eitaa logo
تکه هایی از سیاهه
91 دنبال‌کننده
289 عکس
86 ویدیو
3 فایل
اینجا یک دفترچه یادداشت مجازی است برای انتشار تکه‌هایی از سیاهه‌ی کتاب ها با واگویه‌های بلندبلندِ گاه‌گاهی... تذکری بود اینجا درخدمتم: @Smmh1380
مشاهده در ایتا
دانلود
: دلم تنگه براتون : علی عباس حسین پور
تکه هایی از سیاهه
#کتاب : دلم تنگه براتون #شهید : علی عباس حسین پور
دستنوشته‌ی علی‌عباس خدایا از تو می خواهم در لحظه‌ای که شهادت برایم می رسد از تمامی دوستی ها و عشق و محبا ها جز دوستی و محبت به خودت آزادم سازی. بارالها دلم چنان گرفته که گویی غم دنیا همگی بر من وارد گشته. دلم از این دنیای مادی از هواهای نفسانی از وسوسه های شیطانی از گناهان کبیره و صغیره از زیر پا گذاشتن حق مظلوم و...گرفته. می خواهم بال بزنم پر واز کنم عشقت در وجودم موج می‌زند معبود و معشوق را فرا می خواند کفنم را بیاورید تا بپوشم خون من از خون امام حسین و علی اصغر به خون خفته رنگین تر نیست. خدایا احساس می کنم که اعضای تنم میله های زندانی هستند که مرا به اسارت خویش درآورده‌اند و تلاش مقرون من برای فرار از این زندان بی فایده است. اگر به لطف و رحمتت خدایا مرا در صف شهیدان قرار داده و توفیقی عطا کن تا هرچه زودتر جانم را نثار درگاهت گردانم. برادر بدون تأمل بپاخیز تندوتیز حرکت کند دیگر قصر احتیاج نیست منتظر شستشو نباش با یک جنبش خودت را به خدا پیوند داده و در او فنا شو. آنجا که خدا گونه شده ای دیگر این دنیای پست فانی تحمل ماندن تو را ندارد تو باید پرواز کنی. : دلم تنگه براتون (ص ۹۲) : علی عباس حسین پور @siyahe
تکه هایی از سیاهه
#کتاب : دلم تنگه براتون #شهید : علی عباس حسین پور
رفت زیارت و برگشت! پیکرهای شهدای لرستان به خرم‌آباد رسید. رفتیم برای تحویل پیکرها ‌، همه پیکرهای شهدا بودند اما خبری از علی عباس نبود! دوستانش می گفتند ما خودمان پیکرش را دیدیم. خودمان به ستاد تعاون انتقال دادیم. برای چه پیکرش نیست؟! علی عباس در آخرین صفحات دفتر خاطراتش قبل از شهادت نوشته بود: <<یا امام رضا دلم تنگ شده براتون... کاش میشد دوباره به زیارت آقا بروم>> البته حق هم داشت کسی که دوسال را در جوار امام رضا باشد و به زیارت ایشان خو گرفته باشد‌، یقیناً دلش برای آقا تنگ می‌شود. یکی از همرزمانش نیز این مطلب را تاکید کرد و گفت: خیلی عاشق امام رضا بود. آرزویش این بود که یک بار دیگر به مشهد برود. از عشق برادر من به امام رضا همه دوستان و بستگان خبر داشتم از هم به دلیل همین عشق و علاقه به دانشگاه مشهد را انتخاب کرد و می‌خواست بتوانند هر روز به زیارت امام خوبی ها برود. پیگیری‌های ما به نتیجه نرسید. با اینکه همه می‌دانستند پیکر او به عقب برگشته اما خبری نشد. تا اینکه از سپاه خراسان با ما تماس گرفتند. خیلی خلاصه گفتند: پیکر شهید علی عباس حسین پور اشتباهی به مشهد آمده امروز در حرم امام رضا و دانشگاه‌رضوی تشیع شده و فردا برای خاکسپاری راهی خرم آباد می شود. اشتباهی! این کلمه شاید در نظر آنها درست بود اما من یقین داشتم امام رضا برادرم را بار دیگر به سوی خود دعوت کرده و یک بار دیگر هر مولایی خودش را با جسم و جان زیارت کرد و بعد راهی ملکوت شد. : دلم تنگه براتون (ص ۱۱۰) : علی عباس حسین پور @siyahe
