#قربانےاول_ماه_قمرے
#ﻧﺬﺭﻇﻬﻮﺭﻣﻨﺠﻲ_ﻣﻮﻋﻮﺩ(ﻋﺞ )
#ﺑﻪ_ﻧﻴﺎﺑﺖ_اﻣﺎﻡﺯﻣﺎﻥﻋﺞ و #ﺷﻬﺪا
#ﺟﻬﺖﺭﻓﻊ_ﺑﻼﻭﺑﻴﻤﺎﺭﻱ
🌷🌹🌷🌹
حضـرت رسـول (ص) :
قـرض بگــیرید و قربانی کنیــد ؛ زیرا آن قرضی است ادا شدنى اســت ( این قرض را خـداوند سبحــان ادا مى کند)
🌷🏴🌹🏴🌷
ﻃﺒﻖ ﻗﺮاﺭ ﻣﺎﻫﺎﻧﻪ, به عنایـت حضـرت زهــرا (س) ، #قربانے و ذبــح گوسفــند، جهت رفــع بلا و بیمارے و ﺗﻌﺠﻴــﻞ ﺩﺭ #اﻣﺮﻓـﺮﺝ منجے موعــود، در روزاول ماه ربیع الثانی (روز یکشنبه ۱۶ آبانماه) ﺗﻮﺳــﻄ ﺧﺎﺩﻣﻴﻦ شهــدا انجام مےپذیرد. ✋✋
شمــا هم مےتوانید در این امر خــیر سهیم باشیـــد
👇◾️👇
ﺷﻤــﺎﺭﻩ ﻛﺎﺭﺕ ﺟــﻬﺖ ﻭاﺭﻳﺰ ﻛﻤــﻚ ﻫﺎ:
۶۳۶۲۱۴۱۱۱۸۰۵۹۰۷۱
بانك آينده بــنام محمد پولادي
🔺▫️🔺▫️
*هییت شهداے گمنام شـــیراز*
مرکز نیکوکاری شهدای گمنام شیراز
🌹🌷🌹🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🦋⃟✨
🌱هر انسانے عطر؎ خاص دارد!
گاهے ، برخے..
عجیب بوے خدا مے دهند🍃:)
#شهید_عبد_الرسول_استوار🕊️
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
#یادی_از_شهدا
داشتیم میرفتیم سمت هلیکوپترها.
توی مسیر آقا #مهدی_باکری یک تسبیح #مرگ_بر_آمریکا گفت.
میگفت آقای مشکینی فرمودند: ثواب مرگ بر آمریکا کمتر از صلوات نیست...
#شهید_مهدی_باکری
#درس_اخلاق
#افول_آمریکا
👇👇👇
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حبیب_فردی*
* #نویسنده_آرزو_مهبودی*
* #قسمت_سی_و_دوم*
شب از نیمه گذشته و تا صبح چیزی نمانده که صدایی می آید. حبیب با کلید در خانه را باز می کند و وارد میشود.
با سر و روی خاک آلود و یک اسلحه یوزی در دست .همه خوشحال می شوند ولی حمید نمی تواند جلوی خودش را بگیرد و به او چیزی نگوید:«کجا بودی؟ میدونی چقدر دنبالت گشتیم.؟! فکر کردیم بلایی سرت اومده.
اینها را با داد و فریاد می گوید. این چند ساعت حفظ ظاهر کردن و آرامش ساختگی داشتن را کنار میزند و دلشوره هایش را خالی میکند. حبیب اما آرام است. لبخندی به صورت خسته اش می نشاند: «با چند تا از رفقا رفتیم روی پشت بوم ساختمان دادگستری و از آنجا تیراندازی می کردیم»
_اسلحه از کجا آوردی؟
حبیب اسلحه را با یک دست بالا میگیرد و به آن نگاه می کند: «یکی از بچه ها برام جور کرد .گفت هرکس تیراندازی بلده باید سلاح دستش بگیره»
مادر میگوید :«حبیب سرتاپات پر از خاکه. برو لباسهایت را عوض کن»
_فدای سرت مادر به جاش انقلاب پیروز شد»
اسلحه را بالای کمد میگذارد . با حالت آدمی برنده و خوشحال می رود سمت حمام. حمید با نگاه او را دنبال می کند.به دلشوره ای که آن شب امانشان را بریده بود فکر میکند و میگوید چه خوب که برگشت.
