eitaa logo
فروشگاه تنگه اُحد ایران(سیستان)
10هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
34 فایل
فروشگاه صنایع دستی و سوغات سیستان 🔸با هدف ایجاد اشتغال و فروش محصولات خانواده های کم برخوردار روستاهای منطقه سیستان 📲آیدی جهت سفارش: @sistan 📦ارسال رایگان به تمام نقاط کشور📦 🔹زیر مجموعه مرکز نیکوکاری امام رضا(ع)
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸•°•°•°•°🔸آقا جان!🔸°•°•°•°•🔸 ✨قنوت سبز نمازم به التماس در آمد ✨چه مي‌شود مرا لیاقت خيري از ✨دعاي تو باشد! ⚜قرار صبحگاهی⚜ 🌸دعای سلامتی امام زمان(عج)🌸 بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊🕯مهدی جان🕯🕊 🗓سه شنبه نسیم جمکرانت 💓به دل هامی دهدحال وهوایی 📿نشسته برلب شیعه همین ذکر کجایی یااباصالح کجایی😔 ⚜اَلّلهُمَّـ عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ الفَرَج⚜ 🆔 @Besoye_zohor 💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ ارباب ❤ ✨ سلامی بی جواب از جانب خوبان نمی ماند✋ ✨ به سمت کربلا هر صبح میگویم سلام 🙏🌹 السلام علیک یااباعبدالله الحسین ❤🙏 بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
فروشگاه تنگه اُحد ایران(سیستان)
📙 #رمان_پناه ◀️ #قسمت_شانزدهم ✍🏻شماره ردو بدل می کنیم و بجز آذر که اصلا روی خوش نشان نداده با بقیه
📙 ◀️ ✍🏻انگشت اشاره اش را سمت آذر تکان می دهد و با لحنی که کم خوفناک نیست می گوید : _دفعه ی آخرت باشه که پا از گلیمت درازتر می کنی آذر که نمی دانم ترسیده یا می خواهد بی اهمیت بودن تهدید پارسا را به رخش بکشد ، درجا بلند می شود ،کیفش را برمی دارد و بیرون می زند . نمی دانم از کدام دختر حرف زد که پارسا اینطور بهم ریخت و ذهن من را درگیر خودش کرد ؟ از جذبه اش خوشم می آید ،کاش بهزاد هم کمی جنم داشت ! اصلا همین بی دست و پا بودن و تو سری خوردنش بود که حالم را بهم می زد .. بعد از رفتن بچه ها ،کیان نظرم را راجع به دوستانش می پرسد والا زیادی خوددرگیری داشتن اما در کل بد نبودن _عجله نکن پناه اینا رفقای تا ته خطن ، همه جوره باهاشون بهت خوش می گذره حوالی غروب شده و با کیان خداحافظی می کنم و شب قبل از خواب به این فکر می کنم که امروز روز خوبی بود ... با صدای خروسی که حتما بی محل هم هست به سختی چشم باز می کنم و دستم را جلوی صورتم می گیرم تا نور آفتابی که پهن شده وسط اتاق بیشتر از این اذیتم نکند . خمیازه ی بلندی می کشم و گاز را روشن می کنم ، سوسیس و تخم مرغ برای صبحانه ی روز جمعه گزینه ی خوبی ست . از حیاط سر و صدا می آید ،کنار پنجره می روم و پرده را کنار می زنم .فرشته چادر رنگی به کمرش بسته و کنار برادرش شهاب وسط کوهی از خاک و برگ و گلدان ، بیلچه به دست نشسته اند و آهنگ سنتی گوش می دهند از دیدن گلدان های رنگی و فرشته ای که یک روز هست ندیدمش ذوق می کنم و بلند می گویم : _سلام ،صبح بخیر هر دو متعجب سربلند می کنند ،فرشته با دیدنم دستش را روی سرش می کوبد و شهاب که سریع رو برگردانده سراغ باغچه می رود ... اصلا حواسم نبود که روسری ندارم ! می خندم و برای فرشته شانه بالا می اندازم و با پررویی می گویم : +خوبی؟ _آره +کمک نمی خواین ؟ _نه عزیزم +تعارف می کنی ؟! _نه بابا چه تعارفی ! برو تو منم یه سر میام بالا پیشت +نه حوصلم سر رفته ، الان خودم میام پایین می دانم برادرش از بودن من معذب می شود و اتفاقا از لجش می خواهم که باشم ! این را از رفتارهای این چند روزش فهمیدم ، هرجا من هستم او نیست مثل جن و بسم الله از پسرهای مدعی دین که فقط جانماز آب می کشند بدم می آید !حداقل امثال کیان و دوستانش یک رنگ اند . مطمئنم بخاطر بودنم در خانه شان کلی به جان پدر و مادرش نق زده و دعوا کرده ! چون فرشته هم وقتی او هست کمتر با من معاشرت می کند و حدس می زنم که از ترس شهاب باشد. روسری سرم می کند و با لباس چهارخانه ای که تا روی زانو هست و شلوار جینی که پوشیده ام می روم توی حیاط و با انرژی و دوباره سلام می کنم. 📝نویسنده: الهام تیموری ⏪ .... بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
🌸 ✨آیت الله بهجت ره : انسانی که نان خشکی او را سیر میکند، و یا با سبزی وماست وپنیر میتواند زندگی کند, این همه حرص و طمع به دنیا و مال دنیا برای چه؟! 📚در محضر بهجت،ج۱،ص۳۱۴ بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊✨ 💢 شهدا توسط امام زمان (عج) ۴۰ ثانیه کوتاه و تاثیرگذار با روایتگری 🌷 🌷 🌷 🕊✨ بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
👌 داستان کوتاه پند آموز 💭 مجلس میهمانی بود پیر مرد از جایش برخاست تا به بیرون برود... اما وقتی ڪه بلند شد، عصای خویش را برعکس بر زمین نهاد.. و چون دسته عصا بر زمین بود، تعادل کامل نداشت... 💭 دیگران فکر ڪردند که او چون پیر شده، دیگر حواس خویش را از دست داده و متوجه نیست که عصایش را بر عکس بر زمین نهاده... به همین خاطر صاحبخانه با حالتی که خالی از تمسخر نبود به وی گفت: پس چرا عصایت را بر عکس گرفته ای؟! 💭 پیر مرد آرام و متین پاسخ داد: زیرا انتهایش خاکی است، می خواهم فرش خانه تان خاکی نشود. مواظب قضاوتهایمان باشیم.... چه زيبا گفتند: برای ڪسی ڪه میفهمد هیچ توضیحے لازم نیست و برای ڪسی ڪه نمیفهمد هر توضیحے اضافه است آنانکه می فهمند عذاب میکِشند و آنانکه نمیفهمند عذاب می دهند 🌹مهم نیست که چہ "مدرڪے" دارید مهم اینه که چہ "درڪے" دارید...🌹 بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 سخنرانی استاد در مورد FATF سردار سلیمانی و سپاه تروریست هستن !!😳😱 بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
فروشگاه تنگه اُحد ایران(سیستان)
📙 #رمان_پناه ◀️ #قسمت_هفدهم ✍🏻انگشت اشاره اش را سمت آذر تکان می دهد و با لحنی که کم خوفناک نیست می
📙 ◀️ ✍🏻صدای آرام ش را می شنوم : _علیک سلام خیره نگاهش می کنم و دهانم باز می شود : +خوشبختم آقا شهاب فقط یک لحظه سر بلند می کند و با جدیت می گوید : _سماوات هستم ابروهایم اتوماتیک وار بالا می پرد ، چه خشانتی به کار برد . +یعنی منم فامیلی بگم ؟ فرشته دست روی شانه ام می گذارد و با لبخند می گوید : _ایشونم پناهه ، بچه محله ی امام رضا که از شانس خوب ما گذرش افتاده به اینجا یاد معرفی آذر می افتم و ذهنم ناخوداگاه شروع به مقایسه می کند ! چقدر معارفه ی فرشته بیشتر به دلم نشست بسلامتی شهاب این را می گوید و خاک گلدان را روی موزاییک های قدیمی برعکس می کند می نشینم روی پله مرمری ، یاد مامان می افتم ، چشمم به حرکات دست اوست _مامانم وقتی بهار می شد تو باغچه کنار درخت انجیر یه عالمه بنفشه می کاشت ، ولی اون موقع ها خیلی تنه ی محکمی نداشت همیشه می گفت این درختم مثل تو بزرگ میشه . انجیر دوست داشتم ، بهم قول داده بود که با انجیرایی که خودم می چینم برام مربا بپزه ، اما عمرش قد نداد آهی می کشم و با سوال فرشته غافلگیر می شوم +همین درختو میگی؟! _مگه فقط حیاط شما درخت انجیر داره چرا نمی خواهم بفهمند که اینجا خانه ی ما بوده ؟! +خدا رحمتشون کنه _مرسی فکر نمی کردم در همین حد هم با من همکلام شود ! با ذوق بیل کوچکی که کنار خاک ها افتاده را بر می دارم و می گویم : +میشه منم کمک کنم فرشته ؟آخه عاشق این کارام _چی بگم والا ؟ شهاب دستی به پشت گردنش می کشد و رو به خواهرش می گوید : +من برم یه تلفن کاری بزنم ، بر می گردم و به ثانیه نکشیده محو می شود ، نیشخندی می زنم _برادرت انگار از ترس گناه فرار کرد! همیشه انقد زود حرف درمیاری؟ _نه ولی خنگم نیستم +دور از جونت _خوبه ما شیطان ناطق نیستیم حالا ! +عزیزم چرا به خودت می گیری اصلا ؟نبینم الکی ناراحت بشی ها _بهم برخورد ، داداشت اگه بخاطر دین و ایمونش نبود جواب سلامم رو هم نمی داد ! من خوب جنس پسرا رو می شناسم +گلم ، آدمها باهم فرق دارن ، شهاب الدین اینجوری که تو فکر می کنی نیست، تازه تعجب می کنم چون تو فقط یه بار دیدیشو داری نقدش می کنی .هرچند خب یه چیزایی واقعا برای ما مهمه آره ، مثلا بی محلی کردن به کسی که یکم شبیتون نیست ! که چی ؟ که یعنی کراهت داره حرف زدنو معاشرت با مایی که شاید دلمون پاکترم باشه حتی شما تاج سری ، کسی هم حق نداره باطن آدما رو قضاوت کنه سکوت می کنم و خودش ادامه می دهد ولی وایسا ببینم اصلا چه معنی کرده پسر نامحرم بهت محل بده ؟ به ادایی که در می آورد نمی خندم و می گویم : _این سخت گیریا دورش گذشته +صبر کن پناه جون ، اینا سختگیری نیست، اعتقادات رو با چیزای دیگه می پرم وسط حرفش : _باشه بابا من غلط کردم ، تو رو خدا روضه باز نخون +یه بار دیگم بهت گفته بودم زود موضع می گیری _فرشته دعوای اون روزتون رو از پنجره دیدم ، نمی خوای منکر بشی که بخاطر حضور من بوده ! نه ، دروغ چرا ولی تو تازه چند روزه اومدی اینجا پیش ما و هنوز نمی دونی جو خونمون چجوریه _حدس زدنش سخت نیست ، اصلا خودت بودی که گفتی امان از روزی که شهاب سنگ نازل بشه ! دستش را جلوی بینی می گیرد و هیس کشداری می گوید +یواش دیوونه ، حالا من یه چیزی گفتم تو چرا دست گرفتی ؟ _فقط خواستم بگم خیلیم پرت نیستم +می دونم که وقتی بیشتر پیش ما باشی ، نظرتم عوض میشه بخاطر همین دفاع نمی کنم و همه چیز رو می سپارم به زمان . _اوکی ،بیخیال من برم یه چیزی بخورم مردم از گشنگی ، توام وقتایی که بیکاری یه سری بهم بزن و به همین راحتی بحث را عوض می کنم رفتار شهاب اصلا زننده نبود ،من بدتر از اینها را دیده بودم قبلا ! ولی امان از چپ افتادن ... با اینکه تابحال از خانواده حاج رضا جز خوبی نصیبم نشده بود ولی حالا یک چیزی هم بدهکارشان کرده بودم! از بیکاری کلافه شده ام ، بی هدف شماره های گوشی را بالا و پایین می کنم ، نمی دانم چرا پیشنهاد تئاتر رفتن با اکیپ بچه های دیروز را انقدر راحت رد کرده بودم ! فقط بخاطر اینکه مثلا نشان بدهم تایمم خیلی هم خالی نیست و حالا پشیمان بودم کاش کیان دوباره دعوتم میکرد. 📝نویسنده: الهام تیموری ⏪ .... بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
💚مهـــــدی جـــــان ! ✨آنقدر به ما نزدیکے ڪه بوی گناهمان آزرده ات می کند و ما هم آنقدر از تو دوریم ڪه عطر مهربانی ات را حس نمےکنیم✨ ✋برایمـــــان دعـا کن بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
سلام امـام مهربانم دردت به جـــــانم💙 امروزم توسل به شما الهے ،گناهے نکنم تا شرمنده نگاهتان شوم.... بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸•°•°•°•°🔸آقا جان!🔸°•°•°•°•🔸 ✨قنوت سبز نمازم به التماس در آمد ✨چه مي‌شود مرا لیاقت خيري از ✨دعاي تو باشد! ⚜قرار صبحگاهی⚜ بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
فروشگاه تنگه اُحد ایران(سیستان)
📙 #رمان_پناه ◀️ #قسمت_هجدهم ✍🏻صدای آرام ش را می شنوم : _علیک سلام خیره نگاهش می کنم و دهانم باز می
📙 ◀️ ✍🏻خودم شماره ی کیان را می گیرم ،با دومین بوق جواب می دهد _سلام پناه +سلام خوبی ؟ _توپ ، چه خبرا +میگم که ، قرار بود امروز بری تئاتر ؟ _آره +خب ؟ _چیه ؟ پشیمون شدی ؟ +اوهوم _تو که گفتی آدم تو خونه ی حاج رضا حوصلش سر نمیره ، می خواستی تجدید خاطرات کنی ! +گفتم ،ولی خبری نیست _عجب +خب حالا ، یعنی قصد نداری دوباره دعوتم کنی ؟ _چرا که نه +زشت نیست ؟ _تئاتر ؟ +نخیر ... بی دعوت اومدن من _من همین حالا رسما دوباره دعوتت کردم دیگه ،ساعت 6 آماده باش +مچکرم ... آدرس ؟ _برات می فرستم ولی با آژانس بیا چون خودت گمش می کنی احتمالا +اوکی مرسی _فعلا +تا بعد خوشحالم که از تنهایی در می آیم.شروع می کنم به زیر و رو کردن لباس های توی کمد ، بیشترشان چروک شده پوفی می کشم و بالاخره از بینشان کت و سارافونی که جدیدتر خریده ام را انتخاب می کنم ، گل های ریزی که روی یقه و آستینش صف کشیده اند را خیلی دوست دارم . شال قرمزی که با زمینه ی رنگ کت همخوانی دارد را برمی دارم و از همین حالا لحظه شماری می کنم برای عصر دلم می خواهد مخصوصا به آذر نشان دهم که برعکس تصورش شبیه شهرستانی ها نیستم ! و البته بدم هم نمی آید که کمی به چشم پارسا بیایم چون انگار بدجور مرکز توجه آذر بود . ساعت 5 شده ، از فرشته شماره آژانس گرفته ام و زنگ زدم ، برای صدمین بار تیپم را چک می کنم و با بلند شدن صدای زنگ ، اسپری را تقریبا روی خودم خالی کرده و به سرعت می دوم بیرون ... توی راه پله با دیدن شهاب غافلگیر می شوم ، نمی دانم چرا اما قلبم بیشتر از همیشه می کوبد .شاید می ترسم که آمارم را بگیرد و از اینجا بیرونم کنند ، شاید هم من توی پاگردم و او چند پله با در خانه شان فاصله دارد بوی عطرم همه جا پیچیده، می ترسم نگاهم کند چون بیشتر از همیشه به خودم رسیده ام یاالله می گوید و از کنارم می گذرد . بدون هیچ حرف یا نگاهی ! ذوق می کنم ،شانه بالا می اندازم و زیرلب می گویم "خداروشکر بخیر گذشت فعلا!" 📝نویسنده: الهام تیموری ⏪ ... بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
🔴عشق جوان مسلمان به دختر نصرانی🔴 مولى محمد کاظم هزار جریبى، نقل مى‌کند: روزى در محضر استاد خود مرحوم آیت‌الله العظمى بهبهانى بودم. مردى وارد شد و کیسه‌اى تقدیم ایشان کرد و گفت: این کیسه پر از زیور آلات زنانه است، در هر راهى که صلاح مى دانید مصرف کنید. استاد فرمود: داستان چیست؟ قضیه خود را برایم بیان کن! گفت: داستانى عجیب دارم، من مردى شیروانى هستم و براى تجارت به روسیه رفتم. در شهرى از شهرهاى آن به بازرگانى پرداختم. روزى به دخترى نصرانى برخورد کردم و شیفته او شدم. نزد پدرش رفتم و از دختر او خواستگارى نمودم. گفت: از هیچ جهت مانعى براى ازدواج شما نیست. تنها مانعى که وجود دارد موضوع مذهب تو است. اگر به دین ما، درآیى این مانع هم برطرف مى شود. چون تحت تأثیر جنون شهوت قرار گرفته بودم، پیشنهادش را پذیرفتم و با خود گفتم: براى رسیدن به مقصود خود، ظاهرا نصرانى مى‌شوم و با این فکر غلط نصرانى شدم و با محبوبه خود ازدواج کردم. مدتى گذشت و آتش شهوتم فرو نشست. از کردار زشت خود پشیمان شدم و خود را از ضعف نفسى که به خرج داده و از دینم دست برداشته بودم بسیار سرزنش کردم. چون تحت تأثیر جنون شهوت قرار گرفته بودم، پیشنهادش را پذیرفتم و با خود گفتم: براى رسیدن به مقصود خود، ظاهرا نصرانى مى‌شوم و با این فکر غلط نصرانى شدم و با محبوبه خود ازدواج کردم بر اثر پشیمانى بسى ناراحت بودم، نه راه برگشت به وطن را داشتم و نه مى‌توانستم خود را راضى به نصرانیت کنم. سینه‌ام تنگ شده و از دستورات اسلام چیزى به یادم نمانده بود، فکر بسیارى کردم، راهى براى نجات خود از این بدبختى نیافتم. اما به لطف خداى بزرگ برقى در دلم زد و به یاد بزرگ وسیله خدایى، سالار شهیدان، امام حسین افتادم. تنها راه نجات و تامین آینده سعادت بخش خود را در گریستن براى امام حسین علیه‌السلام دیدم. درصدد بر آمدم که از اشک چشمم در راه امام حسین (علیه السلام) براى شست و شوى گذشته تاریکم استفاده کنم. این فکر در من قوت گرفت و آن را عملى کردم. روزها زانوهاى غم در بغل مى‌گرفتم و به کنجى مى‌نشستم و یک به یک مصیبت‌هاى سید شیهدان را به زبان مى‌آوردم و گریه مى‌کردم. هر بار که زوجه‌ام علت گریه