شهید معز غلامے توی آخرین مداحیش گفت:" یعنی قسمت میشه منم شهید بشم تو سوریه؟!"
اون آخرین باری بود که این جمله رو گفت.
بیبی همونجا قبولش کرد...علمدار همونجا پذیرفتش🍃(:
#هدیهبهروحشهداصلوات 🌱🌷
|⛅️ شمـالِایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
شهید معز غلامے توی آخرین مداحیش گفت:" یعنی قسمت میشه منم شهید بشم تو سوریه؟!" اون آخرین باری بود که
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 استودیو شمال ایتا😎 تقدیم میکند.
🎧🎼 آهنگ احساسی🍂
🎤رضا بهرام💜
میگفت:
از دنیا که خسته میشم:/
میرم تا خستگی مادرم
رو رفع کنم:)🚶
با اینکه خستهام ولی همه
کارهاشو با عشق
انجام میدم✋🏿
و آخر کار انگار 'حضرت مادر'
دستی روی سرم میکشن و
میگن:
خسته نباشی مادر🙂
اونجاس که از خستگی ها
کَنده میشم...
#زن_عفت_افتخار
✨⚘✨
#دلتنگی_فرزندان_شهدا💔
لباس پدرش را پوشید تا بوی پدر را حس کند
انقدر غرق در ارامش شد که خوابش،برد...
چه فرزندهایی که یتیم شده اند تا ما در ارامش باشیم...
ما در ارامش هستیم و.....😔
#فرزند_شهید_جواد_محمدی_مفرد❤️
#صلوات🌹
#اللهم_صل_علی_محمدوال_محمدوعجل_فرجهم #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ایران
#زن_عفت_افتخار
#مرد_غیرت_اقتدار
🌺----------------------
بریـم شمـال؟. 😎🌨👇🏻
eitaa.com/shomale_eitaa
#داستانك
امام جماعت یکی از مساجد لندن تعریف میکرد
به یکی از مساجد داخل شهر لندن
منتقل شدم که کمی از محل زندگی ام
دور بود.هر روز با اتوبوس از مسجدم
به خانه برمی گشتم.
هفته ای می شد که این مسیر را با
اتوبوس طی می کردم که یک روز
حادثه ی نه چندان مهمی برایم رخ داد…
سوار اتوبوس شدم و پول کرایه را به
راننده دادم و او هم بقیه اش را بهم
پس داد. وقتی روی صندلی ام نشستم
متوجه شدم راننده 20 پنی بیشتر بهم پس داد.
با خودم گفتم باید این مبلغ را به راننده پس بدهم. اما از یک طرف این مقدار مبلغ را چندان مهم نمی دانستم و با خودم می گفتم این چندان مبلغی نیست که لازم باشد پسش بدهم!
همین طور داشتم با خودم یکی به دو
می کردم تا اینکه تصمیم گرفتم بقیه
آن پول را پس بدهم چون بالاخره
حق، حق است…
هنگام پیاده شدن مبلغ اضافی را به
راننده دادم و گفتم: ببخشید شما این
20 پنی را اشتباهی اضافی دادید.
راننده تبسمی کرد و گفت:
ببخشید شما همان امام جماعت جدیدی نیستید که تازه به این منطقه آمدید؟ من مدتی است که دارم درباره اسلام فکر میکنم.این مبلغ را هم عمدا به شما اضافی دادم تا ببینم رفتار یک مسلمان در چنین موقعیتی چگونه خواهد بود؟!
آن امام جماعت مسجد می گوید:
وقتی از اتوبوس پیاده شدم حس کردم
پاهایم توانایی نگه داشتن من را ندارند.
به نزدیکترین تیر چراغ آن خیابان تکیه دادم…
اشکهایم بی اراده سرازیر بودند
نگاهی به آسمان انداختم و گفتم:
خدایا! نزدیک بود دینم را به 20 پنی بفروشم!!!
چنان زندگی کن .
کسانی که تو را میشناسند، اما خدا
را نمیشناسند،به واسطه آشنایی
با تو با خدا آشنا شوند.
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