🏴آن قدر آتش می سوزانیدم، خادم مسجد دور حوض حیاط با جارو می افتاد دنبالمان. همه شیطنت ها زیرسر عبدالله بود. می شد سردسته بچه ها و دستور می داد. تا وقتی کوچک بودیم مادر دستمان را می گرفت و می برد. بزرگتر که شدیم خودمان می رفتیم، پنج تایی. بسیج را دست گرفته بودیم. کلاس های رزمی می گذاشتیم برای بچه ها. عبدالله که رفت سپاه هر چیز یاد می گرفت می آمد توی بسیج به بچها یاد می داد. خیلی اصرارش کردند که فرمانده بسیج منطقه بشود. 🏴
#زندگی_نامه
@shohadayiha313
🏴قبول نکرد. گفت: «نمی رسم، می ترسم مدیون بشم» با همه مشغله اش هر چقدر وقتش اجازه می داد کمک می کرد.
از هجده سالگی رفت سپاه. بعد از یک سال رفت رهایی گروگان. دو سال دوره دید، سخت و فشرده. از چتربازی و راپل گرفته تا غواصی در شب، امداد و نجات، اطفای حریق، تخریب و خنثی.🏴
#زندگی_نامه
@shohadayiha314
🏴رهایی گروگان، یگانی بود برای آزادسازی مسئولین، اگر گروگان گرفته می شدند. خیلی ها آموزش هایش را تاب نمی آوردند و جا می زدند. اما عبدالله سرش درد می کرد برای خطر، برای هیجان.برایم خیلی جذاب بود. بهش گفتم من را هم با خودت ببر. گفت «خیلی سخته، به درد تو نمی خوره» هر چه اصرار کردم قبول نکرد. می دانستم وقتی عبدالله می گوید نه، حتما چیزی می داند که من نمی دانم. این بود که بعد از دیپلم افتادم دنبال کار. دلم نمی خواست از پدر پول توجیبی بگیرم.🏴
#زندگی_نامه
@shohadayiha313
🏴یک روز با خوشحالی آمد خانه. گفت «یک کار توپ برات پیدا کردم، توی فرودگاه» بلند شدم بغلش کردم. گفتم «دمت گرم داداش. چه کاری؟» گفت «باید بشینی توی یک اتاقک و هر کس از پرواز جا مونده رو دلداری بدی» آن قدر جدی بود که حرفش را باور کردم. چند دقیقه نگاهش کردم. یکهو پقی زد زیر خنده. باز هم سرکارم گذاشته بود. یک بار دیگر آمد گفت «توی بهزیستی کار می کنی؟» گفتم چه کاری؟ گفت: «برای معتادها شکلک دربیاری» بفهمند این عاقبت مواد مخدر می شه.» ازش لجم می گرفت که برای همان چند دقیقه هم امیدوارم کرده. 🏴
#زندگی_نامه
@shohadayiha313
🏴عشق می کرد سربه سرم بگذارد و برایم دست بگیرد. آخرش هم شوخی شوخی برایم یک کار دست و پا کرد. شدم انباردار شرکت آب و فاضلاب تهران.
- شب عروسی اش حسابی حالم گرفته بود از درک اینکه از خانمان می رود دلم می گرفت.
بعد از ازدواجش عبدالله محافظ رئیس جمهور شد و آموزش ها و ماموریت هایش فشرده. هر چه یاد می گرفت به من هم یاد می داد. بار اولی که اسلحه اش را آورد خانه، صدایم کرد که بیا بشین. ریز و درشت و زیر و زبرش را مثل استادی ماهر نشانم داد، نحوه دست گرفتن، ماشه کشی و ...🏴
#زندگی_نامه
@shohadayiha313
🏴دفاع شخصی را هم از عبدالله یادگرفتم. به همین ها اکتفا نکرد. جمعه ها با چند تا از دوستانش می رفتیم خارج از شهر و تمرین می کردیم، همه فنون رزمی و حفاظت، حتی راپل و چتربازی.
از سپاه انصار نامه زده بودند که اگر نیایید درجه هایتان را بگیرید توبیخ می شوید. یک سری کارهای قانونی داشت. نامه را دید ولی باز هم نرفت. تا اینکه بعد از شهادتش رفتم دنبال کارهای ترفیع درجه اش. با شهادتش شد ستوان دوم🏴.
#زندگی_نامه
@shohadayiha313
🏴نمی دانم عبدالله رفیقم بود یا برادر، یا رفیقی که از برادر نزدیکتر است. فقط این را می دانم که توی این دنیای به این بزرگی هیچ کس برای من عبدالله نمی شود.🏴
#زندگی_نامه
@shohadayiha313
#زنگ_زندگی
🖤کتاب بــــادیڴأږڌ زندگی نامه شهید عبدالله باقری را بازگو میکند🖤
#زنگ_زندگی