eitaa logo
کانال ســـرבار בلها
1.2هزار دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
10.5هزار ویدیو
86 فایل
کانال سردار دلها با تاسی از الگوی حاج قاسم سلیمانی تمام همت را درمعرفی آن شهیدوالامقام بکار می بندد تا مکتب آن شهید را به نسل جامعه معرفی نمایید. قرارگاه بسوی ظهور
مشاهده در ایتا
دانلود
▪️موضوع مرتبط: #عکس_نوشته #کربلا #شهید_مرتضی_آوینی 📅مناسبت مرتبط: #شب_دهم_محرم #عاشورا #jihad #martyr
▪️موضوع مرتبط: #استوری #امام_حسین #آرزوی_کربلا 📅مناسبت مرتبط: #شب_دهم_محرم #عاشورا #jihad #martyr
▪️موضوع مرتبط: #استوری #امام_حسین_ع 📅مناسبت مرتبط: #شب_دهم_محرم #عاشورا #jihad #martyr
▪️موضوع مرتبط: #عکس_نوشته_محرم #امام_حسین_ع 📅مناسبت مرتبط: #شب_دهم_محرم #عاشورا #jihad #martyr
▪️موضوع مرتبط: #امام_حسین #استوری_عاشورا 📅مناسبت مرتبط: #سالروز_شهادت_سیدالشهدا #عاشورا #jihad #martyr
▪️موضوع مرتبط: #کربلا #امام_حسین_ع 📅مناسبت مرتبط: #شب_دهم_محرم #عاشورا #jihad #martyr
▪️موضوع مرتبط: #حسین_ابن_علی_ع #الگوی_آزادگان 📅مناسبت مرتبط: #شب_دهم_محرم #عاشورا #jihad #martyr
چه کسی گفته که ستاره ها تنها در آسمان پیدا میشوند؟ این ستاره ها از دامان مادران سرزمین من می رویند بااین ستاره ها از خاک تا افلاک... ⚘⚘⚘⚘⚘ گوشه ای از وصیت نامه شهید بزرگوار به مناسبت سالگرد شهید: به جای گریه بر قبرم ، روحم را شاد کنید روح من زمانی شاد میشود که راه شهیدان را و پیام شهیدان را زنده نگه دارید. به خدای بزرگوار همواره امیدوار باشید و خوف و رجاء را در وجودتان همیشه زنده نگه دارید . تاریخ پرواز : ۱۳۶۶/۴/۴
💝🕊💝🕊💝🕊💝 قسمت۳ ‌‌*═✧❁﷽❁✧═* یک کلام بودنش ترسناک 😲بنظرمی رسید.حس می کردم مرغش🐔 یک پادارد.می گفتم:《جهان بینی اش نوک دماغشه!آدم خودمچکربین😏》دراردوهایی که خواهران رامی برد.کسی حق نداشت تنهایی جای برود🚫حداقل سه نفری,اسرارداشت:(جمعی وفقط بابرنامه های کاروانی همراه باشید✅)ماازبرنامه های کاروان بدمان نمی آمد.ولی می گفتم گاهی آدم دوست داره تنهاباشدوخلوت کندیااحیاناًدوست دارندباهم بروند.درآن مواقع,بایدجوری می پیچاندیم ودرمی رفتیم🏃چندباردراین دررفتن هامچمان راگرفت😐بعضی وقت هافردایاپس فردایش به واسطه ماجرایی یاسوتی های خودمان فهمید.یکی ازاخلاق هایش این بودکه به مامی گفت فلان جانروید❌وبعدکه مابه حساب خودزیرآبی می رفتیم,می دیدیم به😳آقاخودش اونجاست,نمونه اش حسینیه 🏢گردان تخریب دوکوهه رسیدیم پادگان دوکوهه شنیدیم دانشجویان دانشگاه امام صادق(علیه السلام)قراراست بروندحسینیه ی گردان تخریب.این پیشنهادرامطرح کردیم.یک پاایستادکه 《نه,چون دیراومدیم وبچه هاخسته ن,بهتره برن بخوابن که فرداصبح 🌄سرحال ازبرنامه هااستفاده کنن.》