*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #قسمت_سی_و_ششم*
خواهر برگه چک نویسی از کف هال برداشت که خودش را باد بزند. توی چشمهای منصور نگاه نکرد .نگاهش را گرداند در همین دور و برهای گردن و ریش. در نقطه کور دید چشمان داغش را هم میدید.
_چیه داداش با من کاری داشتین؟!
صدای باز شدن لبهای خشک منصور برای خدیجه که انتظار جواب می کشید مشهود بود. اما منصور باز ساکت شد. بچه ها چشم از او گرفته بودند ولی خدیجه نه.
منصور با دو انگشت انتهای ریش را گرفته بود به بازی.
_خدیجه!
سرگرداند طرف بچهها .گویی ناخنی که روی شیشه کشیده شود صدایش خشک بود.
_محمدحسن، محمد علی، دایی جون من که خوندم شمام سینه زنی خوب؟!
رنگش زرد تر از همیشه مینمود به زانوی پای قطع شده نگاهی کرد .نوری معصوم و زلال در گونههایش موج میزد. چشمانش سرخ بودند و به پنجره خیره.با ضرب آهنگ کوفتن دست به سینه لحنی که هیچگاه از او نشنیده بودند می خواند.
«حسین گم شدم ای رودم ای رود...»
موجهای صدا خشک و شکسته از گلو می آمدند و انگار در حنجره پژواک میشدند و دورگه و بیحال از دهان می زدند بیرون.
«نهال خم شدم ای رودم ای رود.. »
برقی به تنش دویده بود موهایش سیخ می شد و باز می نشست نری بود فرو خورده انگار که حالا غروبی با لرزه بیرون می پرید.
«حسین جانم حسین جانم حسین..... رودم ای رود...»
ضرب آهنگ نوحه به هم می خورد . با صاف می شد و با ضربه سینه زدن هماهنگ.
آنی نفس بالا میداد از دهان و دم می گرفت.دست دیگر که سینه نمیزد لحظه می رفت کف پای نداشته را بخاراند و دوباره آرام می آمد و لرزان می نشست روی گودی قفسه سینه «شرق ..شرق »میخواند و بچه ها و مادرشان سینه می زدند.
ادامه دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 #روایتگری | #روایت_حماسه
📍از حسین هیچ چیزی باقی نمانده !
🎙راوی: آقای#علی_حسنی
🍃🌹🍃🌹
#ڪانال_شهدا
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
🌷فروردین سال ۶۶ بود, نیروها برای یک عملیات غیرمنتظره اماده می شدند. کلیه مرخصی ها لغو شده و به کسی تسویه حساب نمی دادند. من در تیپ امام حسن(ع) بودم, حسین در لشکر ۱۹ فجر. دنبال کارهای انتقالش بودم تا او را پیش خودم ببرم و از انجا تسویه اش را بدهم تا به مدرسه برگردد. می دانستم به خاطر احترام بزرگتری روی حرف من حرف نمیزند. برای همین در تمام مدتی که دنبال کار هایش بودم, می دیدم می خواهد چیزی بگوید اما حجب و حیایش مانع می شد. وقتی کارهای انتقالش تمام شد و با باباعلی(فرمانده گردان) هماهنگ کردم و دید دارد کار از کار می گذرد, مرا گوشه ای کشید و گفت:داداش, بذار تو این عملیات هم باشم, بعد قول می دم برم شیراز و دیگه برنگردم!
به چشم هایش خیره شدم. نوری در چشمانش بود که مجابم کرد. گفتم قول می دی؟
انگار دنیا را به او داده بودند. خوشحالی در چشمانش موج می زد. مرا در اغوش کشید و محکم فشار داد.
من برگشتم به تیپ. شب بعد عملیات کربلای ۸شروع شد. دلم اشوب بود. صبح عملیات سراغش را گرفتم, گفتند مجروح شده...
سریع خودم را رساندم به لشکر. از هر که سراغش را می گرفتم, این پا و ان پا می کردند, اصرار کردم, گفتند: دیشب شهید شد!
شهادتش خیلی برایم سنگین بود, اما چون به ارزوی قلبی اش رسیده بود, قلبم ارام بود!
🌷🌾🌷
#شهیدغلامحسین_دانشمندی
#شهدای فارس
#ﺳﺎﻟﺮﻭﺯﺷﻬﺎﺩﺕ
🌹🌹🌷
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
***
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 #ببینید | #والفجر_مقدماتی
🔰 کشف پیکر مطهر دو شهید در فکه؛
📍منطقه عملیاتی والفجرمقدماتی
۱۵ و ۱۶ فروردین ۱۴۰۰
#شهیدمارادریاب...
🍃🌹🍃🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
نشردهید
منبهگردابگنه،
غرقشدمڪاریکن...🥀
اۍکهڪشتینجاتی،
لَکَلَبَّیڪحُسَین(؏)...♥️
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
@golzarshohadashiraz
#ﻫﻴﻴـــﺖ_ﺗﻌﻂﻴـــﻞ_ﻧﻤﻴﺸـــﻮﺩ....
👇👇👇👇
#مراسم میهمانی لاله های زهرایی
#به_صورت_مجازی
پنجشــبه ۱۹ فروردین ۱۴۰۰/ ساعــت ۱۸
آنلاین شوید
از دور #زیارت_شهـــدا انجام دهید/ زیارت عاشورا دستہ جمعے بخوانیـــم
🌷🌹🌷
پخش زنده در صفحه 👇:
https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
و ﻟﻴﻨﻚ ﻫﻴﻴﺖ انلاین با اینترنت رایگان👇
http://heyatonline.ir/heyat/120
🌹🌹🌹
ﻟﻂﻔﺎ ﻣﺒﻠﻎ ﻣﺠﻠﺲ ﺷﻬﺪا ﺑﺎﺷﻴﺪ
🌷▫️🌷▫️🌷
#ﻫﻴﻴﺖ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ
#شهید کر و لالی که قبر خودش را نشان داد...
🌷سر قبر پسرعموی شهیدش نشسته بود. با زبون کر و لالی خودش با ما حرف میزد، ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﺸﻮﻳﻢ
وقتی دید ما نمیفهمیم، بغل دست قبر این شهید با انگشتش یه دونه چارچوب قبر کشید و رویش نوشت: شهید عبدالمطلب اکبری. بعد به ما نگاه کرد و گفت: نگاه کنید! خندید
ﺧﻴﻠﻲ ﺗﻌﺠﺐ ﻛﺮﺩﻳﻢ
اﺧﻪ ﭼﻂﻮﺭﻱ ﻛﺴﻲ اﺩﺭﺱ ﻗﺒﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﺭا ﻣﺸﺨﺺ ﻣﻴﻜﻨﺪ! ! ....
هیچی نگفت؛ یه نگاهی به سنگ قبر کرد و با دست، نوشتهاش را پاک کرد. سرش را پائین انداخت و آروم رفت...
فردایش هم رفت جبهه.
بعد ﺷﻬﺎﺩﺗﺶ ﻭﻗﺘﻲ جنازه عبدالمطلب را آوردند و دقیقاً توی همین جایی که با انگشت کشیده بود خاکش کردند ﻓﻬﻤﻴﺪﻳﻢ.اﻭ ﻳﻪ ﭼﻴﺰﻫﺎﻳﻲ ﺭا ﻣﻴﺪﻳﺪ ﻛﻪ ﻣﺎ ﻧﻤﻴﻔﻬﻤﻴﺪﻳﻢ.....»
🌾🌷🌾🌷🌾
#شهید عبدالمطلب اکبری باصری
#شهدای_فارس
#ﺳﺎﻟﺮﻭﺯﺷﻬﺎﺩﺕ
ﻳﺎﺩﺵ ﺑﺎ ﺻﻠﻮاﺕ
🌷🌷
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
***
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #قسمت_سی_و_هفتم*
بچه ها همین طور که با ضرباهنگ سینه را گم می کردند مادر را می نگریستند و دایی را. بعد صورتشان در هم می شد کشمی آمد و زود چشم می دزدیدند.چند بیتی که از خواندن گذشته صدای منصور بلندتر شد انگار نه انگار که خانه است.حالتش مثل زواران شد که حاجتی دارند مریضی دارند و ضریح را چسبیده اند و ضجه می زنند و هق هق می کنند.
