eitaa logo
فروشگاه کتاب جان
5.5هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
393 ویدیو
61 فایل
🔷️مرکز توزیع کتاب های جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی 📚پاتوقی برای دیدن، خواندن و خریدن کتاب های خوب وابسته به مرکز کتاب جان/ فروش فقط به صورت غیر حضوری ارتباط با مدیر: @milad_m25
مشاهده در ایتا
دانلود
آیت الله بهجت:هر روز نصف صفحه از کتاب معراج السعاده را بخوانید و بدان عمل کنید، بعد از یک سال در خود تغییر را احساس میکنید. 👥 @sn_shop
اعتراض ناشران به ضعف تدبیر در وضعیت نابسامان کاغذ/ صنعت نشر رو به ورشکستگی است مجمع ناشران انقلاب اسلامی در خصوص بحران کاغذ و مشکلات بازار آن، نامه‌ای به کمیسیون فرهنگی مجلس شورای اسلامی نوشت. در این نامه آمده است: چرا دستگاه‌های‌ عریض و طویل دولتی در مقابله با احتکار و گران‌فروشی تا این حد ناکارآمدی از خود نشان می‌دهند؟ و چرا محتکران شناسایی و برای برخورد قانونی معرفی نمی‌شوند؟ به گزارش پایگاه اطلاع‌رسانی مجمع ناشران انقلاب اسلامی، منانشر، مجمع ناشران انقلاب اسلامی در راستای حمایت از ناشران به‌عنوان پیش‌قراولان عرصۀ فرهنگ ایران اسلامی، دربارۀ مشکلات پیش‌آمده در بازار کاغذ، بحران قیمت و احتکار این کالای اساسی، نامه‌ای خطاب به کمیسیون فرهنگی مجلس شورای اسلامی نوشت. در این نامه آمده است: سؤال ما این است که چرا وزارت ارشاد، رأساً با شرکت‌های وابستۀ خود اقدام به واردات کاغذ خوب و ارزان‌قیمت برای شکستن بازار و نجات ناشران مظلوم نمی‌کند؟ http://www.mananashr.ir/26479/%d8%a7%d8%b9%d8%aa%d8%b1%d8%a7%d8%b6-%d9%86%d8%a7%d8%b4%d8%b1%d8%a7%d9%86-%d8%a8%d9%87-%d8%b6%d8%b9%d9%81-%d8%aa%d8%af%d8%a8%db%8c%d8%b1-%d8%af%d8%b1-%d9%88%d8%b6%d8%b9%db%8c%d8%aa-%d9%86%d8%a7%d8%a8/
📚 #کتاب_بخوانیم | اهمیت کتاب » بهای کتاب را جزئی از هزینه های ضروری زندگی بدانید ... [آیت الله العظمی خامنه ای -۱۳۷۶/۲/۱۸] #رسم_کتابخوانی #سید_علی_خامنه_ای @sn_shop
📗 کتاب « من زنده ام » روایت آزاده سرافراز خانم معصومه آباد از اسارت در زندانهای رژیم صدام کتاب من زنده ام را به مرور باهم ورق میزنیم #من_زنده_ام #فصل_اول #قسمت_نوزدهم_و_بیستم👇👇👇
🌷من زنده ام🌷 ظهرها بعد از ناهار،سفره که جمع می شد وقتی برق آفتاب وسط آسمان بود آقا بی چون و چرا همه را به خط می کرد و بالش زیر سرمان و خواب ظهر برقرار بود. همیشه در حال کشتی گرفتن با چشم هایم بودم که خواب از حدقه ی چشمم بیرون نپرد. آقا که خسته تر از همه ی ما بود زودتر از ما، نشسته به خواب می رفت. همین که صدای خروپف آقا بلند می شد، یکی یکی از دور و برش پراکنده می شدیم و دنبال کار خودمان می رفتیم. یواشکی با زری و مهناز که با همین ترفند با خواب بعدازظهر کلنجار می رفتند با هم یکی می شدیم و زیر درختان بی عار، ترکه ای دستمان می گرفتیم تا ملخ سیدی شکار کنیم. در کنار همه ی این شیطنت ها، مسجد رفتنمان برقرار بود. آن سال خانم حاصلی، همراه قرآن، عربی آسان را هم به ما درس داد. فقط شرطش این بود که هر کلمه ای را که یاد گرفتیم به بقیه ی دوستان مان که به مسجد نیامده بودند هم یاد بدهیم. خانم حاصلی یادگیری قواعد عربی را بر اساس ابیات منظوم، برایمان بسیار آسان کرده بود: معرف شش بود مضمر، اضافه /علم، ذواللام، موصول و اشاره . با همین شعرها پای مهناز و رقیه هم به مسجد باز شد. مدرسه که تمام می شد آقا می گفت: ورق های سفید دفترهای ناتمام را سریع جدا کنید چون وقتی شما خوابید شیطان می آید همه ی مشق هایتان و ورق های سفید باقی مانده را خط خطی می کند. چقدر خوب بود، هرچه را که آقا می گفت باور می کردیم و قبل از آمدن شیطان ورق های سفید دفترمان را جدا می کردیم و آقا آنها را به هم می دوخت و من آن دفترها را یا برای سال بعد نگه میداشتم یا همان تابستان داستان های قرآنی مثل داستان حضرت یونس و ابراهیم و حضرت مریم را که خیلی دوست داشتم توی این دفترها با خط خوش می نوشتم و بین دوستانم توزیع می کردم. فصل سوم انقلاب سال 1356 باز هم موسم مهر و مدرسه و معلم و مشق فرا رسید اما این بار در مقطع جدید تحصیلی. دوباره کلاس اولی شده بودم با وجود اینکه اول دبیرستان بودم انگار از نوک کوه به دامنه پرتاب شده بودم. این روند غیر منطقی را که با شروع هر مقطع تحصیلی جدید دوباره سال اولی می شدم اصلا دوست نداشتم. این موضوع هویت و اقتدار مرا به هم می ریخت. وقتی به پایه پنجم دبستان رفتم در آستانه ی بلوغ بودم که یکباره به کلاس اول راهنمایی پرتاب شدم و چقدر تلاش کردم تا به سوم راهنمایی برسم و اکنون به کلاس اول دبیرستان پرتاب شده بودم; دبیرستان دکتر مصدق. آن سال روپوش دبیرستان، سورمه ای بود که قد آن الزاما باید تا یک وجب بالای زانو می رسید همراه با جوراب و کمربند سفید و کفش مشکی. فضای دبیرستان چهار برابر مدرسه ی راهنمایی شهرزاد بود. دبیرستان دکتر مصدق، بزرگ ترین دبیرستان دخترانه ی آبادان بود. آن سال یک فرق اساسی با سال های گذشته داشت و آن اینکه زری با همه ی شیطنت هایش با معدل بالای نوزده در رشته ی جامع در مدرسه ی فردوسی که در محله ی کارمند نشین ها بود پذیرفته شد. او استعداد همه چیز را داشت، فقط زبان بیان این استعدادها را نداشت. تفاوت دبیرستان مصدق با دیگر دبیرستان ها فقط به وسعت مدرسه و تعداد دانش آموزان آن نبود بلکه حضور دختران درشت هیکل و سر و زبان دار جامانده از نظام آموزشی قدیم که در کلاس یازده و دوازده درس می خواندند، از دیگر تفاوت های این مدرسه بود. اگرچه از لحاظ آموزشی فقط سه سال با هم تفاوت داشتیم اما همه به ما می گفتند(( کلاس اولی ها)) و به آنها می گفتند ((کلاس دوازدهمی ها)). فاصله ی سنی ما از آنها، ترسی توام با حترام را در ما ایجاد می کرد. این دختران عموما دخترانی بودند که زورکی می خواستند دیپلم را یدک بکشنید و هر دو سال یک کلاس را به اجبار گذرانده بودند. مثل جوجه هایی که می ترسند زیر پا له شوند در میان آنها جا گرفتیم. ما را در حیاط پشتی، و کلاس بالاتری ها و نظام قدیمی ها را جلو چشم مدیر کلاس بندی کردند. مدیر و ناظم ها طوری قدم می زدند که همه از آنها حساب می بردند. معلم های نظام آموزشی در دو حیاط مجزا بودند. ادامه دارد... @sn_shop