🌹🌹🌹🌹🌹
امام خمینی دستور داده است کسانی که قبل از انقلاب از پادگان ها فرار کردند و سربازیشان نیمهکاره مانده به محل خدمت سابق شان برگردند.
حبیب فوراً برمیگردد به پادگان شماره ۴. اما این بار دیگر از فرار های شبانه از زیر سیم خاردار خبری نیست.این باره با جان و دل خدمت میکند و در طول چند ماه که از سربازی اش مانده از آنجایی که عشق کتاب است،کتابخانه را توی پادگان راه میاندازد.چند ماه بعد بالاخره خدمت سربازی به پایان میرسد و حبیب کارت پایان خدمت خود را دریافت میکند.
حالا باید برای آینده اش فکریکند.حمید که خودش در صنایع الکترونیک استخدام شده از حبیب می پرسد که چه می خواهد بکند: «میخوای تو هم بیا توی صنایع استخدام بشی؟»
حبیب میگوید :نه! چون کار توی محیط اداری با روحیه من سازگار نیست.
_پس میخوای چیکار کنی؟نکنه بازم میخوای بری کارگر روزمزد بشی؟
حبیب به دست هایش نگاه میکند خاطره انگشت قطع شده دوباره زنده میشود: «نه می خوام یه کار دیگه بکنم»
_چه کاری ؟چرا باز داری به دستات نگاه می کنی ؟نکنه بازم میخوای تفنگ دست بگیری؟
حبیب میخندد: از کجا فهمیدی! الحق که برادر خودمی!
حمید می گوید :سر بازی که تمام شد. نکنه میخوای بری توی سپاه یا ارتش.!
حبیب از جا بلند می شود: درست حدس زدی می خوام برم توی سپاه.
_حالا چرا سپاه؟
حبیب شانه بالا می اندازد: چون همه دوستان دارم میرن، منم می خوام برم.
حمید با تعجب می گوید :همین؟! چون همه دوست دارن میرن تو هم میخوای بری؟!
حبیب می خندد:« معلومه که نه !خوب پرس و جو کردم, تحقیق کردم, فهمیدم که رفتن توی سپاه از همه جا به روحیه من نزدیکتره.
حبیب کنجکاو می شود: مثلاً چطور نزدیکه؟!
حبیب کمی مکث میکند و میگوید: «بیشتر کسانی که الان دارند وارد سپاه میشن بچههای انقلابی هستند هدف اصلی سپاه هم حفظ دستاوردهای انقلابه! برای همینه که من تصمیم گرفتم توی سپاه برم .چون توی این دنیا هیچی برای من مهم تر از این انقلاب نیست»
_همه فکراتو کردی؟!
حبیب با اطمینان می گوید:
_همه فکرامو کردم.
ادامه دارد ......
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌹 #مراسم *میهمانی لاله های زهرایی* 🌹
*🏴گرامیداشت شهید علی شفاف 🏴*
🔹همراه با قرائت زیارت عاشورا 🔹
💢 #بامداحی برادر *حاج حسن حقیقی* 💢
#مکان : ◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام
#زمان : ◀️ *پنجشنبه ۱۳ آبان ماه ۱۴۰۰/ از ساعت ۱۶*
⬇️⬇️⬇️⬇️
*مراسم در #فضای_باز و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار میشود*
🔺🔺🔺🔺🔺
#هییت_شهدای_گمنام_شیراز
🔹🔹🔹🔹
پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک:
http://heyatonline.ir/heyat/120
🔺🔺🔺🔺🔺
لطفا مبلغ مجلس شهدا باشید
⚘﷽⚘
پنجشنبه است...
وباردیگر
مزار شهدا دل ها را به سوی خود می کشاند...
دل هایی که این مکان راخلوتگاه خویش قرارداده اند
و یکدل سیر دلتنگی را بر مزارشان می بارند...
#پنجشنبه_های_عاشقی💔
#باز_پنجشنبه_ویاد_شهدا_باصلوات
🍃🌹🍃🌹
#ﺯﻳﺎﺭﺕﻣﺠﺎﺯﻱ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ, قرائت زیارت عاشورا
👇👇
🚨🚨🚨🚨
همینک آنلاین شوید ⭕️⭕️
لینک هییت آنلاین با اینترنت رایگان:
http://heyatonline.ir/heyat/120
💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫
🌷با حبیب و حمید صالحی در عملیات بیتالمقدس باهم بودیم. حبیب که مجروح شد به مشهد رفت، من هم به اراک. وقتی برگشتم خبر شهادت حمید را شنیدم. وقتی حبیب را دیدم صدایش پر بغض بود. یکدفعه اشک از دو چشمش جاری شد و گفت می گن حمید شهید شده؟ سرپایین، انداختم. با گریه و محکم گفت: ما باهم قول و قرار داشتیم باهم شهید بشیم، همدیگر را شفاعت کنیم. به پهنای صورت اشک میریخت با همان بغض و اشک گفت: میتونی منو ببری پیش حمید.گفتم: آره، بیا بریم. او را تا محل قبر حمید بردم. قبر سمت چپ حمید، یا قبر پشت به قبله خالی بود. قبر حمید را که به حبیب نشان دادم، بیاختیار خودش را در قبر خالی انداخت، روبهقبله و رو به حمید کف قبر خوابید. دست به دیواره قبر حمید میکشید و حمید را صدا میزد و اشک میریخت. چنان صدای گریه و نالهاش بلند بود که تا چند ردیف اطراف همصدایش شنیده میشد. با ناله میگفت: حمید قرارمان این نبود... قرار بود باهم بریم... این گریه و زاری و درد دل با حمید در قبر، یک ساعت طول کشید.
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
گدات هرچه گداتر به نَزدت آقاتر!
کویرخشک به لطف دعات دریاتر!
هوای کرببلایت همیشه خوب اما
چقدر صحن تو شبهای جمعه زیباتر...
#اللهم_ارزقنا_ڪربلا💚
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله🌷
#شب_جمعه🌙دلم کربلا می خواهد
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#سلام_موعود
#سلام_امام_زمانم
کبوتر دلـ💔ـ ما
جمعه را مروری کرد
برای آمدنش ندبه
غرق شوری کرد
خدا کند برسد
جمعهای که برگويند
ز کعبه آن گل نرگـ❤️ـس
عجب ظهوری کرد
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
✍شهید مدافع حرم محسن جمالی :
اگربخواهیم در وقت ظهور امام عصر(عج)شرمنده ایشان نشویم باید پشتیبان ولایت فقیه باشیم.
#شهدای_فارس
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حبیب_فردی*
* #نویسنده_آرزو_مهبودی*
* #قسمت_سی_و_سوم*
حبیب پس از مصاحبه و گذراندن مراحلی در سپاه استخدام میشود.در گوشه و کنار کشور هنوز ناآرامی و ناامنی وجود دارد.
حبیب برای انقلاب نوپا نگران است: «دشمن توی هر گوشه و کنار از مملکت سربلند کرده که به انقلاب ضربه بزنه»
حمید می گوید: «پس شما چه کارهایی که خوب جلوشون را بگیرید»
_معلومه که می گیریم! ما تا پای جون وایسادیم! این همه خونواده نخوردیم که بخواهیم به این راحتی از امام و انقلاب بگذریم»
دو روز بعد حبیب تصمیم جدیدی گرفته: «می خوام داوطلب بشم برای اعزام به کردستان»
_حالا چرا کردستان؟!
