🌸🍃🌸🍃
#داستانک_های_حقیقی
قصه_نود_و_پنجم
ذوالقرنین حاکم شرق و غرب
و خداوند وحی فرستاد که تو را حاکم شرق و غرب زمین گردانیدیم. ذوالقرنین گفت؛ خدیا
مأموریتی بس بزرگ به من عطا کردی، من چگونه با دشمنان مبارزه کنم و با چه زبانی با مردم
صحبت کنم. خداوند وحی فرستاد به زودی به تو شرح صدر عطا می کنم و علم و دانشی و
قدرتی به تو می دهم، تا بر همه چیز آگاه شوی و هر پنهانی را بدانی، نور و تاریکی را مسخر
تو می گردانم تا همه انسانها گرداگرد تو جمع باشند. حرکت ذوالقرنین به
سراسر نقاط جهان آغاز شد و در ابتدای کار شروع به جمع آوری سپاه کرد. سپاهی که شامل چهار لشگر و هر لشگر ده هزار نفر بود، ذوالقرنین با حکم پروردگار به سوی غرب حرکت کرد و
به هر سرزمینی که می رسید، آنان را به خداپرستی دعوت می کرد و اگر مردم پاسخ دعوت او
را نمی گفتند؛ سرزمینشان در ظلمت و تاریکی فرو می رفت و سراسر شهرشان سیاه می
شد، تا اینکه دعوت ذوالقرنین را می پذیرفتند.
ذوالقرنین در میان ابرها می نشست و آنها را به خدمت خود می گرفت، او بر همه نقاط
آسمانها و طبقات زیرین زمین قدم می گذاشت.
قوم یأجوج و مأجوج
هنگامی که اسکندر یا همان ذوالقرنین به سوی شرق حرکت کرد، به سوی رومیان شتافت،
بعد از آن به قومی رسید که هیچ زبانی را نمی فهمید، آنها ظاهری به مانند آدمیان داشتند،
آنان به نام یأجوج و مأجوج معروف بودند، به مانند انسانها بودند، می خوردند و می آشامیدند.
اما در بدنشان نواقصی داشتند. قد آنها بیشتر از پنج وجب نبود و عادت داشتند با تنی برهنه و
پاهای لخت گام بردارند، به وسیله پشمی که در بدنشان بود، از سرما و گرما حفظ می شدند.
گوش هایی بزرگ و چنگالهایی تیز داشتند. غذای آنها نوعی نهنگ دریایی بود، در روزهایی که
غذا نداشتند به تولید مثل و آبادی سرزمین شان می پرداختند و هنگامی که دیگر غذایی به
دست نمی آوردند، به مانند ملخ ها به مزارع و سرزمین های دیگر حمله می کردند و ساکنین
آن محل مجبور به ترک شهر خود می شدند. چون بوی بسیار بدی می دادند و سراسر از
نجاسات بودند، هیچ انسانی جرأت نزدیک شدن به آنها را نداشت. تمام آنها از مرگ خویش آگاه
بودند، زیرا که وقتی هر کدام صاحب هزار فرزند می شدند، دیگر برای ادامه حیات تلاشی نمی
کردند، تا جان بدهند. آنها در زمان ذوالقرنین به نقاط مختلف زمین حمله کردند. مردم ناحیه ای
که ذوالقرنین به تازگی به میان آنها آمده بود، او را از وجود قوم یأجوج و مأجوج مطلع ساختند و
از او کمک خواستند. تنها فاصله میان آنها تا رسیدن قوم یأجوج و مأجوج یک کوه فاصله بود، آنها
به ذوالقرنین گفتند؛ آیا ممکن است مال و ثروتی به تو بدهیم و تو
سدی میان ما و آنان قرار دهی؟ گفت؛ آنچه پروردگارم به من عطا کرده از مال شما بهتر است،
مرا با نیروی انسانی خود یاری کنید، برای من قطعات آهن بیاورید، مس گُداخته بیاورید تا سدی
محکم برای شما بنا کنم. به دستور ذوالقرنین کار تراشیدن آهن و مس را شروع کردند، مس را
گداختند و از آن خمیده ای مثل گِل برای تکه های آهن درست کردند، آن ها طبقه ای را به
دستور اسکندر با مس و طبق دیگر را با آهن می چیدند و میان کوه را سدی بسیار محکم بنا
کردند که قوم یأجوج و مأجوج نتوانستند از آن عبور کنند.
〰〰🌸 🌞 🌸〰〰
@sobhbekheyrshabbekheyr
〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
🌸🍃🌸🍃
#داستانک_های_حقیقی
قصه_نود_و_ششم
ملاقات با مردمی مختلف
هنگامی که ذوالقرنین از کار ساخت سد معروف خود دست کشید، به سفرش ادامه داد، در راه
به پیرمردی رسید که مشغول عبادت خدا بود و بی توجه به ذوالقرنین و سپاه عظیمش،
مشغول نماز شد. ذوالقرنین آزرده خاطر پرسید؛ عظمت و شکوه سپاهم تو را نترساند؟ مرد پاسخ داد، من با کسی مناجات می کنم که لشکریانش بیشتر و قدرتمندتر از سپاه تو است،
ذوالقرنین از مرد خواست تا مشاور و همراه او باشد. مرد گفت؛ چند شرط دارم، اول اینکه؛
نعمتی به من ببخشی که فناناپذیر باشد، دوم؛ سلامتی و تندرستی که هیچ وقت از بین نرود،
سوم؛ اکسیر جوانی که هیچ گاه پیری و ضعف در آن راه نیابد و زندگی که مرگی نداشته باشد.
ذوالقرنین گفت؛ کدامین بنده خواهد توانست این گونه باشد؟ مرد گفت؛ من در کنار کسی
هستم که تمام این خصلت ها برازنده و در قدرت اوست.
ذوالقرنین در مسیر سفر به مردی دانشمند رسید، پرسید؛ آیا می دانی آن دو چیزی که از
ابتدای خلقت پابرجا هستند و دو چیزی که با یکدیگر حرکت می کنند کدامند؟ دو چیزی را که با
هم متناقض هستند چیست و آن دو چیزی که با هم دشمن هستند چیست؟ دانشمند گفت؛
آن دو چیز که با یکدیگر حرکت می کنند ماه و خورشید است و آن دو
چیز که متناقض هم هستند، شب و روز است و آن دو چیزی که با هم دشمن هستند، زندگی
و مرگ است.
ذوالقرنین در ادامه راهش به قومی رسید که مردگان را در کنار خانه خود دفن می کردند،
پرسید، چرا چنین می کنید؟ پاسخ دادند، تا همیشه مرگ را در برابر خود ببینیم و فراموش
نسازیم. ذوالقرنین پرسید؛ چرا خانه های شما درب ندارند؟ گفتند؛ چون در میان ما هیچ دزدی
وجود ندارد و ما همه امین هم هستیم. باز پرسید؛ چرا در شهر شما هیچ قاضی و یا حاکمی
حکم نمی کند؟ گفتند؛ چون تمام رعیت های ما با هم عادلانه کار می کنند و به هم ستم نمی
کنند. هیچ وقت کارشان به دعوا نکشیده، هیچ کس از حقی که بدست می آورد، ناسپاس
نیست، هیچ احتیاجی به حاکم یا قاضی نداریم. پرسید؛ چگونه همه شما مثل هم هستید و
تفاوتی میان شما نیست؟ گفتند؛ ما در همه غم و شادی ها پشتیبان هم هستیم و به همه
لطف می کنیم. الفت و دوستی فراوانی بین ما هست که هیچ وقت جنگی نیست، ما به هوای
نفسانی خود تسلط داریم. ما از دروغ و نیرنگ و غیبت دوری می کنیم، به خاطر همین با هم
متحد هستیم، ما دارایی خود را میان هم تقسیم می کنیم. در میان ما فقیری نیست، ما حق و
عدالت را رعایت می کنیم و هیچ وقت عصبانی و تندخو نمی شویم، به درگاه خداوند همیشه
استغفار می کنیم، به خدا توکل و امید داریم هیچ وقت بلا و یا قحطی بر ما نازل نمی شود.
پدران ما بر فقیران رحم می کردند و به یکدیگر نیکی می کردند.
ذوالقرنین تصیم گرفت بعد از سفرش در میان آن قوم با سعادت زندگی اش را ادامه بدهد.
ذوالقرنین در ادامه سفر خود، پیرمردی را دید که جمجمه مردگان را زیر و رو می کند و با دقت در
آنها می نگرد، پرسید؛ علت این کار تو چیست؟ پیرمرد گفت؛ بیست سال است در این جمجمه
خیره می شوم، می خواهم انسانهای شریف و با اصل، انسانهای ثروتمند و انسانهای پست و
فرومایه را از هم بشناسم اما هرگز موفق نشدم.
〰〰🌸 🌞 🌸〰〰
@sobhbekheyrshabbekheyr
〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
🌸🍃🌸🍃
#داستانک_های_حقیقی
قصه_نود_و_هفتم
چشمه حیات
هنگامی که به شرق و غرب عالم لشگر کشید فرشته ای الهی به نام رافائل همراه او بود.
ذوالقرنین در مورد عبادت اهل آسمان از او پرسید، رافائل پاسخ داد، در تمام آسمان ملک ها به عبادت خدا مشغول می باشند. هرکسی به سجده رفته هرگز سر از آن برنمی دارد. و هرکس
به عبادت ایستاده هرگز نخواهد نشست. ذوالقرنین که شیفته حرفهای رافائل شد، از خداوند
خواست تا عمری طولانی به او بدهد، تا عبادت بیشتری بکند.
رافائل به او گفت؛ در روی زمین چشمه ای به نام عین الحیاة وجود دارد، اگر از آن بنوشی
عمری جاودانه خواهی داشت. آن چشمه در میان سرزمین تاریکی ها قرار دارد.
ذوالقرنین مدت ها به جستجو و تحقیق در مورد آن چشمه پرداخت، دانشمندان بسیاری را در
کنار خود جمع کرده، هیچ کس از محل چشمه اطلاعی نداشت، تا اینکه پسری از نسل
پیامبران در مجلس حاضر شد و گفت؛ محل دقیق چشمه را می داند. ذوالقرنین مشغول جمع
آوری سپاه شد. بسیاری از دانشمندان در کنار سربازان او آماده حرکت بودند، مردم سرزمینش
و خانواده او از رفتن او اندوهگین شدند. سپاه ذوالقرنین پس از دوازده سال گذشتن از کوهها،
دریاها به سرزمین ظلمات رسید. اطرافیان او می ترسیدند که در این سرزمین بلائی بر سر او
بیاید، به دستور ذوالقرنین قوی ترین و تیزبین ترین حیوانات برایش آماده شد و چند هزار از
دانشمندان سوار بر اسب به همراه (خضر) که فرمانده لشگر اسکندر بود. وارد وادی ظلمات
شدند. ذوالقرنین به مابقی سپاه عظیم خود دستور داد تا مدت دوازده سال بیرون سرزمین
ظلمات منتظر وی بمانند و در غیر اینصورت اگر نیامد به سرزمین خود بازگردند. خضر در کنار
ذوالقرنین بود و از تاریکی مطلق آن سرزمین آگاه بود، خضر سواره و ذوالقرنین پیاده به راه خود
ادامه می دادند تا اینکه به چشمه ای درخشنده و شیرین رسیدند، خضر زودتر از بقیه به
چشمه رسیده و خود را در آن چشمه شستشو داد و هنگامی که سعی کرد ذوالقرنین و بقیه
را پیدا کند و چشمه را نشانشان بدهد، دید که همگی راهشان را گم کرده اند. ذوالقرنین و
همراهانش به سرزمینی دیگر رسیده بودند، سرزمینی با شکوه و درخشده، در آنجا ذوالقرنین
گفتگویی با پرنده ای عجیب داشت و همچنین ملاقاتی با جوانی زیباروی و
نورانی داشت که دست بر دهان داشت و هنگامی که ذوالقرنین از او نامش را پرسید، گفت؛
من مأمور دمیدن در صور هستم، به فرمان الهی این جا هستم تا روز موعود نزدیک شود، آنگاه
سنگی به ذوالقرنین بخشید. بعد از آن ذوالقرنین به نزد سپاهیانش بیرون از وادی ظلمات
بازگشت و داستان پرنده و جوان را برای آنان گفت؛ دانشمندان در مورد سنگ و سنگینی آن
مشغول تحقیق و وزن کردن شدند. اما نتوانستند به هیچ صورتی آن سنگ را وزن کنند. تا اینکه
خضر نیز از وادی ظلمات بیرون آمد، او سنگ ذوالقرنین را در کف ترازو گذاشت و معادل آن در کفه
دیگر سنگ قرار داد، سپس مقداری خاک کنار سنگ ذوالقرنین ریخت، چیزی نگذشت که هر دو
کفه ترازو متعادل گشتند خضر رو به حاضرین گفت؛ مَثَل آدمیان به مانند این سنگ است، هر
چیز بر آن سنگ اضافه کردیم، به تعادل نریسد، اما همین که با خاک در کنار هم قرار گرفت،
متعادل گشت. مثل حکومت تو ای ذوالقرنین، با اینکه پروردگار سراسر جهان و شرق و غرب را
در اختیار تو گذاشت و همه ابرها را در قدرت تو قرار داد، بازهم درصدد بودی تا جانت را به خطر
بیاندازی و به چشمه ای برسی که پای هیچ بنده ای به آن نرسیده بود. فرزندان آدم هم این
گونه هستند تا خاک بر آنها پاشیده نشود، دست از طمع برنخواهند داشت.
〰〰🌸 🌞 🌸〰〰
@sobhbekheyrshabbekheyr
〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میخوای بدونی کدوم قسمت جلوبندی ماشینت خرابه؟
👨🔧 #مکانیک_شو
〰〰🌸 🌞 🌸〰〰
@sobhbekheyrshabbekheyr
〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
🌸خورشیــــد
✨جایش را به ماه میدهد
🌸روز به شب
✨آفتاب به مهتاب
🌸ولی مهـــــرخدا
✨همچنان با شدت میتابد
🌸امیدوارم قلب هاتون
✨پر از نور درخشان
🌸لطف و رحمت خدا باشه
شبتون در پناه خدا 🌙✨
〰〰🌸 🌞 🌸〰〰
@sobhbekheyrshabbekheyr
〰〰🌸 🌝 🌸〰〰