🌷من زنده ام🌷 فقط آقای یوسفی; معلم ادبیات و انشا، در هر دو حیاط رفت و آمد می کرد که همیشه با خودش هم دعوا داشت. وقتی میخواست از جمع دخترها عبور کند و وارد دفتر شود پاهاش به هم پیچ می خورد.نمی توانستم رفتارهایش را با موضوع درسش انطباق دهم. درسی که خیلی به آن علاقه داشتم ادبیات و انشا بود. سر این درس ها از زمان و مکان فارغ می شدم. برعکس مدرسه ی شهرزاد، اینجا کتابخانه ی بزرگی داشت اما کتابخانه در حیاط نظام قدیمی ها بود. یواش یواش پای من به کتابخانه باز شد و آنجا پاتوق من شد. فهرست کتاب ها را به خط زیبا بازنویسی و شماره بندی های فرسوده را اصلاح کردم و تن بعضی از کتب های کهنه لباس نو کردم و با این کارها جا پایم در کتابخانه قرص و محکم شد. یک روز صبح که کلاس انشا داشتیم، آقای یوسفی موضوعی متفاوت از موضوعات معمول را تعیین کرد. موضوع انشای آن روز از این قرار بود: اگر جای من بودید؟ چقدر سخت! از خودم می پرسیدم آخه من چطور خودم را جای آقای یوسفی بگذارم و توصیفش کنم؟ چگونه می شود اخلاق یا رفتار یا ظاهر خودم را با او عوض کنم؟ اولین بار بود که به جای موضوعات تکراری در ساعت های درس انشا، به موضوعی جدید بر می خوردم و حالا اگر می خواستم خودم نباشم باید به جای آقای یوسفی می بودم. از اینکه معلم ادبیات و انشا باشم خوشحال بودم اما اخلاق و ظاهر درهم ریخته و عصبانی او این جایگزینی را مشکل می کرد. به همه ی کلاس ها همین موضوع را داده بود و همه ی دختران باید تجربه ی یوسفی بودن را می نوشتند. به نظر سخت و نانوشتنی می رسید اما نه، باید قسمت خوبش را می دیدم و امتحان می کردم تا خوشایندباشد.اسمم اول دفتر نمره بودو یقین داشتم آقای یوسفی از اسم من به راحتی عبور نخواهد کرد. با زبانی آکنده از شور و احساس و لطافت، زشتی ها و ترش رویی هایش را در ظرف بلورین ادبیات تزیین کردم تا به ابهت مردانه اش جلوه ی دیگری بدهد. سخت ترین و زیباترین انشایی بود که در عمرم نوشته بودم. وقت زیادی از من گرفت تا توانستم خودم را در جلد و جلوه ی معلمی غیر محبوب وارد کنم. عنوان انشا را که خواندم ناگهان با صدایی غیر متعارف فریاد کشید: دفتر انشایت را بیار ببینم.آقا همیشه کاغذهای باطله ی پالایشگاه را که ماشین تحریر یک طرف آنها را چاپ می کرد و طرف دیگر آن سفید بود به خانه می آورد و آنها را با سوزن لحاف دوزی می دوخت و برایمان دفترچه درست می کرد تا کمک خرجمان باشد. یکی از آن دفترچه ها دفتر انشای من شده بود. دفترم را که بسیار زیبا جلد کرده بودم پیش رویش گذاشتم. بی آنکه کلامی از آن بخواند گفت: چند نفر دیگرتون از این دفترهای کاردستی دارید؟ چند نفر دیگر از بچه ها دفترهایشان را آوردند. همه ی دفترها را تکه و پاره کرد و توی سطل آشغال ریخت و با صدایی بلند گفت: معلوم است سر همه تان توی یک آخور است. از بالا تا پایین دستتان توی جیب همدیگر است و از هم دزدی می کنید. رگ های بیرون زده ی گردنش تمام خون بدنش را توی صورتش جمع کرده بود. در عوض چهره های ما رنگ پریده بود و همه به درد زری گرفتار شده بودیم و گنگ و منگ همدیگر را نگاه می کردیم. او با فریاد گفت: من با هجده ساعت کار اگر نتوانم شما را در مسیر درست هدایت کنم، در دزدی با پدران شما هم دست شده ام. وقتی اسم دزد را آورد قیافه ی با حیای آقا جلو چشمم ظاهر شد. می خواستم داد بزنم، بلندتر از فریاد او فریاد بکشم. می خواستم بگم درسته پدرم کارگر است اما انسان بزرگی است. اگه تنش بوی نفت میده اما روحش بوی معرفت میده. دلم برای دستان آقا تنگ شده بود، دستانی که کار می کردند و بوسیدنی بودند. یاد حرف هایش افتادم که می گفت:ما آنقدر با حیا هستیم که اگر کسی دوچرخه مان را دزدید و آن را زیر پای دزد دیدیم، رو نداریم بگوییم این دوچرخه مال ماست. آقا همیشه به فکر گل های نرگس و محبوبه ی شب بود و دستانش سبز و دلش به بهار گل ها خوش بود. ادامه دارد... @sn_shop
هدایت شده از KHAMENEI.IR
📚معرفی کتاب| سرباز کوچک امام 🔰آنچه رهبرانقلاب درباره سرگذشت نوجوان شجاع و باهوش و صبور در اردوگاه‌های اسارت بعثی‌ها گفتند 💻 @Khamenei_ir
💠 ، پیام به حجاج و پیش بینی امام(ره) 🔹 حاج نقل می‌کرد هنگامی که مقدمه و آیه استفاده شده در صدر پیام را دیده بود، متعجب شد از اینکه چرا امام، حجاج را به و هجرت حسین‏‌گونه فرا خوانده ‌اند! احمد آقا می‌گفت: وقتی پیام را مطالعه کردم، باور این قضیه برایم بسیار ثقیل بود. پیام را به آقای انصاری نشان دادم. ایشان هم نظر بنده را داشت. بعد از آن خدمت امام رفتم و به ایشان عرض کردم: آقا! تنها نظر من نیست، بلکه برادران دیگر هم معتقدند که آیه و مقدمه‏‌ای که در صدر مطلب به کار رفته است، هیچ‌گونه سنخیتی با مراسم و مناسک ندارد. امام فرمودند: «هر چه سریع‌تر این پیام را به رسانه‏‌های گروهی و حجاج ایرانی در مدینه مخابره نمایید.» هنگامی که این پیام مخابره شد و برای سایر دست‏ اندرکاران حج قرائت کردیم، ما هم بسیار شگفت‏ زده شدیم. از مدینه با بیت تماس گرفتیم. احمد آقا گفت: «من هم این مطلب را با امام در میان گذاشته ‏ام، اما ایشان فرمودند: پیام را با این آیه و مقدمه مخابره نمایید.» این پیام در روز اول ذی‌الحجه صادر شد و فاجعۀ خونین مکه در روز ششم ذی‌الحجه به وقوع پیوست.» آیه این بود: "وَ مَنْ یَخْرُجْ مِنْ بَیْتِهِ مُهاجِراً الَی الله وَ رَسُولِهِ ثُمَّ یُدْرِکْهُ الْمَوتُ فَقَدْ وَقَعَ اجرُهُ عَلَی اللهِ " (100/نساء) 📖 آیت الله سید مهدی امام جمارانی، برداشت هائی از سیره امام خمینی، ج3، ص 164 ⬅️ متن کامل پیام: http://yon.ir/ISJ7i 👥 @sn_shop
کتاب ژرفای دانش " پژوهشی در زندگی و سیره امام محمد باقر(ع)" انتشارات بهار دلها|160 صفحه|6000 تومان تخفیف ویژه ارگان ها و نهادهای فرهنگی توضیحات بیشتر و خرید👇 http://yon.ir/ewHHL 🌐 @baharnashr ☎️ 09127595288
هدایت شده از مختاری
📚 کتاب "اربعین قبله گاه اهل یقین" اربعین علاوه بر اسرار خاص، حقائق ویژه و آثار چشمگیری که دارد، دارای ابعاد بسیار گسترده ای است. در این‌ کتاب پیرامون حقایق اربعین از دیدگاه قرآنی، روایی، عرفانی، تاریخی و ادبی مطالبی ارائه شده که بسیار با ارزش و مفید می‌باشد. قیمتش هم فقط هزینه ی چاپ و نشرش هست.‌ ۴۰۰ صفحه / ۴۵ هزار تومان هزینه‌ی پست برای همه رایگان میباشد اطلاعات بیشتر و سفارش کتاب: @Ya_maolati
هدایت شده از مختاری
📚 کتاب "جلوه های عرفانی در صلوات فاطمی" از جلوه های عرفانیِ صلوات پرده برداشته شده و حقایق پرباری را از حضرت زهرا سلام الله علیها بیان نموده که خیلی با ارزش و مفید می‌باشد‌. مبلغش هم هزینه ی چاپ و نشر آن هست ۵۰۰ صفحه / ۴۵ هزار تومان هزینه ی پست برای همه رایگان هست برای اطلاعات بیشتر و سفارش کتاب: @Ya_maolati
هدایت شده از فروشگاه کتاب جان
📗 کتاب کابوس در بیداری 🔺 روایتی از حج خونین سال 66 💯 چاپ اول|768 صفحه|40000تومان 🎁 با 20 درصد تخفیف 32000 تومان توضیحات بیشتر و خرید👇 http://yon.ir/x1AR5 🎁 6000 تومان تخفیف برای خرید اولی ها از سایت با کوپن welcome97 🎁 70 درصد تخفیف پستی 👥 @sn_shop
فروشگاه کتاب جان
📗 کتاب کابوس در بیداری 🔺 روایتی از حج خونین سال 66 💯 چاپ اول|768 صفحه|40000تومان 🎁 با 20 درصد تخف
👆👆👆 20 درصد تخفیف برای کتاب کابوس در بیداری و اگر خرید اولی هم باشید علاوه بر 20 درصد، 6000 تومان در صورتحساب تخفیف داده میشه. که در مجموع خرید اولی ها 14000 تومان تخفیف دارند.
📗 کتاب « من زنده ام » روایت آزاده سرافراز خانم معصومه آباد از اسارت در زندانهای رژیم صدام کتاب من زنده ام را به مرور باهم ورق میزنیم #من_زنده_ام #فصل_اول #قسمت_20_و_21👇👇👇
🌷من زنده ام🌷 یوسفی هنوز فریاد می زد: اگر من غایب شوم و فراش مدرسه را به جای من بیاورند کار درستی کرده اند. تنگدستی وقتی برای طبقه ی انتلکتوئل ها پذیرفتی شد، راه فرار از تنگدستی وصله پینه می شود مثل این دفترها، آن وقت بورژواها خلق می شوند .مزدی که به من می دهند مزد دزدی است، اما کارگران باید به پا خیزند. آنچه من تا به حال به شما گفته ام جز اباطیل چیز دیگری نبوده است. ما را روی یک پا در گوشه ی کلاس نگه داشته بود و از عباراتی استفاده می کرد که اولین بار این کلمات را می شنیدم. طبقه ی انتلکتوئل ها، بورژواها، فئودالیسم. حتی نمی توانستم این کلمات را درست تلفظ کنم. ما شدیم بهانه ی همه ی درد و غم هایی که انگار سالها روی دل آقای یوسفی سنگینی کرده بود. معنی حرف هایش را نمی فهمیدم و خودم را مستحق این چرندیات نمی دیدم. ما همگی کارگر زاده هایی بودیم که عزت نفس داشتیم. او این طور به حرف هایش ادامه داد: این پدران شما هستند که برای او( با دست به عکس شاه اشاره کرد) بساط عیش را فراهم می کنند تا سفرهای زمستانی و تابستانی اش را در Night club های این شهر بگذراند و از باشگاه قایق سواری و باشگاه گلف و سوارکاری حظ وافی را ببرد و در باشگاه بیلیارد قمار بازی کند. بشمارید ببینید پدران شما چند تا از این باشگاه ها و سینماها و قمار خانه ها برایش ساخته اند. تا حتی یک روز از فیلم های به روز آمریکا و اروپا عقب نماند. چرا او نمی دید که پدرانمان صدها و هزارها خانه را گرم می کنند؟ چرا نمی فهمید از همین تلاش هاست که نانی بر سر سفره هاست؟ مگر نه اینکه نفت سرمایه ی ملی بود؟ این کارگران هم سرمایه ی ملی بودند. با شنیدن این اراجیف غصه می خوردیم و گریه می کردیم. تا آخر ساعت مثل عروسک های آویخته به دیوار گوشه ای ایستاده بودیم و به حرف های عجیب و غریب او گوش می دادیم. صدای زنگ مدرسه به عقده های فروخورده ی معلم پایان داد اما همهمه ای برپا شده بود. تیر نگاه بچه ها چشمانم را نشانه می رفت. بی آنکه کسی انشای خود را بخواند با چشم گریان از کلاس خارج شدیم. بعد از تعطیلی کلاس بلافاصله به کتابخانه رفتم تا کلمات بورژوا، انتلکتوئل ها، فئودال ها، اباطیل و ... را جست وجو کنم. بچه های نظام قدیم که با آنها دوست شده بودم و هیکلی و جسورتر از ما بودند قول دادند انتقام ما را بگیرند اما او از ترس آنکه نگاهش به نگاه دختری گره بخورد، چانه به سینه چسبانده بود و شتابان قدم برمی داشت. تنها چیری که می توانست سرعت قدم های یوسفی را بگیرد دیدن چهره ی نازنین یک عدد اسکناس بود که روی زمین نقش بسته بود. بچه ها با انداختن یک اسکناس پنج تومانی که به نخی نامرئی متصل شده بود تصمیم گرفتند تلافی این ماجرا را در بیاورند. او غافل از شیطنت بچه ها برای برداشتن اسکناس دولا شد بلافاصله بچه ها با کشیدن نخ اسکناس او را دماغ سوخته کردند وقتی او خود را بازیچه ی دانش آموزان دید قدم هایش را تندتر کرد. آقای یوسفی بعد از اینکه فهمید بچه ها دستش انداخته اند، از اینکه ابهتش برای یک اسکناس پنج تومانی فرو ریخته بود ،بسیار خشمگین شد و این تازه شروع درگیری معلمی بود که می خواست یک تنه با شاگردانش زورآزمایی کند. ساعت بعد، در کلاسی دیگر احساسش را درباره ی این ماجرا این گونه بیان کرد: معلمی که برای یک اسکناس پنج تومانی دولا شود باید برود گوشه ی قبرستان و با سوره ی الرحمن گدایی کند. قرار شد روز بعد پدرهایمان برای اعتراض به مدرسه بیایند. نمره ی زیر ده برای پدرم سخت و گران بود. دست هایش پر از کاغذهای باطله ای بود که برای دفاع از صداقت و پاکی اش به همراه آورده بود و پیشانیش پر از خط خدا بود. روی صندلی چنان خودش را جمع کرده بود که انگار پیش وزیر آموزش و پرورش نشسته است. خونم به جوش آمده بود. سکوت مدیر که قرار گرفتن در آن موقعیت منگش کرده بود مرا برای فریاد زدن جری تر می کرد. آن روز، روزی بود که اولین قدم را برای ورود به دنیای عدالت خواهی برداشتم. آن دفترهای کاردستی، دروازه ی ورود من به دنیای فریاد، خواستن و اعتراض شدند. می خواستم از مظلومیت و پاکی و سادگی پدرم دفاع کنم. صدایم توی گوشم می پیچید. صدای بسیار بلندم بچه ها را به پشت دفتر کشانده بود. ناگهان متوجه شدم آنها بدون هماهنگی و سازماندهی ریخته اند پشت در و شعار می دهند. ادامه دارد... @sn_shop
🌷 این صداها توانسته بود آنها را تکان دهد و بیدارشان کند. اگرچه شعارها بند تنبانی بود اما این شروع خوبی برای یک انقلاب درونی و یک بیداری بود. فضای ایجاد شده هیجان مرا بیشتر می کرد و وقتی نگاه توام با رضایت و سپاس پدرم را می دیدم بیشتر انرژی می گرفتم . خانم سبحانی مدیر مدرسه برای اینکه غائله را ختم کند از همه ی ما عذرخواهی کرد و با خوهش و تمنا و چای قند پهلو سعی کرد قضیه را ختم به خیر کند و گفت: آقای یوسفی توده ای است و طرفدار کارگران و کارگرزاده ها اما منظورش را بد رسانده و قدری هم بیراهه رفته. من او را به راه می آورم. بعدها فهمیدیم آقای یوسفی از افراد با نفود سازمان امنیت و اطلاعات کشور(ساواک) است و قصد داشته ما را تخلیه ی اطلاعاتی کند. او همان اولایل انقلاب متواری و ناپدید شد. به دنبال این اعتراض و اغتشاش، آمار از مدرسه در رفتن و سربه سر معلم ها گذاشتن بالا رفت. کنترل اوضاع درهم ریخته ی مدرسه از دست خانم سبحانی که قیافه ی با ابهتی به خود می گرفت خارج شده بود. از آن پس جذبه ی هیچ معلمی نمی توانست بچه ها را مانند گذشته پشت نیمکت بنشاند. اصلا مفهوم مدرسه و معلم و شاگرد و مدیر و نیمکت و تخته سیاه تغییر کرده بود. معلم ریاضی معادله های معلوم، مجهول و دو مجهولی; معلم شیمی نحوه ی ظرفیت گیری اربیتال های خالی و معلم فیزیک اصل کشش و نیرو را با مفاهیم سیاسی، ظلم ، بی عدالتی، ظالم ، مظلوم ، فقر و تنگدستی به ما تفهیم می کردند. ما در تمام علوم به دنبال انسان بودیم. انگار همه ی فرمول ها با مفاهیم انسان گره خورده بودند. دریافته بودیم که طبق قوانین فیزیکی هر قدمی که برداریم و هر فریادی که از حلقوم خارج شود انرژی های بی شماری است که محیط بیرونی را متراکم و در هم می ریزد قطعا در جهان هستی تاثیر دارد. می خواستیم با ریاضی مشکلات را محاسبه کنیم. موضوعات سیاسی خوراک اصلی معلم ادبیات و دینی شده بود. هیچ چیز سر جایش نبود. دفتر حضور و غیاب از اقلام همیشه گمشده ی کلاس ها بود و این امر فرصت مغتنمی برای در رفتن از کلاس را فراهم می کرد. ما خود را پیدا کرده و یکباره بزرگ شده بودیم. خواسته هایمان مثل خواسته های نوجوانان پانزده شانزده ساله نبود. از خودمان حرف نمی زدیم. همه چیز در ما اوج گرفته بود. ما به یک انقلاب و به یک تفکر وابسته شده بودیم. کیف و کتاب بچه ها دائما جابجا می شد. معلم های ریاضی یا نبودن گچ یا گم شدن تخته پاک کن و ... را بهانه ای برای تعطیلی کلاس می کردند و همه ی اینها کلاس درس را برای بچه درس خوان ها به فضایی نامناسب تبدیل کرده بود. آموزش و پرورش مدام به علل سیاسی، با تهمت بی کفایتی، معلم ها را جابه جا می کرد. اما ما هم ساکت نمی ماندیم و با دست انداختن معلم های وابسته ، خواب و خوراک خانم سبحانی را به هم می ریختیم. جالب تر از همه اینکه توالت مدرسه به مرکز اطلاع رسانی درباره ملاقات ها و اعلامیه ها و دستگیری ها و... مبدل شده بود. گاهی برای رد و بدل کردن اطلاعات، سه چهار نفری می رفتیم داخل یک توالت جلسه می گرفتیم; غافل از اینکه هیچ نقطه ای از نظر خانم سبحانی دور نمی ماند. او تعدادی از بچه های بی سر و زبان را به عنوان خبرچین مامور کرده بود تا آنهایی را که در سرویس های بهداشتی بیشتر از یک بار تردد دارند شناسایی کنند تا به دفتر احضار و بازخوست شوند. خلاصه اینکه توالت رفتن هم دیگر خطرناک شده بود. محل رد و بدل کردن کتاب های ممنوعه، بالای دیوار بلند توالت بود، تردد بچه ها داخل راهرو توالت آنقدر زیاد بود که بعید می دانستیم جاسوس بازی خانم سبحانی نتیجه بدهد. خبر سال نو(1357) به همراه نسیم بهاری و با انرژی و هیجانات فضای موجود، جرات و جسارت ما را چند برابر و خانم سبحانی را بیچاره کرده بود. خانم دشتی و میمنت کریمی که از معلم های قرآن و فعالان مسجد مهدی موعود بودند کتاب های بسیار خوب و اعلامیه ها را به ما می رساندند . مسجد و مدرسه به هم پیوند خورده بودند. مسجد محور همه ی بحث ها و حرکت ها شده بود. ما از مسجد تغذیه می شدیم، از مسجد ایده می گرفتیم و در مسجد برای فردا برنامه ریزی می کردیم. هرکس ماموریتی داشت. زهرا الماسیان از بچه های خوب و مذهبی مسجد مهدی موعود بود که در کلاس های آقای سید محمد کیاوش; یکی از مبارزین انقلابی شهر شرکت می کرد، ادامه دارد.. @sn_shop
کتاب خورشید رهنمایی "پژوهشی در زندگانی و سیره امام هادی (ع)" 5 شهریور ولادت امام علی النقی الهادی (ع) انتشارات بهار دلها| 160 صفحه| 6000 تومان تخفیف ویژه ارگان ها و نهاد های فرهنگی توضیحات بیشتر و خرید👇 http://yon.ir/i8w9d 🌐 @baharnashr ☎️ 09127595288
📣 نقد کتاب «حاج حسن» در موزه انقلاب اسلامی و دفاع مقدس 🔸کتاب «حاج حسن»، تاریخ شفاهی «سردار حسنعلی سواریان» از مدافعان خرمشهر است که با تدوین «فرامرز نوروزی تبریزی‌نژاد» و همت سازمان اسناد و کتابخانه ملی به چاپ رسیده است. این کتاب روز سه شنبه 30 مردادماه در موزه انقلاب اسلامی و دفاع مقدس نقد و بررسی خواهد شد. http://dnws.ir/304948 @sn_shop
🔹لبیک به حق یعنی نه به همه طاغوت‌ها 👥 @sn_shop
هدایت شده از فروشگاه کتاب جان
📚 #کتاب_هنر_اهل_بیت_علیهم_السلام سیری در باورهای رزمندگان دفاع مقدس کتاب موردعلاقه شهید #محسن_حججی نویسنده : سید حسن منتظرین 432صفحه|قیمت:25000تومان برگزیده کتاب سال دفاع مقدس توضیحات بیشتر و خرید:👇👇👇 http://yon.ir/xRyRa 🌸6000 تومان بن هدیه ویژه خرید اولی ها با کوپن welcome97 جهت خریدن کتاب #هنر_اهل_بیت_علیهم_السلام 70درصد تخفیف پستی ویژه همه خریداران عزیز. 👥 @sn_shop
مصرع ناقص من کاش که کامل می شد شعر در وصف تو از سوی تو نازل می شد شعر در شأن تو شرمنده به همراهم نیست واژه در دست من آنگونه که می خواهم نیست من که حیران تو حیران توام می دانم نه فقط من که در این دایره سرگردانم همه ی عالم و آدم به تو می اندیشد شک ندارم که خدا هم به تو می اندیشد در زمین هستی و آن سو تر از افلاک تویی علت خلق زمین ای پدر خاک تویی کعبه از راز جهان راز خدا آگاه است راز ایجاز خدا نقطه ی بسم الله است کعبه افتاده به پایت سر راهت سرمست «پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست» کعبه وقتی که در آغوش خودش یوسف دید خود زلیخا شد و خود پیرهن صبر درید کعبه بر سینه ی خود نام تو ای مرد نوشت قلم خواجه ی شیراز کم آورد، نوشت: «ناگهان پرده برانداخته ای یعنی چه مست از خانه برون تاخته ای یعنی چه» راز خلقت همه پنهان شده در عین علی ست کهکشان ها نخی از وصله ی نعلین علی ست روز و شب از تو قضا از تو قدر می گوید «ها علیٌ بشرٌ کیفَ بَشر» می گوید مستِ اوصاف شدم می طلبم ساقی را تشنه ام تا که بگوید به من الباقی را می رود قصهء ما سوی سرانجام آرام دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام حمیدرضا برقعی @sn_shop
🌸 🌸 برای دیدنِ لیست کلیه‌ی کتاب های فروشگاه همراه با تصویر و مشخصات کامل و آدرس زیر👇رو ببینید. http://basalam.ir/new/sahifehnoor
💠منزهی تو، و من از درگاهت لطف و مغفرت و آمرزش می خواهم 🌺 @sn_shop
بيچاره آدمی، مرگش پنهان، بيماریش پوشيده ...‌ پشّه‌اى اذیتش می‌کند، جرعه‌اى در گلویش گير کرده بُکُشدش،‌ و عرق كردنى بد بو سازدش! (نهج البلاغه، حکمت ۴۱۹) ای انسان! چه چیز در برابر پروردگار کریمت مغرورت کرده؟ (آیه ۶ سوره انفطار) @sn_shop
فرازی از دعای #عرفه 💠خدایا چقدر به من نزدیک و من از تو دورم @sn_shop