#دخترشیطون_و_پسر_بسیجی🙊👇
با ذوق در حیاط رو باز کردم سهیلا ابجی #پسر_بسیجی کوچمون خبر داد داداشش داره از ماموریت میاد.
چند وقتی بود #عاشقش شده بودم ولی اون اصلا بهم توجه نمیکرد.
نگاهی به #لباسم انداخت سرافن ابی رنگ با دامن و روسری سفید رنگ حسابی تو #چشم بودم ولی توی چشم پسر بسیجیمون نه...
#لبامو بهم مالیدم تا رنگ رژم پخش بشه به در حیاط نزدیک شد سریع دویدم بیرون که یهو تعادلم ازدست دادم و افتادم توی #بغلش سریع ساکش و انداخت زمین و دستاش دور #کمرم حلقه کرد حالا #صورتمون توی یک ثانتی هم بود #نفسمو اروم رها کردمو که انگشتشو روی #لبم...🙊🚫 #ادامه👇👇♨️♨️♨️
http://eitaa.com/joinchat/4257546242C808e262853
خدایا🙏
به حرمت این شب
دوای درد همـه
دردمندان باش
پنهاه همه بی کسان باش
گره ازمشکلات
همه بازکن
ای مهربان
دستی که به سوی تو
بلند شد خالی برنگردان🙏
آمیـــن یا رَبَّ 🙏
#شبتون_مهدوی🌙
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
﷽❣ #سلام_امام_زمانم
ای که روشن شود از
نورِ تو هر صبح جهان...
روشنایِ دل من
حضرت خورشید سلام...
🌺 #السلام_علیڪ_یا_عین_الحیوة🌺
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
4_5848361803372822698.mp3
12.58M
خواننده: مجید بنی فاطمه
نام اهنگ:منو دریاب که حالم بدون تو آشوبه
#التماس_دعا🙏
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
11.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴مداحی زیبا و خاطره انگیز
« #مدینه_شهر_پیغمبر...»
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
🔴چرا امام حسن ع با معاویه صلح کرد؟
⬅️فلسفه ی صلح امام حسن علیه السلام با معاویه #قسمت اول
📝 سدیر روایت میکند که گفت: یک وقت پسرم همراه من بود که امام محمد باقر علیه السلام به من فرمود: #عقیده ای را که داری برای ما شرح بده، تا اگر #اغراق در آن باشد جلو آن را بگیرم و اگر نقصی داشته باشد تو را راهنمایی کنیم. وقتی که من خواستم سخن بگویم آن حضرت فرمود: آرام باش تا برایت بگویم، هر کس به آن علم و دانشی که پیغمبر خدا نزد حضرت علی ابن ابیطالب نهاده معتقد باشد #مؤمن و کسی که #منکر آن باشد کافر خواهد بود. بعد از علی علیه السلام امام حسن هم همین مقام را دارد. من گفتم: چگونه امام حسن این مقام و منزلت را دارد در صورتیکه مقام خلافت را به #معاویه #واگذار نمود!؟ فرمود آرام باش! زیرا امام حسن علیه السلام به وظیفه ی خویشتن آشناتر بود، اگر این عمل را انجام نمی داد کار بسیار بزرگ و #خطرناکی پیش آمد میکرد.
⬅️ابوسعید نقل میکند که گفت: به امام حسن علیه السلام گفتم: برای چه با معاویه مداهنه و مصالحه کردی، در صورتیکه میدانستی حق مال تو بود، نه مال او، و میدانستی که معاویه #گمراه و ستمکیش است!؟ در جوابم فرمود: ای ابوسعید! آیا من بعد از پدرم حجت و امام بر خلق نیستم!؟ گفتم چرا، فرمود: آیا من آن کسی نیستم که پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم درباره من و برادرم امام حسین فرموده:الحسن و الحسین امامان، فاما او قعدا
⬅️یعنی حسن و حسین امام هستند: چه قیام کنند و چه سکوت نمایند! گفتم: چرا، فرمود: پس من چه قیام کنم و چه سکوت نمایم امام میباشم. ای ابوسعید!
📝علت #صلح من با معاویه عینا همان علتی است که پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم با بنی ضمره و بنی اشجع و اهل مکه نمود. تفاوتی که هست این است که آنان به قرآن کافر شدند و معاویه و یارانش بتأویل قرآن #کافر شدند ای ابوسعید! اکنون که من از طرف خدای سبحان امام و پیشوا میباشم پس نباید امر و نحوه ی مداهنه و محاربه ای را که من میکنم سفیهانه دانست، ولو اینکه حکمت آن عملی که من انجام میدهم نامعلوم باشد.
📌آیا نشنیده ای هنگامی که حضرت خضر علیه السلام کشتی را سوراخ کرد و آن کودک را کشت و آن دیوار را تعمیر نمود حضرت موسی بعلت اینکه فلسفه ی آنها را نمی دانست نپسندید و بر او اعتراض کرد، اگر من با معاویه مصالحه نمیکردم احدی از #شیعیان ما بر روی زمین نبود مگر اینکه #کشته میشد.
📙علل الشرایع ج ۱ص۲۰۰
#فلسفه_ی_صلح_امام_حسن_علیه_السلام_با_معاویة_بن_ابوسفیان
ادامه دارد...
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
#دیدار_علی_دایی_با_ایت_الله_بهجت
از رفتن پیش آیت الله بهجت بیشتر برایمان بگویید.
من همیشه دنبال کسی میگشتم که سیاسی نباشد و مردم دوستش داشته باشند. چندین بار نزد ایشان رفتم اما همان یک بار نماز خواندن پشت آقای بهجت همه چیز را به من نشان داد. بعد از آن هم دوست داشتم خیلی نزدشان بروم. قوت قلبی از حضور پیش ایشان میگرفتم. همیشه ایشان را در دالان کوچکی در مسجدش میدیدم که همان دیدار سه، چهار ماه من را شارژ میکرد.
* آقای بهجت شما را میشناختند؟
اصلا! ایشان نه من را میشناخت و نه میدانستند من چه کارهام. تازه قشنگی کار اینجا بود که روز اول با من عربی صحبت کردند که من به ایشان گفتم من فارسی صحبت میکنم و از دفترشان من را به او معرفی کردند. از آنجا که مراجعه کنندگان عرب به ایشان زیاد بودند و به هر کسی اجازه نمیدادند که نزد او بروند، فکر میکردند من عرب هستم.

* بعد از رحلت ایشان جایگزینی برای ایشان پیدا کرده اید؟
من الان بعضی اوقات پیش آیت الله وحید خراسانی میروم. ایشان هم جزو بزرگان هستند و همان حس را به من میدهند. فکر میکنم در این مسائل آدمها و راههایی که انتخاب کردم خیلی درست بودهاند. سعی کردهام همیشه دنبال کسی بروم که هم ارزش دنیوی داشته باشد و هم اخروی.
📚خبرگزاری مهر
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 #توصیه آیت الله بهجت به #علی_دایی چه بود
کلیپ رو مشاهده کنید👆👆👆
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴منو دریاب /َ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰآ
🎥وقتی تو خیابونهای تهران مردم امام رضا (ع) رو زیارت میکنن!👆
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽آیا #خانم ها میتوانند جزو یاران حضرت #مهدی عجل اللہ باشند؟
📣 #استاد_محمدی
💥ببینید و انتشار دهید
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
فروشگاه تنگه اُحد ایران(سیستان)
📙 #رمان_پناه ◀️ #قسمت_شصت_و_یکم ✍🏻توی کوچه می پیچد و می گوید: _خلاصه این مدت که نبودی خیلی چیزا عوض
📙 #رمان_پناه
◀️ #قسمت_شصت_و_دوم
✍🏻نمی دانم چند دقیقه شده که در آغوشش گم شده ام.به صدای قلب ضعیفش گوش می دهم و جان دوباره می گیرم.
اینجا امن ترین جای دنیاست سرم را می بوسد و برای هزارمین بار می پرسد:
_خوبی بابا؟
+پیش شما که باشم خوبم
_چطور انقدر بی خبر؟
+به لاله گفته بودم
_هیچ وقت فکر نمی کردم که دخترم از خونه و زندگیش...
نمی گذارم حرفش را تمام کند،از او فاصله می گیرم و نگاهش می کنم
+بابا جون،من به اندازه ی روزای عمرم خطا کردم،از همه بدترشم همین دور شدن از شما بود.
چشمش چرخی روی صورتم می زند،به دست های بدون لاکم نگاه می کند و بعد روسری بلندی که سرم کرده ام
_چی شده که انقدر عوض شدی پناه؟
سکوت می کنم و ادامه می دهد:
+انگار دارم خواب می بینم،خواب می بینم که برگشتی!خواب می بینم که شبیه هیچ وقت نیستی،که از خطاهات حرف می زنی و غم دور شدنت خودتی بابا؟
_خودشه دایی جون،من قبل از شما
اینا رو پرسیدمو به نتایج مثبتی رسیدم.فکر کنم باید براش جشن پروانگی بگیریم
پدر دست دور شانه ام می اندازد و به لاله می گوید:
+جشن چی؟علیک سلام
_وای ببخشید سلام...پروانگی!همینجوری به فکرم رسید.آخه نگاش کنید چه ناز شده...
+تو که از اومدنش باخبر بودی چرا نگفتی دایی؟
_سفارش کرده بود نگم
+ما نامحرمیم یا ترسیدی پشیمون بشی؟
_هیچ کدوم بابا...فکر کن بی دلیل بوده
+والا!آخه این پناه کی و کدوم کارش دلیل داشته دایی؟چه توقعاتی دارید شما...
به شوخی های لاله لبخند می زنم اما می بینم که پر بیراه هم نگفته.انگار تا می توانستم به همه چیز پیله کرده بودم و جز تنهایی نصیبی نداشتم ولی حالا مثل کرم ابریشمی که پیله های تنیده بر جانش را پاره می کند به شوق پرواز، پروانه شدم! شاید هم قرار بود که باشم...
پر از تردیدم و پر از حس های جدید، هنوز تا پروانه شدن فاصله هاست
با شامی که افسانه قبل از رفتنش درست کرده بود بزممان کامل می شود.ظرف ها را جمع می کنیم که پوریا می گوید:
+ایول بالاخره فردا یه قرمه سبزی می زنیم
_چی شده تو که اهلش نبودی؟
+از بس که مامان درست می کرد.ولی از وقتی تو رفتی گفت دلم نمیاد بوی قرمه بپیچه و پناه نباشه که بهونه ی زود آماده شدنش رو بگیره،اصلا از گلوی هیچ کدوممون پایین نمیره.خلاصه که خیلی وقته نخوردیم.تازه دوبارم که رفتیم خونه عمه بهمون کباب و چلومرغ داد
_چشمتو بگیره پوریا،بده کباب؟
+نه دخترعمه ولی قرمه سبزی یه اصل و اصول دیگه ای داره...
تعجب کرده ام و خجالت می کشم که به چشم های پدر نگاه کنم.بشقاب خالی ام را بر می دارم و به آشپزخانه پناه می برم یکی از عکس هایی که پارسال توی باغ گرفته بودم را روی یخچال چسبانده اند چه لب های قرمزی و چه چشم های خمار از سنگینی آرایشی!
_اینم افسانه زده!اما خبرم نداشته که تو قراره بیای
+لاله مگه میشه زن بابا باشیو دلتنگ بشی؟
_بی انصاف اون بزرگت کرده
غرورم هنوز هم شعله می کشد و می خواهم انکار کنم شانه بالا می اندازم و می گویم:
+کمم اذیتم نکرده
_تو چی؟کم آتیش سوزوندی براش؟
+من بچه بودم
_الانم بچه ای که نبودنش برات خبر خوشه؟
+حرف تو دهنم نذار!اینو تو گفتی نه من
_خیلی خب،یه وقتایی سر و کله زدن با تو آدمو دیوونه می کنه منم حوصلشو ندارم،اون سماور رو روشن کن یه چای با این شیرینی های تر بزنیم.
پیچ سماور را می چرخانم که از توی سالن داد می زند:
+ببین آب داشته باشه نسوزه
و فکر می کنم من چقدر توی این خانه دست به سیاه و سفید نزدم و فقط دستور دادم!چقدر بهانه گرفتم و پر توقعی کردم من حتی درست و حسابی جای ظرف ها و ادویه جات و حبوبات و را بلد نبودم!افسانه گاهی وقت ها که مریض می شدم حتی مشق هایم را هم می نوشت...
از یادآوری گذشته، روز به روز خجول تر می شوم.اگر دست خودم بود پاک کنی بر می داشتم و خیلی از جاهای زندگیم را پاک می کردم!
دیر وقت شده و هنوز افسانه نیامده خسته ی راه بودن را بهانه کرده ام و روی تخت اتاقم خوابیده ام لاله روی زمین جا پهن کرده و طوری خوابیده که انگار او مسافرت بوده...
از پنجره به تیربرق توی کوچه نگاه می کنم.چه شب هایی که با این تیر چوبی تا صبح درددل نکردم و اشک نریختم.
صدای باز شدن در می آید و می فهمم که افسانه برگشته چشمم را می بندم چون نمی دانم باید چه واکنشی داشته باشم حرف های لاله و پوریا توی گوشم هست و وجدانم هم خیلی بد موقع بیدار شده صدای پچ پچ ریزی می شنوم و بعد در اتاق با ناله ای باز می شود.
"الهی شکر" زیرلبش را حس می کنم. نزدیک می شود و من دلهره می گیرم.کنار تخت می نشیند؛بوی عطرش را فراموش نکرده بودم!
نفس عمیقی می کشد و بعد دستی لابه لای موهایم چرخ می خورد.
📝نویسنده: الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