🎊🎊🎊🎊🎊🎊
#گــزارش...
با مدد حضرت زهــرا(س) و با توجہ به مبالغ جمع اورے شده در ایام ولادت حضرت رســول (ص) و امام صادق(ع) توسـط خیّـرین و خادمیــن شهــدا ، بدهے یک #مادر(دارای دو فرزند) ، که به علت بدهے مالی (۱۰ میلیون تومان) زندانے شده بود ، پرداخت گردید و این مادر ازاد حواهد شد
☘🌸☘🌸☘
انشاالله شادے دل این خانواده در این ایام ، #نذرظهورمنجےموعود و خیــرات اموات ، گذشتگان بانیان خیر شــود
💐🌺💐🌺💐🌺
انشاالله به لطف شهــدا ، به دنبال آزادی چند سرپرسـت خانواده دیگر که به علت بدهے مالے ناشی از این اوضاع اقتصادی ، در زندان هستـند، می باشیم
🌷🌹🌷🌹🌷
هییت شهداے گمنام شیراز
.
گویند چرا دل به شهیدان دادی؟
والله که من ندادم آنها بردند...
#صبحتون_شهدایی🌷
#یارسول_الله❤️
#ﻋﻴﺪﺗﺎﻥ_ﻣﺒﺎﺭﻙ
🎊💐🎊💐🎊
@shohadaye_shiraz
ﺁﻏﺎﺯ ﺷﺪ
#ﮔﻮﺵ ﺑﻪ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﻭﻟﻲ اﻣﺮ ﻣﺴﻠﻤﻴﻦ
🌷🌸🌷🌸🌷
ﭘﺨﺶ ﺳﺨﻨﺎﻥ ﺭﻫﺒﺮ اﻧﻘﻼﺏ اﺯ ﺷﺒﻜﻪ ﻫﺎﻱ ﺻﺪا و ﺳﻴﻤﺎ
🌸🌹🌸🌹
#شهدای_دانش آموز...
🌸سيزده سال بيشتر نداشت که قصد رفتن به جبهه کرد ولی به خاطر کمی سن قبولش نکردند.
💢دفعه دوم شناسنامه برادر بزرگترش را به سپاه برد و این سری او را پذیرفتند و فقط مانده بود رضایت نامه ما
به خانه آمد .کنار من نشست و گفت : برای رفتن به جبهه نام مرا نوشته اند ولی شما این رضایت نامه را امضا کن.
✨گفتم: اجازه نمی دهم بروی برادرت که نیست تو بمان.
ناراحت شد گریه کرد و گفت: من با 12 نفر از دوستانمان ثبت نام کردیم حالا اگر بروم جلو آنها خجالت می کشم و سرافکنده می شوم .آنقدر گریه کرد که من امضا کردم🥺
قرار بود آن جمع دوازده نفری ۴۵ روز بعد مرخصی بیایند همه آمدند اما او نیامد🥺 مانده بود تا ٧۵ روز دیگر😢
١٢٠ روز بعد از اعزامش آسمانی شد و خبر شهادتش آمد.💔
#شهیدالماس_زارعی
#شهدای_فارس
🌷🌹🌹🌷
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
🦋--🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_چهل_و_چهارم
فرهنگی که حاکم بود بر واحد آموزش واقعاً تاثیرگذار بود. در همان قدرتمند وقتی نیروهای تازهنفس اعزامی می رسیدند،بچه های آموزش دست به کار می شدند و خیمه ها رو برپا می کردند.از بسیجی ها می خواستیم کمکمان کنند .یا خسته بودند و یا حوصله اینجور کارها را نداشتند .آنها به هوای عملیات می آمدند نه رفتن به گتوند و درگیری با مسائلی آموزشی.
این بود که راغب به این کارها نبودند.مربی ها خیمه ها رو برپا می کردند.اگر لازم بود محوطه اردوگاه را تمیز می کردند.حتی دو سه روز اول ،ما برای این بچه ها غذا می گرفتیم و ظرف هاشون رو می شستیم.اینا اصلا نمی دونستم اینایی که براشون زحمت می کشند همون مربی های آموزش هستند.
یکی دو روز بعد که بحث آموزش شروع میشد ،بسیجی ها بهت زده میشدن .چون فکر می کردند ما نیروی خدماتی اردوگاه هستیم.
این نوع رفتار بچه های آموزش،تاثیرات خودش رو در روحیه بسیجی ها می گذاشت.خیلی زود تقسیم بندی می کردن و مثل ما ،از خودشون شهردار خیمه انتخاب می کردند.علی رضا هم واقعا توی این بحث کار و فرهنگ سازی می کرد.
