eitaa logo
🌷 کانال سیره شهدا 🌷
2.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.4هزار ویدیو
14 فایل
نگذارید نام شهدا و یاد شهدا فراموش بشود و یا در جامعه‌ی ما کهنه بشود. "حضرت امام خامنه ای" ارتباط با ادمین کانال:🔰 @kharazi_h
مشاهده در ایتا
دانلود
من مطمئن هستم چشمے ڪه به نگاه حرام♨️ عادت ڪند خیلے چیزها رو از دست میده. گنهڪار لایق نیست.💔 [ (از عاشقان شهید ابراهیم هادی ) ] ‌ ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔 @sirehyshohada ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
خوش بهـ حالِ ڪهـ رسیدند آخر با بهـ سرانجام ...♥️ 🌹 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ ☑️ @sirehyshohada ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
👈اصلا رقیه نه به خدا دختر خودت 😔یک شب میان کوچه بماند چه می‌کنی⁉️ 💔در بین ازدحام و شلوغی بترسد و 😭یک تن به او کمک نرساند چه می‌کنی⁉️ #شهادت حضرت_رقيه خاتون (س) دُردانه #امام_حسین (ع)تسلیت
°•|🌿🌹 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ◽️دوستش میگفت: توی مدتی که عراق بود وقتی می‌خواست به کربلا برود روی صورتش چفیه می‌انداخت و می‌گفت: اگر به نامحرم نگاه کنی راه بسته می‌شود. ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ ☑️ @sirehyshohada ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شایَد آرزوۍ هَمِه باشَد امّا یَقیناً جُز ڪَسی بِدان نَخواهَد رِسید . . ڪاش بِجای زبان با عَمَلَم، طَلب مۍ ڪَردمَ فیق_شهادت😔💔 ╭─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╮ @sirehyshohada ╰─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╯
♥️حاج حسین یکتا : شهادت آمدنی نیست، رسیدنی است. باید آن قدر بدوی تا به آن برسی. اگر بنشینی تا بیاید، همه می‌شوند، می‌روند و تو جا می‌مانی...
🌱 🥀 «مــن براے شهــادت اصــرار نمےڪنم آنقـدر ڪـــار مےڪنـم ڪہ لایـق شهـــادٺ شـوم ... و خــدا من را بخـــرد ╭─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╮ @sirehyshohada ╰─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╯
🌹|~ شهید حسن باقری میگفت؛ اگر دوچیز رو رعایت کنی نصیبت می کنه. 🦋+اولی ← تلاش 🦋+دومی ←اخلاص این دوتا رو درست انجام بدی خدا شهادت روهم نصیبت میکنه.🌱👌 |🌿| آسمونی ها°•🕊•° ╭─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╮ @sirehyshohada ╰─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥خاطـره اےبسیار زیباو شنیـده نشده ازشـهید شـهدا بودن که خدا خریدشون ما هم باید برا خاص باشیم که خدا بخردمون|••😔 ╭─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╮ @sirehyshohada ╰─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╯ ‌
5b92bf410038b77c9866866c_8222760273343605328.mp3
6.96M
ای دل بارونی،بی سر و سامونی نداری بال شهادت خودتم میدونی °~•| |•~°🔻برای شادی روح شهدا 🔻 ╭─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╮ @sirehyshohada ╰─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╯ ‌
🌷 کانال سیره شهدا 🌷
🔴ظهر پنجشنبه 12 دیماه 98 آخرین عکس رزمندگان فاطميون با #فرمانده_جبهه_مقاومت #سپهبد_قاسم_سلیمانی #ب
🔴آخرین روز ... پنج‌شنبه(98/10/12) ساعت 7 صبح با خودرویی که دنبالم آمده عازم جلسه می‌شوم، هوا ابری است و نسیم سردی می‌وزد. . ساعت 7:45 صبح به مکان جلسه رسیدم. مثل همه جلسات تمامی مسئولین گروه‌های مقاومت در حاضرند. . ساعت 8 صبح همه با هم صحبت می‌کنند... درب باز می‌شود و فرمانده بزرگ جبهه مقاومت وارد می‌شود. با همان لبخند همیشگی با یکایک افراد احوالپرسی می‌کند دقایقی به گفتگوی خودمانی سپری می‌شود تا اینکه حاج‌قاسم جلسه را رسما آغاز می‌کند... هنوز در مقدمات بحث است که می‌گوید؛ همه بنویسن، هرچی می‌گم رو بنویسین! همیشه نکات را می‌نوشتیم ولی اینبار حاجی تاکید بر نوشتن کل مطالب داشت. . گفت و گفت... از منشور پنج‌سال آینده... از برنامه تک‌تک گروه‌های مقاومت در پنج‌سال بعد... از شیوه تعامل با یکدیگر... از... کاغذها پر می‌شد و کاغذ بعدی... سابقه نداشت این حجم مطالب برای یک‌جلسه . آنهایی که با حاجی کار کردند می‌دانند که در وقت کار و جلسات بسیار جدی است و اجازه قطع‌کردن صحبت‌هایش را نمی‌دهد، اما اینگونه نبود... بارها صحبتش قطع شد ولی با آرامش گفت؛ عجله نکنید، بگذارید حرف من تموم بشه... . ساعت 11:40 ظهر زمان اذان ظهر رسید با دستور حاجی نماز و ناهار سریع انجام شد و دوباره جلسه ادامه پیدا کرد! . ساعت 3 عصر حدود ! حاجی هرآنچه در دل داشت را گفت و نوشتیم. پایان جلسه... مثل همه جلسات دورش را گرفتیم و صحبت‌کنان تا درب خروج همراهیش کردیم. خوردویی بیرون منتظر حاجی بود حاج‌قاسم عازم شد تا سیدحسن‌نصرالله را ببیند... . ساعت حدود 9 شب حاجی از به دمشق برگشته شخص همراه‌ش می‌گفت که حاجی فقط ساعتی با سیدحسن دیدار کرد و کردند. حاجی اعلام کرد امشب عازم است و هماهنگی کنند سکوت شد... یکی گفت؛ حاجی اوضاع عراق خوب نیست، فعلا نرین! حاج‌قاسم با لبخند گفت؛ می‌ترسین بشم! باب صحبت باز شد و هرکسی حرفی زد _ که افتخاره، رفتن شما برای ما فاجعه‌ست! _ حاجی هنوز با شما خیلی کار داریم حاجی رو به ما کرد و دوباره سکوت شد، خیلی آرام و شمرده‌شمرده گفت: میوه وقتی می‌رسه باغبان باید بچیندش، اگر روی درخت بمونه پوسیده می‌شه و خودش میفته! بعد نگاهش رو بین افراد چرخاند و با انگشت به بعضی‌ها اشاره کرد؛ اینم رسیده‌ست، اینم رسیده‌ست... ساعت 12 شب هواپیما پرواز کرد ساعت 2 صبح جمعه خبر شهادت حاجی رسید به اتاق استراحتش در دمشق رفتیم کاغذی نوشته بود و جلوی آینه گذاشته بود. (راوی؛ ستاد لشکر فاطمیون) ╭─┅═ঊঈ♠️ঊঈ═┅─╮ ☑️ @sirehyshohada ╰─┅═ঊঈ♠️ঊঈ═┅─╯ ‌
وجودتـان را . . . با سرشته بودنـد و سرنوشت تان را با 🌷 ╭─┅═ঊঈ♠️ঊঈ═┅─╮ ☑️ @sirehyshohada ╰─┅═ঊঈ♠️ঊঈ═┅─╯ ‌
ای شهیـد ، دستـی بـر آر نفْس ما را هم تخریب کن تا معبرِ آسمان به ‌روی ما هم باز شود 🌷 ۲۷محمدرسول‌اللهﷺ ۲۲بهمن۱۳۷۹_فڪه ╭─┅═ঊঈ🇮🇷ঊঈ═┅─╮ 🆔 @sirehyshohada ╰─┅═ঊঈ🇮🇷ঊঈ═┅─╯ ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺چگونه به خبر شهادت را دادند و نخستین واکنش ایشان به خبر چه بود⁉️ 🌀 اشک‌های معاون رسانه‌ای دفتر حفظ و نشر آثار رهبر معظم انقلاب به هنگام تعریف خاطره روز حاج قاسم سلیمانی. ╭─┅═ঊঈ🇮🇷ঊঈ═┅─╮ 🆔 @sirehyshohada ╰─┅═ঊঈ🇮🇷ঊঈ═┅─╯ ‌
🇮🇷 وه! که چه واژه ی زیبایی، دل هر عاشقی از شنیدن نام آن آب می شود و برای وصل آن به تپش می افتد؛ وه که چه شرین است! جان باختن در راه دوست و فدا شدن در راه معبود و جان دادن در راه عقیده؛ وه که چه شرین است نوشیدن شربت گوارای شهادت و رسیدن به وصال دوست.✨🕊 شهید عباسعلی مددی🌹 ╭─┅═ঊঈ♠️ঊঈ═┅─╮ ☑️ @sirehyshohada ╰─┅═ঊঈ♠️ঊঈ═┅─╯ ‌
چہ مےفهمیم چیست مردم ؟ و همنشینش ڪیست مـردم ؟ تمام جستجومان این شد: شهـادت نیست مـردم 🌙 ╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮ 🆔 @sirehyshohada ╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯ ‌
@Farsna (5).mp3
3.06M
🎙تک و تنها چه غریبونه یه نفر کنج این زندونه... با نوای حاج محمود کریمی 🏴 شهادت باب الحوائج، حضرت امام موسی کاظم(علیه السلام) تسلیت باد... ╭─┅═ঊঈ♠️ঊঈ═┅─╮ ☑️ @sirehyshohada ╰─┅═ঊঈ♠️ঊঈ═┅─╯ ‌
🌷 کانال سیره شهدا 🌷
#معرفی_شهدا 🌷شهید گلمیرزا بختیاری🌷 تاریخ تولد: ۱۳۳۷ تاریخ شهادت: ۱۳۶۳ محل شهادت: منطقه میرآخه کاکاو
🌷🌷🌷🌷✨🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷✨🌷🌷🌷 🌷🌷🌷✨🌷 🌷🌷🌷✨ 🌷🌷🌷 🌷🌷 🌷 در سال ۱۳۳۷ در روستای در یک خانواده مذهبی دیده به جهان گشود. در همان کودکی پدر مهربان خود را از دست داد و سرپرستی ایشان را برادر بزرگش بر عهده گرفت، شهید بختیاری فردی و انقلابی بود، در اوج گیری انقلاب اسلامی در تهران در راهپیمایی و تظاهرات خیابانی همیشه شرکت می کرد، با شروع جنگ تحمیلی علیه 🇮🇷 با پوشیدن لباس بسیجی عازم های غرب شد و بمدت ۶ ماه با ارتش متجاوز بعث عراق نمود. در سال ۵۹ در کمیته انقلاب اسلامی منطقه شمیران استخدام شد. شهید بختیار پس از منتقل شدن به کمیته نورآباد با سوداگران مرگ و قاچاقچیان مبارزه می نمود، سرانجام در ۳۰ خرداد سال ۱۳۶۳ با زبان روزه در درگیری با قاچاقچیان مواد مخدر در منطقه میرآخه کاکاوند مجروح و در حین انتقال به مراکز درمانی، به 🕊 رسیدند. 🌷 🌷🌷 🌷🌷🌷 🌷🌷🌷✨ 🌷🌷🌷✨🌷 🌷🌷🌷✨🌷🌷🌷 🌷🌷🌷🌷✨🌷🌷🌷🌷
🌷 کانال سیره شهدا 🌷
#معرفی_شهدا 🌷شهید محمدکریم رحمتی🌷 تاریخ تولد: ۱۳۴۱ تاریخ شهادت: ۱۳۶۰ محل شهادت: بازی دراز مدفن: گلز
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷🌷 🌷🌷 🌷 💠شهید محمدکریم رحمتی؛ شهیدی که کمک به نیازمندان سرلوحه کارش بود 🥀شهادت هدیه ای است که تنها نصیب بندگان خالص می شود و محمد کریم رحمتی با روحیه و به لایق این درجه والا بود. 🌷یاد شهید رحمتی بخیر که هنگام اعزام به در جواب بی قراری های خواهر و همسر خویش گفتند اگر امثال من برای از و به نروند چه کسی برود و در مقابل ارتش عراق از کشور کند.. 🌷جای خالی وقتی می گفت👇 🥀 اگر ما دراین راه به 🕊 هم برسیم به فدای امام حسین(ع) جان ما که از امام حسین علیه السلام عزیزتر نیست... 🔰قسمتی از وصیت نامه شهیدوالامقام: مادر خواهر وبرادرانم در مصیبت من بی تابی و بیقراری نکنید همه ما روزی خواهیم مرد چه مرگی بهتر از شهادت در راه خدا؛ مادرم هر وقت از مصیبت من بی تاب شدی بیاد ارباب بی کفنمان بیفت ما که از امام حسین(ع) بهتر نبوده ونیستم ..همیشه پیرو امام و انقلاب باشید و مبادا پشت امام و انقلاب را خالی کنید که دشمنان امانتان نمیدهند ...همیشه در حد توانتان از نیازمندان و ضعفا دستگیری کنید چرا که خدمت به خلق الله از بهترین عبادات است... 🌷 🌷🌷 🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷 کانال سیره شهدا 🌷
#معرفی_شهدا 🌷شهید یداله چشم پناه🌷 تاریخ تولد: ۱۳۳۱ تاریخ شهادت: ۱۳۶۱ محل شهادت: فکه مدفن: گلزار شه
🌷🌟🌷🌷🌟🌷🌷 🌷🌟🌷🌷🌟 🌷🌟🌷🌷 🌷🌟🌷 🌷🌟 🌷 شهید چشم پناه یکم فروردین ۱۳۳۱ در روستای از توابع شهرستان دلفان به دنیا آمد. ایشان کشاورز بود و باافتخار به مزرعه می رفت تا با کار کشاورزی نان حلال بر سر سفره خانواده خود بیاورد. شهید چشم پناه سال ۱۳۵۴ ازدواج کرد و صاحب یک پسر و یک دختر شد.. این شهید عزیز ۱۴ اردیبهشت ۱۳۶۱ در بر اثر اصابت ترکش به کمر به فیض نائل آمد. و اما فکه... یعنی داغ بر جگر لاله های🌷 سرخ تر از سرخ. یعنی از فرش تا عرش.. محل نوشتن پایان نامه های فارغ التحصیلان مدرسه و دانشگاه دفاع مقدس است. یعنی نمره ی بیست، پای کارنامه ی شهید یداله چشم پناه. ، همه چیز دارد، همچون یداله چشم پناه مهیای سفر به دیار حضرت دوست که رفته بود تا در این سرزمین آسمانی🕊 شود. و من فرسنگ ها از سیاره ی دور شده ام. گاهی دلم برای خودم تنگ می شود... غفلت و غرور و کوه تکبر و خودبینی زیر پوستم لانه کرده و پروانه های احساسم به کلکسیون تبدیل شده است. فکه! مرا صدا بزن تا از خواب غفلت بیدار شوم. مرا از قفس دنیا رها کن تا رها شوم از همه ی قید وبندها.. 🌷 🌷🌟 🌷🌟🌷 🌷🌟🌷🌷 🌷🌟🌷🌷🌟 🌷🌟🌷🌷🌟🌷🌷
🌷 کانال سیره شهدا 🌷
#معرفی_شهدا 🌷شهید علی محمد دارابی🌷 تاریخ تولد: ۱۳۱۱ تاریخ شهادت: ۱۳۶۴ محل شهادت: کرند غرب مدفن: گلز
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷 🌷🌷 🌷 🍁شهید علی محمد دارابی پنجم تیر ۱۳۱۱ در روستای از توابع شهرستان دلفان به دنیا آمد. وی سال ۱۳۴۸ ❤️ کرد و صاحب یک پسر و چهار دختر شد. دارابی از سوی در جبهه حضور یافت و شانزده خرداد ۱۳۶۴ در توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت گلوله به ناحیه سر، سینه، پا و پهلو با تاسی از مادرش حضرت زهرا (س) همچون پرنده آسمان و زائر لقاء الله و منتظران فجر بوسه زد و عارفانه در مسلخ گردن نهاد و نويد و ظفر✌️ را به ارمغان آورد.. حال ما باید برای مظلومیت حضرت زهرا (س) بر سر خاکت بیاییم و روضه حضرت زهرا(س) بخوانیم... 🥀 ای ! مگر را با دیده بصیرت چگونه دیدی، که ❣ شدی و چه کردی که عاشقت💕 شد و به حضورت پذیرفت و قطرات اشکت را پای کدام بذر ریختی که 🕊 اینگونه خریدی؟ 🍂شهید عزیز! یقینا زهرایی زیسته بودی که زهرایی به فیض 🥀 نائل آمدی.. 🍂شهید علی محمد دارابی یکی دیگر از آن حماسه‌آفرینان شور است، که بادل کندن از همه تعلقات دنیایی خویش و با همراهی با کاروان عشق💛، مرحم دل‌های خسته‌دلان شد، تا لبیک حق را این گونه پاسخگو باشد. 🌱بلند باد نامت، بزرگ باد حماسه هایت و جاودانه بادا یادت... 🌷 🌷🌷 🌷🌷🌷 🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
❤️ در منـزل محفل شبی با قرآن داشتیم از ۱۰ صفحه تا یک جز میخواندیم 👌 و در آخر دعا میکردیم دعای آخر حسن آقا همیشه در راه خدا بود. 🕊 🌷 شبیه شهدا باشیم.. ╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮ 🆔 @sirehyshohada ╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯
✍️ 💠 نگاهش می‌درخشید و دیگر نمی‌خواست احساسش را پنهان کند که به میدان زد :«از دیشب یه لحظه نتونستم بخوابم، فقط می‌خوام ازتون مراقبت کنم، حالا بذارم برید؟» دلم لرزید و پای رفتنم دل او را بیشتر لرزانده بود که نفسش در سینه ماند و صدایش به سختی شنیده شد :«من فقط می‌خواستم بدونم چه احساسی به دارید، همین!» 💠 باورم نمی‌شد با اینهمه بخواهد به حریم من و سعد وارد شود که پیشانی‌ام از شرم نم زد و او بی‌توجه به رنجش چشمانم نجوا کرد :«می‌ترسیدم هنوز دوسش داشته باشید!» احساس ته‌نشین شده در صدایش تنم را لرزاند، در برابر چشمانی که گمان می‌کردم هوایی‌ام شده‌اند، شالم را جلوتر کشیدم تا صورتم کمتر پیدا باشد. 💠 انگار دیگر در این خانه هم امنیتی نبود و باید فرار می‌کردم که با خبرش خانه خیالم را به هم ریخت :«صبح موقع نماز سیدحسن باهام تماس گرفت. گفت دیشب بچه‌ها خروجی به سمت حمص یه جنازه پیدا کردن.» با هر کلمه نفسش بیشتر در سینه فرو می‌رفت و من سخت‌تر صدایش را می‌شنیدم که دیگر زبانش به سختی تکان می‌خورد :«من رفتم دیدمش، اما مطمئن نیستم!» 💠 گیج نگاهش مانده و نمی‌فهمیدم چه می‌گوید که موبایلش را از جیب پیراهن سفیدش بیرون کشید، رنگ از صورتش پرید و مقابل چشمانم به نفس نفس افتاد :«باید هویتش تأیید بشه. اگه حس می‌کردم هنوز دوسش دارید، دیگه نمی‌تونستم این عکس رو نشون‌تون بدم!» همچنان مردد بود و حریف دلش نمی‌شد که پس از چند لحظه موبایل را مقابلم گرفت و لحنش هم مثل دستانش لرزید :«خودشه؟» 💠 چشمانم سیاهی می‌رفت و در همین سیاهی جسدی را دیدم که روی زمین رها شده بود، قسمتی از گلویش پاره و خون از زیر چانه تا روی لباسش را پوشانده بود. سعد بود، با همان موهای مشکی ژل زده و چشمان روشنش که خیره به نقطه‌ای ناپیدا مانده بود و قلبم را از تپش انداخت. تمام بدنم رعشه گرفته و از سفیدی صورتم پیدا بود جریان در رگ‌هایم بند آمده که مصطفی دلواپس حالم مادرش را صدا زد تا به فریادم برسد. 💠 عشق قدیمی و وحشی‌ام را سر بریده و برای همیشه از شرّش خلاص شده بودم که لب‌هایم می‌خندید و از چشمان وحشتزده‌ام اشک می‌پاشید. مادرش برایم آب آورده و از لب‌های لرزانم قطره‌ای آب رد نمی‌شد که خاطرات تلخ و شیرین سعد به جانم افتاده و بین برزخی از و بیزاری پَرپَر می‌زدم. 💠 در آغوش مادرش تمام تنم از ترس می‌لرزید و بسمه یادم آمده بود که با بی‌تابی ضجه زدم :«دیشب تو بهم گفت همین امشب شوهرت رو سر می‌بره و عقدت می‌کنه!» و نه به هوای سعد که از وحشت ابوجعده دندان‌هایم از ترس به هم می‌خورد و مصطفی مضطرب پرسید :«کی بهتون اینو گفت؟» سرشانه پیراهن آبی مادرش از اشک‌هایم خیس شده و میان گریه معصومانه دادم :«دیشب من نمی‌خواستم بیام حرم، بسمه تهدیدم کرد اگه نرم ابوجعده سعد رو می‌کشه و میاد سراغم!» 💠 هنوز کلامم به آخر نرسیده، خون در صورتش پاشید و از این تهدید بی‌شرمانه از چشمانم شرم کرد که نگاهش به زمین افتاد و می‌دیدم با داغیِ نگاهش زمین را آتش می‌زند. مادرش سر و صورتم را نوازش می‌کرد تا کمتر بلرزم و مصطفی آیه را خوانده بود که به چشمانم خیره ماند و خبر داد :«بچه‌ها دیشب ساعت ۱۱ پیداش کردن، همون ساعتی که شما هنوز تو بودید! یعنی اون کار خودش رو کرده بود، چه شما حرم می‌رفتید چه نمی‌رفتید دستور کشتن همسرتون رو داده بود و ...» و دیگر نتوانست حرفش را ادامه دهد که سفیدی چشمانش از عصبانیت سرخ شد و گونه‌هایش از گل انداخت. 💠 از تصور بلایی که دیشب می‌شد به سرم بیاید و به حرمت حرم (سلام‌الله‌علیها) خدا نجاتم داده بود، قلبم به قفسه سینه می‌کوبید و دل مصطفی هم برای محافظت از این به لرزه افتاده بود که با لحن گرمش التماسم می‌کرد :«خواهرم! قسم‌تون میدم از این خونه بیرون نرید! الان اون حرومزاده زخمیه، تا زهرش رو نپاشه آروم نمی‌گیره!» شدت گریه نفسم را بریده بود و مادرش می‌خواست کمکم کند تا دراز بکشم که پهلویم در هم رفت و دیگر از درد جیغ زدم. مصطفی حیرت‌زده نگاهم می‌کرد و تنها خودم می‌دانستم بسمه با چه قدرتی به پهلویم ضربه زده که با همه جدایی چندساله‌ام از هیئت، دلم تا در و دیوار پر کشید. 💠 میان بستر از درد به خودم می‌پیچیدم و پس از سال‌ها (علیهاالسلام) را صدا می‌زدم تا ساعتی بعد در بیمارستان که مشخص شد دنده‌ای از پهلویم ترک خورده است. نمی‌خواست از خانه خارج شوم و حضورم در این بیمارستان کارش را سخت‌تر کرده بود که مقابل در اتاق رژه می‌رفت مبادا کسی نزدیکم شود... ✍️نویسنده: ╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮ 🆔 @sirehyshohada ╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯
از محافظان سردار سلیمانی یکی از شهدای عملیات تروریستی فرودگاه بغداد💔 🔻مادر وحید از رازی که بعد از پسرش فهمید می گوید: که 40 درصد بود و من مادر نمی دانستم.😭😭 ╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮ 🆔 @sirehyshohada ╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯
✍️ 💠 تازه می‌فهمیدم پیکر برادرم سپر من بوده که پیراهن سپیدم همه از خونش رنگ گُل شده بود، کمر و گردنش از جای گلوله از هم پاشیده و با آخرین نوری که به نگاهش مانده بود، دنبال من می‌گشت. اسلحه مصطفی کنارش مانده و نفسش هنوز برای می‌تپید که با نگاه نگرانش روی بدنم می‌گشت مبادا زخمی خورده باشم. 💠 گوشه پیشانی‌اش شکسته و کنار صورت و گونه‌اش پُر از شده بود. ابوالفضل از آتش اینهمه زخم در آغوشش پَرپَر می‌زند و او تنها با قطرات اشک، گونه‌های روشن و خونی‌اش را می‌بوسید. دیگر خونی به رگ‌های برادرم نمانده بود که چشمانش خمار خیال سنگین می‌شد و دوباره پلک‌هایش را می‌گشود تا صورتم را ببیند و با همان چشم‌ها مثل همیشه به رویم می‌خندید. 💠 اعجاز نجاتم مستش کرده بود که با لبخندی شیرین پیش چشمانم دلبری می‌کرد، صورتش به سپیدی ماه می‌زد و لب‌های خشکش برای حرفی می‌لرزید و آخر نشد که پیش چشمانم مثل ساقه گلی شکست و سرش روی شانه رها شد. انگار عمر چراغ چشمانم به جان برادرم بسته بود که شیشه اشکم شکست و ضجه می‌زدم فقط یکبار دیگر نگاهم کند. 💠 شانه‌های مصطفی از گریه می‌لرزید و داغ دل من با گریه خنک نمی‌شد که با هر دو دستم پیراهن ابوالفضل را گرفته بودم و تشنه چشمانش، صورتش را می‌بوسیدم و هر چه می‌بوسیدم عطشم بیشتر می‌شد که لب‌هایم روی صورتش ماند و نفسم از گریه رفت. مصطفی تقلّا می‌کرد دستانم را از ابوالفضل جدا کند و من دل رها کردن برادرم را نداشتم که هر چه بیشتر شانه‌ام را می‌کشید، بیشتر در آغوش ابوالفضل فرو می‌رفتم. 💠 جسد ابوجعده و بقیه دور اتاق افتاده و چند نفر از رزمندگان مقابل در صف کشیده بودند تا زودتر از خانه خارج‌مان کنند. مصطفی سر ابوالفضل را روی زمین گذاشت، با هر دو دست بازویم را گرفته و با گریه تمنا می‌کرد تا آخر از پیکر برادرم دل کندم و به‌خدا قلبم روی سینه‌اش جا ماند که دیگر در سینه‌ام تپشی حس نمی‌کردم. 💠 در حفاظ نیروهای مردمی از خانه خارج شدیم و تازه دیدم کنار کوچه جسم بی‌جان مادر مصطفی را میان پتویی پیچیده‌اند. نمی‌دانم مصطفی با چه دلی اینهمه غم را تحمل می‌کرد که خودش سر پتو را گرفت، رزمنده دیگری پایین پتو را بلند کرد و به راه افتادیم. 💠 دو نفر از رزمندگان بدن ابوالفضل را روی برانکاردی قرار داده و دنبال ما برادرم را می‌کشیدند. جسد چند در کوچه افتاده و هنوز صدای تیراندازی از خیابان‌های اطراف شنیده می‌شد. یک دست مصطفی به پتوی مادرش چسبیده و با دست دیگرش دست لرزانم را گرفته بود که به قدم‌هایم رمقی نمانده و او مرا دنبال خودش می‌کشید. 💠 سرخی غروب همه جا را گرفته و شاید از مظلومیت خون شهدای در و دیوار کوچه‌ها رنگ خون شده بود که در انتهای کوچه مهتاب پیدا شد و چلچراغ اشک‌مان را در هم شکست. تا رسیدن به آغوش (علیهاالسلام) هزار بار جان کندیم و با آخرین نفس‌مان تقریباً می‌دویدیم تا پیش از رسیدن تکفیری‌ها در حرم پنهان شویم. گوشه و کنار صحن عده‌ای پناه آورده و اینجا دیگر آخرین پناهگاه مردم زینبیه از هجوم تکفیری‌ها بود. 💠 گوشه صحن زیر یکی از کنگره‌ها کِز کرده بودم، پیکر ابوالفضل و مادر مصطفی کنارمان بود و مصطفی نه فقط چشمانش که تمام قامتش از اینهمه مصیبت در هم شکسته بود. در تاریک و روشن آسمان مغرب صورتش از ستاره‌های اشک می‌درخشید و حس می‌کردم هنوز روی پیراهن خونی‌ام دنبال زخمی می‌گردد که گلویم از گریه گرفت و ناله زدم :«من سالمم، اینا همه خون ابوالفضله!» 💠 نگاهش تا پیکر ابوالفضل رفت و مثل اینکه آن لحظات دوباره پیش چشمانش جان گرفته باشد، شرمنده زمزمه کرد :«پشت در که رسیدیم، بچه‌ها آماده حمله بودن. من و ابوالفضل نگران تو بودیم، قرار شد ما تو رو بکشیم بیرون و بقیه برن سراغ اونا.» و همینجا در برابر ابوالفضل به من کم آورده بود که مقابل چشمانم از خجالت به گریه افتاد :«وقتی با اولین شلیک افتادی رو زمین، من و ابوالفضل با هم اومدیم سمتت، ولی اون زودتر تونست خودش رو بندازه روت.» 💠 من تکان‌های قفسه سینه و فرو رفتن هر گلوله به تنش را حس کرده بودم که از داغ دلتنگی‌اش جگرم آتش گرفت و او همچنان نجوا می‌کرد :«قبل از اینکه بیایم تو خونه، وسط کوچه مامانم رو دیدم.» چشمانش از گریه رنگ شده بود و اینهمه غم در دلش جا نمی‌شد که از کنارم بلند شد، قدمی به سمت پیکر ابوالفضل و مادرش رفت و تاب دیدن آن‌ها را هم نداشت که آشفته دور خودش می‌چرخید... ✍️نویسنده: ╭─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╮ 🆔 @sirehyshohada ╰─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─╯