تکه هایی از سیاهه
#کتاب : دلم تنگه براتون #شهید : علی عباس حسین پور
درب خانه ما تا سالها رنگ نخورد. گذاشته بودیم همانطور قدیمی بماند؛چون علی‌عباس گوشه درب خانه با خط خودش نوشته بود: منزل شهید علی عباس حسین پور : دلم تنگه براتون (ص ۱۱۰) : علی عباس حسین پور @siyahe
شهدا مادری اند در میان فرزندان نیز علی عباس ارتباط قلبی خاصی با مادر داشت. همه ما مادر را دوست داشتیم مادر هم به همه ما برادرها محبت میکرد. اما ارتباط علی عباس با مادر به گونه‌ای دیگر بود. ما خواهر نداشتیم. کسی نبود که در امور خانه به مادر کمک کند. در این میان علی عباس بیشتر از ما با مادر همراهی میکرد. مادر به نوعی بیشتر از ما به علی عباس وابسته بود. این پسر در شستن ظرف ها ، کمک به پختن غذا ، خرید خانه و... به مادر کمک می‌کرد. در نتیجه رابطه خاص و صمیمیت بیشتری بین آنها بود. از طرفی اخلاق و روحیات علی عباس به گونه ای بود که هر شخصی در اولین برخورد شیفته‌ی او می‌شد چه رسد که آن شخص مادر باشد. لذا رابطه عاطفی خاصی بین این مادر و فرزند برقرار بود. علی عباس برای رسیدگی به پدر و مادر خودش خیلی وقت می‌گذاشت. او همیشه با اجازه‌ی مادر بیرون می‌رفت. : دلم تنگه براتون (ص ۱۴) : علی عباس حسین پور @siyahe
کم حرف و بسیار زیرک بود. این‌ها بارزترین خصوصیات علی عباس بود. شخصیتش نجیب بود و آرام. هیجانی و اهل تعریف و تمجید بی مورد نبود. وقتی می خواست با کسی صحبت کند به چشمانش نگاه نمی‌کرد. با تمام حیایی که داشت اما پایه حق ایستاده بود. در یکی دو مورد بنده با ایشان اختلاف نظر داشتم. ایشان قاطعانه و با استدلال پای حرف خودش ایستاد از روی نتیجه و فکری که مطمئن بود حق است کوتاه نیامد. کتاب: (ص ۲۸) شهید: @siyahe
منزل ما در خیابان خاتم الانبیا محکم‌تر از خانه‌های اطراف بود همه همسایه ها زمان بمباران خانه هایشان را ترک می‌کردند و به خانه ما می‌آمدند علی‌عباسِ نوجوان می گفت: درست است که حفظ جان واجب است، اما هیچ چیز از ذکر خدا محکم‌تر نیست. کتاب: (ص ۲۸) شهید: @siyahe
زمانی که انجمن(اسلامیِ دبیرستان)را به ما تحویل داد، بلند شد و صحبت کرد و گفت: ما باید بچه‌های مذهبی را دور هم جمع کنیم، چون انقلاب نیاز دارد باید خدمت کنیم. آن موقع از جبهه آمده بود. اصلا از حضورش در جبهه حرفی نزد. تعریف نمی‌کرد آنجا چه کار می‌کند. مگر از او می پرسیدیم و آن موقع هم بدون هیجان و آرام صحبت می‌کرد. کتاب: (ص۴۶) : @siyahe
در یکی از مسابقات دو میدانی که شرکت کرده بود یکی از شرکت کنندگان در مسابقه برای جلوگیری از قهرمان شدن ایشان، در حین مسابقه و دور از چشم داور علی عباس را با دست هول می‌دهد! علی عباس مسابقه را ادامه می‌دهد اما همین هم باعث می‌شود که او دوم شود. با اتمام مسابقه منتظر عکس العملش بودیم. اما او هیچ واکنشی نشان نداد! با اینکه هر دوی آن ها می‌دانستند تقلّب شده ولی علی‌عباس به سمت همان شخص اول رفت و قهرمانی را به او تبریک گفت. نفر اول تا این برخورد را دید سکوت کرد و همین‌طور به چهره‌ی علی‌عباس خیره شد. کتاب: (ص۴۹) شهید: @siyahe
هیچ موقع علی عباس را غمگین ندیدم، یعنی اگر غمی هم داشت در چهره‌اش هویدا نبود. چهره‌اش را همیشه شاداب و سرحال و با تبسم دائمی بر لب‌های نازنینش به یاد دارم. همیشه ذکر می‌گفت. ذکر او صلوات یا "سبحان الله" ، "لا اله الا الله" و "الحمدالله" و "اللهم اغفر للمومنین و المومنات..." بود. کتاب: (ص ۵۸) شهید: @siyahe
در محل سپاه یا در بسیج هیچگاه ندیدم شوخی بی‌جا کند. با صدای بلند نمی خندید. در جمع کم حرف می‌زد و حرف کسی را اصلاً قطع نمی‌کرد. اصلاً اهل تکبر نبود آخرین کسی بود که در جمع صحبت می‌کرد منتظر می ماند دوستان صحبت‌هایشان را تمام کنند، بعد اگر لازم می‌دیدید صحبت می‌کرد. اگر از او سوالی می‌شد، فکر می‌کرد و جواب می‌داد. اگر بلد نبود می‌گفت: بعداً جواب می‌دهم. کتاب: (ص ۵۸) شهید: @siyahe
باز در نوشته هایش این بوده که حدیثی از امام باقر علیه السلام نوشته: از جمله اوقات شریف ما بین طلوع فجر تا طلوع صبح است. در بعضی اخبار از لسان امام باقر علیه السلام آمده است که ابلیس در این ساعت یعنی بین طلوع فجر تا طلوع آفتاب لشکر خودشان را بسیج می کند که انسانها را منحرف کند، بعضی ها نماز نخوانند و در خواب بماند کتاب: (ص ۵۹) شهید: @siyahe
بزرگترین حادثه که در زندگی همه برادرها اثر نامطلوب گذاشته فوت مادر بود. علی ۱۶ سال داشت که بار همع کارهای خانه به دوش او افتاد. یک پسر دوم دبیرستان را تصور کنید که هم برای خانواده آشپزی می کند و به وضع خانه می‌رسد ، هم به لحاظ درسی به برادرهای کوچکتر می رسد ، هم شاگرد اول بهترین دبیرستان شهر است ، هم انجمن اسلامی دبیرستان را به خوبی اداره می‌کند ، هم قهرمان دومیدانی جوانان کشور است و در تمرین ها شرکت می کند... کتاب: (ص ۶۲) شهید: @siyahe
یکی از دوستانش می گفت: علی‌عباس مجروح شده و از جبهه به خرم‌آباد برگشته بود. در میدان شهدا با ایشان برخورد کردیم و تا اواخر خیابان مطهری با هم رفتیم. در طول مسیر احساس کردم ایشان ابهت خاص عرفانی پیدا کرده و کم حرف شده بود. از عظمت شخصیت او ما به خودمان اجازه نمی‌دادیم که صحبت کنیم و وارد بحث‌های حاشیه‌ای شویم. در این بیست دقیقه ای که در طول مسیر با هم بودیم یک کلام عادی و لغو و بیهوده از علی عباس نشنیدیم. واقعا از لحاظ اخلاقی الگو بود. بار معنوی خاصی در حرکات و حتی سکوتش بود. کتاب: (ص ۷۰) شهید: @siyahe
همیشه مرا می‌بوسید و به من می‌گفت: خیلی از شما خوشم می آید چون از رئیس‌جمهور که در خط امام هست دفاع می‌کنی. رئیس جمهور در آن زمان حضرت آیت‌الله خامنه‌ای بود.ایشان به او خیلی علاقه داشت.خیلی هم از او دفاع می‌کرد. به من و بسیاری از دوستان می‌گفت: چون انقلاب را دوست دارید دوستتان دارم. کتاب: (ص ۷۴) شهید: @siyahe
آقای اسلام‌دوست می‌گفت: نوبت علی‌عباس بود که در بیرون سنگر نگهبانی دهد. نگهبانی به این صورت بود که بچه ها تا صبح ، دوساعته و شیفتی نگهبانی می‌دادند. ولی آن شب عباس و یکی دیگر از رزمنده‌ها تا موقع سحر خودشان نگهبانی ‌دادند و بچه هایی را که نوبتشان بود بیدار نکردند و از خوابشان گذاشتن. فردای همان شب تقریباً ساعت سه بعد از ظهر کمک‌های مردمی رسید و آن‌ها را تقسیم کردند. علی‌عباس و همان رزمنده که شب تا سحر گهبانی دادند چیزی از کمک‌ها نخوردند! آنجا فهمیدم که روزه گرفته‌اند. کتاب: (ص ۷۶) شهید: @siyahe
یکی از دوستانش بعدها گفت: در زمان دانشجویی ، اتاق خوابگاه علی‌عباس رو به گنبد امام رضا بود. او هر شب رو به گنبد، با امام خودش صحبت می‌کرد. و ما هم خوشحال از اینکه علی‌عباس بالاخره مشغول به تحصیل شد و دیگر فرصتی برای آمدن به جبهه نخواهد داشت. اما زهی خیال باطل! کتاب: (ص ۷۹) شهید: @siyahe
کارنامه ترم اول دانشگاه و آزمون‌های نیمسال اول حوزه برای معرفی عباس کافی می‌باشد و با معدل ۱۸/۳۱ ترم اول دانشگاه و معدل ۱۶/۲۵ ترم اول حوزه را سپری کرد. این در حالی بود که علی عباس در کنار تحصیل در حوزه و دانشگاه برنامه‌های مطالعاتی دیگر نیز داشت. کتاب: (ص ۸۱) شهید: @siyahe
این اواخر کمتر با رزمندگان لرستان دیده می‌شد. نمی‌دانم. شاید می خواست جایی برود که کمتر او را بشناسند. بیشتر بچه‌های سپاه خرم آباد او را می‌شناختند و برای انجام مسائلی مانند نماز شب و... اذیت می‌شد. برای اینکه از ریا دور باشد ، هر بار یگان خود را عوض می‌کرد. کتاب: (ص ۸۲) شهید: @siyahe
روزهای آخر من دیده بودم که بیشتر شهدا در روزهای آخر حیات خود به گونه‌ای دیگر می‌شدند همین حالت را در علی عباس مشاهده کردم. مثل مسافری شده بود که می‌خواست به سرزمین خود برگردد. از حرف‌های دنیایی بیزار شده بود. آخرین دیداری که با ایشان داشتم در مسجد فاطمیه بود. من همیشه مسائل و اتفاقاتی را که در دبیرستان و بعد از دبیرستان رخ می‌داد ‌‌،دوست داشتم. شروع کردم برای ایشان تعریف کنم. خب در این شرایط از دیگران هم صحبت می‌شود و احتمال غیبت و... متعجب دیدم ایشان ناراحتی از شنیدن این حرف‌ها امتناع می‌کند! کتاب: (ص ۸۹) شهید: @siyahe
روزهای آخر مسائل روزمره ای که در جریان بود برای ما که به زمین تعلق داشتیم شاید جالب بود، اما این حرف‌ها علی عباس را آزار می‌داد. صحبتم را قطع کردم. احساس کردم از نظر معنوی خیلی از ایشان فاصله گرفته ام. علی‌عباس در مراحل بالای معنوی سیر می کرد و ما... بعدها یکی از دوستانش می‌گفت: علی عباس از این که بیشتر دوستانش شهید شده‌اند و خودش هنوز توفیق نیافته خیلی ناراحت بود. در سال ۱۳۶۴ قبل از آخرین اعزام چهل روز در مشهد روزه گرفت. به این امید که انشاءالله این‌ بار برات شهادت را از مولای خود بگیرد. کتاب: (ص ۹۰) شهید: @siyahe
جرعه‌ای از آخرین متن به جا مانده... خدایا احساس می کنم که اعضای تنم میله‌های زندانی هستند که مرا به اسارت خویش در آورده‌اند و تلاش مقرون من برای فرار از این زندان بی فایده است. مگر به لطف و رحمتت... کتاب: (ص ۹۲) شهید: @siyahe