eitaa logo
#کانال_جامع_آرامش_مانا_
1.3هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
583 ویدیو
2 فایل
در کانالِ جامعِ آرامش مانا ، شما به کاربردی ترین و آخرین یافته های روانشناسی ، پزشکی ، طب سنتی ، عرفانی ، انگیزشی ،اجتماعی و ... در قالبِ پادکست، رمان ، کتاب صوتی و ... دست خواهید یافت . ادمین پاسخگو : @hr14041 #مجله_جامع_آرامش_مانا_ @sodokomahdii
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پنج سودوکوی تمرینی (فقط تمرینی👉)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دور گفتم: چه جالب حتما یه داستانی پشتشه؟؟ ترلان لبخندی زد و گفت: مامانم میگه : برای یه کار خوب به همه سفارش کرده بودم،دیپلمو گرفته بودم و چون دانشگاه قبول نشده بودم و علاقه ای به کارای دستی مثل خیاطی و گلدوزی و سوزن دوزی نداشتم،تصمیم گرفت یه جا سر کار برم. اول پدرم خیلی مخالف بود.اما وقتی اصرار منو دید و شرایط رو از قبیل اینکه قبل از تاریکی هوا خونه باشمو ،سرم به کار خودم باشه و مواظب به قول خودش گرگای بیرون باشم،رو قبول کردم،اون هم با تردید قبول کرد. خیلی دنبال کار مورد تأیید پدرم گشتم تا اینکه یه روز اکرم که تو یه شرکت بسته بندی و پخش حبوبات کار میکرد. بهم گفت: اگه دنبال کار می‌گردی ،قسمت بسته بندی بخش ما به چندنفر احتیاج داره ،اگه دوست داری فردا بریم تا تورو معرفی کنم. با ذوق گفتم : آره حتما فردای اون روز با اکرم رفتیم محل کارش،خانم اسدی که مدیر بخش بسته بندی بود گفت: امروز ساعت یازده رئیس میاد ،میتونی کنار اکرم یه کم کارو یاد بگیری اگه دوست داشتی وقتی مدیر اومد باهاش صحبت میکنم. تا ساعت یازده حسابی مشغول شدم،کارش جالب بود و خدا خدا میکردم که منم تو این بخش باشم. ساعت یازده و ربع خانم اسدی گفت: رئیس اومده بریم پیشش. اطاق رئیس خیلی شیک و مدرن بود، اکثر تابلوها مناظر زیبای کشورهارو نشون میداد و فقط یه تابلو کوچولو از سی و سه پل اصفهان تو این همه تابلو بود،رئیس یه مرد جوون حدود سی سال بود که کت و شلوار آبی نفتی با پیراهن سورمه ای پوشیده بود،وقتی بااجازه وارد شدیم،یه نگاهی به منو خانم اسدی کردو گفت: چی شده؟ خانم اسدی خیلی شمرده و با حوصله گفت که بخش بسته بندی احتیاج به همکاری بیشتر داره و پیشنهاد داد منو برای اینکار استخدام کنه. آقای ريیس بازم منو ورانداز کرد ودر حالیکه چشماشو ریز میکرد گفت: چندکلاس سواد داری ؟ گفتم : دیپلمم گفت: تایپ بلدی؟ گفتم : نه گفت: دوست داری یاد بگیری!؟ یا فقط ذهنت توهمون بسته بندی گیر کرده؟! با کنایه اش اعصابم بهم ریخت،کند ذهن نبودم ،میدونستم کاری رو که بخوام انجام بدم،زود یاد میگیرم. با صراحت کامل گفتم: خیلی زودتر از اونی که فکر کنید ،تایپو یاد میگیرم. آقای رئیس رو کرد به خانم اسدی و گفت : اینکه قسمت شما احتیاج به نیرو داره رو قبول دارم ،شما یکی دیگه رو که خودت هم تأیید میکنی پیدا کن. خانم اسدی یه زن جا افتاده بود ومسلما سابقه اش خیلی بیشتر بود که رئیس اینطور بهش میدون میداد . بعداز رفتن خانم اسدی ,آقای رئیس که متوجه شدم اسمش فرزاد هست از پشت میز بلند شدو طرف من اومدو گفت: اگه میگفتی دوست داری بسته بندی کنی,یه لحظه ام اجازه نمی دادم تو شرکت بمونی! با تعجب نگاش کردم و فرزاد وقتی دید دارم با تعجب نگاش میکنم گفت: جوابت میدونی یعنی چی؟؟ یعنی اینکه برای خودت و شخصیت ارزش قائلی،برای زیبایی خدا دادیت ارزش قائلی سرمو به طرفش چرخوندم و گفتم: آقای ريئس هیچ کدوم از ما صورتامون رو انتخاب نکردیم که براش ارزش تعیین بشه. صورتشو طرف من کردو گفت: حاضر جواب هم هستی که اینبار میبخشمت ،اما بدون من از حاضر جوابی متنفرم. تو اولین دیدار، فزراد خصوصیات بد خودشو به نمایش گذاشت،اما من که با التماس و پرس و جو این کارو پیدا کرده بودم تصمیم گرفتم که سرم تو لاک خودم باشه و کاری بهش نداشته باشم. بعداز چند دقیقه که تو اطاق قدم زد.گوشی رو برداشت و به منشی گفت: پژواک و صادقی رو صدا کن چند دقیقه بعد یه خانم و یه آقا که هردو جوون بودن اومدن داخل فرزاد در حالیکه منو نشون میداد گفت: این خانم تازه استخدام شدن ورو کرد به خانم صادقی و گفت: از امروز فشرده کار تایپ رو به ایشون آموزش میدی! ورو کرد به شاهین پژواک وگفت: باورود این خانم دیگه لازم نیست به خانم صادقی کمک کنی،بنابراین برای خرید حبوبات از کشاورزها میخوام اقدام کنی و یه طرف کارو دستت بگیری،بهترین محصول و مناسبترین قیمت شاهین دستی تو موهاش کشید و گفت: ممنون فرزاد خان از اینکه به من اطمینان کردید،سعی میکنم تمام تلاشم بکنم. شاهین تو شلوار جین مشکی و بلوز سفید و مشکی اسپرت خیلی جذاب بود ،خصوصا اینکه معلوم بود رو هیکلش کارکرده و قد بلندش وتناسب اندامش باعث میشد هر بیننده ای تو دلش تحسینش کنه با اشاره فرزاد دنبال خانم صادقی رفتم،احساس کردم از بودنم راضی نیست،خیلی سرد و سنگین نشست و خیلی سریع یه اجمالی از کار دستگاه تایپ گفت و شروع کرد به تایپ کردن،هاج و واج مونده بودم که این چه جورشه ،داشتم به دستای سریع خانم صادقی که مثلا داشت به من آموزش میداد نگاه میکردم که شاهین از اطاق اومد بیرون،خانم صادقی بلند شدو با ناز و عشوه که به کارای تند و تیز چند دقیقه قبلش نمی‌خورد گفت: شاهین....میخوای بری؟ ....کارت سخت میشه..از این مزرعه به اون مزرعه! ادامه دارد https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا