلوگیری کند* اما از دور برای آخرین بار به زیارت پدر رفت بی آنکه پدرش متوجه شود.😭 غلامرضا بنی پری* - زرقان 🦋--🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * سرتا پای مان را برانداز می کند.لبخندی می زند و می گوید: خوش اومدین با برادر مقدسی چیکار دارین؟ میگویم :ما فیروزآبادی هستیم و می‌خواهیم ایشان را ببینیم. _ولی ایشون میگن من شما ها را نمیشناسم. از موتور پیاده می‌شود مثل آدمهای بی اعتماد نگاهمان میکند ار ما را می‌شناسند و می‌دانند که دنبال علیرضا هستیم .شاید از قیافه من فهمیده باشد _یه دوستی دارم به اسم علیرضا .خیلی به شما شباهت داره راستش تا چشمم به شما افتاد رفتم تو فکرش! _خدا حفظش کنه مگه حالا نیستش؟! _نه هنوز درگیر عملیاته. مثل کاراگاه های توی فیلم ها حرف می‌زند و می گوید: «شما میشناسیدش؟!» _نه شما برادری کن دست مقدسی را بزار توی دست ما. _شما که نگفتی چیکارش دارین؟! حسین حوصله اش سر میرود _عزیز دلم این چه رفتاری که شما دارین! عنان از کف می‌دهم و میزنم زیر گریه .پشت پرده اشک زهر خندش را می بینم .حتماً از این که رو دست نخورده خوشحال است. _نکنه شما پدر علیرضا هستین؟! دیگر نمی شد دروغ گفت. حسین اشک هایش را پاک می کند و همه چیز را برایش می گوید .سریع موتور را روشن می کند و می گوید: «بمونه تا برادر مقدسی بیاد خدمتتون» و موتور از جا کنده میشود. چشمهای مقدسی داد می زند که پیش پای ما گریه میکرده .همه امیدهایم را از دست داده‌ام.همه چیز خبر از اتفاقی ناخوشایند می دهد.دیگر کار از فکر کردن به خواب هایی که می دیدم گذشته.مقدسی برای هر کداممان یک دانه پرتقال می گذارد توی بشقاب های روی و کنار دستم مینشیند. _خیلی خوش اومدین خدا میدونه دلم از دیدن بابا و عمو های علیرضا وا شد. انشاالله که براش هیچ اتفاق بدی نیفتاده باشه. _حاجی شما را به خدا به ما بگین چه بلایی سرش اومده!؟ به حاج داوود نگاه می‌کند و می‌گوید: ما همه وسیله‌ ایم. اونی که چاره ساز خداست. علیرضا از یه مقر راه افتاده رفته که بره پیش حاج غلامحسین غیب پرور.اما حالا غیب پرور مجروح شده و بردنش شیراز. ما از کجا باید بفهمیم که چه اتفاقی برای علیرضا افتاده ؟!چیزی که برای شخص خودش مسجله اینکه علیرضا اهل اسارت نیست. حالا باید بیمارستانها رو . _گشتیم حاجی .دیروز از کله صبح تا شب جایی را که نگشتیم نبود. حتی درمانگاهها را هم گشتیم. مثل کرولالها نگاهشان می کنم. _توکل کنید به خدا اکثر زخمی‌های این قسمت را بچه های لشکر امام حسین اصفهان تخلیه کردند. یهو دیدی علیرضا را برده باشند اصفهان. _یعنی به نظرت ما بریم اصفهان؟! _نه! اذیت خودتون نکنید آقای هاشم نژاد. این وظیفه ماست .ما هم برادرشیم. با هم قول و قراری داریم. از این وضع قول و قرار چیزی نمی گوید فقط سر تا پا می شکند و می ریزد توی خودش. آن جوان که با موتور آمد و کارآگاه بازی در می‌آورد به حرف آمد: «توروخدا منو ببخشید..من زارع هستم بچه مرودشت فقط دلم برای دوستم علیرضا تنگ شده.. خدایی خیلی مدیونش هستم .اما من مطمئنم که اسیر بشو نیست.. خیلی تجربه داره و هر جا باشه پیداش میشه .خودم با این چشمای خودم دیدم که چه محشریه..» از کنار مقدسی بلند می‌شود و بین من و حسین می نشیند. مات و مبهوت نگاهش می کنم .زنده بودن علیرضا را با تمام وجود حس می کنم. _آره پدر جون یه شب با علیرضا راه را اشتباه رفته بودیم تو دل دشمن. بعد که علیرضا متوجه شد ماندیم چه کار کنیم! نزدیک صبح بود .یه تریلی عراقی کنار یک خاکریز بود.علیرضا پرید بالاش و نمیدونم چه بلایی سرش آورد که روشن شد .هشت نفری می‌شدیم.یه تعداد چپیدیم تو اتاق پیش علیرضا یه تعداد هم چسبیده بودیم به دو طرف علیرضا گازش را گرفت و راه افتاد به طرف خط خودمان.با چراغ خاموش هم می رفت. هی می افتاد تو چاله چوله ها و یه عده بالا می آوردن.. دست آخر نزدیک خط خودی تیرها باریدن گرفت. خدا میدونه چه وضعی داشتیم تا رسیدیم به خط خودمان ..این دفعه علیرضا جون همه رو نجات داد. آخه من یکی عجیب از اسارت نفرت دارم.. دستش را که به شانه ام می کشد سینه ام سنگین میشود. _یک بار با علیرضا از اینجا رفتیم شیراز. اتوبوس بخاری نداشت و حسابی سردم شده بود از قبل سرما خورده بودم .علیرضا اورکتش را داد به من .شیراز هم که رسیدیم هرچه کردم نگرفت .گفت که اول صبح سردت میشه ببر و بعد اگه لازم نداشتی بیار خونه. اورکت را که بردم بهش دادم.خود شما در رو برام باز کردید. زل میزنم توی صورتش. یه چیزی از این ماجرای اورکت توی ذهنم مانده اما چهره آن آدم توی ذهنم نبود. _برام تعریف کرد که پدرم تریلی داره و گاهی همراش میرم اینور و اونور ..بهش گفتم :حالا که تو نیستی کی کمکش میکنه؟ گفت:برادرم شاهرخ حاج داوود می گوید :حاجی حالا ما چکار کنیم؟! مقدسی جواب می دهد :هیچی باید فقط برید شیراز. _آره باید بریم شیراز و سراغ علیرضا را از غیب پرور بگیریم! ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
بار اولم بود که مجروح می‌شدم و زیاد بی‌تابی می‌کردم😭😭 یکی از برادران امدادگر بالاخره آمد بالای سرم و با خونسردی گفت:«چیه، چه خبره؟»تو که چیزیت نشده بابا!😳😳 تو الان باید به بچه‌های دیگر هم روحیه بدهی آن وقت داری گریه می‌کنی؟! تو فقط یک پایت قطع شده! 😡 ببین بغل دستی است نداره هیچی هم نمی‌گه،..... این را که گفت بی‌اختیار برگشتم و چشمم افتاد به بنده خدایی که شهید شده بود!😳😳😳 بعد توی همان حال که درد مجال نفس‌کشیدن هم نمی‌داد کلی خندیدم و با خودم گفتم عجب عتیقه‌هایی هستند این امدادگرا.😂😂😂😄 ﺑﻘﻴﻪ ﻫﻢ ﺷﺎﺩ ﺷﻮﻧﺪ😂 .....,...🌹🌺........ : https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
•|♥|• 💌 🌷 🌹شهــید احـــمد ڪاظمی: 🔅دلتون💙 رو گــرفتار این و خم نڪنید این پیچ و خم دنیا انــــسان رو به باتـــلاق می برد و می ڪند ازش نـــــجات هـــم نمیــشه پیدا ڪرد. 🌷 🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ساواك كسبه را به عضويت در حزب«رستاخيز» ترغيب مي كرد، اگر كسي عضو اين حزب نمي شد، او را تهديد مي كردند كه پروانه ي كسب تو را باطل مي كنيم. به اجبار، ايشان را عضو حزب كردن.