فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_مهدوی
زیارت حضرت ولی عصر عج در روز جمعه
چنددقیقه وقت بگذاریم برای...
👈👈زیارت امام زمان (عج)⛅️
#سلام_بر_مهدی 🌷
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛔️تحقق #هشدارهای شهدا!
🎥شهید باکری:زمانی میرسدکه #جنگ تمام میشودورزمندگان به سه دسته تقسیم میشوند... 🔴قضاوت باخودتون!👆
📌وقتی حاج ابراهیم همت ازتودل دشمن برمیگرده وشامونمیخوره!
📡 #لطفا_نشر_دهید
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
21.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ زیبای #موانع_ظهور
#استاد_رائفی_پور
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
⬅️اولین چیزی که برای آدم قرار داده شد،نماز و روزه و ظاهر شریعت نبود بلکه حقیقت و باطن آن بود: #ولایت
⬅️"فَتَلَقَّی ادَمُ مِن رَبِّهِ کَلِماتِِ..."؛ که ای آدم!آیا دلت برای من و برای وطنت تنگ شده و می خواهی برگردی؟
⬅️مسیر معنا این است؛بگیر و بالا بیا:"یا حمید،یا عالی،یا فاطر،یا محسن،یا قدیم الاحسان"
⬅️به این ترتیب راه رفع نیاز معنوی و وجودی آدم باز شد؛در حالی که هنوز آن پنج تن که ایصال به مطلوب می کنند به عالم خاکی پا نگذاشته بودند...
⬅️آدم حقیقت نوری ائمه را در وجود خود یافت،نه در خارج. پس در خود نگاه کرد. دید آن اسمایی که بر او تعلیم شده،آن صراطی که او را به خدا می رساند،حبلی که باید به آن چنگ زند و سببی که باید با آن از پایین به بالا بیاید،اهل بیت علیهم السلام هستند:
"اَینَ السَّبَبُ المتصلُ بین الارضِ وَالسَّماء"
#معرفت_امام
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
فروشگاه تنگه اُحد ایران(سیستان)
📙 #رمان_پناه ◀️ #قسمت_پنجاه_و_پنجم ✍🏻نگاه های گاه و بی گاه عمه مریم که رویم زوم می شود و می خندد مع
📙 #رمان_پناه
◀️ #قسمت_پنجاه_و_ششم
✍🏻می میرم از کنجکاوی تجزیه و تحلیل این نگاه تکراری!تا ته مراسم هوش و حواسم به هیچ چیز نیست جز اخم های در هم کشیده ی شهاب.
عمه مریم ریز ریز بیخ گوشم از خوبی های پسر بزرگش می گوید و من حتی یک کلمه اش را هم نمی توانم بخاطرم بسپارم.حسام که به من روسری نداده بود!اصلا آن روسری خوش رنگ گره خورده به دستگیره شده بود تنها دلیل اتصال خیال های دخترانه ی من به مردی مثل شهاب که شاید در آن شرایط برای هرکس دیگری هم جز من،همین کار را می کرد!
اما واقعا دوست نداشتم رویاهایم را بهم بزنم.چه ایرادی داشت که من هم غرق ذوق بشوم!؟حسی که هیچ وقت در هیچ رابطه ای نداشتم و حالا بود...
انگار از حال و هوای جمع فقط من دورم.بلند می شوم و لیوان های خالی شربت کنار دستم را برمی دارم و سمت آشپزخانه می روم.
هنوز دو قدم به در مانده که صدای شهاب را می شنوم.
_شما خانوما کلا ماشالاتون باشه
+چرا داداش؟
_از بس که بحث واسه حرف زدنای درگوشی دارین
+ول کن این حرفا رو،چرا محمد گند زده به موهاش امشب؟مگه فرق کج چش بود که یه خرمن مو رو داده بالا مثل گندمزار شده آخه؟
_لا اله الا الله!دو روز دیگه میشه شوهرت خودش بهش بگو،من سر پیازم یا تهش الان؟
+وا چه اخمو شدیا!قبلنا نمیومدی آشپزخونه کمک؟
_بیا،اصلا رو هوا برای آدم حرف درمیارین.بده اومدم شب خواستگاریت کمکت که دست تنها نباشی؟
+نه خب!ولی با اینهمه اخم و نق زدن آخه؟
_من اهل غیبت کردن نیستم فرشته،ولی از سر شب تاحالا این عمه بدجور ... استغفرالله
+عمه چی؟
_هیچی،بده به من اون سینی رو
+دیگه همه می دونن عمه تو هر مراسمی چارچشمی دنبال دختر همه چی تموم میگرده واسه شازده پسرش.توام نمی دونستی بدون که امشبم مثل همیشه ست.منتها انگار ایندفعه تویی که فرق کردی
_چه فرقی؟
+چه می دونم
_مرد باش حرفتو تا ته بزن
+زنم و نصفه حرف می زنم ،کجا؟خب حالا داداش جان شوخی کردم،بیا که اینهمه چایی دست برادر عروسو می بوسه
_بده به من،همین که تونستی از سماور بریزیشون تو فنجون منو شاد کردی شما،دیگه زحمت بقیش گردن خودم، در ضمن فرشته خانوم شما حواست به خودت باشه نه فرق کج محمد و فرق های من!
صدای خنده ی فرشته بلند می شود، همین که نزدیک شدن شهاب را حس می کنم دو قدم به عقب برمی دارم تا زودتر دور بشوم و نفهمند که فال گوش ایستاده ام.اما انگار کمی دیر اقدام کرده ام!
چشم در چشم که می شویم قلبم مثل کسی که کیلومترها دویده می کوبد. شهاب با همه ی دنیا فرق می کند،هیچ وقت بیشتر از چند ثانیه به کسی خیره نمی شود!
مثل او سرم را پایین می اندازم و سکوت می کنم.به یک دقیقه نمی رسد وقت خلوت کردنمان که کسی می گوید:
+بیام کمک پسرعمو؟
در بدترین موقعیت ممکن فقط حضور شیدا را کم داشتم!از قبل زیباتر شده انگار،حتی چشمان روشنش هم می خندد.دست خودم نیست نمی توانم منتظر ری اکشن شهاب بمانم.
بعید می دانم شهابی که حالا محترمانه پاسخ شیدا را می دهد،حواسش به من هم باشد!
لیوان های لعنتی جامانده در دست های یخ زده ام را روی میز عسلی می گذارم و از خانه می زنم بیرون.بالاخره یک شب هم چنین مراسمی برای شیدا و شهاب می گیرند.
کاش تا آن موقع من اینجا نباشم،توی حیاط روی تخت می نشینم و به حوض آبی خیره می شوم.هیچ تفسیری نباید سنجاق کنم به نگاه و اخم شهاب الدین.او فقط غیرتی می شد!شاید مثل خیلی از پسرهای مذهبی و هم تیپ خودش.
اما کنایه های غیر مستقیمش به عمه و مچ گرفتن های سر بزنگاهش از من، درست وقتی به پسرها خیره می شدم چه؟
نفسم را فوت می کنم بیرون و از شدت کلافگی به گوشی توی جیبم پناه می برم.روشنش می کنم و متاسفانه مثل کسی که می خواهد خودش را زجر بدهد مستقیم می روم سراغ پیام های پارسا!
از خواندن چرت و پرت های بی سر و تهش بدتر می شوم.چرا هیچ وقت نباید من طعم خوب زندگی را می چشیدم؟
چرا شیدا باید با اینهمه خوبی باشد و من انقدر احساس ضعف بکنم؟پارسا را کجای دلم می گذاشتم اصلا؟!
توی اتاقم نشسته ام و انگار در و دیوار قصد جانم را کرده اند و دهان برای بلعیدنم گشوده اند.مهمان ها تازه رفته و من در بقیه ی مراسم حضور نداشتم. اینطوری هم خیال عمه خانوم راحت می شد و هم شیدا و حتی شهاب!
از اول هم نباید می رفتم اصلا.
ساعت 12 شده و کسی در واحد من را می زند!
📝نویسنده: الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد...
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
❥ آیت الله مجتهدی ره ❥
☜«ذکر شریف صلوات مثل مداد و پاک کن
مےماند. خوبےها را مےنویسد و تثبیت مۍکند
و بدی ها را پاک مےڪند و از وجود انسان مۍ زداید.»
👌ده صلوات نیت فرج امام زمان عج
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