یه مشکلی که بچه های آموزش داشتن ،بحث شرکت در عملیات بود.همه گردان های که بنا بود در عملیات شرکت کنن ،به وسیله بچه های آموزش آماده می شدند.مربیان آموزش جز اولین رده های لشکر بودند که از سر و راز عملیات ها سر در می آوردند.
می دونستم عملیات در کجا و چه مکانی انجام میشه .حتی مدتها قبل از عملیات در منطقه ای که بنا بود عملیات بشه ،حاضر می شدند و از نزدیک وضعیت زمین و موانع را بررسی می کردند ،تا بتونند مطابق این برداشت ها ،منطقه ای رو شبیه سازی کنند و آموزش ها رو شروع کنند.
این زحمت ها و تلاش های شبانه روزی که تمام می شد و می رسیدیم به شروع عملیات ،یک مرتبه واحد آموزش فراموش میشد.یعنی همین مربیانی که تا یکی دو روز قبل،عزیز همه فرماندهان عالی و عادی لشکر بودند.می شدند هیچ و پوچ.
همه ی مسئولین لشکر هم استدلالشان این بود که بچه های مربی در عملیات شرکت نکنند تا آسیب نبینند.یعنی به قول خودشان دلسوزی می کردند.شاید حق هم داشتند.چون از هر هزار نفر پاسداری که در یک دوره آموزش می دیدند،۵۰ نفری که از همه زرنگ تر بودن برای مربی شدن انتخاب میشدند. بعد از این ۵۰ نفر شاید ۳یا ۴ نفر مربی میشدند .این بود که تربیت مربی کار سادهای نبود و مسئولین لشکر هم سخت مراقب بودند که مربی ها در عملیات شرکت نکنند. برای عملیات قدس ۳ برنامه ریزی می کردیم. قبل از شروع عملیات برای اینکه تعداد مربی ها کمتر باشه و بتوانیم مسئولین لشکری رو برای شرکت در عملیات متقاعد کنیم ،یک تعداد را با دوز و کلک فرستادیم مرخصی. اتفاقاً یکی از آن چند نفر علیرضا بود .خودم توانستم به عنوان فرمانده دسته ضدکمین در آن عملیات شرکت کنم .قبل از شروع عملیات یک شب بین مان بحث بود که چه کسی دوست داره شهید بشه. اسیر و مجروح و این حرفها...اسارت که مشتری نداشت. شهادت یه تعداد مشتری داشت. خودم گفتم :من که اسارت را مطلقاً قبول نمیکنم .شهادت هم دوتا بچه دارم نمیخوام یتیم بشن.فقط اگر جانبازی باشه حرفی ندارم .ولی قطع نخاع اصلاً و ابداً نمیخوام .دستامو که برای کار نجاری و و مبل سازی لازم دارم فقط میتونم یکی از چشمام و یا پای چپ و بدم.
شب خواب دیدم یکی اومد بهم گفت: حالا آخرش پا میدی یا چشم؟گفتم: همین پای چپم را میدم.
گفت نه پای راست رو میخوایم.. مقاومت نکردم گفتم باشه پای راستم برای شما.
از خواب که بیدار شدم برایم مسجل بود که پایم رفتنی است. خواب می دیدم رد خور نداشت.حتی همان روزی که نارنجک توی دست صدرالله منفجر شد هم شب قبل از خواب دیدم یکی از دندون هام افتاده .صبح که بچه ها خواستن برن سر کلاس ها خواهش کردم که مواظب باشند اما همه مسخره کردند.یک وقت صدای انفجار شنیدم بعد که از ساختمان زدم بیرون و با بهاء الدین مقدسی مواجه شدم دیدم گریه میکنه .علت را پرسیدم گفت: صدرالله شهید شد..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
گروه اول
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
گروه دوم
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
پنجم ماه رمضان 91، عروسی سادهای به صرف افطاری گرفتیم و خوشحال بودیم از اینکه زندگی را بدون گناه آغاز کردیم.
خوشحال بودم که هر دوی ما پایبند به دین هستیم.
موقع اذان بودکه به خانه رسیدیم. ابوذر وضو گرفت و نمازش را خواند. آمد به من گفــت: حاج خانــوم دو رکعت نماز برا خوشبختیمان خواندم. بهش افتخار میکردم چقدر #خوشبخت بودیم».
🌺🌹🌺🌹🌺
#شهید_مــدافع_حرم
#شهـــدای_فارس
#شهید_ابــوذر_داوودی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
..,...........
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#طنز_جبهه😁
ﺷﺐ ﺟﻤﻌﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻋﺎﯼ ڪﻤﯿﻞ📖❤️
ﭼـ💡ـﺮﺍﻏﺎﺭﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻧﺪ
ﻣﺠﻠﺲ ﺣـﺎﻝ ﻭ ﻫﻮﺍﯼ ﺧﺎﺻـﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻫﺮ کﺴﯽ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻣﯽ ڪرﺩ ﻭ ﺍشڪ😢 ﻣﯿﺮﯾﺨـﺖ
ﯾﻪ ﺩﻓﻌـﻪ ﺍﻭﻣـﺪ ﮔﻔﺖ : ﺍﺧـﻮﯼ بـﻔﺮﻣﺎ ﻋﻄـﺮ ﺑﺰنـ🔮 ﺛـﻮﺍﺏ ﺩﺍﺭﻩ
–ﺍﺧـﻪ ﺍﻻﻥ ﻭﻗﺘﺸـﻪ؟😐
ﺑﺰﻥ ﺍﺧـﻮﯼ،ﺑﻮ ﺑﺪ ﻣﯿـﺪﯼ،ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣـﺎﻥ ﻧﻤﯿﺎﺩ ﺗﻮ ﻣﺠﻠﺴـﻤﻮﻧﺎ😓
ﺑﺰﻥ ﺑﻪ ﺻـﻮﺭﺗﺖ ﮐـﻠﯽ ﻫﻢ ﺛـﻮﺍﺏ ﺩﺍﺭﻩ🙈
ﺑﻌﺪ ﺩﻋـﺎ ﮐﻪ ﭼـ💡ـﺮﺍﻏﺎ ﺭﻭ ﺭﻭﺷﻦ ڪرﺩﻧﺪ ﺻﻮﺭﺕ ﻫﻤﻪ ﺳـﯿﺎﻩ ﺑﻮﺩ😳
ﺗﻮ ﻋﻄـﺮ ﺟﻮﻫﺮ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ😷😂😂
ﺑﭽـﻪ ﻫﺎ هم ﯾﻪ ﺟﺸـﻦ ﭘﺘﻮﯼ ﺣﺴــﺎﺑﯽ ﺑﺮﺍﺵ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ…😌
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌷🕊🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
°•♡♥️
#گمنام؛ یعنی
کسی که دنیا را حتی
به اندازه یک #نام هم نمیخواهد❌
#شهید_گمنام🌷
#ﻣﺎﺭاﺩﻋﺎﻛﻨﻴﺪ
#ﺷﺒﺘﺎﻥﺷﻬﺪاﻳﻲ
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌸🕊
اول صبـح
لبخنـد به لب
به نگاهـی
به سلامـی
دلِ ما را بُردی ...
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
🌸🕊
@shohadaye_shiraz
💠 #ســیره_شهــدا
🔰مدتے بود هــروقت براے نظافت مےرفـتم میــدیدم تمــام ڪلاس ها و راهرو هـاے مدرسه تمیز است!💖
یک روز زودتــر از همیشہ رفــتم و جایے پنهــان شــدم، چند دقیقــه بعد دیــدم آقاے کشــاورز، مدیــر مدرســہ جــارو بدســت آمــد و شــروع ڪـرد به جاروکــردن کلاس ها...
#شهیــداحمدکشــاورز
#شهـداے_فـارس
-═ঊঈ🌹ঊ┅
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_چهل_و_پنجم
عملیات شروع شد. من دسته ضدکمین را برداشتم بردم که کمین ها را بزنم.توی دل دشمن با سه نفر از عناصر گشتی دشمن مواجه شدم. اگر تیراندازی می کردیم عملیات لو می رفت .اگر می ذاشتیم فرار کنند می رفتند و اطلاع می دادند. دویدم دنبالشون. یه جایی گمشون کردم. شب بود و تاریک. یک وقت که دور و برم نگاه کردم ،متوجه میدون مین شدم.
اولین چیزی که در ذهنم نقش بست خواب قطع شدن پا بود.اگر این اتفاق میافتاد وضع عملیات به هم میریخت. دستمو بلند کردم و شروع کردم با خدا حرف زدن..گفتم :خدایا من اینجا پا بده نیستم !!اصلا و ابدا..! اینجا ما ۱۵ کیلومتر خاک دشمنیم. هیچکی نیست منو برگردونه و شهید میشوم. من هم که قول شهادت ندادم.تازه من کشته بشم تکلیف عملیات و این کمین هایی که دسته من باید کلکشون رو بکنه چی میشه؟!
همین طور با خدا درد دل کردم رک و پوست کنده حرفامو زدم و ازش خواستم تا یه فرصت دیگه بهم بده و شروع کردم به برگشتن خدا هم کمک کرد و فرصت داد تا کربلای ۴ ..یعنی نزدیک به ۲ سال و چند ماه بعد..
خلاصه این عملیات ما پیروز شدیم .بعد که برگشتیم گتوند، این بندگان خدایی که سرشان شیره مالیده بودم و فرستاده بودم شان مرخصی ،هم از راه رسیدند .خیلی ناراحت و عصبی بودند .مخصوصا علیرضا که سخت دلخور بود و گله مند.
یادمه توی پادگان احمد بن موسی که بودیم برای رضا را انگار کرده بودند توی قفس. خیلی دوست داشته باشد مقطعی توی شیراز حاکم بود .بحث اختلافات طرفداران آقای حائری و دستغیبی ها به پادگان ها هم کشیده شده بود.
وقتی علیرضا با هر مصیبتی از شیراز خلاص شده بود و خودش را رسانده بود اهواز چه حالی داشت!آخه یه مدت نه تنها نیرو به ما نمی دادند بلکه جیره ما را هم زده بودند.یادمه ۴۵ روز تمام ،از شیراز چیزی برای لشکر نیامد .ناهار نان و سیب میدادیم به نیروها .یه مصیبتی داشتیم با این بچه بسیجی هایی که حالا مثلاً آمده بودند از دین و خاکشان دفاع کنند بعدا فدای این اختلافات میشدند.
اون مقطع گذشت. یه روز خبر دادند که آقای حائری دارد می آید گتوند. اون موقع خودم مسئول آموزش بودم .همه مسئولان اردوگاه هرکدام با یه بهانه ای در رفتن. یعنی هیچ کدوم نمی خواستند امام جمعه را ببینند . من که این بازیها را قبول نداشتم.تازه آقای حائری که سر از خود امام جمعه نشده بود. با حکم امامی که همه قبولش داشتیم کار میکرد.
امثال علیرضا هم کاری به این اختلافات نداشتن. نهتنها کار نداشتند ،بلکه خون دل هم میخوردند. حوالی ظهر بود که دژبان اردوگاه خبر دادند آقای حائری دم در است.گفتم راهنمایشان کنند تا بیاید توی آموزش.
آن روز یکی از روزهای بود که خیلی خجالت کشیدم آقا با همراهانشان اومدن توی آموزش وقتی دیدند کسی نیست خواهش آن برخورد البته ما به روی خودمان نیاوردیم گفتیم که ماموریتی برایشان پیش آمده و غرضی در کار نبوده و نمی فهمیدند چه خبره زیاد نماندند.سر ماشین را گرد کردن به طرف لشکر المهدی حق هم داشتند فقط یه پر از پول دادن به من گفتم که فرد بچههای آموزش کنید. ما بد نگاه کردیم دیدیم ۷۰۰ هزار تومان پول نقد. ایشان که رفت سر و کله دوستان پیدا شد خبر هدیه به آموزش همه جا پیچیده بود .از امور مالی اومدن که پول ها را به خیال خودشان تحویل بگیرند. هر کاری کردند تعریف من نشدند.گفتم:« چطور خودش به دردتون نخورد پول هایش به دردتون میخوره؟! آقا خودش مشخص کرده برای آموزش من هم خرج همین کار می کنم!»
بعد حاج نبی رودکی هم طرف ما را گرفتند و گفتند که خرج بچه های آموزش کنید.
با همه این مشکلاتی که بود هیچ کس جرات نمی کرد که لباس هاشو بذاره تو تشت که خیس بشه ،بعد بیاد سر فرصت بشوره. چون علیرضا توی یک چشم به هم زدن همه را می شست و پهن می کرد روی طناب هرچه هم التماسش می کردیم که این کارو نکن ،هیچی نمی گفت فقط میخندید.
یه مدت صبح که از خواب بیدار میشدیم میدیدیم پوتینا واکس خورده و مرتبن. هیچکی هم نمی دونست کار کیه.یه شب کمین زدم و مچ دستشو گرفتم توی اون دل تاریکی عرق میریخت به خواهش می کرد که چیزی نگم.
یه بار هم توی یک گودالی که برای نماز شب درست کرده بود، بی خبر دست گذاشتم روی شونه اش. بازم خیس عرق شد و خواهش کرد که جایی نگم.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
گروه اول
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
گروه دوم
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شهیدی که در قبر لبخند زد!
🎤 راوی : حجت الاسلام مهدوی ارفع
🌷طلاییه ــ ســه راهی شهادت
#پیشنهاددانلــود👆
🌹🌷🌷🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد