eitaa logo
#کانال_جامع_آرامش_مانا_
916 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
451 ویدیو
2 فایل
کانال جامع شامل : سودوکو ، مسائل روانشناسی و بیان اندیشه های ناب ، رمان ، مسابقه کاتبین مولا و ... ادمین پاسخگو : @hr14041 #مجله_آرامش_مانا @sodokomahdii eitaa.com/sodokomahdii این کانال وابسته به خداست.
مشاهده در ایتا
دانلود
پارت ۵۱ و ۵۲👇
دور نگار اطاقو ترک کرد،منم از فرصت استفاده کردم ،چندتا عکس از اطاقم گرفتم،و فرستادم برای سامان سامان آن نبود ،بنابراین نشستم و اسامی و وظایف و اساسنامه شرکت رو مطالعه کردم،چیز زیادی دستگیرم نشد،اما میدونستم ،خیلی زود از همه چی سر درمیارم. یه دستمو زیر چونه ام گذاشتم ،با یکی دیگه یه ضرب انگشتی گرفتمو اطرافمو دید زدم. بابک داخل شد(البته در اطاق من باز بود) و اومد جلو و پرسید : مشکلی پیش نیومد؟! گفتم: چه مشکلی؟ دستی پشت سرش کشید و گفت: آیدا جان منظورم هر نوع مشکلیه،هر مسئله ای که برات مبهم بود حتما با من در میون بذار! با اخم تو صورتش نگاه کردم،پسره پررو تا چند لحظه پیش خانم دشتی بودم،یه دفعه چه صمیمی شد! اخمامو جمع کردمو گفتم:ممنون آقای ثبوتی مشکلی ندارم. بعد سرمو انداختم پایین و رو لیستها زوم کردم، بلکه زحمتو کم کنه. برو بر داشت نگام میکرد،دوست نداشتم دست وپامو گم کنم،بنابراین اصلا بهش نگاه نکردم،از خیره شدن خسته شد و رفت بیرون،تو آستانه در بود که گفتم : شما دیگه زحمت نکشید،برای سوال یا مشکل خودم میام . کلمه آخرو با تحکیم گفتم،بلکه حالیش بشه حوصله اش رو ندارم. گفت: خوبه ،باشه واطاقو ترک کرد. تا ساعت پایان کار نه من بیرون اومدم ،نه بابک جرأت کرد بیاد داخل،از مقرارتی که وضع کرده بودم ،خوشحال بودم،داشتم میزمو جمع و جور میکردم که صدا کرد، : خانم دشتی لطفا تشریف بیارید! رفتم تو اطاقش،یه جفت کلید جلوم گذاشت و گفت،این کلید اطاق من و کلید اطاق شماست،همراه داشته باشید. کلیدهارو برداشتم و گفتم: یه مشکلی هست! سرشو بالا کردو گفت: بگو گوش میکنم. اه ......این پسر چرا هر دفعه مدل حرف زدنشو تغییر میده،...بازم پسرخاله شد. گفتم : میشه اطاقم در دیگه ای به طرف بیرون داشته باشه،اینطور راحترم. بابک کمی تو فکر رفت و دستی رو ته ریشش کشید و گفت: کارآموزیتون تموم بشه ،برای اونم یه فکری میکنم.....دیگه؟ گفتم: خوبه،سعی میکنم دوره کارآموزیم کمترین تایمو داشته باشه.خسته نباشید. دیگه منتظر نشدم جواب بده و سریع از اطاقش بیرون اومدم. تو راهرو نگارو دیدم،اومد جلو و گفت: اولین روز کاری چطور بود؟ گفتم: بد نبود،اما حوصله ی این پسره رو ندارم . نگار: کی ؟ آقای ثبوتی؟؟ حوصله ی اونو فقط اون دختره تو دبیر خونه داره! گفتم: کی؟ دبیرخونه دونفرن. گفت: آشا مقدم گفتم: چطور؟؟ گفت: تا چند وقت پیش خیلی جیک جیک داشتن،الان پنج شش ماهی هست که بابک ثبوتی ازش دوری میکنه،اما دختره هنوزم مث کَنه بهش چسبیده ,یه سری عمل زیبایی هم انجام داده بلکه نظر بابک ثبوتی رو به خودش جلب کنه. نگار ساکت شد!! گفتم : خب! گفت: کافیه ،گشنمه اطلاعات لوود نمیشه. زدم به پهلوش و گفتم: ای نگارشیطون! ،خوب اطلاعات داریا... https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
دور ساعت ۳ رسیدیم خونه،خیلی گرسنه ام بود،رو به مامان گفتم: چرا تو شرکت ناهار نمیدید؟؟ مامان گفت: تصمیم هیئت مدیره است و همه هم قبول کردن ،اما میان وعده که داریم . گفتم :بله و ناهار به وقتش خوبه مامان گفت : هرچقدر از ساعت ظهر برای خوردن ناهار بگذره همونقدر برای بدن بهتره،وشما دختر لوس من کنار باباجون و مادر جون زیادی بهت خوش گذشته. وقتی مامان گفت ,باباجون و مادرجون ،یه دفعه بد جوری دلتنگشون شدم،واقعا دوتا فرشته ان که خدا برای منو بابا از آسمون فرستاده بعداز ناهار برای استراحت به اطاقم رفتمو پیامهای سامانو مرور کردم،ترلان هم از دلتنگی هاش نوشته بود. یه پیام از نگار برام رسید!! نگار: خوبی؟ خوابی؟ خونه ای من: داری کلمه از «خ» صرف میکنی؟ خوبم ،خواب نیستم،خونم نگار: در مورد آشا مقدمی چیزی به خانم خسروی نگیا.... من: اگه به مامانم بگم چی میشه؟؟ نگار: هیچی ،مامانت میفهمه خیلی زود اطلاعت گذاشتم کف دستت ،از دیدارتون محروم میشم من: باشه ،مطمئن باش 🔻🔻 اگر نگار نمیگفت هم من به مامان چیزی نمی گفتم ،اما راضی و خوشحال بودم از اینکه متوجه همچین خبری شدم. صبح فردا تو شرکت ،مشغول وارسی بقیه لیستها شدم که بابک داخل شد و گفت: امروز طریقه درج سفارشهارو براتون توضیح میدم ،وچون اساسا واردات ما قطعات کوچک ماشین هست ،باید نام و کاربرد قطعات سفارشی رو تا حدودی بدونی. بعد لیستو جلوم گذاشت و صندلی کناری رو هل داد سمت خودش و نشست .نزدیک به یه ساعت صحبت کرد و توضیح داد تا اینکه خودش خسته شدو دست کشید،تمام حواسم جمع بود تا این دوران کارآموزی رو زودتر تموم کنم و از دیدار اجباریشون خلاص بشم. رو کرد به منو گفت: چی میخوری سفارش بدم؟ دلم یه نوشیدنی داغ شیرین میخواست اما برای اینکه پر رو نشه گفتم: یه لیوان آب! با تعجب نگام کردو منم سرمو خم کردم رو برگه ها که مثلا دارم مطالعه میکنم، رفت بیرون از اطاق و یه سفارش تلفنی داد و برگشت تو اطاقم ،بعد چندتا سوال ازم پرسید ،که خدا و شکر همه رو جواب دادم، بایه لبخند بی مزه گفت: مثل اینکه خیلی دوست داری یه اطاق مستقل داشته باشی؟ گفتم : چطور ؟ گفت: شش دونگ حواستو جمع میکنی. پسره ی پر رو نه پس ،حواسم به شماباشه ،چی فکر کرده پیش خودش ،اینقدر برای پول و موقعیت باباش ،دخترا زیادی خرجش کردن که همه رو بایه چشم میبینه... داشتم تو دلم غر غر میکردم که صداش منو به خودم آورد . بابک: آیدا اگر انعطاف پذیر نباشی ،بهت سخت میگذره ،یه کم با اطرافت مهربونتر باش.. نه دیگه این جواب میخواست،دستمو مشت کردمو در حالیکه سعی میکردم ،خودمو کنترل کنم گفتم: انعطاف معنیهای زیادی داره،من در مقابل مسئله ای که دلمو شاد کنه،نگاهمو درک کنه، ورو‌من ارزش مالی نذاره منعطفم وراضی... داشتم ادامه میدادم که کسی وارد شد تا داخل اطاق نشده بود نمیتونستیم ببینمش. بابک بلند شد و به اطاق خودش رفت که صدای پچ پچ شنیدم. گوشامو تیز کردم بابک: اینجا چکار میکنی؟ گفتم یه کارآموز جدید دارم سرم شلوغه صدای یه خانم اومد که میگفت : دلم برات تنگ شده ،چند روزیه ندیدمت،چرا جواب پیامهامو نمیدی؟ شصتم خبردارشد که این خانم باید آشا باشه ،خودمو مرتب کردم و یه سرفه کوچولو کردم و رفتم داخل بابک تا منو دید مات شد،گفتم : میشه در مورد این بند اطلاعت بیشتری بدید؟ عمدا نه از اسم بابک ونه از فامیلیش استفاده کردم تا آشا تو دوگانگی ارتباط ما بمونه و تلاششو بیشتر کنه تا یه چیزهایی دستگیرش بشه....(میدونم بد جنسی بود،اما به یکی مثل آشا برای پریشون کردن افکار بابک احتیاج داشتم) بابک به تته پته افتادو گفت: این مسئله زیاد مهم نیست خودتونو درگیر نکنید...( یعنی محترمانه لطفا برید) رو کردم به آشا و گفتم: من قبلا شمارو ندیدم،آشا که هنوز ورم عملهای انجام شده رو صورتش کاملا خوب نشده بود گفت: پارسال تو مراسم بهترینهای شرکت ،من کنارتون بودم. چشمامو ریز کردمو گفتم: آاااااشاااا آشا مقدمی ،درسته؟ سرشو به علامت مثبت تکون دادو چنان با حسرت به منو بابک نگاه کرد که دلم کباب شد،اما برای کباب شدن زود بود باید پاتک نقشه های بابک رو از روی همین نگاه مظلوم عملی میکردم https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دور چند لحظه ای مکث کردم و بعد گفتم : چند دقیقه ای بیرون کار دارم! بابک نگام میکردواز تیره شدن رنگ صورتش فهمیدم خیلی عصبانیه،حق هم داشت ،فضولیی کرده بودم که اصلا براش خوشایند نبود. خودشو جمع و جور کردو گفت: خواهش میکنم بفرمایید. رفتم بیرون و یکراست رفتم پیش نگار ،نگار تا منو دید از جاش بلند شد و گفت: به به درسا خوب پیش میره ؟؟ زنگ تفریح تونه. نزدیکش شدم و ریز خندیدم و گفتم: یه زندونی رو جایگزین کردم و فرار کردم...! نگار: کی؟نکنه آشا اومده؟ گفتم : آره ،بابک از اومدنش اصلا استقبال نکردکه هیچ یه غر غری هم کرد. نگار اخماشو تو هم کردو گفت: آیدا اصلا خنده دار نیست،آشا دوسش داره،آشا فکر نمی کرد بازیچه است!!! خندمو جمع و جور کردم و رویه صندلی نشستم و یه آن به وضعیت خودمو سامان فکر کردم،... من: آره خب نگار جان از این نظر بهش فکر نکرده بودم،من به خودم و دست به سر شدن بابک میخندیدم. نگار گفت: آشا میترسه وجود تو براش یه خطر بزرگ باشه،...بهش حق میدم. 🔻🔻🔻🔻🔻 چند روزی کلاس درس بابک ثبوتی و من رو روال خودش پیش رفت و من سعی میکردم ،تمام نکات رو مو به مو تو ذهنم جای بدم و دیگه خبری از آشا نشد،یه روز یه مشکلی رو بهونه کردم و رفتم دبیرخونه، آشا نبود،کارمو طول دادم تا آشا اومد ،رفتم سر میزشو گفتم: آشا جان این لیستو برام ادیت کن انگار یه مشکلی داره؟! یه نگاه به لیست کردو گفت: خانم دشتی تاریخ این لیست جدید نیست،اشتباها دست شماست،چند لحظه بشینید براتون لیست جدید رو در بیارم ، تشکر کردم ،در حالیکه خودم هم میتونستم اینکار انجام بدم,ا ما با متانت این کارو انجام داد،منم داشتم نگاهش میکردم،ورم صورتش از بین رفته بود،فرم بینیش یه مدل فانتزی نبود برای همین به ملاحت صورتش اضافه شده بود،لبای قلوه ایش و گونه های برجسته اش کاملا طبیعی بود،متوجه شدم اهل غلو نیست واین یه امتیاز قابل تحسین بود. سرشو بلند کرد و گفت: خانم دشتی آماده شد بفرمایید. از جام بلند شدم و گفتم: شماو نگار برام با همه فرق میکنید ،اسممو صدا کنید ،خوشحالم میکنید،لبخندی زدو کمی گونه هاش سرخ شد و گفت: آیدا جون خوبه که دمخور هستید،چشم ... نذاشتم حرفش تموم بشه ،گفتم: ساعت استراحت ،کافی شاپ شرکت منو‌نگار منتظرتیم. با تعجب نگام کردو گفت: مزاحم نباشم. گفتم : نه آشاجان خوشحال میشم بیایی تو شوک بود که اطاقو ترک کردم. رفتم پیش نگار و‌گفتم که ساعت استراحت با آشا قرار داریم ،با تعجب و خنده پرسید: چه میکنی دختر،دست تو لونه زنبور؟ گفتم: نه میخوام کندو رو جابجا کنم. ساعت یازده رفتم پایین،نگار نشسته بود،گفتم سفارش دادی ؟؟ گفت: خانم جان اجازه بده مهمونمون بیاد. بعد به در ورودی نگاه کردو گفت: آشا اومد ،چقدر کند قدم میزنه،بیچاره هنوز تو کف برخورد توئه . نزدیک شد،بهش دست دادیم و سفارشمونو دادیم. آشا گفت: ممنون آیدا جان،نمیدونم منظورتون از دعوتم چی بوده ،اما هرچی که هست ،من آمادگیشو دارم. سرشو پایین انداخت و احساس کردم چشماش پر شده،سریع جو رو تغییر دادم و گفتم: آشا برای دوستی چه منظوری بالاتر از خانمیت ،عزیزم من همیشه گلچینم.باورکن،اگر ناراحت نمیشی ما باهم دوستیم،اما زیادم دوست ندارم از دوستیمون برای بقیه توضیح بدم. بعد دست دوتاشونو گرفتمو گفتم: ما یه مثلث دوستی داریم،همینو بس نگار گفت: چه خوب ،منکه هم باتو هم با آشا دوستی دارم . آشا هنوز باورش نمی شد و فکر میکرد من نقشه اذیت کردنشون دارم. خیلی آروم گفت: ممنون که منو تو جمع صمیمیتون قبول کردید . https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
سلام روزتون بخیردوستان همراه امروز پارت ۵۴ رمان نزدیکهای دور در کانال درج میشه تاسوعا و عاشورا کانال تعطیله چهارشنبه ان شاالله یه سوکوی جایزه دار ۳۰۰ هزارتومنی در کانال درج خواهد شد و به قید قرعه از میون جوابهای صحیح به برنده اهدا خواهد شد... تقلب ممنوع❌ چون متوجه میشیم و ازدور قرعه کشی اسم کسیکه تقلب کرده حذف خواهد شد عزاداریهاتون قبول مارو از دعای خیرتون فرامدش نکنید🙏 یاحسین💫 .
دور ساعت ۱۰ شب بود که با صدای زنگ گوشیم ،رفتم سراغ تلفنم،اما مامان که نزدیکتر بود ،گوشی برداشت و گوشی رو داد به من و ،با عصبانیت گفت: آیدا بااین پسره در ارتباطی؟ آب دهانمو قورت دادم و گفتم: مامان توضیح میدم. مامان : من برات قبلا توضیح دادم،مسخره مردم نیستم که از طرفی قرار خواستگاری بذارم ،از طرف دیگه دخترم با یه پسر معلوم الحال که خانواده آشفته اش رو نمیتونه جمع و جور کنه،سر و سری داشته باشه. من: مامان مشکل پدر و مادر سامان به سامان ارتباطی نداره،شنیدید که خودش برای کمتر شدن این تنش اقدام کرده،مامان ،معلوم الحال یعنی چی؟؟ چی باعث شده در مورد سامان این حرفو بزنید. (سامان که دید گوشی رو جواب نمیدم ،تماس رو قطع کرد) مامان: ببین آیدا موقعیت منو باباتو خراب نکن،برای آینده خودت فکرای اساسی داشته باش،عشق و عاشقی مال دخترای بی برنامه هست، که میخوان یه موقعیت جذاب جدید ایجاد کنن. حرفهای مامانو نمیشنیدم،جلسه خواستگاری بدونه نظر من ؟؟ مگه تو عصر حجر زندگی میکنیم.!!! سرم پایین بودو قطره قطره غلتیدن اشکهامو که سرازیر شده بودنو تماشا میکردم. مامانم لحن صداشو تغییر داد و گفت: عزیزم خیلی دخترا, از خداشونه کسی مثل بابک دورو ورشون باشه و خودشونو یه جوری بچسبونن بهش،اینقدر خدا دوستت داره که بابک خودش تو رو میخواد ،میدونی چی میگم،خواهشا بفهم آینده ات رو خراب نکن. همینطور که داشت موهامو نوازش میداد ،گفت: یه روزی توهم مادر میشی ودرک میکنی یه مادر چرا اینقدر دلش پی خوشبختی فرزندش هست!! ::سلاااام،اینجا چه خبره؟ صدای بابا پدرام بود,ا ز کنارش رد شدم و سلام کردم . بابا گفت: آیدا نمیخوایی بپرسی کجا بودم؟ بهش نگاه کردم،جلو اومدو گفت: کی نازدونه منو اذیت کرده؟ مامان: مشکلی نیست پدرام جان ،حلش کردیم ،خب مادرجون و باباجون چطور بودن؟ سرجام ایستادم و برگشتم طرف بابا و گفتم: رفته بودید شمال؟ بابا: بله،یه مسئله کاری بود که باید یه سر میرفتم ،با نماینده ی یکی از شرکتهایی که باهاشون ارتباط داریم ،برای همکاری تو برجهای عظیم زاده و برپا کردن یه شعبه تجاری روانه شمال شدم،یه سرهم به باباجون و مادرجون زدم. پرسیدم: خوب بودن ،آخ که چقدر دلم براشون تنگ شده. دلم که پر بود دوباره اشکام سرازیر شد. بابا: خوب بودن،سلام رسوندن و برات سوغاتی فرستادن. بعد یه ماهی سفید بزرگ و سرحالو نشون دادو گفت: برای یه ماهی شکم پر دورهمی ،چی بهتر از این؟ تو گریه خنده ام گرفت و گفتم: قربونشون برم ،که اینقدر مهربونن بعد رفتم تو اطاقم و رو تختم دراز کشیدم،از سرنوشت شومی که انتظارمو میکشید متنفر بودم.فکر میکردم ،ازدواج اجباری مال قصه هاست و دست مایه ی فیلمسازها!!! ،اما الان خودم ،تو زندگی واقعی ،نقش اول این بدبختی رو داشتم . تقه ای به در خوردو بعد از یه مکث کوتاه بابا وارد شد،اومدوروی لبه تختم نشست و گفت: آیدا, عزیزم چی شده،چه مشکلی بوده که سارا میگه حل شده؟ فهمیدم از مامانم هیچ سوالی نکرده،ولی خوب صحبت خواستگاریه حتما خودش خبر داره. یه آهی کشیدمو گفتم: هیچی بابایی،مسئله ی مهمی نیست،تمام مشکل امشب سر خوشبخت شدن من بود،که متوجه شدم ،مامان سارا و شما جلو جلو فکر همه چی رو کردید. اخماشو تو هم کشید وگفت: این حرفت یعنی چی؟ چرا با کنایه حرف میزنی؟ خودمو جمعو جور کردم و در حالیکه بغضمو قورت میدادم تا صدام در بیاد گفتم: بابا پدرام نمیخواستید برای خواستگاری پسر ثبوتی نظر منو هم بپرسید،آینده من دخیل بود یا آینده شغلی شما ..‌‌‌‌‌‌. دیگه گریه امونم نداد. بابا پدرام سرمو تو بغلش گرفت و گفت : این مسئله گریه نداره،احتیاج به زمان داریم تا سارا متوجه اشتباهش بشه،من میدونم که از بابک خوشت نمیادومنم پدری نیستم که ازت به عنوان یه ابزار پیشرفت ،و تضمین موقعیتم استفاده کنم،اما میدونی به جای بحث کردن ،کارمو انجام میدم،نگران یه ازدواج ناخواسته نباش،اما برای آینده ات سنجیده عمل کن. حرفهای بابا پدرام آرومم کرد اینقدر آروم که داشت خوابم میگرفت ،بابا سرمو رو بالش گذاشت و گفت : شب بخیر دختر کوچولوی من... خنده ام گرفت. با خنده گفت: بایدم بخندی،تا چند دقیقه پیش با مامانت سر مسئله ازدواجت بحث داشتید،اما الان دارم بهت میگم ,دختر کوچولو! هنوزم برام همون آیدا کوچولو هستی که چشمای درشت و مشکیشو با دنیا عوض نمیکنم... https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊اللهم عجل لولیک الفرج🕊 با هم دعای فرج بخوانیم برای ظهور و فرج مولامون خیلی دعا کنیم