eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.3هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
2.9هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
✨صفات اخلاقی مجاهد خیلی مهم است. مجاهد یک ظواهری در ابعاد مختلف دارد. ✨ پایه اول این صفات نماز است. برادر عزیز شما نباید را ترک کنید و این یک صفایی دارد. 🍃🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
از وسعت لبخنـدتان جـان می گیرد زنـدگی ، بگذارید لبخنـدتان حـال تمــام روزهای مرا خـــوب کند.... 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهیدی که به دشمن خودش هم رحم می کرد ... روایتی از راوی:حاج محمد امیری 🍃🌹🍃🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * وقت فکر کردن به فقری که گاه به روی شوهر هم نمی آورد آزارش می داد .می رفت و در چمدان را باز می‌کرد و آن پاکت را از زیر لباس ها بیرون می کشید: «خواهرم تو باید مانند فولاد آبدیده باشی به خاطر خدا تحمل کن» کتری را آب کرد ناگهان شوهر را در درگاه چوبی کوچک دید. _سلام نصف جونم کردی چه خبر؟! _خبر سلامتی ،آقا منصور رو آوردم خونه باباتون اینا.. دستپاچه شاد و غمگین چادر سر کرد و دم در حال رسید شوهر همراهش شد.خدیجه طبقه دوم کفش دانی چوبی را که می گشت کفش ورزشی استوک دار سیاهی دم دستش آمد با سه خط زرد در دو طرف ،آن را به کناری گذاشت و به شوهرش گفت یادش بیاورد تا برایش ماجرایی در مورد کفش ورزشی استوک دار تعریف کند. آقای نجابت زیر آفتاب تند تابستانی کوچه ماجرا را پرسید و فهمید که در دوران تحصیل همسرش،روزی منصور کفش ورزشی استوک دارش را تمیز می شوید و به او می‌دهد که در مدرسه بپوشد برای زنگ ورزش. خدیجه دل دل میکند و با سپاسی ظاهری از پوشیدن طفره می رود. اما منصور با گفتن:«عارت نشود !کفش ،کفش است و چه فرقی میکند »«وارسته تر از این حرف ها باش .»او را متقاعد می‌کند که از آن پس تا مدت‌ها زنگ ورزش دبیرستانش را بی هیچ شرمی با آن کفش بگذراند و گاهی می شد که صبح منصور آن را می‌پوشید ظهر خدیجه و فردا صبحش یحیی. غرق این تعریف ها بودند که در باز شد و در خانه‌ای که همه فامیل جمع بودند بالای سر منصور رسیدند. ملافه روی پاهایش بود زیر سفیدی ملافه فقط یکی از پا ها دیده می شد.پای دیگر اما حجم همیشگی ملافه را پر نکرده بود و یک چیزی از حالت معمول تا نصفه کم داشت. منصور افتاده در رختخواب نگاه گیج و خندانش را به طرف آدم‌های بالای سرش می سراند. ریش هایش بلند تر از همیشه شده بود خدیجه بازوی مادر را گرفت و سعی کرد خود را عادی بنماید. انگاری که اتفاق خاصی نیافتاده بگوید، بخندد و با منصور شوخی کند ،مثل برگشتن های قبلی است هنوز نیامده بخندد:« با لوبیا چه طوری؟» و منصور دلخور از آزاری شیرین خندان تشرش بزند.. یا دانه های لوبیا ای را که مادر از بشقاب آبگوشت منصور سوا کرده ،ناگهان و یکجا برگرداند در بشقابش و دادش را درآورد. نمی توانست هیچ یک را ملتهب چین پایین ملافه را دید زد. رو برگرداند و خودش را بیرون کشید از حلقه چند لایه آدم‌های دوره رختخواب منصور و به آشپزخانه رفت کنار ظرف های نشسته. ادامه دارد.... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌷از شهربانی بازنشسته شده بود. یکی از اتاق های خانه را کرد مغازه. خانه ما در یکی از محلات مستضعف نشین اباده بود. بیشتر مشتریان عشایر بودند یا مردم فقیر... پدر عادت داشت به نسیه دادن. اسم کسی را هم نمی نوشت. می گفت این مردم اگر پول داشته باشند خودشان می آورند! نیمه شب بود که صدای در خانه بلند شد. پدر رفت پشت در. مأمورهای گشت شهربانی بودند... گفتند: آقای رجایی در مغازه شما باز است، ببندید! پدر خندید و گفت: اشکال ندارد، اگر کسی چیزی نیاز داشته باشد و پول هم نداشته باشد، من راضی ام از مغازه ام بردارند!😳 فرامرز(غلامحسین) رجایی 🍃🌷🍃🌷🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
✨ شما آمده اید در راهی قرار گرفته اید و راه اختیاری ای را برای خدا و دفاع از حریم ها انتخاب کرده اید. ✨ دفاع فقط از حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س) نیست؛ دفاع از حریم گسترده ای است، دفاع از حریم اسلام است و دفاع از حریم اهل بیت و انسانیت است. ✨ یقین بدانید شما برای این انتخاب شده اید. چه این را حفظ کنید چه نکنید. ✍ سخنرانی سردار سلیمانی در جمع مدافعان حرم آبان 94 🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
و چہ احساس قشنگے ستــــ ڪہ در اول صبــ🌤ــح یاد یڪ " " تو را غـرق تمنـــــا سـازد... 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
🌺 رفتار عجیب و زیبای شهید در هشت سالگی توی خونه‌ی بزرگی که درونِ هر اتاقش یک خانواده بودند، زندگی می‌کردیم. یک روز گیلاس خریدم. منصور که اون موقع هشت ساله بود، گفت: بابا! همسایه‌ها گیلاس رو دیدند؟ گفتم: بله گفت: بهشون دادی؟ گفتم: نه! شما بخور؛ خودشون می‌خرند... سریع رفت و چند ظرف آورد. گیلاس‌ها رو تقسیم کرد و به همه‌ی خانواده‌ها داد. بعد اومد و گفت: حالا من هم می‌تونم بخورم... 🌹 خاطره‌ای از نوجوانی سردار منصور خادم‌صادق 📚منبع: کتاب آرزوی فرمانده، 🍃🌹🍃🌹 : در واتساپ: https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* ** ** ** همینطور که به ظرفشویی آشپزخانه تکیه زده بود و به سرخی چشم هایش آب پاشید.از پس پرده ای سرخ روی مین رفتن و به هوا پرت شدن و به زمین افتادن منصور را تصور می کرد. بعدتر هم که از این و آن شنیده بود این صحنه‌ها را پیش چشم میدید. هنگامی که کریم شایق که خود قبل ها پایش روی مین رفته بود و زجر لحظه‌های بعد از آن را تجربه کرده بود،منصور را از زمین بلند می کند و با هیاهوی ضجه هایش ،روی برانکارد،یله اش می کند ،با انگشت ها زخم ران را می چسبد و فشار می دهد که خون کمتری از او برود،و منظور نیمه‌جان عرقی دوباره روی پیشانی خیسش می نشیند. با صدای زخمی می گوید :کریم آقا دستتون بردارین..به جای این کار را از اینجا ببرنیم.. در همین خیال بود که هوار عاصی منصور خدیجه را هول به هال کشاند. _ویلچر برای چیه ؟این بساط ها چیه ؟؟خدیجه کجا رفت!؟ خدیجه...! حلقه های چندلایه آدم‌های دورش بازتر شده بودند و بعضی از پشت دیوار سرکشان خشم منصور را نظاره می‌کردند و بعد به ناگاه لحن صمیمی اش را با خواهر. _چطوری عزیزم؟ میبینی به چه روزی انداختنمون؟ خوب این ویلچر برای چی؟من هنوز هم  حاضرم با همه اینا مسابقه دو بدم! نمردم که.... آقوی نجابت چطورن؟محمدعلی محمد حسن کجو هستن؟ بیارشون دایی ببوستشون. دو کودک بازیگوش با اندوهی کودکانه ناشی از تاثر حاکم بر فضا سر پیش آوردند و پیشانی نبوسیده زود خود را عقب کشیدند و چشم هایشان می دوید توی چشمهای مادر. نگاهشان سرید به طرف مادر که با جمله :«هنوزم لوبیا درست می کنی » که دایی  گفت از خنده ای به قهقهه سرخی چشمانش کشیده‌تر به نظر می‌رسید. دایی ناغافل دست محمدعلی را کشاند و آرنجش در دست آمد و کشیدش در آغوش.درست ،انگار چند روز بعد که خدیجه همراه بچه ها برای کمک در کارهای خانه به ما در آمد و دم های غروب که شد منصور بچه‌ها را فراخواند و دستشان را گرفت و گفت مادرشان را آرام صدا کنند. هردو که دستش را گرفتن لی لی کرد و به اتاق رفت. خدیجه دستکش پلاستیکی ظرفشویی را هنوز در دست داشت. مثل اینکه جلدی باید برگردد.بچه ها هنوز وسایل بازی شان کف هال پهن بود که منصور بی‌هیچ گفتی با دست و چشم آنها را نشان داد و تکیه داد به عصا و خم شد تا پایین عصا را چسبید و با احتیاط کف اتاق نشست. نگاهی به در اتاق کرد و بدنش را کشیدـ طرف در. با انگشت در راه حل داد صدای تق آمد و در بسته شد.خواهر و دو دردانه اش بی تفاوت تر از روزهای اول به او خیره شدند بلکه زودتر کارش را بگوید تا بروند و کارشان را از سر بگیرند. ادامه دارد.... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌷چهره ای ارام و دوست داشتنی داشت, اهل حرف زدن نبود. علاقه عجیبی هم به نماز و به خصوص سجده داشت, گاهی تا ساعتی در سجده بود . من از نظام کوچکتر بودم, همیشه به من می گفت دعا بخوان, من هم برایش دعای کمیل و توسل می خواندم و او اشک می ریخت... خیلی تمیز و مرتب بود, اما یکبار که به مرخصی امد, لباسی کهنه و مندرس به تن داشت. پدر شاکی شد, گفت این چه لباسیه, پوشیدی؟ کمی شرم کرد.گفت راستش با یکی از دوستان با هم به مرخصی امدیم, دوستم مادر ندارد و قرار بود به جشنی برود. لباس خودم را به او دادم, حالا همین لباس را می شورم و درستش می کنم! 🌾🌷 🌹🌷 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ *** : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
بسمه تعالی 🚨 با توجه به ابلاغیه ستاد ملے کرونا مبنے بر تعطیلے کلیه مراسمات مذهبی جهت جلوگیری از شیوع کرونا ، و با عنایت به در خصوص بودن نظر این ستاد ، در جهت از ولی امر مسلمین، مراسمات هییت شهداے گمنام و منبعد تا اطلاع ثانویه به صورت و از طریق کانال هییت در اینستا و سایت هییت انلاین پخش می گردد انشالله دعای خیر مومنین سبب رفع بلا و ظهور منجی موعود گردد ⬇️⬇️⬇️⬇️ لینک پخش مجازی مراسم هییت : در اینستا: https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk در هییت آنلاین: heyatonline.ir/heyat/120
آدمـ حسابےبودݩـــــ••🌱 نـهـ بہ سن|✨ نـهـ بہ تیــپ وقـیافہ‌س|💥 نهــ بہ پـوݪ وحقوقـ‌‌‌|🚫 آدم‌حسابے‌اونےڪه•• خـــدا‌عــاشقـِـش‌شــدہ💓 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
🌷 کربلای 5 شروع شد. جعفر به شدت مجروح شد. مدتی را در بیمارستان شهید فقیهی( شیراز) بستری بود، در این مدت خانواده اش خیلی اصرار کردند که وقت ازدواج توست، گفته بود: خداوند برای ازدواج من، حوری آماده کرده است! خبر عملیات کربلای 8 را که شنیده بود، با همان تن رنجور و زخمی خودش را به منطقه رساند. شب قبل عملیات بود. شروع کردم به توجیه منطقه عملیات و تقسیم مسئولیت ها . چون نمی خواستم بااین وضعیت در عملیات شرکت کند اسم او را نبردم. او که در گوشه ای نشسته بود، دستش را بالا برد و گفت: اقا منوچهر چیزی فراموش نکردی؟ گفتم فکر نکنم! گفت: یادت رفت بگی من باید چی کار کنم! گفتم: شما همین جا باش، بعد عملیات بیا، کار زیاده، بهت احتیاج دارم! گفت: من این همه راه نیامدم که اینجا بمانم، برای شرکت در عملیات آمده ام، من را هم وارد لیست کنید! انقدر محکم و پرصلابت گفت احساس کردم می داند قرار است در این عملیات شهید شود. اما نمی دانم چرا نتوانستم جلویش مقاومت کنم. گفتم شما جانشین آقای امینی باش! شب عملیات وقتی گروهان آقای امینی وارد شد سراغ جعفر را گرفتم. گفت: خودرو آنها خمپاره خورد. جعفر هم دوباره مجروح شد بردنش عقب و بعد خبر شهادتش را شنیدم جعفر عوض پور 🍃🌹🍃🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * خواهر برگه چک نویسی از کف هال برداشت که خودش را باد بزند. توی چشمهای منصور نگاه نکرد .نگاهش را گرداند در همین دور و برهای گردن و ریش. در نقطه کور دید چشمان داغش را هم میدید. _چیه داداش با من کاری داشتین؟! صدای باز شدن لبهای خشک منصور برای خدیجه که انتظار جواب می کشید مشهود بود. اما منصور باز ساکت شد. بچه ها چشم از او گرفته بودند ولی خدیجه نه. منصور با دو انگشت انتهای ریش را گرفته بود به بازی. _خدیجه! سرگرداند طرف بچه‌ها .گویی ناخنی که روی شیشه کشیده شود صدایش خشک بود. _محمدحسن، محمد علی، دایی جون من که خوندم شمام سینه زنی خوب؟! رنگش زرد تر از همیشه می‌نمود به زانوی پای قطع شده نگاهی کرد .نوری معصوم و زلال در گونه‌هایش موج میزد. چشمانش سرخ بودند و به پنجره خیره.با ضرب آهنگ کوفتن دست به سینه لحنی که هیچگاه از او نشنیده بودند می خواند. «حسین گم شدم ای رودم ای رود...» موجهای صدا خشک و شکسته از گلو می آمدند و انگار در حنجره پژواک می‌شدند و دورگه و بیحال از دهان می زدند بیرون. «نهال خم شدم ای رودم ای رود.. » برقی به تنش دویده بود موهایش سیخ می شد و باز می نشست نری بود فرو خورده انگار که حالا غروبی با لرزه بیرون می پرید. «حسین جانم حسین جانم حسین..... رودم ای رود...» ضرب آهنگ نوحه به هم می خورد . با صاف می شد و با ضربه سینه زدن هماهنگ. آنی نفس بالا میداد از دهان و دم می گرفت.دست دیگر که سینه نمی‌زد لحظه می رفت کف پای نداشته را بخاراند و دوباره آرام می آمد و لرزان می نشست روی گودی قفسه سینه «شرق ..شرق »می‌خواند و بچه ها و مادرشان سینه می زدند. ادامه دارد ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌷فروردین سال ۶۶ بود, نیروها برای یک عملیات غیرمنتظره اماده می شدند. کلیه مرخصی ها لغو شده و به کسی تسویه حساب نمی دادند. من در تیپ امام حسن(ع) بودم, حسین در لشکر ۱۹ فجر. دنبال کارهای انتقالش بودم تا او را پیش خودم ببرم و از انجا تسویه اش را بدهم تا به مدرسه برگردد. می دانستم به خاطر احترام بزرگتری روی حرف من حرف نمیزند. برای همین در تمام مدتی که دنبال کار هایش بودم, می دیدم می خواهد چیزی بگوید اما حجب و حیایش مانع می شد. وقتی کارهای انتقالش تمام شد و با باباعلی(فرمانده گردان) هماهنگ کردم و دید دارد کار از کار می گذرد, مرا گوشه ای کشید و گفت:داداش, بذار تو این عملیات هم باشم, بعد قول می دم برم شیراز و دیگه برنگردم! به چشم هایش خیره شدم. نوری در چشمانش بود که مجابم کرد. گفتم قول می دی؟ انگار دنیا را به او داده بودند. خوشحالی در چشمانش موج می زد. مرا در اغوش کشید و محکم فشار داد. من برگشتم به تیپ. شب بعد عملیات کربلای ۸شروع شد. دلم اشوب بود. صبح عملیات سراغش را گرفتم, گفتند مجروح شده... سریع خودم را رساندم به لشکر. از هر که سراغش را می گرفتم, این پا و ان پا می کردند, اصرار کردم, گفتند: دیشب شهید شد! شهادتش خیلی برایم سنگین بود, اما چون به ارزوی قلبی اش رسیده بود, قلبم ارام بود! 🌷🌾🌷 فارس 🌹🌹🌷 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ *** : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 | 🔰 کشف پیکر مطهر دو شهید در فکه؛ 📍منطقه عملیاتی والفجرمقدماتی ۱۵ و ۱۶ فروردین ۱۴۰۰ ... 🍃🌹🍃🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 نشردهید
من‌به‌گرداب‌گنه، غرق‌شدم‌ڪاری‌کن...🥀 اۍ‌که‌ڪشتی‌نجاتی، لَکَ‌لَبَّیڪ‌حُسَین(؏)...♥️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
.... 👇👇👇👇 میهمانی لاله های زهرایی پنجشــبه ۱۹ فروردین ۱۴۰۰/ ساعــت ۱۸ آنلاین شوید از دور انجام دهید/ زیارت عاشورا دستہ جمعے بخوانیـــم 🌷🌹🌷 پخش زنده در صفحه 👇: https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk و ﻟﻴﻨﻚ ﻫﻴﻴﺖ انلاین با اینترنت رایگان👇 http://heyatonline.ir/heyat/120 🌹🌹🌹 ﻟﻂﻔﺎ ﻣﺒﻠﻎ ﻣﺠﻠﺲ ﺷﻬﺪا ﺑﺎﺷﻴﺪ 🌷▫️🌷▫️🌷 ﺷﻴﺮاﺯ
کر و لالی که قبر خودش را نشان داد... 🌷سر قبر پسرعموی شهیدش نشسته بود. با زبون کر و لالی خودش با ما حرف می‌زد، ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﺸﻮﻳﻢ وقتی دید ما نمی‌فهمیم، بغل دست قبر این شهید با انگشتش یه دونه چارچوب قبر کشید و رویش نوشت: شهید عبدالمطلب اکبری. بعد به ما نگاه کرد و گفت: ‌نگاه کنید! خندید ﺧﻴﻠﻲ ﺗﻌﺠﺐ ﻛﺮﺩﻳﻢ اﺧﻪ ﭼﻂﻮﺭﻱ ﻛﺴﻲ اﺩﺭﺱ ﻗﺒﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﺭا ﻣﺸﺨﺺ ﻣﻴﻜﻨﺪ! ! .... هیچی نگفت؛ یه نگاهی به سنگ قبر کرد و با دست، نوشته‌اش را پاک کرد. سرش را پائین انداخت و آروم رفت...  