_توی گنبد و کردستان آشوب شده .چند تا گروه ضد انقلاب هستند که دارند از سادگی مردم سوء استفاده میکنند»
_حالا مگه تو مجبوری بری؟
_اگه من نخوام برم کی باید بره؟! اگه همه بخوان اینجوری فکر کنم که..
حمید تسلیم می شود: «خیلی خوب باشه برو! ولی قبل از رفتن باید عروسی کنی!»
_عروسی ؟!با کی؟
_خودت میدونی با کی !همه میدونن کی درنظر ته!
_ولی من که هنوز جواب مثبت نگرفتم.
_اصلا خواستگاری کردی که جواب مثبت بگیری؟
_خوب باشه خواستگاری می کنم! اگه جوابشون مثبت بود نامزدی می کنم میرم کردستان .اولین مرخصی که برگشتم ازدواج می کنم.
_حالا نمیشه قبل از اینکه بری عروسی کنی؟
_نه دیگه برادر من! لااقل بگذار چند ماه بین نامزدی و عروسی فاصله باشه.
بعد به شوخی می گوید: «جای اینکه من هول باشم شما چرا هول برت داشته؟!»
هردو می خندند و حمید می گوید: «خیلی خب برو کردستان. وقتی غائله اونجا تمام شد برگرد ببینم خیالت راحت میشه یا نه؟»
حبیب خیره به دور دست ها انگار که رویایی دست نیافتنی نگاه می کند.:«اونوقته که تازه می دونم می خوام چیکار کنم»
حمید با کنجکاوی می پرسد: «میخوای چیکار کنی؟»
حبیب لبخندی میزند که تمام چهره اش روشن میشود: «می خوام برم فلسطین بجنگم»
ادامه دارد ......
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 سخنان شهید حاج احمد کاظمی درباره قدرت ایمان به خدا در برابر قدرت پوشالی آمریکا
#شهیداحمدکاظمی
#افول_آمریکا
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫
🌷حبیب گفت: شهدایی که در جبهه به فوز شهادت میرسند، دارای درجه و مقام یکسانی نیستند!
گفتم: چه طور، از کجا میدونی؟
گفت: در کتاب شهید مطهری خواندم که نوع شهادت آنها همدرجه و مقام آنها را تغییر میهد. اگر شهیدی در هنگام شهادت دستش قطع شود، مقامش از شهیدی که بدنش سالم است بالاتر است. شهیدی که دو دستش جدا شود، مقامش از کسی که یک دست میدهد بالاتر است. کسی که بدنش تکهتکه شود مقامش از آنها بالاتر است. کمی مکث کرد. گفت: کسی که مفقودالجسد میشود، مقامش از آنها هم بیشتر است. من هم دوست دارم شهیدی باشم که مفقودالجسد باشم و دلم نمیخواهد جسدم را بیارن! ادامه داد: اگر بعد از شهادتم جسدم برگشت. جسدم را در قبرستان عادی خاک کنید نه در گلزار شهدا. با تعجب گفتم: چرا؟ گفت: من دوست ندارم مردم عذاب بکشند، کسی درد و ناراحتی داشته باشد. میخواهم حضورم در کنار مردههای عادی باعث شود که اگر مردهها در حال عذاب هستند، خداوند به من در میان آنها نگاه بکند و به خاطر من عذاب از آنها را بردارد!
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#رفاقت به سبک شهدا
(روایتی از سردار سلیمانی در مورد سرداران شهید گردان 411 لشکر ثارالله)
رفاقتهای زمان جنگ عجیب بود؛ یک فرمانده گردان به نام «ماشاءالله رشیدی» داشتیم، او شب عملیات «کربلای 5» میخواست وارد عملیات شود؛ دم خط ، به سنگر من آمد؛ گردان هنوز نرسیده بود، او موضوعی تعریف کرد.
رشیدی فرمانده گروهانی به نام مسعود زکیزاده داشت که دو روز پیش شهید شده بود؛ رشیدی میگفت:
من و زکیزاده باهم عهد بستیم که هر کدام از ما زودتر شهید شد، وارد بهشت نشود، تا دیگری بیاید، دیشب زکیزاده را خواب دیدم که به من میگفت:
«ماشاءالله مرا دم در بهشت نگه داشتی چرا نمیآیی؟!» وقتی رشیدی این موضوع را تعریف کرد، فهمیدم که به زودی شهید میشود؛ او را نگه داشتم اما رفت و درگیر خط شد؛ بلافاصله هم شهید شد.
🎤 راوی: سردار سلیمانی
#سرداردلها
🍃🌷🍃
#ڪانال_شهدا:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
#قربانےاول_ماه_قمرے
#ﻧﺬﺭﻇﻬﻮﺭﻣﻨﺠﻲ_ﻣﻮﻋﻮﺩ(ﻋﺞ )
#ﺑﻪ_ﻧﻴﺎﺑﺖ_اﻣﺎﻡﺯﻣﺎﻥﻋﺞ و #ﺷﻬﺪا
#ﺟﻬﺖﺭﻓﻊ_ﺑﻼﻭﺑﻴﻤﺎﺭﻱ
🌷🌹🌷🌹
حضـرت رسـول (ص) :
قـرض بگــیرید و قربانی کنیــد ؛ زیرا آن قرضی است ادا شدنى اســت ( این قرض را خـداوند سبحــان ادا مى کند)
🌷🏴🌹🏴🌷
ﻃﺒﻖ ﻗﺮاﺭ ﻣﺎﻫﺎﻧﻪ, به عنایـت حضـرت زهــرا (س) ، #قربانے و ذبــح گوسفــند، جهت رفــع بلا و بیمارے و ﺗﻌﺠﻴــﻞ ﺩﺭ #اﻣﺮﻓـﺮﺝ منجے موعــود، در روزاول ماه ربیع الثانی (روز یکشنبه ۱۶ آبانماه) ﺗﻮﺳــﻄ ﺧﺎﺩﻣﻴﻦ شهــدا انجام مےپذیرد. ✋✋
شمــا هم مےتوانید در این امر خــیر سهیم باشیـــد
👇◾️👇
ﺷﻤــﺎﺭﻩ ﻛﺎﺭﺕ ﺟــﻬﺖ ﻭاﺭﻳﺰ ﻛﻤــﻚ ﻫﺎ:
۶۳۶۲۱۴۱۱۱۸۰۵۹۰۷۱
بانك آينده بــنام محمد پولادي
🔺▫️🔺▫️
*هییت شهداے گمنام شـــیراز*
مرکز نیکوکاری شهدای گمنام شیراز
🌹🌷🌹🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🍃آدم ها گاهی می روند که برگردند
اما ابر می شوند و می بارند در سرزمین دیگری🌦️
#شهید_مدافع_حرم_سجاد_دهقان🕊️
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🔷تولد حضرت فاطمه(سلامالله علیها) بود.
سجاد مثل همیشه با روی خندان از سر کار آمد. بعد از چند دقیقه گفت: خانم اشکال نداره، تو راضی هستی که من هدیهای که پادگان برای روز زن داده است، بدهم به بنده خدایی که لازم دارد؟ گفتم: نه چه اشکالی دارد؟ من از خدایم است. من تازه چادر گرفتم فعلاً لازم ندارم.
🔶 آن روز نپرسیدم چادر رو برای چه کسی میخواهی، تا اینکه بعد از شهادت همسرم، یکی از دوستانش به من گفت موضوع چه بوده.