از او مي خواستن همراه همسرش در مهماني ها شركت كند. می دانست زنان مجلس، اغلب بي حجاب اند و مجلس لهوولعب برپاست، قبول نميكرد كه شركت كند. وقتي خواستند تصوير شاه را روي ديوار مغازه بزنند، قبول نكرد. 🍰سال ۵٠ قنادي را جمع كرد و به خريد و فروش موتورسيكلت مشغول شد. بعد از پيروزي انقلاب تصوير امام و شهيد دكتر بهشتي را سر در مغازه زده بود. بارها منافقين تهديدش كردند، با نامه و تلفني كه اين عكس را بردار. داخل قفل مغازه اش چسب ريختند، شيشه هايش را شكستند و يك بار مغازه را به آتش كشيدند حاج اكبر خوار چشم منافقين بود و مغازه اش هم محل ارشاد مردم، بعد از فتح خرمشهر، دو نفر 🏍️موتورسوار به در مغازه حاج اكبر رفتند، چند تير به سينه او شليك كرد،حاجی افتاد، خون گرمش كف مغازه را رنگنين كرد. ضارب نشست ترك موتور و فرار كردند.😢 علی اکبر یغمور* * * 🦋--🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
هـرگـزم نقـش تو از لـوح دل و جـان نـرود هرگـز از یـاد مـن آن سـرو خـرامان نـرود 🤚 🍃 💕 @shohadaye_shiraz
موقع خداحافظی گفت :که دیگر برنمی گردم.مواظب دخترمان باش.💖 ✨ششم آبان سال ۶٠ ،شب اول محرم بود. من و فرزندم در فسا خانه پدرم بودیم. همه اهل خانه برای ندای الله اکبر به پشت بام رفته بودند و من چون داشتم دختر کوچکم را خواب می کردم داخل اتاق بودم. 💔دلتنگی عجیبی داشتم و بی اختیار اشک می ریختم.😭 ناگهان اتاق تاریک شد و بعد از تمام شدن الله اکبر، متوجه شدم کل ساختمان برق دارد و فقط داخل اتاق من تاریک بود. هر کاری کردند با وجودی که لامپ و سیستم برق مشکلی نداشت لامپ اتاق روشن نشد.😳 تا سه روز به همین منوال ادامه داشت تا اینکه لامپ خود به خود روشن شد. در همین موقع صدای زنگ درب به صدا درآمد. پدرم درب را باز کرد. وقتی من رفتم دیدم پدرم خیلی ناراحت است و پشت سرش خانم های همسایه ایستاده بودند. فهمیدیم همان شب که لامپ خاموش شده بود زمان شهادت همسرم بوده و امروز که وارد شهر شده بود لامپ اتاق روشن شده است.💖 صابر زارعی جلیانی -🍃─═ঊঈ🌹ঊ═┅─🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * غیب پرور افتاده روی تخت. اصلا انتظار نداشت در چنین جایی با پدر علیرضا روبرو شود .خاطرات تلخ و شیرین عملیات جلوی چشمش بازی می‌کند. از دو شب قبل که پیک قرارگاه دستور عملیات را به دستش رسانده بود و برده بود توی سنگر و زیر نور فانوس ،آن سه خط را با امضاء محسن رضایی خوانده بود. از لحظه های نزدیک به شروع عملیات که با نبی رودکی ، هاشم اعتمادی ،علیرضا هاشمی‌نژاد و مجید سپاسی در سنگر نوک دژ اصلی و در دل تاریکی شام می‌خوردند .بعد لحظه های سخت و شکننده عبور غواصها و بند سفید معبر که گلی شده و سفیدی خود را از دست داده بود .لحظه‌ای که خودش تا کمر توی شل و گیر افتاده بود و لحظه‌های شروع عملیات به آن هجوم موج آسای بچه‌های غواص و شکستن دژ اصلی دشمن. همه از نظرش می گذرد تا می رسد به روز بعد و شب‌ها و روزهای بعد .سخت ترین شب غیب‌پرور همان شب شهادت هاشم و حوادث پشت نهر هسجان بود. اما تلخ تر از آن لحظه‌ای بود که با علیرضا ایستاده بود به نماز و خمپاره ۶۰ از راه رسید. آن صحنه ها از مقابل چشمان پر اشکش رژه می‌روند .