فردایش هم رفت جبهه. بعد ﺷﻬﺎﺩﺗﺶ ﻭﻗﺘﻲ جنازه‌ عبدالمطلب را آوردند و دقیقاً توی همین جایی که با انگشت کشیده بود خاکش کردند ﻓﻬﻤﻴﺪﻳﻢ.اﻭ ﻳﻪ ﭼﻴﺰﻫﺎﻳﻲ ﺭا ﻣﻴﺪﻳﺪ ﻛﻪ ﻣﺎ ﻧﻤﻴﻔﻬﻤﻴﺪﻳﻢ.....»  🌾🌷🌾🌷🌾 عبدالمطلب اکبری باصری ﻳﺎﺩﺵ ﺑﺎ ﺻﻠﻮاﺕ 🌷🌷 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ *** : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * بچه ها همین طور که با ضرباهنگ سینه را گم می کردند مادر را می نگریستند و دایی را. بعد صورتشان در هم می شد کشمی آمد و زود چشم می دزدیدند.چند بیتی که از خواندن گذشته صدای منصور بلندتر شد انگار نه انگار که خانه است.حالتش مثل زواران شد که حاجتی دارند مریضی دارند و ضریح را چسبیده اند و ضجه می زنند و هق هق می کنند. «گلی گم کرده ام میجویم اورا ..به هر گل میرسم میبویم او را..» خدیجه ایران شده بود از کارهای منصور حالت عجیب و غریبش. دوید به سمت آشپزخانه لیوان آب را که آورد منصور چشم هایش را بسته بود و می خواند. لیوان را جلوی منصور گذاشت و سه بار صدایش کرد .خواندن که قطع شد خنده غمگین روی صورت منصور نشست انگار سبک شده باشد.دو کودک را در بغل کردن لیوان آب را با هم خوردند. 🌿🌿🌿🌿 یه بار عرض کردم خدمتتون موقعش که که شد خودم بهتون میگم حالا شما گرفتاری دیگه ای ندارین دیگه همش چسبیدین به ازدواج من؟! پوست شکلات را توی بشقاب میوه ای که ما در آورده بود انداخت بعد بین دو انگشتش گذاشت و گرفت جلوی دخترک و بچه شد. _خانوم خانوما این شکلات های مخصوص بچه های خوب بفرمایید.. مامان! راضیه اینقدر دختر خوبی هست که خدا میدونه !معدلشون ۲۰ شده ! اذیت مامانشون  هم نمی کنن. مگه نه؟! چند ماه پیش تر وقتی منصور نشسته بود و جوراب بلند و سیاهش را در آورده بود و بعد پای مصنوعی اش را و فوت کرده بود سر کاسه زانویش گفته بود: _چه کار کنم همش گیر بودم اون وقت جنگ بود بعدشم تا فروردین پارسال دوره دافوس نذاشت سرمو بخارونم. دوره ام که تموم شد خوب نگهم داشتن همون تهران. تازه حالا یه کمی وقت پیدا کردم خیلی خوب حالا که اصرار داری من به شرطی عروسی می کنم که زنم همسر شهید باشه ،سیده هم باشه، بچه هم داشته باشه! پدر چند لحظه با نقش های قالی بازی کرده بود و بعد نیم نگاهی به مادر انداخته بود. _عجب بابا جون! جوان نیستی که هستی! خوش قیافه نیستی که هستی! بی سواد تو اجتماع نگشته هستی که نیستی !چرا حالا.... مادر خیره به پای پلاستیکی، محزون پریده بود توی حرف پدر _نان جانب خدا داده دختر با ایمان و خونواده دارم اگه فکر می کنی بهتر هم می کنند دلشان به حالت میسوزه اشتباه می‌کنی. ده تا دختر برات دیدم.هی  میگم برم.. میبینم خودت نمیخوای. _نه مامان اصلاً قابل ترحم و دلسوزی و این چیزا نیست از ما دیگه جوانی و جور حرفا گذشته می خوام چیکار بده آدم عروسی بکنه بابای چند نفر دیگه هم باشه ؟! ای دنیا مگه چند روز که حالا بیام کل و شا باشی راه بندازم. من اگه پام سالم بود دوست داشتم یه همچین کاری بکنم. حالا راضی شکلات را گرفت و با خیلی ممنون سر زیر انداخت لب گزید و با سبابه و شست بالای روسری را به بازی گرفت.