گفت: در دانشگاه یک دختر خانم بود حجاب خوبی نداشت. سجاد به دوستش میگوید برو با این خانم صحبت کن ببین چرا حجابش این طور است. سجاد به دلیل حیای زیاد خودش با دختر خانم حرف نمیزند. دختر خانم هم گفته بود به دلیل مشکلات مالی نمیتوانم چادر تهیه کنم. اتفاقاً همان روز چادر را به ما هدیه دادند. سجاد آن روز چادر را میبرد برای این خانم و خدا را شکر از آن روز تا حالا از چادر استفاده میکنند.
#شهید مدافع حرم سجاد دهقان
#شهدای_فارس
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حبیب_فردی*
* #نویسنده_آرزو_مهبودی*
* #قسمت_سی_و_چهارم*
سوسن ۱۴ سال بیشتر ندارد. هنوز بچه است اما خواستگارها امانش را بریده اند.مادرش میگوید:« اگر قرار باشه حالا شوهرش بدم آشنا و فامیل در اولویت اند»
این حرف که به گوشی حبیب میرسد کمی دلش قرص میشود ،اما هنوز خجالت میکشد.
بیشتر به خاطر قاسم که دوست صمیمی اش است و برادر بزرگتر سوسن.
در یک خانه زندگی کردهاند و سر یک سفره با هم نان و نمک خورده اند. اما حرفهای حمید به قوت قلب می دهد.
بالاخره دل به دریا می زند و حرف دلش را به دختر عمهاش،مادر سوسن میگوید و سوسن را از او خواستگاری میکند. جواب مثبت است.
حمید اصرار میکند که حبیب ازدواج کند بعد برود کردستان،اما حبیب قبلاً فکرهایش را کرده و تصمیمش را گرفته: «انشاءالله اولین مرخصی که برگشتم»
سوسن هنوز سن و سالی ندارد و فقط می داند که باید با یکی از خواستگارها ای که برایش آمدهاند ازدواج کند و حالا چه بهتر که آن یک نفر حبیب باشد. کسی که سالها در کنارش بوده و با هم در یک خانه بزرگ شده اند. هرچند که همیشه رفتارش با بقیه فرق میکرد.
حالا که قرار بود حبیب شریک زندگی اش باشد احساس می کرد باید بیشتر به رفتارش دقت کند. هرچه بیشتر توجه می کرد بیشتر تفاوت های او را با دیگران می دید.
سر سفره غذا همیشه حبیب بود که دور نان هایی که بقیه کنار گذاشته بودند می خورد. طوری که گاهی سر به سرش می گذاشتند «حبیب دور نون خور!»
_نکنه دور نون از وسطش خوشمزه تر و ما نمیدونیم.
_بد می کنم جلوی اسراف کردن شما ها را می گیرم؟
سوسن یادش می آید که قبل از انقلاب هم حبیب مدام گیر میداد که نوشابه پپسی نخورید و از کپسول ایران گاز استفاده نکنید چون مال بهایی هاست و چیزهای دیگر..
برایش عجیب است که چرا این شبها حبیب در حیاط می خوابد.هوای اواخر مهرماه سرمایه گزنده دارد و حبیب هرشب رختخوابش را در حیاط پهن می کند و می خوابد.
سوسن گاهی از پشت پنجره او را میبیند .ترسی در ذهن ۱۴ ساله اش می نشیند. چطور باید یک آدمی زندگی کند..؟!
سوسن منتظر است با سردتر شدن هوا ،حبیب رخت خواب اش را بیاورد داخل خانه اما اینطور نمیشود.
بالاخره طاقت نمیآورد و قاسم می پرسد: «داداش این حبیب چرا شب ها توی حیاط میخوابه ؟توی هوای به این سردی؟!»
قاسم میگوید: «برای اینکه میخواد بره کردستان و اونجا هوا خیلی سرده. داره تمرین می کنه که بدنش به هوای سرد عادت کنه»
سوسن تازه ملتفت می شود که ماجرا چیست: «پس حبیب آنقدرها هم غیر عادی نیست»
ادامه دارد ......
