خلاصه فصل نخست کتاب از افغانستان تا لندنستان را با کسب اجازه از ناشر و مترجم به مرور تقدیم حضور میشود.
نویسنده: عمر الناصری(ابو امام المغربی)
مترجم: وحید خضاب
#قسمت_نوزدهم
#افغانستان_تا_لندنستان
فکرهای مختلف به سرعت به ذهنم میآمد. انتظار این یکی را نداشتم. من چند ماه بود داشتم به آنها خدمت میکردم. پاکتهایشان را پر میکردم و برای سربازهایشان سلاح گیر میآوردم. حالا و فقط با برداشتن 25 هزار فرانک ناگهان تبدیل شده بودم به طاغوت؟ تبدیل شده بودم به دشمن مجاهدین؟ این، از قبل هم عصبانیترم کرد. بیش از همه از دست حکیم عصبانی بودم که زیر سقف خانۀ مادرمان با این مسئله موافقت کرده است.
این بار فورا فهمیدم چه کار باید بکنم. با همۀ وجودم حسش میکردم. زل زدم توی چشمهای برادرم و گفتم: «نبیل، میخوام برام یه کاری بکنی.» به نشانه ی آمادگی سرش را تکان داد. «میخوام فردا کل روز تو خونه بمونی. اگه تا ظهر زنگ نزدم برو محوطۀ زیر شیروونی. آنجا دو تا کلاشینکوف هست و یک کیسۀ فشنگ که هنوز جابهجا نکردنش. فکر میکنم فعلا فقط همینها باقی مونده باشه. اگر تماس نگرفتم همشون رو بریز داخل یه کیسه و بعد ببر بیرون، بنداز توی کانال آب [رودخونه]. فهمیدی؟» نبیل سراسیمه و وحشتزده به نظر میآمد. گفت: «آره فهمیدم ولی میخوای چی کار کنی؟»
گفتم: «نمیتونم بگم. برات بهتره که ندونی.»
آن شب را در خانه گذراندم. موقع شام هیچ کس حتی یک کلمه هم دربارۀ پولها حرف نزد. سر ساعت همیشگی هم رفتم به رختخواب. اما درست تقریبا نتوانستم بخوابم. طارق و امین و یاسین هر سه در اتاق من خوابیده بودند و مطمئن نبودم بلایی سرم نیاورند.
فردا صبح خیلی زود از خواب بلند شدم و از خانه زدم بیرون. تصمیمام را گرفته بودم که به سفارتخانۀ فرانسه بروم. میدانستم پلیس بلژیک کمکی به من نخواهد کرد. از نظر آنها من یک تروریست بودم که جایم در زندان بود. اما فرانسویها توجه بیشتری به جماعت اسلامی مسلح داشتند چون میدانستند هدف این گروه هستند.
دستگاه اطلاعات خارجی فرانسه (DGSE) هم به سنگدلی و بیرحمی معروف بود .
همین چند سال پیش کشتی «جنگجوی رنگین کمان»، یک کشتی غیرنظامی، را نزدیک سواحل نیوزلند منفجر کرده بودند تا فرانسویها بتوانند به آزمایش اتمیشان در جنوب اقیانوس آرام ادامه دهند. با خودم فکر میکردم که این دستگاه دستش را به [بازداشت] کسی مثل من آلوده نخواهد کرد.
البته طبیعتا به هیچ چیز نمیشد اطمینان داشت. ممکن بود دستگیر شوم و به زندان بیفتم. به همین دلیل بود که از نبیل خواستم سلاحها را [در صورت عدم تماس من] به بیرون منزل منتقل کند. میخواستم اگر مأمورین به خانهمان ریختند چیزی پیدا نکنند. نمیخواستم در کنار بقیه برای مادرم و نبیل هم دردسر دست شود.
............................
«روایتی از درون شبکههای تروریستی-تکفیری و شبکه نفوذ اروپایی»👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530
📖 کتاب از افغانستان تا لندنستان
💯 خاطرات جاسوس دستگاه اطلاعات خارجی فرانسه در شبکه تکفیری اروپا در دهه 90 میلادی
🔹 شرح جذابی است از زندگی پرماجرای ابوامام، کسی که هم میخواست «مجاهد» باشد و هم میخواست با «تروریستها» بجنگد
🔸 کسی که هم از دستگاههای اطلاعاتی غربی میترسید، و هم برای نجات جان خود به آنها پناه برده بود.
۵۶۸ صفحه| ۴۵۰۰۰ تومان
قیمت با ۱۰درصد تخفیف: ۴۲۰۰۰ تومان
خرید آنلاین👇👇👇
https://basalam.com/sahifehnoor/product/98583?ref=830y
خرید از طریق ایتا: @milad_m25
مرجع تهیه کتاب فعالان فرهنگی👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530
📖 کتاب شرح نهج البلاغه رهبر انقلاب (دوره ۳ جلدی)
💯 رهبر معظم انقلاب حضرت آیت الله خامنه ای از دهه ی چهل شمسی، به تدریس نهج البلاغه برای طلّاب، دانشجویان و عموم مردم پرداختند.
🔸 حاصل درسهای ایشان تا کنون در سه مجلّد جمع آوری شده است:
1) نبوّتها در نهج البلاغه
2) منشور حکومت علوی
3) راه روشن مدیران
قیمت ۳ جلد: 79000 تومان
قیمت با تخفیف: 72000 تومان
خرید آنلاین👇👇
https://basalam.com/sahifehnoor/product/169236?ref=830y
خرید از طریق ایتا👇👇
@milad_m25
مرجع تهیه کتاب فعالان فرهنگی👇
http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530
کتاب فریادرس
" داستانهایی از کرامات امام زمان (عجلاللهتعالیفرجه) "
کتاب پیش روی شما الطاف و عنایات آن حضرت است که با اذن خداوند متعال، شامل حال ارادتمندان آستان مقدس شان در جای جای عالم هستی شده است.
این کتاب شامل هفت داستان به عناوین ذیل می باشد:
1- قرب غریب 2- قول مردانه 3- یار پنهان 4- اسماعیل غافل 5- عطر حضور 6- سفر نجات بخش 7- سلطان آسمان
86صفحه| 9000 تومان
خرید آنلاین👇
https://basalam.com/sahifehnoor/product/187881?ref=830y
خرید از طریق ایتا👇
@milad_m25
کتاب و محصولات فرهنگی👇
http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530
8.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📚 #کتاب رایگان یا #اینترنت رایگان؟! مردم کدومو انتخاب میکنن؟!
🔺#دوربین_مخفی از یک آزمایش اجتماعی جالب!
مرجع تهیه کتاب های خوب👇
http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530
کتاب فاطمه علی است
"داستانهایی کوتاه از بلندای سبک زندگی حضرت صدیقه طاهره(س) و امیرمؤمنان(ع)"
این کتاب، مجموعه داستانهای کوتاهی از سبک زندگی علی(علیهالسلام) و حضرت زهرا(سلام الله علیها) را شامل میشود.
داستانهای این کتاب در چهار فصل تنظیم شده است. فصل اول «تولد دو نور» به داستان ولادت و بالندگی آن دو معصوم میپردازد.
در فصل دوم به نام «پیوند دو دریا» ماجراهای شورانگیز وصلت آن دو نور را میخوانیم.
در سومین فصل که «داستان زندگی» نام دارد کاممان با داستانکهایی از زندگی و سلوک آن دو چراغ هدایت شیرین میشود.
فصل آخر حین و بعد از شهادت مظلومانه حضرت زهرا (س) را روایت میکند و «در فراق یار» نام دارد.
192صفحه| 13000 تومان
خرید آنلاین از سایت👇
https://basalam.com/sahifehnoor/product/189064?ref=830y
خرید از طریق ایتا👇
@milad_m25
مرجع تهیه کتاب های خوب👇
http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530
کتاب ماموریت در قصر (رمان نوجوان و بزرگسال)
این رمان که حال و هوای تاریخی دارد به عنایت امام کاظم (علیه السلام) به یکی از یاران خود که در کاخ هارون الرشید عباسی نفوذ کرده و منصب وزیر اعظم را گرفته است می پردازد.
رمان در سه فصل روایت می شود که هر فصل متشکل از بخش های مختلفی است . ساختار یکپارچه و پرتعلیق آن، مخاطب را تا انتهای رمان با خود همراه می کند.
تصویرسازی از صحنه های مختلف رمان، در جای جای آن بر جذابیت بصری آن افزوده است و رغبت خواننده را به کتاب بیشتر می نماید.
196صفحه| 20,000 تومان
قیمت با ۱۰ درصد تخفیف:18,000 تومان
خرید آنلاین از سایت👇
https://basalam.com/sahifehnoor/product/189436?ref=830y
خرید از طریق ایتا👇
@milad_m25
مرجع تهیه کتاب های خوب👇
http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530
خلاصه فصل نخست کتاب از افغانستان تا لندنستان را با کسب اجازه از ناشر و مترجم به مرور تقدیم حضور میشود.
نویسنده: عمر الناصری(ابو امام المغربی)
مترجم: وحید خضاب
#قسمت_بیستم
#افغانستان_تا_لندنستان
سوار تراموایی شدم که به سمت مرکز شهر میرفت. بعد به طرف ساختمان سفارت راه افتادم. چیزی از درونم میگفت کار درست همین است، و این «تنها» راهی است که دارم. اما در عین حال زیر بار احساس گناه داشتم له میشدم. یاد حکیم افتادم. یاد این افتادم که در بچگی چطور به من پول میداد که آبنبات بخرم. یاد مسلسلهای یوزی افتادم. به یک میلیار و ششصد میلیون مسلمانی فکر کردم که در سراسر به خاطر ناکامیهای جهان اسلام و تکبر غربیها حقارت میکشند. به همۀ این چیزها فکر کردم چون اینها را عمیقا در وجودم حس میکردم و میدانستم که حکیم، امین، یاسین و طارق هم آن را عمیقا در وجودشان حس میکنند. اما در هر حال مجبور بودم از خانوادهام و خودم محافظت کنم. و گزینۀ دیگری مقابل نبود.
به سفارتخانه که رسیدم روی پلهها ایستادم. بیش از یک دقیقه همینطور زل زده بودم به در. نوعی خلسه فرو رفته بودم. میدانستم رد شدنم از این درب، زندگی مرا تا ابد تغییر خواهد داد. تصویر مختلف در ذهنم رژه میرفت: تصاویر طارق، تفنگها، لوران، مادرم، امین، یاسین، حکیم با آن جلابة سفید درخشانش، نبیل، فشنگها، مجاهدین افغانستان و غیرنظامیهای الجزایری. حس میکردم سینهام منقبض شده است. تصاویر در ذهنم میچرخید و میچرخید. اشک در چشمهایم حلقه زده بود.
و ناگهان در یک لحظه، همه محو شدند. ذهنم صاف صاف شد. در را باز کردم. و رفتم داخل.
داخل سفارتخانۀ، جلوی دفتر پیشواز ایستادم. به دختری که پشت میز نشسته بود گفتم: «میخوام با کسی که در حوزۀ مرزی و امنیتی فرانسه مسئولیت داشته باشه صحبت کنم.»
پرسید: «دربارۀ چه موضوعی؟»
گفتم: «فکر میکنم نتونم به شما بگم. میخوام با کسی که در حوزۀ مرزی و امنیتی فرانسه مسئولیت داشته باشه صحبت کنم. اطلاعاتی دارم. کسیو میشناسی که این ویژگیهایی که گفتم رو داشته باشه یا اینکه برم؟»
با تتهپته گفت: «نه خواهش میکنم. لطفا بنشین. یک دقیقه دیگه برمیگردم.»
بعد از چند دقیقه سر و کلۀ یک مرد خوشپوش پیدا شد. معلوم بود کت و شلوارش گرانقیمت است. پرسید: «آقا، میخواستید منو ببینید؟»
به نشانۀ تایید سرم را تکان دادم.
«لطفا دنبال من بیاید.»
مرا با خودش به یک دفتر بزرگ برد. تعارف کرد روی کاناپه بنشینم. همانطور سرپا ایستادم. ظاهرا کمی به نظرش عجیب رسید. اما دوباره تعارف کرد: «لطفا بنشین. چی میخواستی به من بگی؟»
محکم گفتم: «قصد ندارم قضیهام را به شما بگم. میخوام با کسی صحبت کنم که مستقیما درگیر مبارزه با جماعت اسلامی مسلح باشه. اطلاعاتی دارم که میتونه خیلی ارزشمند باشه. ولی میخوام با کسی حرف بزنم که در اون خطوط جلویی مستقیما درگیر باشه.»
مشخص بود یکه خورده و مقداری هم عصبانی شده است. قطعا انتظار نداشت آدمی مثل من برای او شرط و شروط بگذارد. اما خیلی زود تسلیم شد. «لطفا برو توی اتاق انتظار بنشین. چند دقیقه دیگه میام پیشت.»
از دفتر آمدم بیرون و نشستم. بعد از ده دقیقه در را باز کرد و دوباره دعوتم کرد داخل. گفت: «میتوانی فردا صبح تقریبا ساعت ده دوباره بیایی؟ اگه نمیتونی، لطفا همین الان به خودم بگو.»
گفتم: «چرا، میتونم فردا بیام.»
گفت: «خوبه. موقعی که رسیدی لطفا توی اتاق انتظار بنشین. یه نفر میاد نزدیکت و میگه چی کار باید بکنی. بعد دنبالش میری. میتونم بهت اطمینان بدم که این آدم مستقیما درگیر نبرد علیه جماعت اسلامی مسلحه.»
............................
«روایتی از درون شبکههای تروریستی-تکفیری و شبکه نفوذ اروپایی»👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530
خلاصه فصل نخست کتاب از افغانستان تا لندنستان را با کسب اجازه از ناشر و مترجم به مرور تقدیم حضور میشود.
نویسنده: عمر الناصری(ابو امام المغربی)
مترجم: وحید خضاب
#قسمت_بیست_و_یکم
#افغانستان_تا_لندنستان
با طرح موافقت کردم و از سفارتخانۀ آمدم بیرون. به محض بیرون آمدن یک تلفن عمومی پیدا کردم به برادرم زنگ زدم: «هیچ کار نکن. بذار فعلا همه چی سر جاش بمونه.»
آن شب را هم باز در خانۀ خودمان گذراندم. در این مدت توانسته بودم هوش و حواسم را جمع کنم. متوجه شدم که محال است آنها مرا در خانۀ مادرم بکشند. چون شدیدا به این خانه احتیاج داشتند: برای انبار کردن سلاح، برای آمدن و رفتن جوانهایی که میخواستند به جبهه نبرد بروند، برای تهیۀ نشریۀ انصار. اگر میخواستند مرا بکشند، حتما در جای دیگری میکشتند.
فردا صبح زود از خواب بلند شدم.پیش از رفتن سری به اتاق نبیل زدم. گفتم: «امروز هم مثل دیروز. اگه تا ساعت یک بعد از ظهر از من خبری نشد همه چیز رو ببر و بریز توی کانال آب.»
مشخص بود اظطراب دارد. پرسید: «رفتی سراغ پلیسا؟»
گفتم: «نه، سراغ پلیسا نرفتم. دارم یه کار دیگه میکنم ولی نمیتونم بهت بگم چه کاری.»
ساعت 9 و 56 دقیقه در سفارتخانۀ بودم. در اتاق انتظار نشستم. ساعت 10 و 3 دقیقه مردی که بارانی به تن داشت از یکی از اتاقها آمد بیرون و راه افتاد سمت من. به نظر چهل و چند ساله میرسید. چهرهاش هیچ چیز متمایزی نداشت. خاطرم هست که در نگاه اول، به نظرم رسید معلم باشد.
روبرویم ایستاد و دستش را به سمتم دراز کرد: «بُنژوغ (سلام). اسم من ژیله.» دست دادم. بدون اینکه لحن صدایش یا حالت چهرهاش هیچ تغییری داشته باشد گفت: «من الان از سفارتخونه میرم بیرون. 3 دقیقه دیگه تو هم بیا. منو میبینی که یه گوشه ایستادم. من راه میافتم، تو هم دنبالم بیا. موقع حرکت بذار فاصلۀ مناسبی بینمون باقی بمونه. حدود 30 دقیقه راه میرم. بعد جلوی ویترین یه فرشفروشی میایستم. لطفا اونجا بیا کنارم. بعد یه جا میشینیم صحبت میکنیم.»
ژیل چرخید و راه افتاد به سمت بیرون ساختمان. کمی بعد من هم رفتم بیرون. دیدم در گوشهای (حدود 50 متری ساختمان) ایستاده و سیگار میکشد. چرخید به سمت راست و راه افتاد به سمت خیابان 44. من هم دنبالش رفتم. چند بار به خیابانهای مختلف پیچید ولی اکثرا از خیابانهای شلوغ میرفت. کلی آدم در پیادهروها بودند و همین باعث میشد گاهی از دیدم خارج شود ولی هر بار سریعا پیدایش میکردم. به اندازۀ تقریبا چند صد متر بینمان فاصله انداخته بودم و از پیادهروی روبرویی دنبالش میکردم.
بعد از حدد نیم ساعت حس میکردم خسته شدهام، و عصبانی. میدانستم میخواهد مطمئن شود و ببیند کسی مرا تعقیب میکند یا نه، میخواست ببیند کسی همراه خودم آوردهام یا نه. بعد از هر چند صد متر، یک ماشینِ مشخص به چشمم میخورد. یک ماشین آودی سیاه که یک زن موبور پشت فرمانش نشسته بود. متوجه بودم که آن ماشین دارد تعقیبم میکند، قدم به قدم. یک مرد دیگر هم با بارانی قهوهای بود که سه بار دیدمش: یک بار روزنامه دستش بود، یک بار داشت در خیابان خوراکی میخرید و یک بار هم در ایستگاه اتوبوس منتظر ایستاده بود. من یک عمر در مغرب از بین جمعیت نیروهای پلیس را شناسایی میکردم [تا گیرشان نیفتم]، و این قبیل کارها برای من یک بازی بچگانه به نظر میرسید.
#قسمت_بیست_و_یکم
............................
«روایتی از درون شبکههای تروریستی-تکفیری و شبکه نفوذ اروپایی»👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530