فروشگاه کتاب جان
📚کتاب توشه سفیران اربعین : بایسته های سفر اربعین برای جوانان و دانشجویان + آموزش لهجه عربی 👈#زائر_ا
📌تصاويري از کتاب توشه سفیران اربعین
▪️ارتباط باما👇
@Milad_m25
@sn_shop
📚کتاب تنها گریه کن
🔹تنها گریه کن ؛ روایت زندگی #اشرف_سادات_منتظری ، #مادر_شهیدمحمد_معماریان است ، که به تازگی از سوی انتشارات حماسه یاران به چاپ رسیده است.
🔺این اثر کوشیده تصویری کوتاه و مختصر از یک عمر زندگی و #ولایت_پذیری و #فرمان_برداری زنی را نمایش دهد که در تاریخ انقلاب رشد کرد و اثرگذار شد.
✍نویسنده: اکرم اسلامی
📖تعداد صفحات: ۲۶۳ صفحه
▪️ناشر: حماسه یاران
💰قیمت: ۴۵،۰۰۰تومان
🎁قیمت باتخفیف: ۴۰،۵۰۰تومان
..........................................
🛍خرید آنلاین از سایت باسلام👇
https://basalam.com/sahifehnoor/product/2554082?ref=830y
📲سفارش از طریق پیام رسان ایتا👇
@Milad_m25
@sn_shop
فروشگاه کتاب جان
📚کتاب تنها گریه کن 🔹تنها گریه کن ؛ روایت زندگی #اشرف_سادات_منتظری ، #مادر_شهیدمحمد_معماریان است ، ک
✂️برشی از کتاب تنها گریه کن :
مچ دست هایش را گرفتم ،
قدرتم را جمع کردم و همانطور که عقب عقب میرفتم ،
به زحمت می کشیدمش سمت خودم .
پاهایش تکان میخورد و ردّ خون می ماند روی زمین.
نگاهش از خاطرم دور نمی شود.
مات شده بود.
زدم توی صورتش و فریاد کشیدم :
« نفس بکش!»
ولی بی جان تر از این حرف ها بود.
محکم تر زدم شاید له هوش بیاید؛
فایده نداشت.
دست انداختم و بچه را از شکمِ پاره ی زن بیرون آوردم،
به این امید که حداقل بتوانم طفل معصومش را نجات دهم؛
ولی بدن سرخ و سفید نوزاد ماند روی دستم؛
بی اینکه مجال داشته باشد گریه کند و یا حتی یک نفس در این دنیا بکشد!
@sn_shop
هدایت شده از فروشگاه کتاب جان کودک و نوجوان
📚کتاب پل جغاتو
▪️ داستانی از #روز_های_جنگ ویژه نوجوانان
🔹داستان در شهر میاندوآب میگذرد و درباره حمید و حوادثی است که در جریان جنگ برای او و دوستانش رخ میدهد. حمید به همراه دوستش، سردار در تلاش است تا از زیر آتش گلولهها عبور کند و به خانواده عمویش برسد درحالی که برای مادر و برادرش که آنسوی پل جغاتو هستند نگران است.
🔆 گروه سنی: نوجوانان
✍نویسنده: مجید محبوبی
📖تعداد صفحات: ۸۴ صفحه
▪️ناشر: به نشر
💰قیمت: ۸،۵۰۰تومان
....................................................
🛍خرید آنلاین از سایت باسلام👇
https://basalam.com/sahifehnoor/product/1781633?ref=830y
📲سفارش از طریق پیام رسان ایتا👇
@Milad_m25
🌷#هفته_دفاع_مقدس🌷
@koodad_shop
هدایت شده از فروشگاه کتاب جان کودک و نوجوان
✂️بخشی از کتاب پل جغاتو
مادر خروسخوان صبح بیدار میشود، نمازش را میخواند، صبحانهام را میگذارد بالای سرم. نمیدانم کی از بیرون آمدهام داخل و این وسط روی فرش خوابیدهام. میلم نمیکشد چیزی بخورم. اشتهایم کور شده است. هنوز دلشوره دارم. مادر نشسته ور دلم. نصیحتم میکند:
- پسرم، یه موقع طرفای پل نریا! شنیدی که حبیب چی میگفت. دور و بر پل خطرناکه، سرتو بنداز پایین، کارتو بکن. عصری هم سوار ماشین شو و زود برگرد خونه!
میخواهم بگویم: «زنعمو و سارا را هم با خودم میآورم!»؛ ولی میدانم مادرم جواب میدهد: «لازمنکرده تو بری دنبالشون! اگه بخوان، خودشون مییان. تازه دیدی که دیروز زنگ زدم، خونه نبودن. شاید رفتن خونهٔ برادرش! تو فقط حواست به خودت باشه!»
از دست مادر دلخور میشوم. حرصم میگیرد. انگار یادش رفته است که این کار را هم از صدقهٔ سر زنعمو دارم. اگر فتاحخان آشنای او نبود، هیچوقت به من کار نمیداد.
«از دست مادر!» میدانم اگر بهخاطر آن چندرغاز پول نبود، عمراً راضی نمیشد من بروم شهر کار کنم. گاهی شک میکنم که مادر مرا بیشتر دوست دارد یا پول را! فقط بهخاطر پول است که با اینهمه دلشوره، به رفتن و کارکردن من رضایت داده است. شک ندارم که مادر، هم خدا را میخواهد و هم خرما را.
صدای بوق ماشین که بلند میشود، فوری لحاف را کنار میزنم. از جا بلند میشوم. در حیاط میدوم و خودم را خوابآلود به پشت در میرسانم. صدای خندههای عمو و سارا را پشت در میشنوم. زنعمو غُر میزند.
- آخه خیلی واجبه این وقت صبح؟
لت درِ چوبی را عقب میکشم. قابِ در پر میشود از لبخند: سارا، عمو و زنعمو.
سردم است. صبحها، هوای سرد شهریورماه آزاردهنده است.
صدای تقتقِ در بلند میشود. از فردا باید بروم توی اتاق بخوابم. چند لقمه نان و مربای هویج، دهانم میگذارم و بلند میشوم. مطمئنم الان سردار پشت در کشیک میدهد. فوری لباسها و کفشهایم را میپوشم و لباسهای کارم را برمیدارم و «یا علی مدد».
آفتاب از بالای کوهها و درختها، خودش را بهطرف آسمان میکشد. هنوز نسیم خنکی در جریان است. با سردار قدم تند میکنیم کنار جاده، زیر درخت بید. بچههای دیگر نیز یواشیواش از راه میرسند. تا مینیبوس برسد، همه جمع میشویم زیر درخت بید. همه دربارهٔ دیشب حرف میزنند. اسکندر میگوید: «میگن ضدانقلاب میخواد میاندوآب رو بگیره!»
احد دستش را در هوا تکان میدهد و میگوید: «غلط میکنه، نمیتونه، جرئتشو نداره!»
@koodak_shop