#پارت۵۳
#نزدیکهای دور
چند لحظه ای مکث کردم و بعد گفتم : چند دقیقه ای بیرون کار دارم!
بابک نگام میکردواز تیره شدن رنگ صورتش فهمیدم خیلی عصبانیه،حق هم داشت ،فضولیی کرده بودم که اصلا براش خوشایند نبود.
خودشو جمع و جور کردو گفت: خواهش میکنم بفرمایید.
رفتم بیرون و یکراست رفتم پیش نگار ،نگار تا منو دید از جاش بلند شد و گفت: به به درسا خوب پیش میره ؟؟ زنگ تفریح تونه.
نزدیکش شدم و ریز خندیدم و گفتم: یه زندونی رو جایگزین کردم و فرار کردم...!
نگار: کی؟نکنه آشا اومده؟
گفتم : آره ،بابک از اومدنش اصلا استقبال نکردکه هیچ یه غر غری هم کرد.
نگار اخماشو تو هم کردو گفت: آیدا اصلا خنده دار نیست،آشا دوسش داره،آشا فکر نمی کرد بازیچه است!!!
خندمو جمع و جور کردم و رویه صندلی نشستم و یه آن به وضعیت خودمو سامان فکر کردم،...
من: آره خب نگار جان از این نظر بهش فکر نکرده بودم،من به خودم و دست به سر شدن بابک میخندیدم.
نگار گفت: آشا میترسه وجود تو براش یه خطر بزرگ باشه،...بهش حق میدم.
🔻🔻🔻🔻🔻
چند روزی کلاس درس بابک ثبوتی و من رو روال خودش پیش رفت و من سعی میکردم ،تمام نکات رو مو به مو تو ذهنم جای بدم و دیگه خبری از آشا نشد،یه روز یه مشکلی رو بهونه کردم و رفتم دبیرخونه،
آشا نبود،کارمو طول دادم تا آشا اومد ،رفتم سر میزشو گفتم: آشا جان این لیستو برام ادیت کن انگار یه مشکلی داره؟!
یه نگاه به لیست کردو گفت: خانم دشتی تاریخ این لیست جدید نیست،اشتباها دست شماست،چند لحظه بشینید براتون لیست جدید رو در بیارم ،
تشکر کردم ،در حالیکه خودم هم میتونستم اینکار انجام بدم,ا ما با متانت این کارو انجام داد،منم داشتم نگاهش میکردم،ورم صورتش از بین رفته بود،فرم بینیش یه مدل فانتزی نبود برای همین به ملاحت صورتش اضافه شده بود،لبای قلوه ایش و گونه های برجسته اش کاملا طبیعی بود،متوجه شدم اهل غلو نیست واین یه امتیاز قابل تحسین بود.
سرشو بلند کرد و گفت: خانم دشتی آماده شد بفرمایید.
از جام بلند شدم و گفتم: شماو نگار برام با همه فرق میکنید ،اسممو صدا کنید ،خوشحالم میکنید،لبخندی زدو کمی گونه هاش سرخ شد و گفت: آیدا جون خوبه که دمخور هستید،چشم ...
نذاشتم حرفش تموم بشه ،گفتم: ساعت استراحت ،کافی شاپ شرکت منونگار منتظرتیم.
با تعجب نگام کردو گفت: مزاحم نباشم.
گفتم : نه آشاجان خوشحال میشم بیایی
تو شوک بود که اطاقو ترک کردم.
رفتم پیش نگار وگفتم که ساعت استراحت با آشا قرار داریم ،با تعجب و خنده پرسید: چه میکنی دختر،دست تو لونه زنبور؟
گفتم: نه میخوام کندو رو جابجا کنم.
ساعت یازده رفتم پایین،نگار نشسته بود،گفتم سفارش دادی ؟؟
گفت: خانم جان اجازه بده مهمونمون بیاد.
بعد به در ورودی نگاه کردو گفت: آشا اومد ،چقدر کند قدم میزنه،بیچاره هنوز تو کف برخورد توئه .
نزدیک شد،بهش دست دادیم و سفارشمونو دادیم.
آشا گفت: ممنون آیدا جان،نمیدونم منظورتون از دعوتم چی بوده ،اما هرچی که هست ،من آمادگیشو دارم.
سرشو پایین انداخت و احساس کردم چشماش پر شده،سریع جو رو تغییر دادم و گفتم: آشا برای دوستی چه منظوری بالاتر از خانمیت ،عزیزم من همیشه گلچینم.باورکن،اگر ناراحت نمیشی ما باهم دوستیم،اما زیادم دوست ندارم از دوستیمون برای بقیه
توضیح بدم.
بعد دست دوتاشونو گرفتمو گفتم: ما یه مثلث دوستی داریم،همینو بس
نگار گفت: چه خوب ،منکه هم باتو هم با آشا دوستی دارم .
آشا هنوز باورش نمی شد و فکر میکرد من نقشه اذیت کردنشون دارم.
خیلی آروم گفت: ممنون که منو تو جمع صمیمیتون قبول کردید .
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
سلام
روزتون بخیردوستان همراه
امروز پارت ۵۴ رمان نزدیکهای دور در کانال درج میشه
تاسوعا و عاشورا کانال تعطیله
چهارشنبه ان شاالله یه سوکوی جایزه دار
۳۰۰ هزارتومنی در کانال درج خواهد شد
و به قید قرعه از میون جوابهای صحیح به برنده اهدا خواهد شد...
تقلب ممنوع❌
چون متوجه میشیم و ازدور قرعه کشی اسم کسیکه تقلب کرده حذف خواهد شد
عزاداریهاتون قبول
مارو از دعای خیرتون فرامدش نکنید🙏
یاحسین💫
.
#پارت۵۴
#نزدیکهای دور
ساعت ۱۰ شب بود که با صدای زنگ گوشیم ،رفتم سراغ تلفنم،اما مامان که نزدیکتر بود ،گوشی برداشت و گوشی رو داد به من و ،با عصبانیت گفت: آیدا بااین پسره در ارتباطی؟
آب دهانمو قورت دادم و گفتم: مامان توضیح میدم.
مامان : من برات قبلا توضیح دادم،مسخره مردم نیستم که از طرفی قرار خواستگاری بذارم ،از طرف دیگه دخترم با یه پسر معلوم الحال که خانواده آشفته اش رو نمیتونه جمع و جور کنه،سر و سری داشته باشه.
من: مامان مشکل پدر و مادر سامان به سامان ارتباطی نداره،شنیدید که خودش برای کمتر شدن این تنش اقدام کرده،مامان ،معلوم الحال یعنی چی؟؟ چی باعث شده در مورد سامان این حرفو بزنید.
(سامان که دید گوشی رو جواب نمیدم ،تماس رو قطع کرد)
مامان: ببین آیدا موقعیت منو باباتو خراب نکن،برای آینده خودت فکرای اساسی داشته باش،عشق و عاشقی مال دخترای بی برنامه هست، که میخوان یه موقعیت جذاب جدید ایجاد کنن.
حرفهای مامانو نمیشنیدم،جلسه خواستگاری بدونه نظر من ؟؟ مگه تو عصر حجر زندگی میکنیم.!!!
سرم پایین بودو قطره قطره غلتیدن اشکهامو که سرازیر شده بودنو تماشا میکردم.
مامانم لحن صداشو تغییر داد و گفت: عزیزم خیلی دخترا, از خداشونه کسی مثل بابک دورو ورشون باشه و خودشونو یه جوری بچسبونن بهش،اینقدر خدا دوستت داره که بابک خودش تو رو میخواد ،میدونی چی میگم،خواهشا بفهم آینده ات رو خراب نکن.
همینطور که داشت موهامو نوازش میداد ،گفت: یه روزی توهم مادر میشی ودرک میکنی یه مادر چرا اینقدر دلش پی خوشبختی فرزندش هست!!
::سلاااام،اینجا چه خبره؟
صدای بابا پدرام بود,ا ز کنارش رد شدم و سلام کردم .
بابا گفت: آیدا نمیخوایی بپرسی کجا بودم؟
بهش نگاه کردم،جلو اومدو گفت: کی نازدونه منو اذیت کرده؟
مامان: مشکلی نیست پدرام جان ،حلش کردیم ،خب مادرجون و باباجون چطور بودن؟
سرجام ایستادم و برگشتم طرف بابا و گفتم: رفته بودید شمال؟
بابا: بله،یه مسئله کاری بود که باید یه سر میرفتم ،با نماینده ی یکی از شرکتهایی که باهاشون ارتباط داریم ،برای همکاری تو برجهای عظیم زاده و برپا کردن یه شعبه تجاری روانه شمال شدم،یه سرهم به باباجون و مادرجون زدم.
پرسیدم: خوب بودن ،آخ که چقدر دلم براشون تنگ شده.
دلم که پر بود دوباره اشکام سرازیر شد.
بابا: خوب بودن،سلام رسوندن و برات سوغاتی فرستادن.
بعد یه ماهی سفید بزرگ و سرحالو نشون دادو گفت: برای یه ماهی شکم پر دورهمی ،چی بهتر از این؟
تو گریه خنده ام گرفت و گفتم: قربونشون برم ،که اینقدر مهربونن
بعد رفتم تو اطاقم و رو تختم دراز کشیدم،از سرنوشت شومی که انتظارمو میکشید متنفر بودم.فکر میکردم ،ازدواج اجباری مال قصه هاست و دست مایه ی فیلمسازها!!! ،اما الان خودم ،تو زندگی واقعی ،نقش اول این بدبختی رو داشتم .
تقه ای به در خوردو بعد از یه مکث کوتاه بابا وارد شد،اومدوروی لبه تختم نشست و گفت: آیدا, عزیزم چی شده،چه مشکلی بوده که سارا میگه حل شده؟
فهمیدم از مامانم هیچ سوالی نکرده،ولی خوب صحبت خواستگاریه حتما خودش خبر داره.
یه آهی کشیدمو گفتم: هیچی بابایی،مسئله ی مهمی نیست،تمام مشکل امشب سر خوشبخت شدن من بود،که متوجه شدم ،مامان سارا و شما جلو جلو فکر همه چی رو کردید.
اخماشو تو هم کشید وگفت: این حرفت یعنی چی؟ چرا با کنایه حرف میزنی؟
خودمو جمعو جور کردم و در حالیکه بغضمو قورت میدادم تا صدام در بیاد گفتم: بابا پدرام نمیخواستید برای خواستگاری پسر
ثبوتی نظر منو هم بپرسید،آینده من دخیل بود یا آینده شغلی شما ...
دیگه گریه امونم نداد.
بابا پدرام سرمو تو بغلش گرفت و گفت : این مسئله گریه نداره،احتیاج به زمان داریم تا سارا متوجه اشتباهش بشه،من میدونم که از بابک خوشت نمیادومنم پدری نیستم که ازت به عنوان یه ابزار پیشرفت ،و تضمین موقعیتم استفاده کنم،اما میدونی به جای بحث کردن ،کارمو انجام میدم،نگران یه ازدواج ناخواسته نباش،اما برای آینده ات سنجیده عمل کن.
حرفهای بابا پدرام آرومم کرد اینقدر آروم که داشت خوابم میگرفت ،بابا سرمو رو بالش گذاشت و گفت : شب بخیر دختر کوچولوی من...
خنده ام گرفت.
با خنده گفت: بایدم بخندی،تا چند دقیقه پیش با مامانت سر مسئله ازدواجت بحث داشتید،اما الان دارم بهت میگم ,دختر کوچولو!
هنوزم برام همون آیدا کوچولو هستی که چشمای درشت و مشکیشو با دنیا عوض نمیکنم...
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
سلام و عرض ادب
خدمت دوستان عزیز
جدول سودوکوی امروز ،جدول مسابقه جایزه داره
لطفا تقلب نکنید
چون تو مسابقه شرکت داده نمیشید...
تا ۳۱ تیرماه مهلت ارسال جواب سودوکوهست...
به قید قرعه یک برنده داریم که مبلغ ۳۰۰ هزار تومان جایزه دریافت میکنن.
لطفا اینجا جواب مسابقه رو ارسال کنید👇👇👇
@Ghazi_7232
#پارت۵۵
#نزدیکهای دور
بعداز رفتن بابا گوشیمو باز کردم،از طرف سامان پیام داشتم
:: سلام عزیزم،خوبی؟ تماس گرفتم حالتو بپرسم ،جواب ندادی!!!!
چند دقیقه ی دیگه اسفند شروع میشه، تبریک به همه متولدین اسفندماه و یه تبریک خاص برای آیدای عزیزم ،که آخرین ماه زمستونو با تولدش بهاری کرد💋
پیام دادم:: مهربونم سرم اینقدر شلوغ بود که ماه تولدمو یادم رفته بود.ممنون که به فکری،ببخش نتونستم جواب بدم ،موقعیتش نبود،دلم .....برات....یه...ذره....شده
💘💘💘
سامان جواب داد: همون یه ذره رو میخوام تحویلش بگیرم،تو دل نگهدار نیستی ،کشتی بدبختو😉
پیام دادم: دوست دارم زودتر ببینمت.
سامان: چشم خیلی زود💋
🔻🔻🔻🔻
دو سه روزی از این ماجرا گذشت،سامان دیگه تماس تلفنی نگرفت،فقط خیلی کوتاه جواب پیامهامو میداد.
یه روز نگار اومد تو اطاقمو گفت: خبر جدید!!
من: چی؟
نگار: یه فرد جدید استخدام شرکت شده!!
من: خوب! اینکه اکثرا اتفاق بیفته!
نگار: یه پسر خوشگل و خوش تیپ!
من: مبارک صاحبش باشه!!
نگار: شاید صاحب نداشته باشه!!
من: یه خوشگل بی صاحب نوبره!
بعد هردو زدیم زیر خنده.
نگار: میدونی برای چی استخدامش کردن؟
من: نه
نگار: تموم کارهای کامپیوترهای شرکت رو بهش ارجا میدن
من: خوبه ،به داد لپ تاپ ماهم برسه ! راستی مگه متصدی کامپیوتر نداریم؟؟
نگار: داریم،اما خودشون ده جا تماس میگیرن تا مشکلو پیدا کنن، یه همچین شرکتی ،یه کارشناس درست و حسابی میخواد!!
من: جالبه!!
نگار: باید با این شماره تماس بگیری.
ویه شماره جلوم گذاشت.
من: فامیلیش ؟؟؟
نگار : پژواک
من: چی؟؟؟
ضربان قلبم بالا گرفت،از سامان چیزی به نگار نگفته بودم،برای همین ،خودمو کنترل کردمو گفتم:
اسمش؟؟
نگار: نمیدونم،دیگه اینقدر اطلاعات ندارم .
از این که هنوز اطاقم کامل مستقل نشده بود ،حرصم گرفت،به محض اینکه نگاررفت،به اطاق بابک رفتمو گفتم: آقای ثبوتی کی اطاقم مستقل میشه،منکه کارمو کامل و بدونه نقص انجام میدم.
بدونه اینکه سرشو بالا بیاره ،بهم نگاه کردو گفت:تو که زندونی نیستی! چی اذیتت میکنه؟؟؟
من: بدقولی!!!
به صندلیش تکیه دادو دستی رو لباش کشیدو گفت: منم از بدقولی متنفرم!!
به طرف اطاقم رفتم و گفتم: پس لطفا به قولتون عمل کنید .
دنبالم اومد و تو چارچوب در ایستادو گفت: این چارچوب سرجاش هست!قول اینو ندادم.
دندونامو بهم فشار دادم،میخواستم چیزی بگم که ،منصرف شدم تا لج نکنه و کارو تموم کنه.
فقط با سرم حرفشو تأیید کردم.
آخر وقت بود که ،صدای بابک اومد که میگفت: بفرمایید.
کسی وارد شد ،و گفت: پژواک هستم.
آروم بلند شدم و خودمو به دیوار مشترک بین دو اطاق چسبوندم،
حرکت تند و سریع طپش قلبم از رو مانتو مشخص بود،خدای من سامان بود،اما آخه چطوری تونسته بود وارد شرکت بشه،حتی به عنوان نیروی کار استخدام بشه.
خدا خدا میکردم ،بابک منو صدا نکته که مثلا منو با سامان آشنا کنه،دستمو رو قلبم گذاشتم .بابک بعد از مختصری صحبت کردن گفت:وضعیت نت وکامپیوترها أسف باره،امیدوارم با وجود شما دیگه مشکلی نداشته باشیم.
سامان: تمام سعیمو میکنم.
راستی علی الحساب یه لپ تاپ داریم که یکی از همکارهارو اذیت میکنه ،اونو بیارم....
هنوز حرف تموم نشده بود که سامان گفت: شما اجازه بدید ،مشکل نت شرکت حل بشه ،لپ تاپ شما در اولیته.
دیگه داشتم غش میکردم،بابک میخواست لب تاپ منو بده به سامان ، اصلا دوست نداشتم تو این موقعیت و حالت زندانی بودن پیش بابک ،با سامان ملاقات کنم،تا حالا خودش بروز نداده،منم صبر میکنم تا اطاقم مستقل بشه بعد...
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca