eitaa logo
❤️شهدایی‌ها❤️
609 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
557 ویدیو
137 فایل
بسم‌رب‌الشهدا❤️ 💞اللّہم اࢪزُقنا شَهادَتَ فے سَبیلِڪ جهت‌سفارش‌تم‌و‌استیکر‌با‌قیمت‌مناسب😍 مدیر کانالヅ⇩ تبادلات~.🌱 @alikhani1384 شرایطمون•🌴‌ツ↯ @shohadayiha31 حرفی،نظری..🍃↯♡ https://harfeto.timefriend.net/16300824314373
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕰کتاب «جمال الشهدا» ناگفته‌هایی از زندگی و مجاهدت‌های این فرمانده بزرگ مقاومت عراق را شامل می‌شود. در این کتاب جزئیات مهمی از خواسته‌های شهید «ابومهدی المهندس» درباره چگونگی ثبت وصیت‌نامه و اجرای آن منتشر شده است.🕰
🌸برای شادی روح شهید ابومهدی المهندس ۳ صلوات محمدی بفرستیم🌸 ❤️اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم❤️(۳)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡به درخواست یکی از اعضای محترم کانال: 🌸امروز روز شهید محمدرضا شفیعی است🌸 🏞عکس و والپیپر این شهید ⏳زندگی نامه این شهید 📜فرازی از وصیت نامه شهید 📕معرفی کتاب این شهید 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 @shohadayiha313 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹شهید محمدرضا شفیعی🌹 ✅ ✅ ☀
🌹شهید محمدرضا شفیعی🌹 ✅ ✅ ☀
🌹شهید محمدرضا شفیعی🌹 ✅ ✅ ☀
🌹شهید محمدرضا شفیعی🌹 ✅ ✅ ☀
🌹شهید محمدرضا شفیعی🌹 ✅ ✅ ☀
🌹شهید محمدرضا شفیعی🌹 ✅ ✅ ☀
🌹شهید محمدرضا شفیعی🌹 ✅ ✅ ☀
🌹شهید محمدرضا شفیعی🌹 ✅ ✅ ☀
🌹شهید محمدرضا شفیعی🌹 ✅ ✅ ☀
🌹شهید محمدرضا شفیعی🌹 ✅ ✅ ☀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃زندگی نامه شهید محمدرضا شفیعی🍃 ❤️پدر و مادرش اهل قم و محله پامنار بودند. از ابتدای زندگیشان با فقر و تنگدستی شروع کردند. پدرش چرخ تافی داشت و در فصلهای تابستان بستنی فروش و در زمستانها لبو و شلغم فروش بود. چون صدای خوبی هم داشت به او « حسین بلندگو» هم می‌گفتند. مادرش اول زندگی چند تکه طلا داشت. آنها را فروخت و ۱۰۰ متر زمین خریدند و شروع کردند با شوهرش به ساختن. او خشت می‌گذاشت و همسرش گل می‌مالید، خانه را نیمه کاره سرپا کردند و رفتند مشغول زندگی شدند؛ یک زندگی ساده و باصفا و خوب.❤️
🧡با خانه نیم‌ساز هم می‌ساختند و برای تابستان مشکلی نداشتند ولی زمستان به مشکل بر می‌خوردند. درآمد مرد خانه فقط خانه را کفایت می‌کرد. زن خانه شروع کرد به قالی بافتن. آن روزها من و تویی نبود بین زن و شوهرها. یکدل و همراه بودند در تمام مشکلات. زن خانه یک قالی بافت، خانه را کاه گل کردند. یکی دیگر بافت، برق کشیدند.🧡
💛یکی دیگر را بافت و لوله کشی آب کردند، بالاخره با هزار مشقت یک خشت و گل روی هم گذاشتند تا اینکه خدا « محمدرضا»را به آنها داد و به برکت قدمش وضع زندگیشان کمی بهتر شد و توانستند منزلشان را در همان محل عوض کرده و تبدیل به احسن کنند. خانه شان هر جا که بود و هر شکل که داشت باصفا بود، بس که دلهاشان مهربان بود و آدمهای باخدایی بودند...💛
💚محمدرضا در سال ۱۳۴۶ به دنیا آمد و با آمدنش برکت بارید انگار به زندگی باصفای پدر و مادرش. رزق و روزی پدرش خیلی رونق گرفت. محمد‌رضا خیلی بچه زرنگ و کنجکاو و با استعدادی بود. در هر کاری خودش را وارد می‌کرد، خصوصاً اگر کار سخت بود. می‌خواست همه چیز را یاد بگیرد. بسیار مهربان و غمخوار بود. همیشه کمک حال مادرش بود و نمی‌گذاشت یک لحظه مادرش دست تنها بماند. 💚
💙همیشه دوست داشت به همه کمک کند. یازده ساله بود که پدرش از دنیا رفت و محمدرضا شد مرد کوچک خانه. مادرش وقتی گریه می‌کرد او را دلداری می‌داد و می‌گفت: گریه نکن، من هم گریه ام می‌گیرد. برای مرد هم خوب نیست گریه کند. بابا رفت. من که هستم.💙
💜۱۴ سال داشت که آمد و تقاضای جبهه کرد. ناراحت بود و می‌گفت مرا قبول نمی‌کنند و می‌گویند سن شما کم است، باید ۱۵ سال تمام داشته باشید. مادر به او می‌گفت: صبر کن سال بعد ان‌شاء‌الله قبولت می‌کنند. ولی محمدرضا برای رفتن به جبهه لحظه‌شماری می‌کرد و صبر نداشت و می‌گفت: آنقدر می‌روم و می‌آیم تا بالاخره دلشان به حالم بسوزد.💜
🖤بالاخره هم شناسنامه اش را گرفت و دستکاری کرد و یک سال به سن خود اضافه کرد. به مادرش می‌گفت: مادر هزار تا صلوات نذر امام زمان عجل‌الله فرجه کردم تا قبولم کنند. با اصرار زیاد به مسئول اعزام، بالاخره برای اعزام به جبهه آماده شد. خوشحال بود و سر از پا نمی‌شناخت.🖤
💗چند روز بیشتر از وداع محمدرضا نگذشته بود که شب در عالم خواب مادرش او را دید... در خواب مادر محمدرضا از در خانه داخل آمده بود. یک لباس سبز پر از نوشته بر تنش بود. از در که آمد یک شاخه گل سبز در دستش بود ولی جلوی مادرکه آمد یک بقچه سبز کوچک شد. سه مرتبه گفت: مادر برایت هدیه آوردم. مادرش گفت: چطوری پسرم؟ این بار چرا اینقدر زود آمدی؟!💗
💖گفت: مادر عجله دارم، فقط آمدم بگویم دیگر چشم به راه من نباشید! صبح که مادر بیدار شد از خودش پرسید چه اتفاقی افتاده است؟ شاید دیشب حمله و عملیات بوده است. با دامادش تماس گرفت و قصه را گفت.💖