eitaa logo
شهدای شهر کهریزسنگ
223 دنبال‌کننده
869 عکس
601 ویدیو
5 فایل
این کانال به منظور معرفی و ارج نهادن به مقام و منزلت شهدای شهر کهریزسنگ و خانواده های این عزیزان به طور مستقل و زیر نظر گروه رسانه ای کهریزسنگ تشکیل شده و وابسته به هیچ نهادی نمی باشد.
مشاهده در ایتا
دانلود
شهدای شهر کهریزسنگ
‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ #رمان_دختر_شینا #قسمت_125 #فصل_چهارده
چیزی دادم خوردند و کمی اسباب بازی ریختم جلویشان و رفتم پی کارم. گوشت ها را خرد کردم. آبگوشت را بار گذاشتم و مشغول پاک کردن سبزی ها شدم. ساعت دوازده و نیم بود. همه کارهایم را انجام داده بودم. غذا هم آماده بود. بوی آبگوشتِ لیمو عمانی خانه را پر کرده بود. سفره را باز کردم. ماست و ترشی و سبزی را توی سفره چیدم. بچه ها گرسنه بودند. کمی آبگوشت تریت کردم و بهشان دادم. سیر شدند، رفتند گوشه اتاق و سرگرم بازی با اسباب بازی هایشان شدند. کنار سفره دراز کشیدم و چشم دوختم به در. ساعت نزدیک دو بود و صمد نیامده بود. یک باره با صدای معصومه از خواب پریدم. ساعت سه بعدازظهر بود. کنار سفره خوابم برده بود. بچه ها دعوایشان شده بود و گریه می کردند. کاسه های ترشی و ماست و سبزی ریخته بود وسط سفره. عصبانی شدم؛ اما بچه بودند و عقلشان به این چیزها نمی رسید. سفره را جمع کردم و بردم توی آشپزخانه. بعد بچه ها را بردم دست و صورتشان را شستم. لباس هایشان را که بوی ترشی و ماست گرفته بود، عوض کردم. معصومه را شیر دادم و خواباندم. خدیجه هم کمی غذا خورد و گوشه ای خوابش برد. جایشان را انداختم و پتو رویشان کشیدم و رفتم دنبال کارم. سفره را شستم. برای شام کتلت درست کردم. هوا کم کم تاریک می شد. داشتم با خودم تمرین می کردم که صمد آمد. ادامه دارد...✒️ بهش چی بگویم. از دستش عصبی بودم. باید حرف هایم را می زدم. صدای در که آمد، بچه ها از خواب بیدار شدند و دویدند جلوی راه صمد. هر دویشان را بغل کرد و آمد توی آشپزخانه یک کیسه نایلونی کوچک دستش بود. سلام داد. سرسنگین جوابش را دادم. نایلون را گرفت طرفم و گفت: «این را بگیر دستم خسته شد.» تند و تند بچه ها را می بوسید و قربان صدقه شان می رفت. مثلاً با او قهر بودم. گفتم: «بگذارش روی کابینت.» گفت: «نه، نمی شود باید از دستم بگیری.» با اکراه کیسه نایلون را گرفتم. یک روسری بنفش در آن بود؛ روسری پشمی بزرگی که به تازگی مد شده بود. با بته جقه های درشت. اول به روی خودم نیاوردم؛ اما یک دفعه یاد حرف شینا افتادم. همیشه می گفت: «مردتان هر چیزی برایتان خرید، بگویید دستت درد نکند. چرا زحمت کشیدی حتی اگر از آن بدتان آمد و باب دلتان نبود.» بی اختیار گفتم: «چرا زحمت کشیدی. این ها گران است.» روسری را روی سرم انداختم. خندید و گفت: «چقدر بهت می آید. چقدر قشنگ شدی.» پاک یادم رفت توپم از دستش پر بود و قصد داشتم حسابی باهاش دعوا کنم. گفت: «آماده ای برویم؟!» ادامه دارد...✒ نویسنده:بهناز ضرابی زاده @shohadayekahrizsang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه باهم در ماه مبارک رمضان هر روز یک صفحه قران مهمون شهید صفحه دهم قران ☫🇮🇷 🇮🇷☫ @shohadayekahrizsang
تحدیر_+جزء+دهم+قرآن+کریم+.mp3
3.74M
ماه رمضان با شهدا✨ 🎤تندخوانی جزء دهم قرآن کریم ثوابی از روخوانیِ قرآن کریم، هدیه به امام زمان(عج) و تمامیِ شهدا، اموات رو فراموش نکنید..🤲🏻 🕊 🌙 ☫🇮🇷 🇮🇷☫ @shohadayekahrizsang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴🍀🏴🌴🏴🍀🏴 مثل پيدا نخواهد شد . در آن هنگام كه مردم مرا تكذيب كردند، مرا تصديق نمود و مرا با ثروت خود برای ... وفات جانسوز تسلیت باد ☫🇮🇷 🇮🇷☫ @shohadayekahrizsang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🕊💐🕊💐🕊🌹 و بی‌اختیار .... چادرت را سر می‌کنی .... و مسیر همیشگی خانه تا گلزار را گریه می‌کنی. ! فضای سینه نم گرفته‌ات فریاد‌ها دارد و تو هق هق گریه‌های تنهایی‌ات را فقط برای کنار گذاشتی و کسی از آن با خبر نمی‌شود ... وقتی که بر سر مزار می‌رسی و زانوان خسته‌ات را امان می‌دهی، وقتی قبری را که بالایش نوشته‌اند سرباز رشید اسلام را در آغوش مهربانی‌هایت می‌گیری، این گریه است ... که دیگر تحمل ماندن در قفس سینه را نمی‌یابد و زمزمه‌های روی لبانت گل می‌کند. مادر همه ی ما ..... دعایمان کن ☫🇮🇷 🇮🇷☫ @shohadayekahrizsang
جنگ بهانه نشد ؛ برای آنکه بهار از یاد برود..! بخوانیم به یاد آنانکه بها‌ری‌ترین هفت‌سین‌های زندگی‌مان را رقم زدند یامُقَلِّبَ الْقُلُوب و الابصار یامُدَبِّرَ اللَّیْلِ وَ النَّهَار یامُحَوِّلَ الْحَوْلِ وَ الْأَحْوال حَوِّلْ حالنا اِلَی أَحْسَنِ الحال ☫🇮🇷 🇮🇷☫ @shohadayekahrizsang
نماهنگ دلمو بردی.mp3
1.84M
میریزه اشکام زیر بارون غمت تنهای تنهام دوری سخته واسه من من تو رو میخواهم ذکر لالایی من آقام ای آقام ☫🇮🇷 🇮🇷☫ @shohadayekahrizsang
شهدای شهر کهریزسنگ
‍ #رمان_دختر_شینا #قسمت_127 #فصل_چهاردهم چیزی دادم خوردند و کمی اسباب بازی ریختم جلویشان و رفتم پی ک
‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬ گفتم: «کجا؟!» گفت: «پارک دیگر.» گفتم: «الان! زحمت کشیدی. دارد شب می شود.» گفت: «قدم! جان من اذیت نکن. اوقات تلخی می شود ها! فردا که بروم، دلت می سوزد.» دیگر چیزی نگفتم. کتلت ها را توی ظرف درداری ریختم. سبزی و ترشی و سفره و نان و فلاسک هم برداشتم و همه را گذاشتم توی یک زنبیل بزرگ. لباس هایم را پوشیدم و روسری را سرم کردم. جلوی آینه ایستادم و خودم را برانداز کردم. صمد راست می گفت، روسری خیلی بهم می آمد. گفتم: «دستت درد نکند، چیز خوبی خریدی. گرم و بزرگ است.» داشت لباس های بچه ها را می پوشاند. گفت: «عمداً این طور بزرگ خریدم. چند وقت دیگر هوا که سرد شد، سر و گوشت را درست و حسابی می گیرد.» قرار بود دوستش، که دکتر داروساز بود، بیاید دنبالمان. آن ها ماشین داشتند. کمی بعد آمدند. سوار ماشین آن ها شدیم و رفتیم بیرون شهر. ماشین خیلی رفت، تا رسید جلوی در پادگان قهرمان. صمد پیاده شد، رفت توی دژبانی. خانم دکتر معصومه را بغل کرده بود. خیلی پی دلش بالا می رفت... چند سالی بود ازدواج کرده بودند، اما بچه دار نمی شدند. دیگر هوا کاملاً تاریک شده بود که اجازه دادند توی پادگان برویم. کمی گشتیم تا زیر چند درخت تبریزی کهنسال جایی پیدا کردیم و زیراندازها را انداختیم و نشستیم. چند تیر برق آن دور و بر بود که آنجا را روشن کرده بود. پاییز بود و برگ های خشک و زرد روی زمین ریخته بود. باد می وزید و شاخه های درختان را تکان می داد. هوا سرد بود. خانم دکتر بچه ها را زیر چادرش گرفت. فلاسک را آوردم و چای ریختم که یک دفعه برق رفت و همه جا تاریک شد. صمد گفت: «بسم الله. فکر کنم وضعیت قرمز شد.» توی آن تاریکی، چشم چشم را نمی دید. کمی منتظر شدیم؛ اما نه صدای پدافند هوایی می آمد و نه صدای آژیر وضعیت قرمز. صمد چراغ قوه اش را آورد و روشن کرد و گذاشت وسط زیرانداز. چای ها را برداشتیم که بخوریم. به همین زودی سرد شده بود. باد لای درخت ها افتاده بود. زوزه می کشید و برگ های باقیمانده را به اطراف می برد. صدای خش خش برگ هایی، که دور و برمان بودند، آدم را به وحشت می انداخت. آهسته به صمد گفتم: «بلند شو برویم. توی این تاریکی جَک و جانوری نیاید سراغمان.» ادامه دارد...✒️ نویسنده:بهناز ضرابی زاده @shohadayekahrizsang
شهدای شهر کهریزسنگ
‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬ #رمان_دختر_شینا #قسمت_129 #فصل_چهارده
صمد گفت: «از این حرف ها نزنی پیش آقای دکتر، خجالت می کشم. ببین خانم دکتر چه راحت نشسته و با بچه ها بازی می کند. مثلاً تو بچه کوه و کمری.» دور و برمان خلوت بود. پرنده پر نمی زد. گاهی صدای زوزه سگ یا شغالی از دور می آمد. باد می وزید و برق هم که رفته بود. ما حتی یکدیگر را درست و حسابی نمی دیدیم. کورمال کورمال شام را آوردیم. با کمک هم سفره را چیدیم. خدیجه کنارم نشسته بود و معصومه هم بغل خانم دکتر بود. خدیجه از سرما می لرزید. هیچ نفهمیدم شام را چطور خوردیم. توی دلم دعادعا می کردم زودتر بلند شویم برویم؛ اما تازه مردها تعریفشان گل کرده بود. خانم دکتر هم عین خیالش نبود. با حوصله و آرام آرام برای من تعریف می کرد. هر کاری می کردم، نمی توانستم حواسم را جمع کنم. فکر می کردم الان از پشت درخت ها سگ یا گرگی بیرون می آید و به ما حمله می کند. از طرفی منطقه نظامی بود و اگر وضعیت قرمز می شد، خطرش از جاهای دیگر بیشتر بود. از سرما دندان هایم به هم می خورد. بالاخره مردها رضایت دادند. وسایلمان را جمع کردیم و سوار ماشین شدیم. آن موقع بود که تازه نفس راحتی کشیدم و گرم صحبت با خانم دکتر شدم. به خانه که رسیدیم، بچه ها خوابشان برده بود. جایشان را انداختم. لباس هایشان را عوض کردم. صمد هم رفت توی آشپزخانه و ظرف ها را شست. ادامه دارد...✒️ دنبال صمد رفتم توی آشپزخانه. برگشت و نگاهم کرد و گفت: «خانم خوب بود؟! خوش گذشت؟!» خواستم بگویم خیلی! اما لب گزیدم و رفتم سر وقت آبگوشتی که از ظهر مانده بود. آن روز نه ناهار خورده بودم و نه شام درست و حسابی. از گرسنگی و ضعف دست و پایم می لرزید. فردای آن روز صمد ما را به قایش برد و خودش به جبهه برگشت. من و بچه ها یک ماه در قایش ماندیم. زمستان بود و برف زیادی باریده بود. چند روز بعد از اینکه به همدان برگشتیم، هوا سردتر شد و دوباره برف بارید. خوشحالی ام از این بود که موقع نوشتن قرارداد، صمد پارو کردن پشت بام را به عهده صاحب خانه گذاشته بود. توی همان سرما و برف و بوران برایم کلی مهمان از قایش رسید، که می خواستند بروند کرمانشاه. بعد از شام متوجه شدم برای صبحانه نان نداریم. صبح زود بلند شدم و رفتم نانوایی. دیدم چه خبر است! یک سر صف توی نانوایی بود و یک سر آن توی کوچه. از طرفی هم هوا خیلی سرد بود. چاره ای نداشتم. ایستادم سر صف دوتایی، که خلوت تر بود. با این حال ده دقیقه ای منتظر شدم تا نوبتم شد. نان را گرفتم، دیدم خانمی آخر صف ایستاده. به او گفتم: «خانم نوبت من را نگه دار تا من بروم و برگردم.» ادامه دارد...✒️ نویسنده:بهناز ضرابی زاده @shohadayekahrizsang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه باهم در ماه مبارک رمضان هر روز یک صفحه قران مهمون شهید صفحه یازدهم قران ☫🇮🇷 🇮🇷☫ @shohadayekahrizsang
تحدیر_+جزء+یازدهم+قرآن+کریم+.mp3
4.15M
ماه رمضان با شهدا✨ 🎤تندخوانی جزء یازدهم قرآن کریم ثوابی از روخوانیِ قرآن کریم، هدیه به امام زمان(عج) و تمامیِ شهدا، اموات رو فراموش نکنید..🤲🏻 🕊 🌙 ☫🇮🇷 🇮🇷☫ @shohadayekahrizsang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو نباشی نفسم بند و دلم تنگ و جهانم سرد است.. 📽 آلبوم تصویری از عکس های زیبا و خاطره انگیز سالرروزشهادت شهید ☫🇮🇷 🇮🇷☫ @shohadayekahrizsang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚪️ ✍ خاطره ای از نبرد حماسی و شهادت طلبانه رزمندگان دلاور، در عملیات شکوه مند 🖌... در روزهای پایانی بهمن ۱۳۶۰ یک گروهان رزمنده داوطلب بسیجی به استعداد حدود هفتاد نفر به فرماندهی اصغر محمدیان عازم پادگان امام حسن (ع ) تهران شده و پس از سازماندهی و دریافت پلاک و کارت شناسایی با قطار عازم مناطق عملیاتی جنوب کشور شدند . گروهان اول در پایگاه نظامی نمونه و سپس در دانشگاه جندی شاپور اهواز مستقر و آماده اعزام به خط مقدم شد. آنها در تیپ ۱۷ علی ابن ابیطالب در گردانی بنام قانع ادغام شدند که دارای یگ گروهان از بسیجیان دلاور شهرستان محلات (از استان مرکزی) و یک گروهان هم از برادران ارتشی بود. مسئول گروهان نیروهای زنجان برادر محمدیان بود و معاون او: ابوالفضل پاکداد. حمید احدی, فرمانده دسته یک و پاسدار جمال گیوه ای, فرمانده دسته دو و بسیجی دلاور کریم بیات, فرمانده دسته سه . در یکی از روزهای زیبا و دلچسب بهاری جنوب, نیروها را در گوشه ای از پایگاه (دانشگاه) جندی شاپور به خط کرده و محمدیان شروع به سخن کرده و ضمن تشکر و خسته نباشید، مأموریت گروهان را بدین شرح اعلام نمود : ... برادران!! همانطور که میدانید نام گروهان ما ( گروهان شهادت) است. در عملیات پیش رو، وظیفه اصلی گروهان ما درگیری مستقیم و سرگرم کردن دشمن به منظور انجام عملیات اصلی و غافلگیر کننده توسط دیگر رزمندگان است‌. من خودم آماده شهادتم و در عالم رویا دیدم که شهید محراب آیت الله مدنی دستان خود را باز کرده و مرا میخواند و احتمال زنده ماندن هم بسیار کم است . بعد از سخنرانی برادر محمدیان، گردان روانه شهر جنگ زده شوش شده و در یکی از مدارس غرب شهر شوش مستقر و آماده اعزام به خط مقدم نبرد منطقه‌ای بنام (شلش) شد. محل مقدسی که شهادت گاه بسیجیان دلاور زنجان و محلات و عزیزان ارتشی شد . در اولین روز عید نوروز ۶۱ نیروهای گروهان شهادت با اتوبوس گل مالی شده به رانندگی شهید ابوالقاسم از زنجان به منطقه عملیاتی شلش وارد شده و شب را در واحه ای خالی از سکنه ( واحه به قسمت ها و بخش های كوچك حاصلخيزی كه در اطراف يا نزديك بيابان و صحرا هستند گفته می شود) مستقر و منتظر دستورات بعدی شدند . منطقه شلش و محل استقرار و محور عملیاتی گروهان ، از توابع روستایی بنام ( زعن ) بود که ناحیه ای وسیع و نسبتا مسطح و با کمترین ناهمواری و پستی و بلندی در غرب رودخانه کرخه بود و مستقیم هم در زیر دید نیروهای دشمن قرار داشت . گروهان، صبح حرکت کرده و از داخل شیارها و رودخانه های فصلی منطقه با احتیاط کامل به طرف خط پدافندی عراقی ها که دهها کیلومتر جلوتر بود راه افتادند. رزمندگان دلاور پس از طی مسافت بسیار زیادی نماز مغرب و عشا را در داخل شیارها با تیمم بجا آورده و دوباره بدون کوچکترین استراحتی شروع به حرکت کردند . حوالی ساعت ۱۲ شب با رمز مبارک یا زهرا (س) عملیات شکوه مند فتح‌المبین آغاز و یگان های عمل کننده از چندین محور اصلی بر عراقی های متجاوز یورش بردند‌. رزمندگان گروهان شهادت که ماموریت سردرگم کردن نیروهای دشمن را بر عهده داشتند ، پس از یک پیاده روی سخت و طاقت فرسا حوالی ساعت ۳ صبحدم در منطقه ای بنام سایت چهار در دام محاصره عراقی ها افتاده و ناباورانه در مابین میدان های مین دشمن که بصورت نیم دایره و نعلی شکل ساخته شده بودند کاملاً گیر افتاده و شروع به درگیری با نیروهای عراقی کردند. نیروها لحظه ای زمین گیر نشده و برای شکستن حلقه محاصره دشمن دلاورانه به قلب خطوط عراقی ها زده و یک نفس و بی وقفه به نبرد نزدیک و تن به تن ادامه دادند تا اینکه عاقبت در نزدیکی های عصر کم کم مهمات شأن به پایان رسیده و در کمال شجاعت و مظلومیت یکی پس از دیگری به شهادت رسیدند🕊🕊 در این عملیات شهادت طلبانه و سرنوشت ساز که زمینه ساز پیروزی عملیات فتح‌المبین بود از گروهان شهادت ۳۲ نفر از بهترین و‌ شجاع ترین نیروها به شهادت رسیده و ۴ نفر هم توسط بعثی های متجاوز به اسارت در آمدند ▫️▫️▫️▫️▫️▫️ 🌴 ، در دوم فروردین ۶۱ در منطقه عملیاتی جنوب -- -- انجام گرفت که منجر به آزادسازی ‌٢٥٠٠ کیلومتر مربع از خاک میهنمان شد. در جریان این نبرد، تلفات سنگینی به نیروهای متجاوز عراق وارد شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصاویر مستندی از عملیات فتح المبین و مصاحبه با رزمندگان عملیات ☫🇮🇷 🇮🇷☫ @shohadayekahrizsang
شهدای شهر کهریزسنگ
‍ #رمان_دختر_شینا #قسمت_131 #فصل_چهاردهم صمد گفت: «از این حرف ها نزنی پیش آقای دکتر، خجالت می کشم. ب
دوست نداشتم دِینی به گردنم باشد. یا اینکه فکر کنند حالا که شوهرم نیست، به دیگران محتاجم. به همین خاطر بیشتر از توانم از خودم کار می کشیدم. سرما به چهل و دو سه درجه زیر صفر رسیده بود. نفت کافی برای گرم کردن خانه ها نبود. برای اینکه بچه ها سرما نخورند، توی خانه کاپشن و کلاه تنشان می کردم. یک روز صبح وقتی رفتم سراغ نفت، دیدم پیت تقریباً خالی شده. بچه ها خوابیده بودند. پیت های بیست لیتری نفت را برداشتم و رفتم شعبه نفت که سر خیابان بود و با خانه ما فاصله زیادی داشت. مردم جلوی مغازه صف کشیده بودند؛ پیت های نفت را با طناب به هم وصل کرده بودند؛ تا کسی نوبتش جا به جا نشود. پیت های نفتم را گذاشتم آخر صف و ایستادم. هنوز برای مغازه نفت نیامده بود. نیم ساعتی که ایستادم، سرما از نوک انگشت های پایم شروع کرد به بالا آمدن. طوری شد که دندان هایم به هم می خورد. دیدم این طور نمی شود. برگشتم خانه و تا می توانستم جوراب و ژاکت پوشیدم و برگشتم. بچه ها را گذاشته بودم خانه و کسی پیششان نبود تا ظهر چهار پنج دفعه تا خانه رفتم و برگشتم. بعدازظهر بود که نفت به شعبه آمد. یک ساعت بعد نوبتم شد. آن وقت ها توی شعبه های نفت چرخی هایی بودند که پیت های نفت مردم را تا در خانه ها می آوردند. شانس من هیچ کدام از چرخی ها نبودند. یکی از پیت ها را توی شعبه گذاشتم و آن یکی را با هزار مکافات دودستی بلند کردم و هنّ و هن کنان راه افتادم طرف خانه. ادامه دارد...✒️ اولش هر ده بیست قدم یک بار پیت نفت را زمین می گذاشتم و نفس تازه می کردم؛ اما آخرهای کار هر پنج قدم می ایستادم. انگشت هایم که بی حس شده بود را ماساژ می دادم و دستم را کاسه می کردم جلوی دهانم. ها می کردم تا گرم شوم. با چه مکافاتی اولین پیت نفت را بردم و زیر پله های طبقه اول گذاشتم. وقتی می خواستم بروم و پیت دومی را بیاورم، عزا گرفتم. پیت را که از شعبه بیرون آوردم، دیگر نه نفسی برایم مانده بود، نه رمقی. از سرما داشتم یخ می زدم؛ اما باید هر طور بود پیت نفت را به خانه می رساندم. از یک طرف حواسم پیش بچه ها بود و از طرف دیگر قدرت راه رفتن نداشتم. بالاخره با هر سختی بود، خودم را به خانه رساندم. مکافات بعدی بالا بردن پیت های نفت بود. دلم نمی خواست صاحب خانه متوجه شود و بیاید کمکم. به همین خاطر آرام آرام و بی صدا پیت اولی را از پله ها بالا بردم و نیم ساعت بعد آمدم و پیت دومی را بردم. دیگر داشتم از هوش می رفتم. از خستگی افتادم وسط هال. خدیجه و معصومه با شادی از سر و کولم بالا می رفتند؛ اما آن قدر خسته بودم و دست و پا و کمرم درد می کرد، که نمی توانستم حتی به رویشان بخندم. خداخدا می کردم بچه ها بخوابند تا من هم استراحت بکنم؛ اما بچه ها گرسنه بودند و باید بلند می شدم، شام درست می کردم. تقریباً هر روز وضعیت قرمز می شد. ادامه دارد...✒️ نویسنده:بهناز ضرابی زاده @shohadayekahrizsang