«گلی گم کرده ام میجویم اورا ..به هر گل میرسم میبویم او را..»
خدیجه ایران شده بود از کارهای منصور حالت عجیب و غریبش. دوید به سمت آشپزخانه لیوان آب را که آورد منصور چشم هایش را بسته بود و می خواند.
لیوان را جلوی منصور گذاشت و سه بار صدایش کرد .خواندن که قطع شد خنده غمگین روی صورت منصور نشست انگار سبک شده باشد.دو کودک را در بغل کردن لیوان آب را با هم خوردند.
🌿🌿🌿🌿
یه بار عرض کردم خدمتتون موقعش که که شد خودم بهتون میگم حالا شما گرفتاری دیگه ای ندارین دیگه همش چسبیدین به ازدواج من؟!
پوست شکلات را توی بشقاب میوه ای که ما در آورده بود انداخت بعد بین دو انگشتش گذاشت و گرفت جلوی دخترک و بچه شد.
_خانوم خانوما این شکلات های مخصوص بچه های خوب بفرمایید.. مامان! راضیه اینقدر دختر خوبی هست که خدا میدونه !معدلشون ۲۰ شده ! اذیت مامانشون هم نمی کنن. مگه نه؟!
چند ماه پیش تر وقتی منصور نشسته بود و جوراب بلند و سیاهش را در آورده بود و بعد پای مصنوعی اش را و فوت کرده بود سر کاسه زانویش گفته بود:
_چه کار کنم همش گیر بودم اون وقت جنگ بود بعدشم تا فروردین پارسال دوره دافوس نذاشت سرمو بخارونم. دوره ام که تموم شد خوب نگهم داشتن همون تهران. تازه حالا یه کمی وقت پیدا کردم خیلی خوب حالا که اصرار داری من به شرطی عروسی می کنم که زنم همسر شهید باشه ،سیده هم باشه، بچه هم داشته باشه!
پدر چند لحظه با نقش های قالی بازی کرده بود و بعد نیم نگاهی به مادر انداخته بود.
_عجب بابا جون! جوان نیستی که هستی! خوش قیافه نیستی که هستی! بی سواد تو اجتماع نگشته هستی که نیستی !چرا حالا....
مادر خیره به پای پلاستیکی، محزون پریده بود توی حرف پدر
_نان جانب خدا داده دختر با ایمان و خونواده دارم اگه فکر می کنی بهتر هم می کنند دلشان به حالت میسوزه اشتباه میکنی. ده تا دختر برات دیدم.هی میگم برم.. میبینم خودت نمیخوای.
_نه مامان اصلاً قابل ترحم و دلسوزی و این چیزا نیست از ما دیگه جوانی و جور حرفا گذشته می خوام چیکار بده آدم عروسی بکنه بابای چند نفر دیگه هم باشه ؟! ای دنیا مگه چند روز که حالا بیام کل و شا باشی راه بندازم.
من اگه پام سالم بود دوست داشتم یه همچین کاری بکنم.
حالا راضی شکلات را گرفت و با خیلی ممنون سر زیر انداخت لب گزید و با سبابه و شست بالای روسری را به بازی گرفت.مادر همینطور که پرتقال را پاک میکرد باریکلا دخترم گفت و کنجکاوانه دقیق شد به حالت نشستن راضیه.این اولین بار بود که کاسه زانو منصور را میدید به روسری رنگی اش که با آن صورت کودکانه طرح معصومی تشکیل می داد به دستش که شکلات را در آن نگه داشته بود و بشقاب شکسته دست نخورده مانده بود. بعد پرتقال قاچ شده را جلوی راضیه گذاشت.
_«بخور عزیزم»
و بلند شد با تکان سر به منظور گفت که بی آشپزخانه.
منصور بند دور پای پلاستیکی را چرخاند تا تکه فلز باریک را از سوراخ آن رد کرد و محکم بست کاسه زانو درد در قسمت بالای پای مصنوعی جا گرفت.
_اگه قول بدی تا برگردم پرتقالت راا خورده باشی، زود میریم خونه عمو جلیل اینا.
دخترک لبخندی زد و برآمده باشه سرش را شانه چپ پایین و بالا آورد .منصور دستش را به زمین گذاشت و بلند شد.راضیه به یک فریب شدن بدن او دقت می گردد نسبت به روزهای اول کمتر میلنگید دم در آشپزخانه آنیش ها وارد توهم همیشگی به سراغش آمد و زود رفت.
«فکر میکنم ماهیچه ها هم دیگر به این لنگی عادت کرده اند. اگر میشد یک روز پایم برگردد سرجایش .حالا گیریم که بشود تا مدت ها به خاطر این عادت ماهیچههایم ناخودآگاه میلنگم.»
_عمه فرمایید خیلی مخلصیم حاج خانم.
_نه عزیزم خواهرتو خانم جلیل آقا همه چی رو برای بابات گفتن. بابات هم گفت زودتر بریم خواستگاری.
_والا مامان !خودتون که میدونید عروس و دختر محترمتون خودشون بریدن و دوختن ر من گفتم خوب شرایطش بهم میخوره چشم! حالا هم گفتم قبل از ازدواج بچهها بیشتر با شما آشنا بشن می آوردمشون اینجا.. دیگه بقیش با شما بزرگترها. یه مهر معقول و اسلامی به مراسم..
ادامه دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
⭕️ تو میآیی، شهیدان نیز میآیند
و آوینی روایت میکند فتح نهایی را
#پنجشنبه
#روز_زیارتی_شهدا
#ﺩﻟﺘﻨﮕﻲ_ﺷﻬﺪاﻳﻲ
🌹🌹🌷🌹🌹
#ﺯﻳﺎﺭﺕﻣﺠﺎﺯﻱ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ, قرائت زیارت عاشورا
👇👇
ﺳﺎﻋﺖ ۱۸
لینک هییت آنلاین با اینترنت رایگان:
http://heyatonline.ir/heyat/120
و صفحه اینستا :
https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
اﻧﻼﻳﻦ ﺷﻮﻳﺪ
تا دقایقی دیگر...
ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻣﺠﺎﺯﻱ ﮔﻠﺰاﺭ ﺷﻬﺪا اﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﻴﺪ
ﺑﺎ ﻫﻢ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻋﺎﺷﻮﺭا ﺑﺨﻮاﻧﻴﻢ
⬇️⬇️
http://heyatonline.ir/heyat/120
اینستا
https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
#لحــظہاےبــاشــهدا🕊✨
🍃ابراهــیممےگفتــــــ :
دنیــاهمــیناستــــــ،تــاآدمعاشــق
دنیاستــــــ
وبــہایندنــیاچــسبیده،
حــالوروزشهمــیناستــــــ
امــااگرانــسانسرشرابہسمتــــــ آســمان
بــالابــیاوردوڪارهایشرابراے
رضاےخــــداانــجامدهــد،
مــطمئنبــاشزندگیــشعــوض
مےشود
وتــازهمعنےزندگےڪــردنرا
مےفهــمد🍃
#شهیــدابراهــیمهــادے🌷
🍃🌹🍃🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#یا_اباعبدالله_ع❤️
❣️خواستم دور ڪنم فڪر حرم را اما
من بدون تو ، دلے زار و پریشان دارم
❣️آه، در ڪنج رواقٺ ڪه نشستم، دیدم
زیر پاهاے خودم ملڪ سلیمان دارم
#اللهم_ارزقنا_زیارة_الڪربلا💚
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله🌺
#شب_جمعه🌙هوای حرم دارم....
🌷🌱🌷🌱
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#سلام_امام_زمانم 💚
اے ڪه روشن✨ شود
از نـور تو هر #صبح جهان
روشنـــاے دل من♥️
حضرتـــ خورشـید #سلام
🌸 اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
@golzarshohadashiraz
#سیره_شهدا
🌷شهید نظام دانشور می گفت: اگر خدا بخواهد به خودش بنازه, همین یک نفر آدم بس است, اگه بخواد به دسته ما لطفی کند بخاطر همین یه نفره چون با تمام وجود بنده خداست نه اهل غیبت نه اهل دروغ و نه هزار گناه که توسط همین زبان وگوش می شه!
زمانی که نوبت خادم الحسینی اش باشه تمام چادر رو زیر ورو می کنه و تمام وسایل و پتو رو خانه تکانی می کنه سفر ه منظم و رسیدگی به بچه ها, مثل یه مادر انجام میده وقتی نوبت عبدالمطلب باشه همه لذت میبرن خدا حقشو گردن ما حلال کنه!
#شهید عبدالمطلب اکبری باصری
#شهدای_فارس
شهادت:۱۳۶۶/۱/۱۹-شلمچه, عملیات کربلای ۸
🌷🌷🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔻 #شهید آقا سید مرتضی آوینی:
زندگی زیباست، اما شهادت از آن زیباتر است؛ سلامت تن زیباست، اما پرندهی عشق، تن را قفسی میبیند که در باغ نهاده باشند.
🔅 ۲۰ فروردین ماه سالروز #شهادت سید شهیدان اهل قلم سید مرتضی #آوینی گرامی باد
🌷🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #قسمت_سی_و_هشتم*
به هال برگشت پای سالم را تکیه گاه کرد و خم شد و تک قاچ پرتقالی را که در بشقاب مانده بود برداشت و انداخت توی دهم و خندان به راضیه نگاه کرد.
چشم به هم صدا سرگردان و با اشاره دست به راضیه فهماند که برخیزد.لحظاتی بعد هردو در حیاط از مادر خداحافظی کردند تا در راه به پارک محله ای برسند.راضیه تابی بخورد ،سرسره بازی کند ،منصور هم پایش کودکانه بدود،برایش رنگ و وارنگ خوراکی بچهها را بخرد و بعد به خانه جلیل آقا برسند.
قبل ها خانم جلیل آقا و خواهر منصور مطابق شرایط منصور گشته بودند تا بلاخره مادر راضیه ،«خانم گلستانی »را که از قضا سیده هم بود پیدا کرده بودند.
از همین حرف های زنانه پیش از مسجل شدن عروسی ،که برای جلب رضایت طرفین است به هر دو زده بودند و چه لذتی میبردند وقتی در غیبت مردهایشان ،ور دل هم می نشستند و پچ پچ می کردند و برای یکدیگر دامادی قریب الوقوع منصور را به تصویر می کشاندند و برنامه میریختند.
منصور اما قبل از هر چیزی در زیبایی معصومانه راضیه غرق بود و همین طور که آب خنکی را خانم جدید عراق آورده بود به او می نوشاند در لابلای غبار های تاریکی که نبودند, پدر راضیه را میدید در کنارش...
هردو شتابان میدویدند در تاریکنای کنارههای جزیره مجنون.روی کول منصور مجروحی بود یک باغت و بر شانه های پدر راضیه مجروح دیگر که دست راستش از مچ به پایین رفته بود پاهای منصور و پدر راضیه مثل نیروهای پشت سر، که به طرف خودی می دویدند، تا زانو یا بالاتر آغشته بود به لکه های لجن باتلاق.
خسته شدند و ایستادند تا نفسی بگیرند که حس کردند کنار پای شان لجنهای باتلاق تکان خوردند.
آدمی دراز کشیده که با طرح باتلاق و لجن هایش یکی شده بود کمی بالا آمده از صورت طاق شده از لجن اش صدایی ملتمس و خش دار درآمد.
صدا در حنجره خفه بود و به زوزه می مانست.
_منم ببرین ...پس من چی... میشم... آقای ظل انوار ...
منصور چشمم به راضیه بود و صدای ۴ سال پیش خودش که آن شب پشت زمان ها مانده بود در گوشش پیچید.
_مهندس !مهندس.. چه کار کنیم؟
حاج مهدی نگاهی به منصور و نگاهی به حوالی چشم های رزمنده مانده در باتلاق کرد. او را نشناخت.
با صدایی مایوس گفت :می بینید که هیچ کاری از دستمون بر نمیاد.
دو قدم برداشت و باز برگشت. نگاهش کرد و تند چشم از او دزدید هر دو با مجروح های روی کول راه افتادند.
جلیل آقا برای کار بیرون رفته بود و فرصتی بود تا خواهر منصور که روزهای اخیر برای بحثهای حواشی ازدواج منصور بیشتر از قبل به خانم جدید آقا سر می زد حالا دم دمای غروب تابستانی شیراز چند گام آن طرفتر از منصور بنشیند و برنامه بریزد که رازی را که رساند خانه با مادرش قرار و مداری بگذارد برای خواستگاری و بعد از تاریخ عقد و عروسی مشخص شود. راضی هم انگار از چیزی خبر نداشته باشد صدایش را از ته حلق بیرون داد.
_عمو منصور پس کی میریم خونه؟!
_الان دختر گلم من سرمو رو مهر بزارم و بردارم رفتیم.
ادامه دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
چہمۍجویۍ.mp3
4.65M
🔊 #بشنوید | #شهید_آوینی
🔻 چه می جویی؟
🎙به روایت :سید مرتضی آوینی
#سالروزشهادت
🌷🌱🌷🌱
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌷عملیات کربلای ۸بود, گروهان را برای حرکت به سمت خط اماده می کردم. دیدم سید ابوالفضل, محجوب و سر به زیر کنارم راه می امید. گفتم شاید ترسیده می خواهد برگرده.گفتم سید چیزی می خوای؟
گفت:اقا من یه خواب زیبا دیدم!
گفتم:زودتر بگو, باید بریم.
گفت:نیم ساعت پیش, قبل از اینکه فرمانده دسته صدایمان بزند, دیدم مادرم زهرا(س) وارد سنگر شد, ما را بیدار کرد, با شیرینی ما را بدرقه کرد و گفت: برید ان شاالله پیروزید!
کاش بیشتر او را نگه می داشتم تا بیشتر از خوابش, از مادرش بگوید, راهی اش کردم, ساعتی بعد خبر شهادتش را شنیدم.
🌷🌾🌷🌹🌷🌾🌷
#شهید سید ابوالفضل شریف حسینی
#شهدای_فارس
شهادت:۱۳۶۶/۱/۱۸-شلمچه
🌷🌱🌷🌱
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#ﺷﻬﻴﺪاﻣﺎﻡ_ﺯﻣﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﻳﻚ ﺟﻠﺪ ﻗﺮاﻥ ﻫﺪﻳﻪ ﺑﻪ اﻣﺎم ﺯﻣﺎﻥ ﻋﺞ ﺩاﺩ
🌷خانمیرزا یک جلد کلام الله مجید داشت که عاشقانه آن را دوست میداشت.
فرق این قرآن با سایر قرآنها این بود که متبرک بود به دستان امام خمینی(ره). عجیب اینکه خانمیرزا این بهترین دارایی خود را به امام زمان(عج) پیش کش میکند و آقا از ایشان قبول مینمایند.
شوق خانمیرزا از این ماجرا در بخشی از وصیتنامه اش چنین نمایان است:
«با سلام به مهدی موعود(عج) آقا و سرور و مولایم، آنکه هدیه سربازش را قبول کرد، آنکه پذیرفت پرقیمت ترین چیزی را که حقیر به آن علاقه داشتم، یعنی قرآنی را که خیلی دوست میداشتم به او هدیه کردم و قبول کرد. مهدی جان گریه ها کردم، مرا نپذیرفتی، مهدی جان ممکن است لایق نبودم ولی اینکه هدیه را از من پذیرفتی شاید به خاطر بزرگی هدیه بود و از آن شرمت شد که هدیه را قبول نکنی و این را میگویم که باور کنید امام زمان(عج) در جبهه هاست...»
#ﻣﻨﺒﻊ:ﻛﺘﺎﺏﺭاﺯﻳﻚﭘﺮﻭاﻧﻪ
🌿🌺🍃🌺
#شهیدخانمیرزا_استواری
#ﺳﺎﻟﺮﻭﺯﺷﻬﺎﺩﺕ
#شهدای_فارس
🌷🌷🌷
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
***
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ازخوابوخوراڪافتادند🥀
تـادنیاخوابِــمان نڪند...💔
ڪاشڪمیمـردانه
قدرمردانگےهایشانرابـدانیم🍀
سلام #صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
@golzarshohadashiraz
🎐 #صیاد_دلها
🔹مقام معظّم رهبری (مدّظلّه العالی)
🔸صیاد،#شایستهی شهادت بود؛
حقش بود؛ حیف بود#صیاد بمیرد.
📌 ۲۱ فروردین سالروز شهادت
#امیرسپهبدعلیصیادشیرازی گرامی باد
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #قسمت_سی_و_نهم*
راضیه چیزی نگفت.منصور تندتر از همیشه نماز میخواند.با خم شدن برای رکوع و سجده چین های کوچک و زودگذر از درد پا به صورت پدیدار میشد.
وقتی که از سجده بر خاست نشست و وردی خواند و بعد کف دو دست را چند بار باید بر بالای زانو زد سرگرداند به دو طرف مقابل دست را به دعا گرفت و مختصر وردی خواند و باز به سجده رفته و جلدی جانماز را جمع کرد و برداشت.
_خوب ..در خدمتیم ارباب!
راضیه خندید و بلند شد بال چادر خواهر منصور را چسبید.در راه منصور طوریکه راضیه با آن حواس تیز بچه گانه چیزی حس نکند با خواهرش آخرین حرف ها و پیغام ها و شرایط خودش را در میان گذاشت.تا او دقایقی بعد که دست راضیه را در دست مادرش گذاشتن نیم ساعتی بنشیند و راجع به همین حرفها با او صحبت کند.
🌿🌿🌿🌿
به هرحال اعتبار دیگری داشت که شخص مهمی خود به عقد را بخواند.منصور قبل از یکسری هماهنگی کرده بود و به هر دری زده بود بلکه بشود.دو روز بود صدای وحشتناک ماشین ها و دود پایتخت را تحمل میکرد به این خاطر.
آقا برای خیلیها خطبه خوانده بود ولی نمی شد یعنی انگار نمی خواست که بشود. حالا منصور چه اصراری داشت که« آقای خامنهای »خطبه اش را بخواند معلوم نیست. به هر حال یک روز دیگر هم گذشت و نشد که نشد.قاعدتاً منظور و همراهان مجبور بودند به خود به خواندن مشابه دیگر رضایت بدهند و به شیراز رسیدند در محل محضر ثبت کنند.
تا روز عروسی دو روز دیگر مانده بود اول پاییز شیراز برگ های زرد و مچاله را کمکم کف آسفالت میریخت و گاه باد تندی می آمد.منصور ویترین زرق و برق دار را برانداز کرد و سر به طرف گوشه مادر گرفت.
_مامان اینجا نه !مگه قرار نشد اول برای راضیه و مرضیه خرید کنید؟!
مادر چشمی به هم زد و رو کرده خانم گلستانی.
_طاهره خانم منصور آقا نظرشونه برای بچهها هم خرید کنن.
_زحمت نکشید..استغفرالله .. منظورم این نبود.. خیلی هم خوب هر جور امر بفرمایین..
همگی گشتی زدند و خرید ها که تمام شد خسته از برقا برق ویترین ها و تفاوت سلیقه ها برگشتند تا آماده شوند برای پس فردا.
منصور از این جهت مشکل چندانی نداشت بچههای سپاه دورش می پلکیدن که هر کمکی از دستش می آید از او دریغ نمی کردند. مجید عباسی همکلاسی دوره دبیرستان منصور و از همرزمانش در جبهه دوربین عکس برداری آماده می کرد و سر به سرش میگذاشت.
_ای خدا نگاه کن منصورم داره داماد میشه !حتما میخوای شام بهمون ساندویچ بدی.
میگم آقایحیی برادرتون سوم دبیرستان که بودیم یه کار سیم کشی برق کنترات کرده بود هممون اجیر کرده بود اجرتمون هم روزی یک ساندویچ می داد.. ای داد بیداد !!
حالا تو هم یک امشب این رشات کوتاه کن .زبونمون چوب شد بس که گفتیم.
_نه عامو دلت میاد ریشه به قشنگی! تازه اگه صورتم هم مو نداشت می رفتم برای امشب از یه جایی قرض میکردم.
یحیی و جلیل و دیگران مشغول بودند یک لامپ های رنگی می بست.یکی مسئول پخش شام ..یکی شیرینی..شب میلاد حضرت رسول ص و امام صادق ع فرا رسیده بود و مهمانان که بیشترشان از بچههای سپاه بودند لبخند بر لب یکی یکی وارد باغ بسیج ناحیه می شدند.
مادر دم در باغ منصور صدا زد آمد و سر خم کرد .مادر پیشانی اش را بوسید.