نمی تواند دقیق آن صحنه را در ذهن ترسیم و طراحی کند .درست مثل راننده‌ای که چرتی زده باشد و بعد در صحنه دلخراش تصادف همه چیز از ذهنش پریده باشد .صحنه ها را قاطی می بیند. با این حال تلاش می‌کند همه آنچه را که توی آن شرایط به چشم دیده مرور کند. پشت نهر هسجان آرامشی در کار نبود. خمپاره بود که پشت سرهم با کله میزد به آب و آب را به اطراف می پاشید رنگ و روی آب سیاه و حال به هم زن شده بود. تعداد نفرات پشت خاکریز هر لحظه کمتر می‌شد.غلامحسین می دانست که با نزدیک شدن صبح وضع خطرناک تر خواهد شد. می دانست که عراقی‌ها این خلوتی خط رقیب را نادیده نخواهند گرفت و سنگینی آتش قبل از روشنایی صبح دلیلی بر آرایش و آمادگی آنها برای پاتک صبح. با این حال او هم مثل بقیه خسته بود . دو ساعت بیشتر بود که از علیرضا بی‌خبر بود .توی گودال روباز کنار یوسف جوکار نشست و گفت: «یوسف به خدا روی پاهام بند نیستم!» یوسف اه جانسوزی کشید و گفت: حاجی تو که خوبی کمرم و انگار با تبر شکافتند اصلا حس و حالم درست نیست. _میخوای بری استراحت کنی؟ _اونوقت شما تنها میشی! _پاشو برو که میبینم نای حرف زدن هم نداری. پاشو خداکریمه. زود برس به مقر ابوذر بلکه بتونی یکم استراحت کنی. دوست داشت بگوید اگر علیرضا را در مقر ابوذر دیدی بگو تا خودش را برساند .اما نگفت. می‌داند علیرضا هم هرجا که باشد حالا خسته است و نای نفس ندارد. یوسف که رفت غلامحسین خیره شده بود به منور خوشه ای که همه جا را روشن کرده. نور نارنجی رنگی روی حاشیه خاکریز پهن شده بود .تک و توکی را می دید که توی سنگر های رو باز سینه خاک ریز پخش شده بودند .زنده و مرده بودن شان را دقیق نمی دانست .اما حتم داشت که تعداد شهدا از زنده ها بیشتر است. دلشکسته بود .خاطرات هاشم اعتمادی و محمد غیبی ذهنش را مشغول کرده بود. در طول جنگ شبی به آن دشواری را تجربه نکرده بود .یکی یکی دوستانش جلوی چشمش شهید شده بودند. چند دقیقه بیشتر از شهادت محمدرضا عقیقی نگذشته بود. جسدش هنوز سینه خاکریز بود. خاطرات مشترکش با عقیقی را هم مرور می کرد. انگار همین دیروز بود که با عقیقی درباره معاد بحث می کرد.همین دیروز که عقیقی می رفت در دانشگاه چمران اهواز فلسفه تدریس می کرد و بعد که خسته و کوفته از راه می رسید تازه باید جواب سوالات افراد توی پادگان را می داد. کاش اقلا مجید سپاسی بود تا با او درد دل میکرد. اما می دانست که مشغله های مجید هم کمتر از خودش نیست .او هم کنار نهر جاسم درگیری سختی داشته و باید حالا خسته و خواب آلود در انتظار پاتک خشن عراقی‌ها باشد. آتش لحظه به لحظه سنگین تر می شد .یک ساعتی میشد که از غرش تیربار ها خبری نبود. اما حالا حتی صدای وینگه تیرها را هم میشد شنید .دست به دعا برداشت:« خدایا تو را به حق زهرای مرضیه ما را دشمن شاد نکن خدایا قسمت میدم ملت را از این بچه هایی که این چند روزه زجر کشیدن ناامید نکن.» نگاهش افتاد به سینه خاکریز تنها جنبنده ای که از آن طرف با دو می‌آمد .با چشم تنگ خیره نگاهش کرد. از شوق نفس کشید و صدا زد:« علیرضا بیا که من اینجام» ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در واتس اپ👇 گروه اول https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99 گروه دوم https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
