eitaa logo
📚محصولات‌فرهنگےشهداےمقاومت🇮🇷
3.9هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
485 ویدیو
22 فایل
🌷بِسْمـ‌ـ‌اللّٰھ🍃 کار فرهنگیِ درست آن چیزی است که‍ جوان ما را #انقلابی بار بیاورد! |حضرت امام خامنه‍ ای (حفظه الله) . . 📚محصولات فرهنگی شهدای مقاومت . . 📩پاسخ به سفارشات @Shohaday_moghavemat313 🌻شماره تماس: ۰۹۱۰۰۵۵۶۰۵۹
مشاهده در ایتا
دانلود
1.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یھ روش جالب براے ایجاد نور و دکورسازے عکاسے در خونھ هاتون😍💕🦋 😁 🍃📸عڪاسے بیٰامُوزِیمْــ😎👇ــ🌈 @acas_bashi
بسم اللّٰھ🌹 ❤️💍 نرگس_بیدار شو رسیدیم کمی تکانم داد اینقدر خسته بودم چشمانم باز نمیشد بدنم از مدام نشستن در اتوبوس کوفته شده بود. _بلند شو میگم رسیدیم چشمانم را ارام باز کردم و تیزی نور افتاب صبح زود به چشمم خورد سرم را عقب بردم و از پنجره به اطراف نگاه کردم زائرها مشغول جمع کردن وسایل و پیاده شدن بودند یک سری ها هم دم در اردوگاه ایستاده بودند خادم ها با قرآن و اسپند دم اردوگاه از زائرها استقبال میکردند صدای مداحی بلند بود پرچم و سربندهای آویزان با نسیم صبحگاهی تکان میخوردند همین لحظه با صدای نرگس به خودم امدم _بیا دیگه همه پیاده شدن! کوله ام را گرفتم و پیاده شدم باد صبح چادرم رو تکان داد دستم را روی پیشانے ام گذاشتم تا سایه بان چشمم باشد دلم شور داشت خانم معصومی بچه هارا به سمت اتاق هایشان هدایت میکرد خادم ها با خوشرویی سلام میکردند و ساک هارا از دست زائرها میگرفتند دلم خواست جایشان باشم! باد شدیدتر میشد... هوا آفتاب بود دقیقا ۲۴ ساعت در راه بودیم! حسابی خسته بودیم فرداے ظهر سال تحویل بود کوله ام را روی دوشم گذاشتم و در حال خودم فرو رفته بودم صدای مداحی و زائرها و نرگس و بچه ها که به سمت اردوگاه میرفتند و خش خش سنگ ریزه های زیر پایمان فضا رو پر کرده بود بوی خاکی که از وزش باد بلند شده بود را حس میکردم چادرم را محکم گرفته بودم و پشت سر بچه ها می رفتم! نمیدانم چرا با این همه انتظار برای دیدن مقصد و رسیدن هنوز حسی برایم ایجاد نشده بود...! انگار که منتظر اتفاق دیگری بودم...نمیدانم... 💕نویسنده : مریم یونسی ✔کپی فقط با ذکر نویسنده مجاز است✔ 🍃📸عڪاسے بیٰامُوزِیمْــ😎👇ــ🌈 @acas_bashi
بسم اللّٰھ🌹 ❤️💍 خانم معصومی جای هر کس را تعیین کرد تخت های دوطبقه پشت سر هم شده بود خوابگاه اردوگاه! زهرا و فاطمه تختشان را کنار هم انتخاب کردند من و نرگس هم تخت های بعدی شان را پر کردیم کوله ام را گذاشتم روی تخت نرگس خودش را روی تخت پرت کرد صدای خوشخواب درآمد! _ما خودمون فعلا شهید راهیم😂 کجا میخوان ببرنمون؟! فاطمه_خیلی حس راحتی نکن الان باید بری صبحانه بخوری🤣 _صبحانه شم زوریه؟!😆 روی تخت نشستم و چادرم را گوشه ی تخت آویزان کردم من_برعکس من دوست دارم زودتر بریم یادمانهارو بگردیم کلی حاجت اماده کردم واسه امسالم باید بگیرم از شهدا😍😂 زهرا_همین که بزور خودت رسیدی به اینجا امسال کافیه که دیگه هیچی نخوای ازشون😂 راست میگفت!برای امدن به این راهیان نور چقد مانع را طی کردیم... همه جا پر شده بود...رسما ناامید شده بودم...هم من هم نرگس! در اخرین لحظات شهدا دعوتمان کردند...دمشان گرم...همیشه برایم برادری میکنند... ولی نمیشود از حاجت های دلم گذشت...!! باید سند خیلی چیزهارا ازشان میگرفتم... کمی روی تخت استراحت کردیم و برای صرف صبحانه به سمت سلف رفتیم!ساعت حدودا نه بود فکر میکردم برای امروزمان جز در اردوگاه برنامه ی دیگری نچیده شده باشد... 💕نویسنده : مریم یونسی ✔کپی فقط با ذکر نویسنده مجاز است✔ 🍃📸عڪاسے بیٰامُوزِیمْــ😎👇ــ🌈 @acas_bashi
گاهے با یڪ کتاب... میشود بیت بیت شعر زندگے را نوشت... کتاب بخوانیم! 😐😂 📚😉😄 🍃📸عڪاسے بیٰامُوزِیمْــ😎👇ــ🌈 @acas_bashi
درست‌آخرین‌لحظهـ‌ھاکھ‌میخواهید‌ رویـٰاھای‌خود‌رابهـ‌خاڪ‌بسپارید . . خبر‌خوبـے‌خـواھدآمد :) 😉 🍃📸عڪاسے بیٰامُوزِیمْــ😎👇ــ🌈 @acas_bashi
1.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یھ ترفند جـالـب از ایدھ فیلم بردارے 😊🎥 🍃📸عڪاسے بیٰامُوزِیمْــ😎👇ــ🌈 @acas_bashi
شازدھ کوچولو گفت: از کجا بفهمم بهش وابستہ ام؟! روباه جواب داد: تا وقتے هست نمے فهمے :) 😅😂 😉 🍃📸عڪاسے بیٰامُوزِیمْــ😎👇ــ🌈 @acas_bashi
بسم اللّٰھ🌹 ❤️💍 وسایلم را جمع کردم آماده شده بودیم براے رفتن بہ یادمان ها هنوز مشخص نبود کہ برای سال تحویل کجا میرویم! از خانم معصومی که میپرسیدیم جواب میداد : هر جایی که شهدای همانجا دعوتمان کنند! سوار اتوبوس شدیم اولین مقصدمان یادمان شهدای فتح المبین بود! کم کم احساس شور و هیجان در دلم روشن میشد انگار میخواستم به دیدن عزیزی بروم که مدت ها چشم انتظارش بودم! بچه ها با حرکت اتوبوس خوابیدند و من فقط بیدار بودم نرگس سرش را روی شانہ ام گذاشت راوی کاروان بلند شد و از فتح المبین میگفت... _فتح المبین یکی از مناطق عملیاتیه نزدیک شهر شوش و در غرب رود کرخه قرار داره بچه های زیادی اینجا شهید شدند... سرم را به سمت پنجره چرخاندم و به جاده نگاه میکردم کاروان های دیگری هم بودند ساعت نه و نیم بود هنوز چند ساعتی تا سال تحویل مانده بود... از حضرت زهرا خواسته بودم توفیق دهد تا نمازش را لحظه تحویل سال بخوانم هرچه که جلوتر میرفتیم ماشین ها و اتوبوس های راهیان نور بیشتر میشدند... ده دقیقه بعد اتوبوس ایستاد. تا خواستم سرم را برگردانم نرگس از شانه ام افتاد و از خواب بیدار شد! _چیشد؟! _هیچی ، انگار رسیدیم _کجا؟ _فتح المبین چشمانش را مالید و روسری اش را درست کرد و پیاده شد همراه با اون من و فاطمه و زهرا هم پیاده شدیم باد شدیدی میوزید صدای تکان خوردن پرچم ها می امد بچه ها دو به دو پیاده میشدند اقای عمادی پرچم سبز رنگ یافاطمه ای را گرفت و بلند کرد اقایان دورش جمع شدند خانم ها هم ایستادند اقای عمادی گفت : این پرچم کاروانمونه هر وقت کاروان رو گم کردید دنبال این پرچم باشید اشاره به روبرو ادامه داد : خب این سمت میره سمت یادمان ساعت ده و ربع اینجا باشید یاعلی بچه ها متفرق شدند من و فاطمه و زهرا و نرگس هم باهم به سمت یادمان حرکت کردیم باد خاک را بلند میکرد... 💕نویسنده : مریم یونسی ✔کپی فقط با ذکر نویسنده مجاز است✔ 🍃📸عڪاسے بیٰامُوزِیمْــ😎👇ــ🌈 @acas_bashi
بعضی عکسارو باید رفت ت عمق سوژه و ثبت کرد📸 😉 😍 🍃📸عڪاسے بیٰامُوزِیمْــ😎👇ــ🌈 @acas_bashi