مادر همین‌طور که پرتقال را پاک می‌کرد باریکلا دخترم گفت و کنجکاوانه دقیق شد به حالت نشستن راضیه.این اولین بار بود که کاسه زانو منصور را می‌دید به روسری رنگی اش که با آن صورت کودکانه طرح معصومی تشکیل می داد به دستش که شکلات را در آن نگه داشته بود و بشقاب شکسته دست نخورده مانده بود. بعد پرتقال قاچ شده را جلوی راضیه گذاشت. _«بخور عزیزم» و بلند شد با تکان سر به منظور گفت که بی آشپزخانه. منصور بند دور پای پلاستیکی را چرخاند تا تکه فلز باریک را از سوراخ آن  رد کرد و محکم بست کاسه زانو درد در قسمت بالای پای مصنوعی جا گرفت. _اگه قول بدی تا برگردم پرتقالت راا خورده باشی، زود میریم خونه عمو جلیل اینا. دخترک لبخندی زد و برآمده باشه سرش را شانه چپ پایین و بالا آورد .منصور دستش را به زمین گذاشت و بلند شد.راضیه به یک فریب شدن بدن او دقت می گردد نسبت به روزهای اول کمتر میلنگید دم در آشپزخانه آنیش ها وارد توهم همیشگی به سراغش آمد و زود رفت. «فکر می‌کنم ماهیچه ها هم دیگر به این لنگی عادت کرده اند. اگر میشد یک روز پایم برگردد سرجایش .حالا گیریم که بشود تا مدت ها به خاطر این عادت ماهیچه‌هایم ناخودآگاه میلنگم.» _عمه فرمایید خیلی مخلصیم حاج خانم. _نه عزیزم خواهرتو خانم جلیل آقا همه چی رو برای بابات گفتن. بابات هم گفت زودتر بریم خواستگاری. _والا مامان !خودتون که میدونید عروس و  دختر  محترمتون خودشون بریدن  و دوختن ر من گفتم خوب شرایطش بهم میخوره چشم! حالا هم گفتم قبل از ازدواج بچه‌ها بیشتر با شما آشنا بشن می آوردمشون اینجا.. دیگه  بقیش با شما بزرگترها. یه مهر معقول و اسلامی به مراسم.. ادامه دارد ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
⭕️ تو می‌آیی، شهیدان نیز می‌آیند و آوینی روایت می‌کند فتح نهایی را 🌹🌹🌷🌹🌹 ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ, قرائت زیارت عاشورا 👇👇 ﺳﺎﻋﺖ ۱۸ لینک هییت آنلاین با اینترنت رایگان: http://heyatonline.ir/heyat/120 و صفحه اینستا : https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
اﻧﻼﻳﻦ ﺷﻮﻳﺪ تا دقایقی دیگر... ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻣﺠﺎﺯﻱ ﮔﻠﺰاﺭ ﺷﻬﺪا اﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﻴﺪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻋﺎﺷﻮﺭا ﺑﺨﻮاﻧﻴﻢ ⬇️⬇️ http://heyatonline.ir/heyat/120 اینستا https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
🕊✨ 🍃ابراهــیم‌مےگفتــــــ : دنیــاهمــین‌استــــــ،تــاآدم‌عاشــق‌ دنیاستــــــ وبــہ‌این‌دنــیاچــسبیده، حــال‌وروزش‌همــین‌استــــــ امــااگرانــسان‌سرش‌رابہ‌سمتــــــ آســمان‌ بــالابــیاوردوڪارهایش‌رابراے رضاےخــــداانــجام‌دهــد، مــطمئن‌بــاش‌زندگیــش‌عــوض‌ مےشود وتــازه‌معنےزندگےڪــردن‌را مےفهــمد🍃 🌷    🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75