💠 روزے او را در حــال شســتن ظرفهای غـــذاے خود و همسنــگران دیدم. تعجب ڪــردم😳 و پرســیدم : مگر بیکار هستی که ظرفهای دیگـــران را هم می شویی. در جــواب گــفت: اگــر مےفهمیـدی که خدمت به دیگــران چـقدر لذّت بخـش اســت، تو هــم این ڪار را می کردی. » 🌹🌷🌹🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 کوتاه با شهید محمد بلباسی شهید محمد بلباسی یکی از ستاره‌های جاودان حماسه خان‌طومان است.🕊 🌹▫️🌹▫️🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
مردی مهـــربان و خوش رفتار بود. عاشقی كه برای رسیدن به معشوق حاضر به تحمــل هر گونه درد و رنجی بود. با اینكه 53 سال سن داشت اما جهاد را بر خود واجب می دانست. می گفت دفاع از اسلام سن و سال نمی شناسد. پس از آموزش های اولیه در سال 1361 راهی جبهه عین خوش شد. 🔰همرزمانش می گویند : عراق وقتی دید نمی تواند با آتش گلوله رزمندگان اسلام را مجبور به عقب نشینی كند سدی را كه در آن نزدیكی بود خراب كردند و آب را روانه دشت كرد😢 .او جزء شهدایی است كه پیكر مطهرش همراه با آب برده شد 🌊و هنوز كه هنوز است از جنازه آن شهید اثری به دست نیامده و سنگ یادبودی در گلزار شهدا به یاد او نصب شده است. 🌷 حمزه حاتمی* * قیر و کارزین --🍃─═ঊঈ🌹ঊঈ┅─ : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🕊💫 هرگز نمیـرد ... آن ‌ڪـہ دلــش جلدِ " مشهد " است ... حتـی اگــر ڪہ بال و پرش را جدا ڪنند ... 🤚 🍃 🌸 🕊💫 @shohadaye_shiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * علیرضا رد صدا را گرفت پاتون کرد خودش را بالای سر غیب پرور رساند. _سلام حاج غلامحسین. _سلام رو ماهت .کجایهو غیبت زد؟! علیرضا نفس نفس زد و گفت :خداییش از مقر ابوذر تا این جا یک کله دویدم خیلی راه بود. _خسته نباشی. استراحت هم کردی یا نه؟! _نه حاجی ـپیش مجید بودم پام که رسید مقر ابوذر چشمم افتاد به یوسف جوکار که داشت از خستگی می مرد. سراغ شما را که گرفتم دلم نیومد نیام. این را گفت و کنار غیب‌پرور نشست بیسیم ,پی ار سی را کشید طرف خودش و با شاسی بازی کرد. از پاور صوت صدای فرمانده لشکر پخش میشد داشت با مجید سپاسی حرف می‌زد درست همین لحظه بود که علیرضا گفت:«حاج غلام حسین وقت نماز داره میگذره ها!! و نگاه به آسمان کرد. کمر صاف کرد و گفت :میگی همین جا بخوانیم؟! _آره دیگه مگه جای بهتری سراغ داری؟ _نه دیگه فقط میخوای دیگه تیمم کنی اونجا خیلی خون ریخته شده. نگاه این‌گونی خاک خوبه! با هم تیمم کردند و قامت بستند به نماز. لحظاتی بود که عراقی ها همه جا را با گلوله شخم می زدند و شلمچه غرق در آتش بود .صدای انفجارها و گرد و غبار به قدری زیاد بود که حضور علیرضا را هم در یک قدمی اش حس نمی کرد. غلامحسین از سجده رکعت اول که بلند شد تند تند رکعت دوم را شروع کرد دست‌هایش را به حالت قنوت بالا گرفته بود همین لحظه بود که اونو خواندن علیرضا را هم کمی متوجه شد هر دو آیه ۲۵۰ سوره بقره را می خواندند. موج انفجار های پی در پی زمین را زیر پایشان می لرزاند. «ثبت اقدامنا» که توی دهانش تمام شد، انگار یکی با پتک کوبید توی کله‌اش .برای چند لحظه گیج و منگ روی خاک های رطوبتی دست میکشید. داغی خون را از روی گونه طرف چپش حس می کرد و پهلویش می سوخت .یادش به علیرضا افتاد همه زورش را جمع کرد پشت زبانش و او را صدا زد. جوابی نشنید .میخواست بچرخد روی پشت نتوانست. صورتش را گذاشت روی خاک‌های سرد و از درد به خود پیچید. زور زد که هوشیاری اش را حفظ کند .نفهمید چقدر زمان می گذرد. صدای فرمانده لشکر را از بیسیم می شنید که او را صدا می‌زد. نمی‌توانست جواب بدهد. یک آن دید یکی از زمین بلندش کرد .بین هوشیاری و بیهوشی صدای جمال توتونچی را متوجه شد .جمال او را انداخت روی دوش و دوید. همانطور که دستها و سر و کله اش از پشت شانه جمال آویزان بود رد علیرضا را گرفت. اما چشمانش سیاهی رفت و جایی را ندید. 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ساعت ۸ نبش کوچه از تاکسی پیاده شدیم.رفتم توی فکر حاج داوود که اهواز ماند و گفت تا خسرو را نبیند برنمی‌گردد. نمی‌دانم تنهایی توی اهواز چه می کند؟ حسین میزند به پشتم و می‌گوید :کاکو دیگه حواست جمع باشه که جلوی زن و بچه به روی خودت نیاری... _باشه صبحانه خوردیم تو بمون پیش بچه‌ها تا من برم دنبال غیب پرور! _تنهایی سخت نیست؟ _نه فقط مواظب باش که بچه ها اعصابشون بهم نریزه! مقابل منزل که میرسیم خدا خدا می کنم کم نیاورم و بتوانم بر اعصابم مسلط باشم .صدای خش خش دمپایی مادر علیرضا را می شنوم که در باز می شود .با چهره اخم کرده او مواجه می شوم باورم نمی شود خودش باشد. _سلام ننه علی! _سلام تو رو خدا بگو بچم چی شد؟! _بچه ات به لطف خدا سالم و هیچ کم و کسری هم نداره ..فقط یه زخم... _کو !کجاست؟ تورو به امام حسین کو؟؟ _چشمش که به حسین می‌افتد بیشتر رنگ عوض میکند. سلام می‌کنند و سرتاپایش را برانداز می کند حسین محکم و قاطع احوالش را می‌پرسد حال می خورد توی حیاط آنچه را که باید بگوید می‌گوید مادر علیرضا یک نگاه هم نمی کند یک نگاه حسین لبخند مرا به زور نگه داشته‌ام .حسین هم می‌خندد و برایش می گوید که علیرضا زخم سطحی بوده و فعلاً در تبریز بستری است. تبریز را از عمد می‌گوید که راه دوری باشد و بهانه برای نرفتن داشته باشیم. تند تند پلک می زند و اشک می ریزد. باورم نمی شود که این مادر صبور علیرضا باشد.تا بوده و نبوده و دلداریم میداد. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در واتس اپ👇 گروه اول https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99 گروه دوم https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