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ | #پیشنهاددانلود
🔻داشتن میرفتن جلو،از این گردنش پلاکش رو درآورد پرت کرد وسط بچه ها گفت بچه ها ما رفتیم خداحافظ...
#شهیدگمنام
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫
🌷اواخر خردادماه سال 61 قبل از ماه مبارک رمضان بود. خبر دادند احمد خلوصی، یکی از دوستان پاسدار حبیب تصادف کرده و به بیمارستان نمازی منتقل شده است. حبیب بیتابانه گفت: بریم. سریع با موتور من به بیمارستان نمازی رفتیم. احمد را تازه آورده بودند. تشخیصی که پزشکان دادند، قطع نخاع بود. حبیب تاب ایستادن نداشت. گوشهای به نماز ایستاد. ذکر میگفت، دعا میکرد و نماز میخواند. اصلاً حواسش به آب و غذا و خواب نبود. تا خود اذان صبح برای احمد دعا میکرد. نماز صبح را که خواندیم به حبیب گفتم: بیا بریم، اینجا که کاری از ما بر نمیاد. گفت: تو برو من میمانم. نه آن روز، نه روزهای بعد از بیمارستان خارج نشد. آن ماه رمضان حبیب در بیمارستان نمازی معتکف شد و خود را وقف بیماران به خصوص احمد کرد. حبیب با بزرگواری، بامحبت مثالزدنی این مدت نهتنها به احمد، بلکه به سایر بیمارهای قطع نخاعی رسیدگی میکرد. از تعویض پانسمان، تا لگن گذاشتن و تنظیف آنها و هر کاری. احمد که پزشکها از ماندنش قطع امید کرده بودند، با همین محبتهای بیدریغ حبیب کمکم زنده شد.
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
✍امین، امانتدار و رازدار حاج قاسم بود و در تمامی عملیاتهای خطرناک در خارج از مرزها در کنار و همراه سردار سلیمانی بود و به نوعی در سردار ذوب شده بود...
شهید پورجعفری در خاطراتش میگفت: روزی با حاج قاسم به منطقه رفتیم، سردار لب بالکن دوربین گذاشته و در حال شناسایی منطقه بود، وی ادامه داد: یک بلوک سیمانی دیدم که پایین افتاده بود؛ رفتم و بلوک را آوردم آن را جلوی حاج قاسم گذاشتم و با خودم فکر کردم اگر تک تیرانداز تیری زد به حاجی نخورد. شهید ادامه داد: تا بلوک را گذاشتم تیری به بلوک خورده و تیکه تیکه شد؛ خوشبختانه برای حاجی اتفاقی نیافتاد.
#شهیدپورجعفری
#حاج_قاسم
#سرداردلها
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#قربانےاول_ماه_قمرے
#ﻧﺬﺭﻇﻬﻮﺭﻣﻨﺠﻲ_ﻣﻮﻋﻮﺩ(ﻋﺞ )
#ﺑﻪ_ﻧﻴﺎﺑﺖ_اﻣﺎﻡﺯﻣﺎﻥﻋﺞ و #ﺷﻬﺪا
#ﺟﻬﺖﺭﻓﻊ_ﺑﻼﻭﺑﻴﻤﺎﺭﻱ
🌷🌹🌷🌹
حضـرت رسـول (ص) :
قـرض بگــیرید و قربانی کنیــد ؛ زیرا آن قرضی است ادا شدنى اســت ( این قرض را خـداوند سبحــان ادا مى کند)
🌷🏴🌹🏴🌷
ﻃﺒﻖ ﻗﺮاﺭ ﻣﺎﻫﺎﻧﻪ, به عنایـت حضـرت زهــرا (س) ، #قربانے و ذبــح گوسفــند، جهت رفــع بلا و بیمارے و ﺗﻌﺠﻴــﻞ ﺩﺭ #اﻣﺮﻓـﺮﺝ منجے موعــود، در روزاول ماه ربیع الثانی (روز یکشنبه ۱۶ آبانماه) ﺗﻮﺳــﻄ ﺧﺎﺩﻣﻴﻦ شهــدا انجام مےپذیرد. ✋✋
شمــا هم مےتوانید در این امر خــیر سهیم باشیـــد
👇◾️👇
ﺷﻤــﺎﺭﻩ ﻛﺎﺭﺕ ﺟــﻬﺖ ﻭاﺭﻳﺰ ﻛﻤــﻚ ﻫﺎ:
۶۳۶۲۱۴۱۱۱۸۰۵۹۰۷۱
بانك آينده بــنام محمد پولادي
🔺▫️🔺▫️
*هییت شهداے گمنام شـــیراز*
مرکز نیکوکاری شهدای گمنام شیراز
🌹🌷🌹🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🥀⃟🌧
✨ستـارههاهیـــچوقــت
ازیادآسمـٰان نمۍروند
بگذاریددلِماآسمانباشد
ویادشمـاستاره: )"✨
#شهید_مرتضی_جاویدی🕊️
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ | #روایتگری
🔻حواسمون به دل پدر و مادران
شهدا هست؟!
