eitaa logo
فروشگاه تنگه اُحد ایران(سیستان)
9.8هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
34 فایل
فروشگاه صنایع دستی و سوغات سیستان 🔸با هدف ایجاد اشتغال و فروش محصولات خانواده های کم برخوردار روستاهای منطقه سیستان 📲آیدی جهت سفارش: @sistan 📦ارسال رایگان به تمام نقاط کشور📦 🔹زیر مجموعه مرکز نیکوکاری امام رضا(ع)
مشاهده در ایتا
دانلود
#فتنۀ_ساختارها (از فتنه های فراگیر آخرالزّمان).. انسانهای عصر غیبت در بردگی مطلق اند، در بردگی با غل و زنجیرهای مدرن.. او که بیاید تمام بشریّت را از اسارت مدرن رهایی می بخشد.. بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
✍ امام زمان(عج) به جوانانی مانند ♡حضرت عباس♡ نیاز دارند...👌 بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
🔴تله مذاکره 📝رهبر انقلاب :به بعضی ها باید گفت تا آدم نشوید، مذاکره نمی‌کنیم! ⛔️مذاکره با این‌ها خیر که ندارد هیچ، فقط دستشان را باز میکند تا بیش تر دشمنی کنند! بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
فروشگاه تنگه اُحد ایران(سیستان)
📙 #رمان_پناه ◀️ #قسمت_پنجاه_و_نهم ✍🏻پشت میز آشپزخانه نشسته ام و به حلقه ی پر نگین درون جعبه خیره شد
📙 ◀️ ✍🏻فرشته در ماشین را باز می کند و با ناراحتی می پرسد: _نمیشه حداقل دو روز دیرتر بری؟دوست دارم باشی سر سفره ی عقد +دلم می خواست باشم اما... _دیگه چه امایی؟پاشو بیا خودم برات بلیط می گیرم دستش را می گیرم و با عجز می گویم: +دو به شک م نکن فرشته،همه چیز رو نمی تونم برات توضیح بدم.عروسیت دعوتم کن شاید با خانواده بیام و لبخند می زنم.دست دور گردنم می اندازد و می بوسدم _رفیق نیمه راه،ما رو یادت نره ها +اینجا پناه بی پناهی من بود...هیچ وقت یادم نمیره _خدا پشت و پناهت باشه،رفتی زیارت برای خوشبختیم دعا می کنی؟ +حتما _بهم زنگ بزن +حتما _مواظب خودتم باش +حتما می خندد و می گوید: _چهارتا کلمه ی جدیدم یاد بگیری بد نیست!حتما... +چشم،به حاج رضا سلام برسون و ازش عذرخواهی کن از طرف من که نتونستم بیام دیشب و خداحافظی کنم _باشه عزیزم خیالت راحت +برو مامانت دو ساعته تو کوچه معطل ما شده با این پا درد _خدانگهدارت +خداحافظ... و بالاخره با اخم و نق زدن های ریز راننده از هم دل می کنیم و من از کوچه ی خاطراتم عبور می کنم!و لبخند زهرا خانوم باز هم مصمم می کندم به رفتن... به فرشته نگفتم که چند سال شده پایم به حرم هم نرسیده،نگفتم که اگر اینجا بمانم و برادرت را روز عقد ببینم نمی توانم دیگر به این راحتی ها راهی مشهد بشوم،نگفتم یادم که نمی روید هیچ،از این به بعد مدام در مخیله ام خواهید بود... فقط لاله از تصمیمم خبر دارد،دوست دارم زودتر برسم و تمام دردهای مانده روی دلم را برایش یک شب تا صبح بگویم.. انگار همین دیروز بود که توی راه آهن تهران سردرگم و گیج ایستاده بودم و تنها چیزی که وادار به مبارزه می کردم حس دور شدن از خانه و افسانه بود! حالا دارم با اراده ی خودم بر می گردم اما با دنیایی از حس های متفاوت توی راهروی تنگ و باریک قطار کنار پنجره ی نیمه باز ایستاده ام و بدون توجه به منظره ها فکر می کنم. صدایی مرا از افکارم بیرون می کشد. _تنها سفر می کنید؟ بر می گردم و پسر جوانی را می بینم که با فاصله ی کمی تکیه به در بسته ی کوپه داده.می گوید: +چهرتون برام آشناست،چند دقیقه ای میشه که نگاتون می کنم و دیدم که حواستون نیست چیزی درونم نهیب می زند،باز هم یکی مثل کیان و پارسا و هزاران پسری که بیخودی به حریم شخصی ام راهشان داده بودم!با اینکه تیپم با گذشته فرق کرده اما به خودم شک می کنم و ناخودآگاه دستم را بالا می برم و روسری ام را جلوتر می کشم.لبخند می زند و اخم می کنم.من دیگر پناه چند ماه و چند سال پیش نیستم!انگار تمام چیزهایی که قبلا برایم حکم سرگرمی داشت را کنار گذاشته ام و حالا دغدغه های جدیدی دارم که تابحال نبوده. نفس عمیقی می کشم و بی آنکه برای بار دوم نگاهش کنم راه رفتنم را پیش می گیرم و صدای غر زدنش را می شنوم که می گوید"ای بابا اینم که پرید حوصلمون پوکید!" لاله تماس می گیرد و ساعت تقریبی رسیدنم را می پرسد.می داند هنوز هم مثل بی کس و کارها هستم و مثل همیشه می خواهد سعیش را بکند تا جای خالی دیگران را برایم پر کند هوا تاریک شده که قطار در ایستگاه آخر می ایستد.با تمام وجود هوای شهرم را نفس می کشم تازه می فهمم چقدر دلتنگ حتی لهجه ی شیرین آدم هایش شده ام. وارد سالن که می شوم دستی روی شانه ام می نشیند و صدای آشنای لاله گوشم را پر می کند: _خوش اومدی خانوم گریز پا! همین که بر می گردم با چشم های گرد شده قدمی به عقب بر می دارد و از بالای عینک نگاهم می کند و بعد با بهت می گوید: +خودتی پناه؟! _پس کیه؟ +وای دختر!چقدررر عوض شدی تو و حمله می کند سمتم.با عشق بغلش می کنم و چند دقیقه ی بی حرکت می گذرد. +له شدیم که دخترعمه،یه آوانسی بده نفس تازه کنیم خب _بخدا دارم می میرم از خوشی،نمی تونم ولت کنم می ترسم فرار کنی و از دستم بری _قدر یه دنیا حرف نگفته دارم برات لاله،وبال گردنتم حالا حالاها +بهتر ا صدبار گفتم موقعی که می خوای آدمو بغل کنی به چادر کاری نداشته باش.با هزارتا بدبختی طلق زدم بابا،چیش همیشه دردسری.حالا چرا می خندی؟با این چشمای پف کرده ی داغون از اشک... _چون حتی برای غر زدنتم داشتم می مردم +شب دراز است و قلندر بیدار بریم؟ _خونه ی شما؟ +نه میریم خونه دایی صابر _ولی... +حتی یه لحظه دیر رفتنتم ظلمه در حق بابات.در ضمن اونی که امشب وباله منم نه شما _پس بریم توی ماشین می نشینیم و می گویم: +دست فرمونت چطوره؟گرفتی گواهینامه رو؟ _بله،معطل امتحان ارشد بودم.همین که تموم شد رفتم سراغ رانندگی +خدا بخیر کنه _این قفل فرمون رو بگیر بذار صندلی عقب،تا خود خونه هم حرف نزن که تمرکزم بهم می ریزه بعد از چند روز با صدای بلند می خندم. و برعکس تمام مسیر را حرف می زنیم و می زنیم. 📝نویسنده: الهام تیموری ⏪ .... بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
#فرصت_مهربانی.. با یکديگر پيوند و نيكوكارى و مهربانى داشته باشيد! سوگند به خدائى كه دانه را شكافت و آدمي را آفريد روزى فرا رسد كه..
#مهدے_جان❤️ دلتنگم و جز روی خوشٺ در نظرم نیسٺ در گیتی و افلاڪ بہ جز تـــو قمرم نیسٺ با عشق تــــو شب را بہ سحرگاه رسانم بی لذٺ دیدارتوشب راسحرم نیسٺ ✨شب بخیر پاره ی تنم✨ بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😳😱 فاضل «تنکابلی» در قصص العلماء در ضمن ترجمه شیخ جعفر عرب نقل نموده که: در زمانی که شیخ جعفر در لاهیجان اقامت داشت شخصی به خدمت آن بزرگوار آمد، عرض کرد با جناب شیخ سخن محرمانه ای دارم. در این هنگام شیخ مجلس را خلوت نمود. آن شخص عرض کرد من مردی هستم در حباله خود دو زن دارم. روزی به صحرا رفتم، دختری دیدم در غایت حسن و جمال، از دیدار او در آن بیابان هراسان شدم، و از او سوال نمودم که تو کیستی و در اینجا چه می کنی؟ در جواب من گفت که من از طایفه اجنه می باشم و عاشق تو گشته ام، چون به خانه رفتی یک باب خانه جداگانه ترتیب بده، که من هر شب به نزد تو می آیم و از مال دنیا هر چه بخواهی برای تو می آورم لکن به دو شرط اول: آنکه از زنان خود به کلی کناره گیری کنی و با ایشان مجامعت ننمایی. دوم: آنکه این راز را به کسی اظهار نکنی و اگر از هر یک از این دو شرط تخلف کنی تو را هلاک می کنم و اموال خود را هم خواهم برد. من همان طور که او گفته بود عمل کردم و تا به حال از زنهای خود قطع علاقه کرده ام، و اموال بسیای هم آورده است. لکن از مقاربت او ضعفی بر من عارض شده که خود را نزدیک به هلاکت می بینم و از ترس او جرات کنارگیری را هم ندارم زیرا می دانم هم مرا از بین میبرد و هم مالی که آورده خواهد برد، فعلاً کار من به اضطرار کشیده برای خلاص از این مهلکه جز شما پناه و مرجعی ندارم اکنون تو نائب امام زمان (ع) هستی، مرا از این مهلکه باید نجات بدهی. شیخ بزرگوار دو نامه نوشته و به آن مرد داد و فرمود: که یکی از اینها را بربالای اموال خود بگذار و آن دیگری را در دست خود بگیر و در مقابل آن خانه بنشین و چون آن دختر آمد، بگو این نامه را شیخ جعفر نجفی نوشته است. آن شخص می گوید به دستور شیخ بزرگوار عمل کردم. چون دختر آمد، آن نامه را به او نشان دادم و گفتم آقا شیخ جعفر این نامه را نوشته، چون این حرف را شنید دیگر پیش من نیامد و به نزد اموال روانه گردید وقتی نامه دیگر شیخ را روی اموال دید برگشت به من متوجه شد و گفت: اگر شیخ بزرگوار نامه ننوشته بود تو را به جهت افشای این راز هلاک می کردم و این اموال را هم می بردم لکن بر امر شیخ مخالفت نمی توانم بکنم و قادر هم نیستم.این جمله را گفت و رفت و دیگر او را ندیدم. بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
۱۳قرن‌است‌که‌رفته‌ای‌کم‌نیست؟ بی تودنیاکم ازجهنم نیست.. " آه "آقا نگردگشتم نیست سیصدوسیزده‌نفرهم نیست.. 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹 بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
🌱🌸رسول اکرم ص اگر دیدید یک روز تمام خلایق از یک طرف میروند و تنها علی (ع)از یک طرف، اگر نجات دو سرا را میخواهی فقط دنبال علی برو. بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
5.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴حیدر قلی و امام رضا (ع) 🎥ماجرای بسیار شنیدنی حیدر قلی و کرامت امام رضا (ع)👆 🏴أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰآ بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
6.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
راز داستان حضرت یوسف ❤️ باور می‌کنید می‌توانید معشوق امام زمان باشید؟! #تصویری #پناهیان بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