💖 قسمتی کوتاه و تامل برانگیز از وصیت شهید ❀❤❀❤❀❤❀ 🌸سعی ڪنید راهم را ادامه داده، نگذارید اسلحه‌ام بر زمین بیفتد. نمازهای شب و راز و نیازهای نیمه شب را ترڪ نڪنید، زیرا هر چه ما داریم از همین ناله هاست. 📛قبل از اینڪہ به شهدا فکر ڪنید، به بینش آنها فڪر ڪنید و بدانید ڪہ نماز عشق را فقط با وضوے خون می‌توان خواند❗ گول هوس‌های ظاهری دنیا را نخورید و دیو نفس را در خود بڪشید و تنها به خدا فکر کنید.✨ اینقدر ڪہ وقتتان را صرف هوس‌های ظاهری دنیا می‌ڪنید صرف خدا ڪنید ڪہ زودتر به آرزویتان می‌رسید، زیرا من خودم این را تجربه کردم.✨ ❌در ضمن برای من زندگینامہ ننویسید زیرا در این دنیا ڪسی مرا نشناخت که بخواهد برایم زندگینامہ بنویسد. 😢❌ غلامرضا جمشیدی* ارسنجان @shohadaye_shiraz 🦋--🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋
🌹🌹🌹🌹🌹: 🌸 *حال و هوای جبـ💠ــھہ* 🔰❀دروازه بھݜٺ❀🔰 🌸هر كس به نوعى نماز شب خواندن خود را ڪتمان مى كرد. 😁شوخى ها و مزاح هاى جالبى بر سر اين موضوع انجام مى گرفت . مثلا به پاى بعضى از بچه ها هنگامى كه خواب بودند قوطى ڪنسرو و كمپوت مى بستند كه به محض بلند شدن در نيمه هاى شب سر و صدا ڪند و همه را از خواب بيدار ڪند تا نماز شب بخوانند.😜 ✨ يا چند بار دو سه نفر از بچه ها را با طناب به هم مى بستند تا وقتى ڪہ يكے از آنها بلند مى شد ديگران را هم بيدار كند و بقيہ متوجہ مى شدند كه چه كسى براى نماز شب زودتر بيدار مى شود.😛 ولى همان فرد از همه بيشتر اين موضوع را كتمان مى كرد. ❤️با وجود اين همه پنهان كارى ها، نيمه هاى شب هيچ كس در چادر نبود و هر كس جاى خلوتى را گير مى آورده و مشغول عبادت شبانگاهى خودش بود.❤️ در ایتا http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🦋--🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋
🚨اﻃﻼﻋﻴﻪ ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺗﻤﺪﻳﺪ ﻣﺤﺪﻭﺩﻳﺖ ﻫﺎﻱ ﻛﺮﻭﻧﺎﻳﻲ ﺗﻮﺳﻄ ﺳﺘﺎﺩ اﺳﺘﺎﻧﻲ ﻛﺮﻭﻧﺎ, و ﻧﻆﺮ ﺭﻫﺒﺮ اﻧﻘﻼﺏ ﺩﺭ ﺧﺼﻮﺹ ﻓﺼﻞ اﻟﺨﻂﺎﺏ ﺑﻮﺩﻥ ﺩﺳﺘﻮﺭاﻟﻌﻤﻞ اﻳﻦ ﺳﺘﺎﺩ, ﺩﺭ اﻃﺎﻋﺖ ﺩﺭ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺭﻫﺒﺮﻣﺎﻥ, ﻫﻔﺘﮕﻲ ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲ ﻻﻟﻪ ﻫﺎﻱ ﺯﻫﺮاﻳﻲ, اﻳﻦ ﻫﻔﺘﻪ ﻧﻴﺰ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﻣﺠﺎﺯﻱ و اﺯ ﻃﺮﻳﻖ ﺻﻔﺤﻪ اﻳﻨﺴﺘﺎ ﻫﻴﻴﺖ ﭘﺨﺶ ﻣﻴﺸﻮﺩ 👇👇 ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ. اﺯ ﺳﺎﻋﺖ 16 🔻🔻🔻🔻 https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk ﻟﻂﻔﺎ ﻣﺒﻠﻎ ﺑﺎﺷﻴﺪ
📌چگونه شویم⁉️ ♻️وقتی از که دوست داشتی گذشتی ،با هوای نفست😈 مقابله کردی ، همه کاراهاتو برای رضای خدا 🕋 فقط و فقط خدا انجام دادی ؛ وقتی بدی کردن بهت ، فقط خوبی کردی..! ♻️وقتی به عشق خدا و اهل بیت علیهم السلام و شهدا توی دلت 🧡 نبود ،وقتی ف🌸داکردن جونِتو سَرت در راه امام حسین علیه السلام شدی ، ♻️وقتی تونستی 👀 ﺑﻪ ﺁﻥ ﭼﻴﺰﻱ ﻛﻪ ﻧﺒﺎﻳﺪ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﻨﻲ , ﻧﻨﺪاﺧﺘﻲ 🚫⛔️ ﻫﺮ ﻣﻮﻗﻊ ﺻﺪاﻱ ﺭا ﺷﻨﻴﺪﻧﻲ و ﺑﺮاي اﻣﺮﺵ ﻛﻢ ﻧﮕﺬاﺷﺘﻲ ... و ﻫﺮ ﻣﻮﻗﻊ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻲ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻛﻨﻲ شهید میشی.. 🤲 اللّھم ارزقنا توفیق الشهاده 🤲 🌙💫🌙💫🌙 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🍃🌹🍃🌹