گفت:همه برن بخوابن😴هرکی خسته نیست,می تونه بره داخل حسینیه حاج همت.》بازحکمرانی😖 به عادت همیشگی,گوشم بدهکارش نبود.همراه دانشگاه امام صادق(علیه السلام) شدم ورفتم.درکمال ناباوری دیدم خودش آنجاست😱داخل اتوبوس🚎,باروحانی کاروان جلومی نشستند.باحالت دیکتاتورگونه تعیین می کردچه کسانی بایدردیف دوم پشت سرآن هابشینند.صندلی💺 بقیه عوض می شد,اماصندلی من نه.ازدستش حسابی کفری😣 بودم,می خواستم دق دلم راخالی کنم.کفشش 👞رادرآوردکه پایش رادرازکند.یواشکی آن راازپنجره اتوبوس انداختم بیرون🙊نمی دانم فهمیدکارمن بوده یانه! اصلاًهم برایم مهم نبودکه بفهمد☹️فقط می خواستم دلم خنک شود.یک بارهم کوله اش راشوت کردم عقب.شال سبزی داشت که خیلی به آن تعصب نشان می داد.وقتی روحانی کاروان می گفت 《باندای بلندگو📣روزیرسقف اتوبوس نصب کنین تاهمه صدا🗣روبشنون》 من باآن شال باندهارامی بستم🙈بااین ترفندهاادب نمی شدوجای مراعوض نمی کرد❌درسفرمشهد,ساعت🕰 یازده شب بادوستم برگشتیم حسینیه.خیلی عصبانی 😡شد.اماسرش پایین بودوزمین رانگاه می کرد,گفت:《چرابه برنامه نرسیدین?》عصبانی گذاشتم توی کاسه اش ;《هیئت گرفتین برای من یاامام حسین(علیه السلام) ?😏اومدم زیارت امام رضا(علیه السلام).نه که بندِبرنامه هاوتصمیمای شماباشم!اصلاً دوست داشتم این ساعت بیام.به شماربطی داره☹️》 دق دلی ام راسرش خالی کردم وبهش گفتم:شماخانمایی روبه اردوآوردین که همه هجده سال روردکردن بچه پیش دبستانی🏦 نیستن که!》گفت:(گروه سه چهارنفری بشید.بعدازنمازصبح 🌄پایین باشین خودم میام می برمتون.بعدم یاباخودم برمی گردین یابذارین هواروشن بشه وگروهی برگردین👌)می خواست خودش جلوی مابرودویک نفرازآقایان رابگذاردپشت سرمان.مسخره اش کردم که ازاینجا تاحرم فاصله ای نیست که دونفربادیگاردداشته باشیم😏کلی کَل کَل کردیم.متقاعدنشد.خیلی خاطرمان راخواست که گفت برای ساعت ⏱سه صبح پایین منتظرباشیم.به هیچ وجه نمی فهمیدم اینکه بامن این طورسرشاخ می شودودست ازسرم برنمی دارد.چطوریک ساعت بعدمی شودهمان آدم خشک مقدس ازآن طرف بام افتاده .آخرشب🌃 جلسه گذاشت برای هماهنگی برنامه های فردا.گفت:(خانمابیان نمازخونه.)دیدیم حاج آقاراخواب آلودآورده که تنهادربین نامحرم نباشد👌رفتارهایش راقبول نداشتم❌فکرمی کردم ادای رزمنده های دوران جنگ رادرمی آورد.نمی توانستم باکلمات قلمبه سلنبه اش کناربیایم.دوست داشتم راحت زندگی کنم,راحت حرف بزنم,خودم باشم.به نظرم زندگی باچنین آدمی کارمن نبود🚫دنبال آدم بی ادعایی می گشتم که به دلم ❤️بنشیند.درچارچوب در,باروی ترش کرده نگاهم👀 راانداختم به موکت کف اتاق بسیج وگفتم:(من دیگه امروزبه بعد,مسئول روابط عمومی نیستم❌خداحافظ.فهمیدکاردبه استخوانم رسیده.خودم رابرای اصرارش آماده کرده بودم.شایدهم دعوایی جانانه ومفصل,برعکس,درحالی که پشت سرش نشسته بود,آرام وباطمانینه گونه پرریشش راگذاشت روی مشتش وگفت:《یه نفرروبه جای خودتون مشخص کنیدوبروید😑》 👈 ادامه دارد... ┏━○❥••••◦•●◉✿◉●•◦••••❥○━┓ @Parastohae_ashegh313 ┗━○❥••••◦•●◉✿◉●•◦••••❥○━┛
زمان پرواز تمام ستاره ها را به تماشا نشسته ای در گذر تصویر آینه ی هستی تو را چه شقایق ها که دیده اند و تمام جاده ها از قدم های تو خندیده اند و می گویم به لبان تشنه غم که از نبود تو رنجیده اند و من گلستان خیالم را در تبسم بهار عشق تو دیده ام و شقایق ها را در نگاه تو..‌ ♥️
💝🕊💝🕊💝🕊💝 قسمت۴ *═✧❁﷽❁✧═* نگذاشتم به شب بکشد🚫,یکی ازبچه هارابه خانم ایوبی معرفی کردم.حس کسی راداشتم که بعدازسال هانفس تنگی یک دفعه نفسش آزادشود😤سینه ام سبک شد.چیزی روی مغزم ضرب گرفته بود:(آزادشدم!)صدایی👀 حس می کردم شبیه زنگ آخرمرشدوسط زورخانه به خیالم بازی تمام شده بود😏زهی خیال باطل!تازه اولش بود.هرروزبه هرنحوی پیغام می فرستادومی خواست بیایدخاستگاری.جواب سربالا می دادم.داخل دانشگاه🏦 جلویم سبزشد.خیلی جدی وبی مقدمه پرسید:(چراهرکی رومی فرستم جلو,جوابتون منفیه?)بدون مکث گفتم:(مابه دردهم نمی خوریم ☹️)بااعتمادبه نفس صدایش راصاف کرد:(ولی من فکرمی کنم خیلی به هم می خوریم!)جوابم راکوبیدم توی صورتش:(آدم بایدکسی که می خوادهمراهش بشه,به دلش❤️ بشینه!)خنده☺️ پیروزمندانه ای سرداد,انگاربه خواسته اش رسیده بود:(یعنی این مسئله حل بشه,مشکل شمام حل میشه?)جوابی نداشتم.چادرم رازیرچانه محکم چسبیدم وصحنه راخالی کردم.ازهمان جایی که ایستاده بود,طوری گفت که بشنوم:(ببینید!حالااین قدردست دست می کنید,ولی میادزمانی که حسرت این روزا روبخورید!)زیرلب باخودم گفتم (چه اعتمادبه نفس کاذبی😳)امّاتابرسم خانه.مدام این چندکلمه درذهنم می چرخید:(حسرت این روزا!)مدتی پیدایش نبودنه دربرنامه های بسیج,نه کنارمعراج شهدا🌷,داشتم بال درمی آوردم.ازدستش راحت شده بودم.کنجکاوی ام گل کرده بودبدانم کجاست🤔خبری ازاردوهای بسیج نبود.همه بودندالااو.خجالت می کشیدم ازاصل قضیه سردربیارم تااینکه کنارمعراج شهدااتفاقی شنیدم👂 ازاوحرف می زنند.یکی داشت می گفت:(معلوم نیست این محمدخانی این همه وقت توی مشهدچی کارمی کنه❗️)نمی دانم چرا?یک دفعه نظرم عوض شد.دیگربه چشم یک بسیجی افراطی ومتحجرنگاهش نمی کردم. حس غریبی آمده بودسراغم.نمی دانستم چراآن طورشده بودم.نمی خواستم قبول کنم که دلم برایش تنگ شده است🙈باوجوداین هنوزنمی توانستم اجازه بدهم بیایدخواستگاری ام.راستش خنده ام ☺️می گرفت.خجالت می کشیدم به کسی بگویم دل💞 مراهم باخودش برده!وقتی برگشت پیغام 💌داد می خواهدبیایدخواستگاری.بازقبول نکردم.مثل قبل عصبانی😡 شدم.ولی زیربارهم نرفتم.خانم ایوبی گفت:(دوساله 🗓این بنده ی خدارومعطل خودت کردی!طوری نمیشه که بذاریدبیادخواستگاری وحرفاش روبزنه)گفتم:(بیاد,ولی خوش بین نباشه که بله بشنوه😏)شب میلادحضرت زینب《صلی الله علیه وآله》مادرش زنگ ☎️زدبرای قرارخواستگاری.نمی دانم پافشاری هایش بادکله ام روخواباندیاتقدیرم?شایدهم دعاهایش به دلم نشسته بود.باهمان ریش بلندوتیپ ساده ی همیشگی اش آمدازدرحیاط که واردخانه 🏠شد,باخاله ام ازپنجره اورادیدیم.خندید😊:(مرجان این پسره چقدرشبیه شهداست!)باخنده گفتم:(خب شهدا🌷یکی مث خودشون روفرستادن برام✅) 👈 ادامه دارد... 🔜👉 ┏━○❥••••◦•●◉✿◉●•◦••••❥○━┓ @Parastohae_ashegh313 ┗━○❥••••◦•●◉✿◉●•◦••••❥○━┛
💝🕊💝🕊💝🕊💝 قسمت۵ *═✧❁﷽❁✧═* خانواده اش نشستندپیش مادروپدرم.خانواده هاباچشم وابروباهم اشاره کردندکه این دوتابرن توی اتاق حرفهاشون روبزنن!)باآدمی که تادیروزمثل کاردوپنیر🧀بودیم.حالابایدباهم می نشستیم برای آینده مان حرف می زنیم.تاواردشد,نگاهی به سرتاپای اتاقم انداخت وگفت:(چقدرآینه!ازبس خودتون رومی بینین این قدراعتمادبه نفستون رفته بالادیگه😏)ازبس هول کرده بودم,فقط باناخن هایم بازی می کردم.مثل گوشی درحال ویبره می لرزید.خیلی خوشحال بود.به وسائل اتاقم نگاه 👀می کرد.خوب بودعروسک پشمالووعکس هایم راجمع کرده بودم.فقط مانده بودقاب چهارسالگیم.اتاق راگز می‌کرد.انگارروی مغزم رژه می رفت😖جلوی همان قاب عکس ایستادوخندید.چه درذهنش می چرخیدنمی دانم!نشست روبه رویم.خندید☺️وگفت:《دیدیدآخربه دلتون نشستم.》زبانم بندآمده بود.من که همیشه حاضرجواب بودم وپنج تاروی حرفش می گذاشتم وتحویلش می دادم?حالاانگارلال شده بودم.خودش جواب خودش را داد:(رفتم مشهد🕌,یه دهه متوسل شدم.گفتم حالاکه بله نمی گید,امام رضا"علیه السلام"ازتوی دلم بیرونتون کنه🚫پاک پاک که دیگه به یادتون نیفتم.نشسته بودم گوشه رواق که سخنران گفت:اینجاجاییه که می توان چیزی روکه خیرنیست,خیرکنن وبهتون بدن.نظرم عوض شد.دودهه ی دیگه دخیل بستم که برام خیربشید!)نفسم بنداومده بود,قلبم❤️ تندتندمی زد وسرم داغ شده بود.توی دلم حال عجیبی داشتم.حالافهمیدم الکی نبودکه یک دفعه نظرم عوض شد.انگاردست امام رضا《علیه السلام》بودودل من. ازنوزده سالگی اش گفت که قصدازدواج💞 داشته ودنبال گزینه ی مناسب بوده دقیقاًجمله اش این بود:(راستِ کارم نبودن,گیروگورداشتن!)👌گفتم:ازکجامعلوم من به درددلتون بخورم? خندید☺️وگفت:(توی این سالا شمارو خوب شناختم.)یکی ازچیزهایی که خیلی نظرش راجلب کرده بود,کتاب هایی📚 بودکه دیده وشنیده👂 بودمی خوانم. 👈 ادامه دارد... 🔜👉 ┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄ @parastohae_ashegh313 ┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