را مى‌پرسید، عذرى مى‌آوردم و از جواب دادن خوددارى مى‌کردم. روزى به شدت مى‌گریستم و اشک از دیدگانم جارى بود. همسرم بسیار ناراحت و براى کشف حقیقت اصرار مى‌کرد، هر قدر خواستم از افشاى سوز درون، خوددارى کنم نتوانستم. ناگریز گفتم: اى همسر عزیزم! بدان من مسلمان بودم و هستم. براى رسیدن به وصال تو ظاهرا به دین نصارا در آمدم. اینک از فرط ناراحتى و رنج درونى خود به وسیله گریستن بر سالار شهیدان امام حسین (علیه السلام) از شکنجه روحى و ناراحتى خود مى‌کاهم و آرامشى در خویش پدید مى‌آورم، بنابراین من هنوز مسلمانم و بر مصیبت هاى پیشواى سومم گریان هستم. وقتى همسرم به حقیقت حال من آگاهى پیدا کرد زنگ کفر از قلبش زدوده شد و اسلام اختیار کرد. هر دو نفر تصمیم گرفتیم مخفیانه مال خود را جمع آورى کنیم و به کربلا مشرف شویم و براى همه عمر مجاورت قبر مقدس امام را برگزیده و افتخار دفن در کنار مرقد امام حسین(علیه السلام) را به خود اختصاص دهیم. متأسفانه پس از چند روزى همسرم بیمار گردید و به زندگى او پایان داده شد. اقوامش او را با طلاها و زیور آلات زنانه‌اش به رسم مسیحیان، به خاک سپردند. تصمیم گرفتم از تاریکى شب استفاده کنم و جنازه بانوى تازه مسلمانم را از قبر بیرون آورم و به کربلا حمل نمایم. هنگامى که شب فرا رسید از خانه به سوى قبرستان رفتم و قبر همسرم را شکافتم تا جنازه او را بیرون آورم، ولى به جاى اینکه نعش عیالم را ببینم جنازه مردى بى ریش و سبیل نتراشیده اى مانند مجوس در قبر او دیدم. گفتم: عجبا! این چه منظره ایست، آیا اشتباه کرده ام و قبر دیگرى را شکافته ام؟ دیدم خیر، این همان قبر همسرم مى‌باشد و با خاطر پریشان به خانه رفتم و با همین حال خوابیدم. در عالم خواب، گوینده‌اى گفت: خوشحال باش ملائکه نقاله، جنازه عیالت را به کربلا بردند و زحمت حمل و نقل را از تو برداشتند. زن تازه مسلمانت اینک در صحن شریف امام حسین (علیه السلام) دفن است و جنازه‌اى که در قبر دیدى از فلان راهزن بود که به جاى او دفن شده ولى فرشتگان نگذاشتند که او در آنجا بماند. بعد از آن به کربلا آمدم و از خدام حرم جریان را پرسیدم؟ جواب مثبت دادند و قبر را شکافتند، دیدم درست است. زیور آلات طلا را برداشتم و حضورتان آوردم تا به مصرفى که صلاح مى‌دانید برسانید. این بود داستان من و نجات یافتم به برکت توجهات امام حسین (علیه السلام). 👌 بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
🔴در دنیا یا عبرت میگیریم و یا عبرت می شویم. 📌راه #سومی نیست. ⬅️مفسدین دنیای سیاست واقتصاد بایدبدانند که این ملک راخدایی است که دائماً درکمین ستمکاران است. بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
🔴 ؟ در احادیث زیادی از پیشوایان اسلام نقل شده که فرموده اند : 🔹در آخر الزمان قبل از قیام حضرت ولی عصر علیه السلام دنیا پر از ظلم و جور میشود و به وسیله امام زمان علیه السلام ظلم برطرف می گردد و عدل وداد سراسر کره زمین را فرا می گیرد. ▫️در اینجا بعضی گمان کرده اند که همه مردم باید بدکار و ظالم و فاسد باشند تا دنیا پر از ظلم و جور شود و حال آنکه اگر همه ظالم باشند و مظلومی در مقابل آنها نباشد، ظلمی نشده و مصداق واقعی دنیا پر ازظلم و جور شده باشد ، تحقق پیدا نکرده است ولی اگر چند ابر قدرت در رأس چند مملکت بزرگ جهان ظالم باشند و حقوق ممالک کوچک را ضایع کنند و یا در هر مملکتی قدرتمندان آن ظلم نمایند و بقیه مظلوم واقع شوند معنی واقعی دنیا پر از ظلم و جور شدن تحقق پیدا نکرده است. بنابراین گفته بعضی که (ما باید شرارت کنیم تا دنیا پر از ظلم و جور شود) غلط است. بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴در دنیا یا عبرت میگیریم و یا عبرت می شویم. 📌راه نیست. ⬅️مفسدین دنیای سیاست واقتصاد بایدبدانند که این ملک راخدایی است که دائماً درکمین ستمکاران است. 🆔 @Besoye_zohor 💯
فروشگاه تنگه اُحد ایران(سیستان)
📙 #رمان_پناه ◀️ #قسمت_نوزدهم ✍🏻خودم شماره ی کیان را می گیرم ،با دومین بوق جواب می دهد _سلام پناه +
📙 ◀️ ✍🏻انگار دیرتر از بقیه می رسم . دور هم ایستاده اند ، هنگامه با دیدنم از دور دست تکان می دهد . اولین کسی که هدف چشمم می شود پارساست که کنار دختری با موهای بلوند ایستاده و فرت و فرت سیگار می کشدانگار حواسش جایی جز اینجاست نریمان سوتی می کشد و دست دراز می کند .برای دومین بار من را در چنین موقعیتی قرار می دهد! کیان می گوید : _مرض داری اذیتش می کنی ؟ +بابا می خوام غریبی نکنه هنگامه دستم را می گیرد و گونه ام را می بوسد _چه خوب شد اومدی نریمان به شوخی می گوید : +نیست خیلی پر شوری ، حضورت لازمه هنگامه پشت چشمی نازک می کند ، روی شانه ی نریمان می زند و می گوید : _ولش کن آقا، رویا نیست گیر دادی به دوست خوشگل من ؟ آذر و رویا نیستند .پارسا با سر سلام می دهد و دختر همراهش انگار نه انگار که مرا دیده ! +بچه ها بریم تو دیگه تموم شد دنبال کیان راه افتاده و وارد می شویم .هنگامه کنار گوشم پچ پچ می کند : _می بینی دختره رو ؟ به دماغ عملی و بوتاکس صورتش نگاه نکنا ، یجوریه ! گمونم جفت شیش می زنه .آذر هر وقت می بینش میگه باید کفاره بدم ! +عجب ، کی هست ؟ _فدات شم ! یعنی معلوم نیست ؟ طوری به پارسا چسبیده که انگار هر لحظه احتمال ربوده شدنش را می دهد! پس درست حدس زده بودم احتمالا آذر درگیر مثلث عشقی شده که راس اصلی آن پارساست . +البته پانی جون بگما ، پارسا خیلی هم با روشنک جور نیست ، ولی خب دیگه ! _پس آذر امشب بخاطر روشنک نیومده می ایستد و می گوید : +داستانش مفصل تر از این چیزاست ، ناز شدیا توی دلم اغرار می کنم که تو خوشگل تری ! حتی روشنک با آن مانتوی جلو باز و شالی که روی سرش انداخته و بیشتر شبیه به یک نوار مشکی نازک است که موهای از فرق باز شده اش را به خوبی نمایش می دهد ؛ از من خوش تیپ تر است . تازه روی صندلی ها نشسته ایم که به هنگامه می گویم : _دهنش یجوری نیست ؟ +سه بار تزریق کرده عزیزم با اعتراض کیان ساکت می شویم ، ولی من تمام فکرم بجای صحنه ،مشغول حرف هایی ست که می شنوم . _این دختره کیه ؟ ندیده بودمش +اونم تو رو ندیده _چه ربطی داره ؟ +بیخیال ، سیگار ؟ _الان نه بیشتر از اینکه بخاطر تعارف به سیگار کشیدنش متعجب باشم ،از این تعجب می کنم که چرا در مورد من می پرسد و چرا پارسا چنین جوابی به او می دهد بجز چند جمله ی اول دیگر هیچ کلامی بینشان رد و بدل نمی شود . از نمایش سر در نمی آورم و واقعا حوصله ی نقدهای ریز ریز کیان را بیخ گوشم ندارم .انگار بین این جمع فقط هنگامه را پسندیده ام بعد از شام و موقع خداحافظی هنگامه دعوتم می کند به دور همی هفته ی بعدشان بهت می زنگم ، خیلی خوش می گذره بچه ها همه نایسن بیا یکم دلت وا شه و دوستای عجقولی پیدا کنی نمی خوام مزاحمت بشم +چه مزاحمی ! هرچی بیشتر باشیم خوبتره ،ازین فکرا نکنی که از دستت ناراحت میشما _آخه ... +آخه نداره ، فقط حواست باشه که اینجوری سایلنت نباشی همه جا ، نمی صرفه ! _یعنی چی ؟ +وای خدا ! کیان یکم برا دوستت وقت بذار خب _چشه مگه ؟ +خیلی بی حاشیه ست ! می خندند و پارسا می گوید : _کیان خودش کلا تو حاشیه ست ،یعنی تجربه ثابت کرده ! یادتونه که و نیشخندی به صورت منقبض شده ی کیان می پاشد .چقدر مرموز می کنند خودشان را ! من اما فارغ از بحث و جدل های ریزی که دارند خوشحالم که خودم را در کنار آن ها می بینم . هنوز دو روز از آشناییمان نگذشته که اینطور با مهربانی وارد دنیای خودشان می کنندم . 📝نویسنده: الهام تیموری ⏪ ... بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
🌾ﻓﺎﻧﻮﺱ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﯾﻢ ✨ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺭﻭﺷﻦ ﺍﺳﺖ 🌾ﻭ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺍﺳﺖ ✨ﮐﻪ ﻣﻦ ﻣﯿﻤﺎﻧﻢ ﻭ 🌾ﺧﺪﺍﯾﯽ ﮐﻪ ✨ﺑﻮﺩﻧﺶ ﺣﺎﻝِ ﺩﻟﻢ ﺭﺍ 🌾ﺧﻮﺏِ ﺧﻮﺏ ﻣﯿﮑﻨﺪ ✨ #شبتون_مهدوی🌙 بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
دعوت نامه ها😍👇👇♨️♨️ 👇 https://eitaa.com/Besoye_zohor/8701 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ قسمت اول رمان پناه👇👇 https://eitaa.com/Besoye_zohor/7910
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 🌸 جز رحمت چشمان تو، دنیا چه می‌خواهد تشنه به غیر آب، از دریا چه می‌خواهد حالا که موسایم شدی راهی نشانم ده غیر از نجات، این قوم از موسی چه می‌خواهد شاید بپرسی از چه دنبال دَمَت هستم دل مرده نوعاً از دَم عیسی چه می‌خواهد؟ پیغام و پس پیغام یعنی یاد ما هستی مجنون جز این پیغام، از لیلا چه می‌خواهد پیراهنی بفرست شاید زنده ماندم من جز دل خوشی، یعقوب نابینا چه می‌خواهد تا کیسه ما پر شود احسان تو کافی است مسکین به جز خیرات از آقا چه می‌خواهد چیز مهمی نیست این که ما چه می‌خواهیم باید ببینیم آن جناب از ما چه می‌خواهد ای انتقام پهلوی پشت درِ خانه غیر از ظهور تو مگر مادر چه می‌خواهد 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹 بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