eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.3هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
3هزار ویدیو
43 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
💫یادی از سردار شهید حاج اسکندر اسکندری 💫 🌷چند روزی بود که آشپزخانه تعطیل و نان و غذای گرم به ما نرسیده و چیزی نداشتیم تا برای بچه های خط ببریم. حاج اسکندر دیگر تاب و توان ایستادن نداشت. مثل مرغ سرکنده بالا و پائین می رفت. دلش تاب نیاورد، گفت: علی پاشو بریم یه کاری کنیم. رفتیم جایی که گونی های نان خشک را می گذاشتند. حاج اسکندر رفت سراغ نان خشک ها. شروع کرد به جمع کردن نان هایی که سالم بود و هنوز کپک نزده بود. با حوصله نصف گونی نان خشک سالم از میان آنها جمع کرد. رفتیم آشپزخانه که تعطیل بود، همه جا را زیر و رو کرد. تعدادی سیب زمینی آپز توی یکی از دیگ ها باقی مانده بود. سیب زمینی ها چند روزی مانده و سفیدک زده بود. حاج اسکندر آن ها را جمع کرد. با حوصله سیب زمینی ها را پوست گرفت، خرابی هایشان را هم گرفت. گفت بریم خط! در راه دو جعبه میوه صلواتی هم جور کرد. به خط که رسیدیم، خود حاج اسکندر با مهربانی سیب زمینی ها را فلفل و نمک می زد و با نان نم زده و یک میوه می داد به دست رزمنده ها. بچه ها چنان با لذت می خوردند که گویی بر سفره ای شاهانه نشسته اند... 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
❤️💫 🌿آمدی و غصه ها از خانۂ دل جمع شد 💕وقتِ آسانی رسید و هرچه مشکل جمع شد 🌿از کنارت هر که رد شد حاجتش شد مستجاب 💕صد بلا از پیش رو و از مقابل جمع شد (ع)✨💕 (ع)💕 ✨💕 🎊🎊🎊🎊🎊
🌷ساعتی تا شروع عملیات باقی مانده بود. گفت بریم لباس سبز پیدا کنیم، معمولا لباس خاکی به تن داشت اما ان شب... چشمش افتاد به عبدالحسین که نیروی تدارکات بود و در عملیات حاضر نبود. عبدالحسین تا فهمید علی اکبر می خواد چی کار کنه, پا گذاشت فرار. علی اکبر دویست متری دوید تا گرفتش و لباسش را در اورد. گفت من امشب باید با این لباس سبز شهید بشم, می خواهی راضی باش, می خوای نه! لباس خاکی اش را هم داد به عبدالحسین. عبدالحسین گفت پس باید دعا بکنی لباسم همین جور نو و براق بمونه که راضی نمیشم! اتفاقا وقتی جنازش را دیدم لبخند به لب داشت, لباس هم نو و براق باقی مانده بود... ﻋﻠﻲ اﻛﺒﺮﻓﺮﻣﺎﻧﻲ 🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
6.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 شهیدی که به دزدها هم کمک می‌کرد! ابراهیم هادی 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🕊️ڪبوترانہ‌مـےگردم گِردتصاویرت .. ردۍازگذشتہ‌ها مانـده‌روۍقلبـم ڪہ‌دلتنگم‌میڪند بسیـار ..!💔 🕊 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
شب عملیات والفجر ۸ بود. در حال اماده شدن برای عملیات بودیم. سردار قنبر زاده,فرمانده گردان, بی سیم زد که سردار(شهید )مسلم شیرافکن) پیام داده, برادرش, محسن را شب اول نبرید. سریع رضا حیدری که رفیق فابریک محسن بود را فرستادم تا جریان را به محسن بگوید! چند دقیقه بعد دیدم این نوجوان با عصبانیت به سمت من امد. گفت اقای مهدوی رضا چی میگه, چرا من نباید بیام؟ گفتم دستور فرماندهیه, قایق ها جا نداره... بغضش ترکید, اشک روی گونه اش شروع به غلطیدن کرد و گفت چرا من, منم می خواهم بیام! ناگهان پایش سست شد و افتاد روی زمین. رضا رفت زیر بغلش را گرفت. گریه می کرد و با لهجه کازرونی التماس می کرد. هی می گفت اقای مهدوی ههههاااانمبری؟ می گفتم نه ! شاید صد بار این خواهش تکرار شد. کلافه شدم, سرشان داد زدم و رفتم سمت گروهان... یک مرتبه محسن دوید جلویم با اشک گفت:دیشب خواب حضرت زهرا(س) را دیدم. به من گفت تو میای پیش خودم! تعجب مرا که دید ادامه داد:به قران اگه دروغ بگم. اگه نبریم شکایتت رو می کنم! خیلی با جذبه وجدی می گفت. یک مرتبه بدنم شل شد. بی اختیار گفتم: برو آماده شو بیا! رضا گفت: بچه بدو که آخر گرفتی! من مبهوت نگاه این دو نوجوان کم سن وسال می کردم و بی اختیار اشک می ریختم. همان شب عملیات والفجر هشت هردو پر کشیدند. بعد از عملیات فهمیدم که رمز عملیات هم " " بود. 🌹🍃🌹🍃 , فارس شهادت:۱۳۶۴/۱۱/۲۱ 🍃🌷🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 کانال گلزار شهدا: http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * *. زیبایی ظاهری و باطنی غلامعلی هر کسی را جذب خودش می کرد.کم کم دوره آموزشی ما داشت تمام می شد که اعلام کردند قرار به پیشنهاد گروه عقیدتی،چند تا از بچه های نخبه آموزشی را برای اجرای یک تئاتر انتخاب کنند. _اسم افرادی که برای تئاتر انتخاب شدند را اعلام می‌کنم. با خواندن اسم ها بچه ها ذوق می گردند و به اونی که انتخاب شده بود آفرین می گفتند. _غلام علی رهسپار غلامعلی دهقان چقدر خوشحال شدم که من هم برای اجرای تئاتر انتخاب شدم و باز هم در کنار غلامعلی هستم. چند روز بعد برای توجیه اجرای تئاتر و تعیین نقش پیش کارگردان رفتیم و از آن روز تمرین ما شروع شد. قرار بود تا از در پادگان و مسجد و چند جای دیگر اجرا بشه. تئاتر ما مربوط به دیکتاتوری صدام و حامی آمریکا بود و نقش غلام علی هم یکی از سر سپردگان صدام. این روزها برای اجرای تئاتر تمرین می‌کردیم و غلامعلی در حین تمرین از شدت خنده سرخ می شد خنده های غلامعلی به حدی بود که فریاد کارگردان بلند می شد و دستش رو گذاشت روی پیشانیش و میگفت: _وای رهسپار به درد شخصیت داستان نمیخوره.. _غلامعلی کم رعایت کن تا اخراج نشی. همینطور که میخندید میگفت: چیکار کنم دست خودم نیست. _غلام ده ما بدون تو دلخوشی به اجرای تئاتر نداریم پس حواست را جمع کن. غلام به خاطر هیکلی داشت برای اجرای نقش سرسپرده صدام انتخاب شده بود. بالاخره روز اجرای تئاتر فرا رسید و ما نگران بودیم که غلامعلی مثل زمان تمرین بخنده و تئاتر به هم بریزه. تئاتر جا شد و حرکات و کلام غلامعلی آنقدر نفوذ پذیر بود که انگار داستان حول محور عمومی چرخد و توجه همه تماشاگران را به جای خودش جلب کرده بود... *شادی روح مطهر شهید غلامعلی رهسپار صلوات* http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
15.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 | 🔻محل عروج شهید ابراهیم هادی و۳۰۰ نفر از یاران عاشورای اش در عملیات والفجرمقدماتی فکه. 🎙روایتگری: حاج حسین یکتا 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید حاج اسکندر اسکندری 💫 🌷دیدم حاج اسکندر با سر و روی شلی و خاکی در چهار چوب سنگر ایستاده است. گفت: آقا رسول با اجازه من برای تهیه امکانات برم تهران. گفتم: برو حمام، لباست را عوض کن، بعد برو! گفت: نه. من باید همین جور، با همین لباسم برم. حکم گرفت، ماشین هم گرفت و به تهران رفت. چند روز بعد حاج اسکندر، با چند کامیون امکانات برگشت. آن زمان کشور در تحریم شدید بود و ما در تهیه کوچکترین تجهیزات مشکل داشتیم و آمدن تجهیزات سنگین و چند کامیون اجناس مختلف و کم یاب به لشکر یک چیز غیرقابل باور بود، چیزی شبیه یک معجزه! با ذوق زدگی از این همه جنس گفتم: حاج اسکندر کجا رفتی، چی کار کردی که این همه جنس به شما دادن؟ خندید و گفت تهران، مستقیم رفتم دفتر معاون وزیر صنایع. گفتم من مستقیم از جزیره مجنون می آیم و امکانات می خواهم. او هم همه معاونین را جمع کرد و گفت: این رزمنده بوی خاک و گل جبهه می دهد، هرچه می خواهد به او بدهید... خندید و گفت دیدی از این لباس خاکی من چه کار ها بر می آید! 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
41.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 اتفاق خنده دار دفاع مقدس در سخت ترین عملیات دفاع مقدس... خاطره ای طنز از آقای احمدیان در باره قایقی در عملیات کربلای 4😄😂 🍃🔹🍃🔹🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌿اصلا دنبال شناخته شدن و شهرت نبود.. اعتقاد داشت که اگه واقعا کاری رو برای خدا انجام بدی خود خدا عزیزت میڪنه.. آخر هم همین خصلت باعث شد که عکس شهادتش معروف بشه.. .. 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
-🌱🌸- 🍃نمیدانم شهادت شرط زیبا دیدن است یا دل به دریا‌ زدن؛ ولی هرچه هست، جز دریادلان دل به دریا نمیزنند ...🍃! 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz