eitaa logo
#کانال_جامع_آرامش_مانا_
923 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
477 ویدیو
2 فایل
در کانالِ جامعِ آرامش مانا ، شما به کاربردی ترین و آخرین یافته های روانشناسی ، پزشکی ، طب سنتی ، عرفانی ، انگیزشی ،اجتماعی و ... در قالبِ پادکست، رمان ، کتاب صوتی و ... دست خواهید یافت . ادمین پاسخگو : @hr14041 #مجله_جامع_آرامش_مانا_ @sodokomahdii
مشاهده در ایتا
دانلود
آقای پزشکیان جنگه مگه چرا نامزدهارو" اینا"خطاب میکنی؟؟
آقای پزشکیان زد زیر حرف هایی که اول مناظره زده بود به همین سرعت شما نگفتید ما دستاوردی نداشتیم؟؟؟ کم کم میرسیم به بگم بگم😄
البته بعضی نقدهای پزشکیان قابل توجه بود اینو فراموش نکنیم👌
اما اما ✍🏻 پزشکیان رو ببرید اتوبان بزرگ لرستان بسمت خوزستان ببینه که فقط داخل همین یه رقم اتوبان در دل کوهستان جمهوری اسلامی ۸۰ تونل زده اندازه کل تونل های ترکیه
یه نکته عرض کنم خدمتتون: جلیلی جوری حرف میزنه که انگار داره بهشون درس میده اصن در حدش نیستن که جوابشو بدن. سطح سخنوری وتسلطش رعب آوره براشون
نتیجه مناظره امشب😊👇
تنها نامزدی که به کسی گیر نداد، نامزد یا مقامی رو نقد یا تخریب نکرد و فقط برنامه‌هاش رو گفت، جلیلی بود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دور تا پنج شنبه دل تو دلم نبود،این دوسه روز ،نه تیکه های شراره اذیتم میکرد,نه به نگاههای آلوده فرزاد حساسیت نشون میدادم . پنج شنبه رسید ،چندساعتی زودتر مرخصی گرفتم و رفتم خونه،مامان همه جارو آب و جارو کرده بود،خونمون همیشه مرتب بود ولی امروز از تمیزی برق میزد. ساعت ۶ شد ،منتظر بودم ،هیجان داشتم،از طرفی بابا اخماش تو هم بود میترسیدم بدجوری ناراضی باشه ,البته تا اینجا مامان مجبورش کرده بود تحمل کنه,مامان بهش گفته بود،خواستگار بیاد خونه بعد جواب رد بده،بذار یکی در این خونه رو بزنه،تو و دخترت بیرون در خواستگار رد میکنید ،این که نشد. زنگ در رو زدن،رفتم جلو آیینه خودمو مرتب کردم و رفتم جلو در پذیرایی. اول خواهر شاهین وارد شد ،یه خانم زیبا و با وقار بایه لبخند دلنشین ،مثل شاهین قد بلند و خوش هیکل ،صداش آروم و آهنگین بود، وقتی بهش سلام کردم،با خنده کوتاه جوابمو دادو گفت: ماشالله به پسند داداشم ،دست گذاشتی رو یکی از خوشگلای تبریزی ! پشت سرش مامانم وبابام وارد شدن ،متوجه شدم ،شاهین تعارف کرده که اونا جلوتر وارد بشن. بالاخره چشمام به دیدن شاهین روشن شد.سریع دستشو آورد جلو و خیلی ماهرانه و بدونه اینکه کسی متوجه بشه بهم دست داد،محو تماشاش بودم.کت چهار خونه سفید با خطهای آبی کم رنگ و سورمه ای تنش بود .با یه شلوار سرمه ای ،ترکیبش قشنگ بود و رو قد بلند و کشیده شاهین به زیبایی نشسته بود،تازه اصلاح کرده بود و موهاشو مرتب. بعد از تعارف و خوش آمد گویی,حرفهای معمولی زده شد،منو شاهین ،گاه گاه بهم نگاه میکردیم لبخند تحویل هم میدادیم، بعضی وقتا شاهین پاشو فراتر میذاشت و دست رو قلبش میذاشت و اشاره میکرد که مال توئه!! از این حرکاتش خنده ام میگرفت. خلاصه جلسه معارفه و خواستگاری تموم شد و قرار شد جواب رو تا یه هفته دیگه بدیم. بعداز رفتن شاهین و خواهرش،بابا منو صدا کردو گفت: منکه قبلا هم گفتم: تورو به فارس جماعت نمیدم، سرم پایین بود ،چشمام پراشک شد ،با بغض گفتم: مگه مامان چه بدی داره؟؟ شما که خودت عاشقش هستی ،تحمل یه ساعت دوریشو نداری!! بابا گفت: برای پسرم از فارسا زن میگیرم ،اگر دلش خواست ،اما دخترمو به فارسا نمیدم. اشکام داشت رو صورتم می غلطید که پاشدم برم بیرون که گفت: هفته دیگه دیره،امشب زنگ بزنید بگید ،دختر نمیدیم. درو پشت سرم با حرص بستمو رفتم تو اطاقم سرمو تو بالش فرو کردم و با صدای بلند گریه کردم،یه ساعتی تو حال خودم بودم که مامانم اومدو گفت: پاشو خودتو جمع کن ،آسمون به زمین نیومده که! گفتم: برای من اومده،من دیونه میشم. گفت: آخرش یه ماهه، بعد یادت میره نشستم جلوش ،چشمام پف کرده بودو صورتم حسابی قرمز شده بود گفتم : خواهش میکنم،مامان رگ خواب بابا دستته،باهاش صحبت کن ،خواهش میکنم. گفت: فکراتو کردی!؟ پشیمون نمیشی!؟ فردا نگی من اصرار کردم شما چرا منو دادید؟ گفتم : خیلی وقته دارم بهش فکر میکنم ،خیلی خوش قلب و مهربونه به خدا راست میگم. یه پوفی کردو از اطاقم بیرون رفت. برای شام سر سفره نرفتمو گفتم سیرم. صبح چشمام بس که پف کرده بود باز نمیشد،رفتم دست و صورتمو بشورم،جلوی در دستشویی با بابا روبه رو شدم،سرمو پایین انداختم و آروم سلام کردم،با اخم یه نگاهی کردو زیر لب گفت: لا اله الا الله سر سفره دوتا لقمه به زور قورت دادم و تشکر کردم و پاشدم. پشت در بودم که بابا پرسید : این دختره چش شده؟ مامان:دلش گیره بابا: من حرفمو زدم مامان: دل ترک و فارس نمیشناسه قبل از اینکه بزرگ بشه و به سن ازدواج برسه بهش میگفتی،از فارسا خوشش نیاد. بابا: خانم جان مثل اینکه باید اول به تو حالی کنم. مامان: حالیمه،بابای منم میگفت: از ترک دختر بگیر ،به ترک دختر نده،چی شد آخرش دخترشو به یه ترک داد ،ما بد بخت شدیم؟ حرف همو نفهمیدیم،این افکارو بریز بیرون ،ترک و فارس نداره،باید همو بخوان این مهمه مرد!! بابا: خانم جان پسره کس و کار نداره ... هنوز حرفش تموم نشده بود که مامان گفت: کی گفته هرکی با پدرو مادرو چهارتا خاله و عمه پاشه بیاد خواستگاری دختر تو خوشبخت میکنه،خب فوت شدن ،این چه حرفیه،مسئله مهم اینه که کاریه،جمع کنه،درد کشیده است،قدر زندگیشو میدونه ادامه دارد