دستها وقتی به آسمان میرسند
که دلت طعم خاکیشدن را چشیده باشد!
سلام خدا بر دست هایی که
خاکِ جبههها را خانهی خدا کردند ...
شهدا
#بهرسمرفاقتدعایمانکنید
☫🇮🇷 #شهدای_کهریزسنگ 🇮🇷☫
@shohadayekahrizsang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️ #شکافنده_صبحگاهان
📽 فیلم // تصاویری از مستند #روایت_فتح (عملیات فتحالمبین)
🎙همراه با گفتاری از شهید آوینی :
🌱 صبح روز حمله و این سرخی فلق و تو می بینی که هرگز بیش از این به خداوند نزدیک نبودی و تو اینک چه خوب می فهمی که فَالِقُ الْإِصْبَاحِ یعنی چه...! شکافنده صبحگاهان...
🎞 و نوای زیبای رزمندگان خط شکن بعد از پیروزی در عملیات :
🌴 حزب فقط حزب الله ، رهبر فقط روح الله
بمیرم ، نبینم کسالت روح الله...
💠 دوران دفاع مقدس
☫🇮🇷 #شهدای_کهریزسنگ 🇮🇷☫
@shohadayekahrizsang
شهدای شهر کهریزسنگ
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃 ✫⇠ #قسمت_صد_وچهل_
✫⇠ #رمان_دختر_شینا
✫⇠قسمت :8⃣4⃣1⃣
#فصل_چهاردهم
یک روز دیدم شاد و خوشحال آمد و گفت: «دیگر خیالم از طرف تو و بچه ها راحت شد. برایتان خانه خریدم. دیگر از مستأجری راحت می شوید. تابستان می رویم خانه خودمان.»
نُه ماهه بودم. صمد ده روزی آمد و پیشم ماند. اما انگار بچه نمی خواست به دنیا بیاید. پیش دکتر رفتیم و دکتر گفت حداقل تا یک هفته دیگر بچه به دنیا نمی آید. صمد ما را به قایش برد. گفت: «می روم سری به منطقه می زنم و سه چهارروزه برمی گردم.»
همین که صمد از ما خداحافظی کرد و سوار ماشین شد و رفت، درد به سراغم آمد.
نمی خواستم باور کنم. صمد قول داده بود این بار، موقع به دنیا آمدن بچه کنارم باشد. پس باید تحمل می کردم. باید صبر می کردم تا برگردد. اما بچه این حرف ها سرش نمی شد. عجله داشت زودتر به دنیا بیاید. از درد به خودم می پیچیدم؛ ولی چیزی نمی گفتم. شینا زود فهمید، گفت: «الان می فرستم دنبال قابله.»
گفتم: «نه، حالا زود است.» اخمی کرد و گفت: «اگر من ندانم کِی وقتش است، به چه دردی می خورم؟!»
رفت و رختخوابی برایم انداخت. دیگی پر از آب کرد و روی پریموس گوشه حیاط گذاشت. بعد آمد و نشست وسط اتاق و شروع کرد به بریدن تکه پارچه های سفید. تعریف می کرد و زیر چشمی به من نگاه می کرد، خدیجه و معصومه گوشه اتاق بازی می کردند.
ادامه دارد...✒️
نویسنده:بهناز ضرابی زاده
#دختر_شینا
@shohadayekahrizsang🍃
شهدای شهر کهریزسنگ
✫⇠ #رمان_دختر_شینا ✫⇠قسمت :8⃣4⃣1⃣ #فصل_چهاردهم یک روز دیدم شاد و خوشحال آمد و گفت: «دیگر خیالم از ط
✫⇠ #رمان_دختر_شینا
✫⇠قسمت :9⃣4⃣1⃣
#فصل_چهاردهم
قربان صدقه من و بچه هایم می رفت. دقیقه به دقیقه بلند می شد، می آمد دست روی پیشانی ام می گذاشت. سرم را می بوسید. جوشانده های جورواجور به خوردم می داد.
یک دفعه حالم بد شد. دیگر نتوانستم تحمل کنم. از درد فریادی کشیدم. شینا تکه پارچه های بریده شده را گذاشت روی زمین و دوید دنبال خواهرها و زن برادرهایم. کمی بعد، خانه پر شد از کسانی که برای کمک آمده بودند. قابله دیر آمد. شینا دورم می چرخید. جوشانده توی گلویم می ریخت و می گفت: «نترس اگر قابله نیاید، خودم بچه ات را می گیرم. بعدازظهر بود که قابله آمد و نیم ساعت بعد هم بچه به دنیا آمد.»
شینا با شادی بچه را بغل کرد و گفت: «قدم جان! پسر است. مبارکت باشد. ببین چه پسر تپل مپل و سفیدی است. چقدر ناز است.» بعد هم کسی را فرستاد دنبال مادرشوهرم تا مژدگانی بگیرد. صدای گریه بچه که بلند شد، نفس راحتی کشیدم. خانه شلوغ بود اما بی حسی و خواب آلودگی خوشی سراغم آمده بود که هیچ سر و صدایی را نمی شنیدم.
فردا صبح، حاج آقایم رفت تا هر طور شده صمد را پیدا کند. عصر بود که برگشت؛ بدون صمد. یکی از هم رزم هایش را دیده بود و سفارش کرده بود هر طور شده صمد را پیدا کنند و خبر را به او بدهند. از همان لحظه چشم انتظار آمدنش شدم. فکر می کردم هر طور شده تا فردا خودش را می رساند.
ادامه دارد...✒️
✫⇠قسمت :0⃣5⃣1⃣
#فصل_چهاردهم
وقتی فردا و پس فردا آمد و صمد نیامد، طعنه و کنایه ها هم شروع شد: «طفلک قدم! مثلاً پسر آورده!»
ـ عجب شوهر بی خیالی.
ـ بیچاره قدم، حالا با سه تا بچه چطور برگردد سر خانه و زندگی اش.
ـ آخر به این هم می گویند شوهر!
این حرف ها را شینا هم می شنید و بیشتر به من محبت می کرد. شاید به همین خاطر بود که گفت: «اگر آقا صمد خودش آمد که چه بهتر؛ وگرنه خودم برای نوه ام هفتم می گیرم و مهمانی می دهم.»
از بس به در نگاه کرده و انتظار کشیده بودم، کم طاقت شده بودم. تا کسی حرفی می زد، زود می رنجیدم و می زدم زیر گریه. هفتم هم گذشت و صمد نیامد. روز نهم بود. مادرم گفت: «من دیگر صبر نمی کنم. می روم و مهمان ها را دعوت می کنم. اگر شوهرت آمد، خوش آمد!»
صبح روز دهم، شینا بلند شد و با خواهرها و زن داداش هایم مشغول پخت و پز و تدارک ناهار شد. نزدیک ظهر بود. یکی از بچه ها از توی کوچه فریاد زد: «آقا صمد آمد.» داشتم بچه را شیر می دادم.
ادامه دارد...✒️
نویسنده:بهناز ضرابی زاده
#دختر_شینا
@shohadayekahrizsang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه باهم در ماه مبارک رمضان هر روز یک صفحه قران مهمون شهید
#حسن_امینی
صفحه شانزدهم قران
☫🇮🇷 #شهدای_کهریزسنگ 🇮🇷☫
@shohadayekahrizsang
qoran-16.mp3
4.03M
ماه رمضان با شهدا✨
🎤تندخوانی جزء شانزدهم قرآن کریم
ثوابی از روخوانیِ قرآن کریم،
هدیه به امام زمان(عج) و تمامیِ شهدا،
اموات رو فراموش نکنید..🤲🏻
#خلوتی_با_معبود🕊
#ماه_رمضان 🌙
☫🇮🇷 #شهدای_کهریزسنگ 🇮🇷☫
@shohadayekahrizsang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای روز شانزدهم ماه مبارک رمضان
☫🇮🇷 #شهدای_کهریزسنگ 🇮🇷☫
@shohadayekahrizsang
26.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#به_وقت_دلتنگی
📽 آلبوم تصویری از عکس های زیبا و خاطره انگیز
شهید
#امرالله_قاسمی
#صبحتون_شهدایی📿
☫🇮🇷 #شهدای_کهریزسنگ 🇮🇷☫
@shohadayekahrizsang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 #زمستان ۶۵
خط مقدم #شلمچه
عملیات کربلای پنج
.
دوران جنگ تحمیلی
☫🇮🇷 #شهدای_کهریزسنگ 🇮🇷☫
@shohadayekahrizsang
شهدای شهر کهریزسنگ
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد
#با_اهل_پرواز🕊
پدر صورت پسر را بوسید💕
گفت:
تا کی میخوای بری جبهه؟؟🕯
پسرخندید و گفت:
قول میدم این دفعه آخرم باشه بابا!
پدر: قول دادے ها...!
و پسر، سر قولش "جان" داد 💔
#همراه_شهدا
☫🇮🇷 #شهدای_کهریزسنگ 🇮🇷☫
@shohadayekahrizsang
🌴🥀🌹🕊🌹🥀🌴
#آی_شهدا ...
زیر بارانِگناه و غفلت گرفتار شدهایم...
به شما پناه آورده ایم..
چرا که میدانیم زیر چتر #شهدا
در امان می مانیم ...
گام های ما در راه شماست
دست ما را بگیرید ...
☫🇮🇷 #شهدای_کهریزسنگ 🇮🇷☫
@shohadayekahrizsang
شهدای شهر کهریزسنگ
✫⇠ #رمان_دختر_شینا ✫⇠قسمت :9⃣4⃣1⃣ #فصل_چهاردهم قربان صدقه من و بچه هایم می رفت. دقیقه به دقیقه بل
✫⇠ #رمان_دختر_شینا
✫⇠قسمت :1⃣5⃣1⃣
#فصل_چهاردهم
گذاشتمش زمین و چادری بستم کمرم و چیزی انداختم روی سرم و از پلّه های بلند به سختی پایین آمدم. حیاط شلوغ بود. خواهرم جلو آمد و گفت: «دختر چرا این طوری آمدی بیرون. مثلاً تو زائویی.»
بعد هم چادرش را درآورد و سرم کرد. خوب نمی توانستم راه بروم. آرام آرام خودم را رساندم توی کوچه. مردی داشت از سر کوچه می آمد. لباس سپاه پوشیده بود و کوله ای سر دوشش بود؛ ریشو و خاک آلوده؛ اما صمد نبود. با این حال، تا وسط کوچه رفتم. از دوستان صمد بود. با خجالت سلام و علیکی کردم و احوال صمد را پرسیدم. گفت: «خوب است. فکر نکنم به این زودی ها بیاید. عملیات داریم. من هم آمده ام سری به ننه ام بزنم. پیغام داده اند حالش خیلی بد است. فردا برمی گردم.»
انگار آب سردی سرم ریختند، تنم شروع کرد به لرزیدن. دست ها و پاهایم بی حس شد. به دیوار تکیه دادم و آن قدر ایستادم تا مرد از کوچه عبور کرد و رفت. شینا و خواهرهایم توی کوچه آمده بودند تا از صمد مژدگانی بگیرند. مرا که با آن حال و روز دیدند، زیر بغلم را گرفتند و بردند توی اتاق.
توی رختخواب دراز کشیدم. تمام تنم می لرزید. شینا آب قند برایم درست کرد و لحاف را رویم کشید. سرم را زیر لحاف کشیدم. بغض راه گلویم را بسته بود. خودم را به خواب زدم.
ادامه دارد...✒️
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :2⃣5⃣1⃣
#فصل_چهاردهم
می دانستم شینا هنوز بالای سرم نشسته و دارد ریزریز برایم اشک می ریزد. نمی خواستم گریه کنم. آن روز مهمانی پسرم بود. نباید مهمانی اش را به هم می زدم.
سر ظهر مهمان ها یکی یکی از راه رسیدند. زن ها توی اتاق مهمان خانه نشستند و مردها هم رفتند توی یکی دیگر از اتاق ها. بعد از ناهار خواهرم آمد و بچه را از بغلم گرفت و برد برایش اسم بگذارند. اسمش را حاج ابراهیم آقا، پدربزرگ صمد، گذاشت مهدی. خودش هم اذان و اقامه را در گوش مهدی گفت. بعدازظهر مردها خداحافظی کردند و رفتند. مرداد ماه بود و فصل کشت و کار. اما زن ها تا عصر ماندند. زن برادرها و خواهرها رفتند توی حیاط و ظرف ها را شستند و میوه ها را توی دیس های بزرگ چیدند. مهدی کنارم خوابیده بود. سر تعریف زن ها باز شده بود، من هنوز چشمم به در بود و امیدوار بودم در باز شود و لحظة آخر مهمانی پسرم، صمد از راه برسد.
🔸فصل پانزدهم
مهدی شده بود یک بچة تپل مپل چهل روزه. تازه یاد گرفته بود بخندد. خدیجه و معصومه ساعت ها کنارش می نشستند. با او بازی می کردند و برای خندیدن و دست و پا زدنش شادی می کردند. اما همة ما نگران صمد بودیم. برای هر کسی که حدس می زدیم ممکن است با او در ارتباط باشد، پیغام فرستاده بودیم تا شاید از سلامتی اش باخبر شویم. می گفتند صمد درگیر عملیات است. همین.
ادامه دارد...✒️
نویسنده:بهناز ضرابی زاده
#دختر_شینا
@shohadayekahrizsang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه باهم در ماه مبارک رمضان هر روز یک صفحه قران مهمون شهید
#مصطفی_امینی
صفحه هفدهم قران
☫🇮🇷 #شهدای_کهریزسنگ 🇮🇷☫
@shohadayekahrizsang
qoran-17.mp3
3.88M
ماه رمضان با شهدا✨
🎤تندخوانی جزء هفدهم قرآن کریم
ثوابی از روخوانیِ قرآن کریم،
هدیه به امام زمان(عج) و تمامیِ شهدا،
اموات رو فراموش نکنید..🤲🏻
#خلوتی_با_معبود🕊
#ماه_رمضان 🌙
☫🇮🇷 #شهدای_کهریزسنگ 🇮🇷☫
@shohadayekahrizsang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای روز هفدهم ماه مبارک رمضان
☫🇮🇷 #شهدای_کهریزسنگ 🇮🇷☫
@shohadayekahrizsang
💐🌼🌺🌴🌺🌼💐
#پنجشنبه که می آید...
باز دلتنگـ #شهیدان می شوم
بی قرار #یاد_یاران می شوم
یاد آنانی که مجنون بوده اند
تشنه #اروند و کارون بوده اند
#پنجشنبه_های_دلتنگی
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
☫🇮🇷 #شهدای_کهریزسنگ 🇮🇷☫
@shohadayekahrizsang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#به_وقت_دلتنگی
📽 آلبوم تصویری از عکس های زیبا و خاطره انگیز
#شهدای_کهریزسنگ
امروز سالگرد تولدشهید
#سیدمحمد_باقر_هاشمی
☫🇮🇷 #شهدای_کهریزسنگ 🇮🇷☫
@shohadayekahrizsang
مداحی_آنلاین_عده_ای_رفته_و_شهید_شدند_میثم_مطیعی.mp3
7.73M
🌙 #یک_جرعه_مناجات
#ماه_رمضان
🍃عده ای رفته و شهید شدند
🍃عده ای بی بها عزیز شدند
🎙حاج #میثم_مطیعی
☫🇮🇷 #شهدای_کهریزسنگ 🇮🇷☫
@shohadayekahrizsang