_الهی قربونت بشم مبارکت باشه ننه !تو مجلس زنانه چند نفر میخوان کل بزنن واسونک بخونن اشکال نداره؟!
_مامان جون قبلا هم عرض کرده بودم خدمتتون میگم یعنی خدای ناکرده راضیه و مرضیه ناراحت نشن.بعد من تو رو خدا بیامرز حاج مهدی شرمنده میشم .وگرنه خوب چه اشکالی داره تو عروسی واسونک بخونن کل بزنن. حالا هم شما اگه امر میفرمایید بخونن بگید بخونن.
ما در عجولانه چادر را پناه صورت کرد.
_حالا میگی ها! ولی این دو تا آتیش پاره ای که من میبینم روحیشون از این چیزا قوی تره !ولی خوب باشه میگم نزنن.
ادامه دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 #کلیپ_تصویری
✅ به یاد #شهید_سید_محمدجواد_علوی
#شهیدی با آرزوی ظهور و شهادت 🌷
✍ شهیدان! دستـهایـم را بگیـریـد// منــم همـــراهِ از ره بـاز مـانـده
#همسفران_آسمانی
#شهدای_حسینیه_رهپویان_وصال_شیراز
#ایام_شهادت
🌷🍃🌷🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#ﻳﺎﺩﺷﻬﻴﺪﻱ_اﺯﺗﺒﺎﺭﻋﺸﺎﻳﺮﻓﺎﺭﺱ ...
🌹🌷
گاهی که خدمت آقا میرفتیم، میدیدم آقا که صحبت میکنند صیاد تند تند یادداشت برمیدارد. آخرین بار عید غدیر بود و برای تبریک خدمت آقا رسیده بودیم. درجهی سرلشکری را هم ابلاغ کرده بودند. من در مراسم کنار صیاد نشسته بودم و دستم را گذاشته بودم روی دستش. آقا که شروع به حرف زدن کردند، صیاد آرام دستش را از زیر دست من بیرون کشید و دفترچهاش را برداشت و شروع کرد به نوشتن.
وقتی مراسم تمام شد و داشتیم برمیگشتیم، ازش پرسیدم: «حاج علی، برای چه موقع سخنرانی آقا یادداشت برمیداری؟ حرفهای ایشون رو از تلویزیون پخش میکنند.
گفت: من که باید از صحبتها یادداشت بردارم، دیگه منتظر اخبار ساعت دو نمیشم. همونجا یادداشت میکنم. بعد در فاصلهای که میشینم توی ماشین، این صحبتها را به دستور العمل تبدیل میکنم. وقتی به ستاد کل رسیدم، میدم برای تایپ و بعد هم اجرا.
👈 تو شاید حرفهای آقا رو سخنرانی تلقی کنی، ولی برای من این حرفها سخنرانی نیست، دستوره. از همون لحظهای که میشنوم، تکلیف به گردنم میاد که امری رو از فرماندهام گرفتم و باید اجرایش کنم. تا ستاد کل برسم وقت رو تلف نمیکنم.»
سپهبد_شهید
#شهید_علی_صیاد_شیرازی
🍃🌸🍃
پ.ن : ﭘﺪﺭ ﺷﻬﻴﺪﺻﻴﺎﺩﺷﻴﺮاﺯﻱ اﺯ ﻋﺸﺎﻳﺮ اﺳﺘﺎﻥ ﻓﺎﺭﺱ ﺑﻮﺩﻩ ﻛﻪ ﭘﺲ از ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ اﺭﺗﺶ ﺩﺭ ﺟﺎﻫﺎﻱ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻣﻲ ﻛﺮﺩﻧﺪ
🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
شهید حسینعلی بنیانی:
خدا را شکر کنید که در دوره ای واقع شده اید که قدرت ظهور اسلام را می بینید ؛ سرباز امام زمان (عج) بودن آسان نیست ، من خود را لایق و شایسته این مقام نمی دانم ولی شماها سعی کنید سرباز او باشید . نافله شب بخوانید ، زیارت عاشورا ، زیارت جامعه و دعای کمیل بخوانید و دل به دنیا مبندید.
#شهدای_فارس
🍃🌹🍃🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75