🎙 راوی: احمدیان
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حبیب_فردی*
* #نویسنده_آرزو_مهبودی*
* #قسمت_سی_و_پنجم*
چند روز مانده که حبیب برود کردستان.همانطور که دارد باروبندیل سفر می بندد بی مقدمه رو می کند به حمید که کنارش نشسته و دارد کمکش می کند و وسایل را توی ساک میگذارد و میگوید: «می خوام فردا با هم بریم محضر»
حمید تعجب می کند :«محضر؟ با من !!واسه چی؟!
بعد با خنده میگوید:« فکر کنم اشتباهی گرفتی برادر ! محضر رو باید باید با یکی دیگه بری نه با من»
حبیب هم خنده اش می گیرد:«نخیر با خود خودت باید برم !می خوام پیکان بار رو بزنم به نامت»
حمید تعجب می کند:« به نام من چرا؟!»
حبیب همانطور که ساکش را میبندد سری تکان میدهد: «تو بیشتر لازمت میشه»
_چه لازمی ؟!!خوب همین جا که هست! هر وقت لازم باشه استفاده می کنم دیگه چرا سندش به نامم باشه؟!
حبیب سرش را با وسایل گرم کرده و حرفی نمی زند.
حمید می گوید: «اصلا مگه تا الان ما با هم دیگه حرف مال من و مال تو داشتیم؟!»
حبیب با خنده میگوید :خب اگه مال من و تو نداره پس چه فرقی میکنه بزار به نام تو بشه!
حمید می آید و کنار برادر مینشیند: «برای چی میخوای این کار رو بکنی؟»
حبیب با لحنی نیمه شوخی و نیمه جدی میگوید:«شد یک بار ما یک کاری بخوایم بکنیم و شما بازجویی نکنی؟!»
_بازجویی چیه؟ دارم رک و راست ازت میپرسم. واسه چی میخوای ماشینت رو به نام من بکنی؟ من که هر وقت خواستم ازش استفاده کردم و می کنم .دیگه چه لزومی داره که حتما به نام باشه؟؟»
حبیب زیپ ساکش را میکشد: «ای بابا حالا ما یه بار خواستیم کاری برای دلمون بکنیم اگه گذاشتی!»
_آخه این دل جنابعالی چطور یه دفعه همچین هوسی کرده؟؟
_خوب هوس کرده دیگه! اصلا من دوست دارم اینو به عنوان یه هدیه بدم به تو ! اصلا به خاطر محسن ! هدیه رو دیگه نمیتونی بگی نمیخوام و نمیگیرم!
_آخه...
_آخه نداره ! تو اینجا هستی عیالواری ماشالا مدام ماشین لازمته .وقتی به نام خودت باشه اگه کاری لازم باشه انجام بدی راحتتری. اینجوری خیالم راحت تره. باشه کاکو؟!
ادامه دارد ......
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb