#پارت۲۳
#نزدیکهای دور
گفتم: چه جالب حتما یه داستانی پشتشه؟؟
ترلان لبخندی زد و گفت: مامانم میگه :
برای یه کار خوب به همه سفارش کرده بودم،دیپلمو گرفته بودم و چون دانشگاه قبول نشده بودم و علاقه ای به کارای دستی مثل خیاطی و گلدوزی و سوزن دوزی نداشتم،تصمیم گرفت یه جا سر کار برم.
اول پدرم خیلی مخالف بود.اما وقتی اصرار منو دید و شرایط رو از قبیل اینکه قبل از تاریکی هوا خونه باشمو ،سرم به کار خودم باشه و مواظب به قول خودش گرگای بیرون باشم،رو قبول کردم،اون هم با تردید قبول کرد.
خیلی دنبال کار مورد تأیید پدرم گشتم تا اینکه یه روز اکرم که
تو یه شرکت بسته بندی و پخش حبوبات کار میکرد. بهم گفت: اگه دنبال کار میگردی ،قسمت بسته بندی بخش ما به چندنفر احتیاج داره ،اگه دوست داری فردا بریم تا تورو معرفی کنم.
با ذوق گفتم : آره حتما
فردای اون روز با اکرم رفتیم محل کارش،خانم اسدی که مدیر بخش بسته بندی بود گفت: امروز ساعت یازده رئیس میاد ،میتونی کنار اکرم یه کم کارو یاد بگیری اگه دوست داشتی وقتی مدیر اومد باهاش صحبت میکنم.
تا ساعت یازده حسابی مشغول شدم،کارش جالب بود و خدا خدا میکردم که منم تو این بخش باشم.
ساعت یازده و ربع خانم اسدی گفت: رئیس اومده بریم پیشش.
اطاق رئیس خیلی شیک و مدرن بود، اکثر تابلوها مناظر زیبای کشورهارو نشون میداد و فقط یه تابلو کوچولو از سی و سه پل اصفهان تو این همه تابلو بود،رئیس یه مرد جوون حدود سی سال بود که کت و شلوار آبی نفتی با پیراهن سورمه ای پوشیده بود،وقتی بااجازه وارد شدیم،یه نگاهی به منو خانم اسدی کردو گفت: چی شده؟
خانم اسدی خیلی شمرده و با حوصله گفت که بخش بسته بندی احتیاج به همکاری بیشتر داره و پیشنهاد داد منو برای اینکار استخدام کنه.
آقای ريیس بازم منو ورانداز کرد ودر حالیکه چشماشو ریز میکرد گفت: چندکلاس سواد داری ؟
گفتم : دیپلمم
گفت: تایپ بلدی؟
گفتم : نه
گفت: دوست داری یاد بگیری!؟ یا فقط ذهنت توهمون بسته بندی گیر کرده؟!
با کنایه اش اعصابم بهم ریخت،کند ذهن نبودم ،میدونستم کاری رو که بخوام انجام بدم،زود یاد میگیرم.
با صراحت کامل گفتم: خیلی زودتر از اونی که فکر کنید ،تایپو یاد میگیرم.
آقای رئیس رو کرد به خانم اسدی و گفت : اینکه قسمت شما احتیاج به نیرو داره رو قبول دارم ،شما یکی دیگه رو که خودت هم تأیید میکنی پیدا کن.
خانم اسدی یه زن جا افتاده بود ومسلما سابقه اش خیلی بیشتر بود که رئیس اینطور بهش میدون میداد .
بعداز رفتن خانم اسدی ,آقای رئیس که متوجه شدم اسمش فرزاد هست از پشت میز بلند شدو طرف من اومدو گفت: اگه میگفتی دوست داری بسته بندی کنی,یه لحظه ام اجازه نمی دادم تو شرکت بمونی!
با تعجب نگاش کردم و فرزاد وقتی دید دارم با تعجب نگاش میکنم گفت: جوابت میدونی یعنی چی؟؟
یعنی اینکه برای خودت و شخصیت ارزش قائلی،برای زیبایی خدا دادیت ارزش قائلی
سرمو به طرفش چرخوندم و گفتم:
آقای ريئس هیچ کدوم از ما صورتامون رو انتخاب نکردیم که براش ارزش تعیین بشه.
صورتشو طرف من کردو گفت: حاضر جواب هم هستی که
اینبار میبخشمت ،اما بدون من از حاضر جوابی متنفرم.
تو اولین دیدار، فزراد خصوصیات بد خودشو به نمایش گذاشت،اما من که با التماس و پرس و جو این کارو پیدا کرده بودم تصمیم گرفتم که سرم تو لاک خودم باشه و کاری بهش نداشته باشم.
بعداز چند دقیقه که تو اطاق قدم زد.گوشی رو برداشت و به منشی گفت: پژواک و صادقی رو صدا کن
چند دقیقه بعد یه خانم و یه آقا که هردو جوون بودن اومدن داخل
فرزاد در حالیکه منو نشون میداد گفت: این خانم تازه استخدام شدن
ورو کرد به خانم صادقی و گفت: از امروز فشرده کار تایپ رو به ایشون آموزش میدی!
ورو کرد به شاهین پژواک وگفت:
باورود این خانم دیگه لازم نیست
به خانم صادقی کمک کنی،بنابراین برای خرید حبوبات از کشاورزها میخوام اقدام کنی و یه طرف کارو
دستت بگیری،بهترین محصول و مناسبترین قیمت
شاهین دستی تو موهاش کشید و گفت: ممنون فرزاد خان از اینکه به من اطمینان کردید،سعی میکنم تمام تلاشم بکنم.
شاهین تو شلوار جین مشکی و بلوز سفید و مشکی اسپرت خیلی جذاب بود ،خصوصا اینکه معلوم بود رو هیکلش کارکرده و قد بلندش وتناسب اندامش باعث میشد هر بیننده ای تو دلش تحسینش کنه
با اشاره فرزاد دنبال خانم صادقی رفتم،احساس کردم از بودنم راضی نیست،خیلی سرد و سنگین نشست و خیلی سریع یه اجمالی از کار دستگاه تایپ گفت و شروع کرد به تایپ کردن،هاج و واج مونده بودم که این چه جورشه ،داشتم به دستای سریع خانم صادقی که مثلا داشت به من آموزش میداد نگاه میکردم که شاهین از اطاق اومد بیرون،خانم صادقی بلند شدو با ناز و عشوه که به کارای تند و تیز چند دقیقه قبلش نمیخورد گفت: شاهین....میخوای بری؟
....کارت سخت میشه..از این مزرعه به اون مزرعه!
ادامه دارد
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
هدایت شده از برنجکده گیلان
برنج تازه رسید
برای ثبت سفارش پیام بدید👇
کانال محصولات برتر👇
https://eitaa.com/joinchat/1232863731C9c3190a940
مسابقه کاتبین کلام مولا
و مسابقه سودوکو داریم
مهلت ارسال تا شب عید غدیر😍
#پارت۲۴
#نزدیکهای دور
شاهین درحال جمع و جور کردن وسایلش بود که خانم صادقی رو کرد به منو گفت: بیا این متنو تایپ کن سرعت عملتو ببینم.
بهش نگاه کردم و با اخم گفتم: من که چیزی یاد نگرفتم!!! خانم صادقی!!شما...
نذاشت حرفمو تموم کنم و گفت:
عزیزم به من بگو شری جون،شراره هستم.
ولبهاشو جمع و جور کردو بهم خیره شد.
شاهین جلو اومد و گفت : مگه قبلا
با تایپ آشنا بوده؟؟
شراره گفت: نمی دونم ،اما سرعتش مثل شما نیست که،شما خیلی باهوشی.
با حرص دندونامو بهم فشار دادم و گفتم: این آقا همون ساعت اول همه رو یاد گرفتن؟؟
شاهین که متوجه برخورد بد شراره شده بود ،گفت: البته شراره خانم ،غلو میکنن،من یه ماهی تحت تعلیم بودم.
شراره خودشو لوس کردو گفت: من تقصیری ندارم ,فرزاد خان گفتن که فشرده یاد بدم.
شراره رفت تو آشپزخونه و من موندم و این دستگاه که اصلا نمی دونستم چطور کار میکنه.
بالاخره تا پایان وقت کار ،دست شراره رو اینقدربا چشمام دنبال کردم که یه چیزهایی حالیم شد.
تصمیم گرفتم صبح زودتر بیام و خودم تمرین کنم.
🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻
صبح روز بعد یک ربع زودتر رفتم و خوشبختانه چون سرایدار داخل بود .تونستم وارد شرکت بشم،پشت دستگاه نشستم و شروع کردم به تایپ کردن،حروف رو همینطور کنار هم میذاشتم بدونه اینکه دربند معنی باشم.
همینطور که سرم پایین بود، سنگینی نگاه یکی توجه ام رو جلب کرد،سرمو که بالا آوردن دیدم ،شاهین داره بایه لبخند ملیح به من نگاه میکنه،هول کردم و سریع بلند شدم و سلام کردم.
بادست اشاره کرد که بشینم،بعد گفت : تیکه های خانم صادقی روت
تأثیر گذاشته،میخوایی یه شب ره صد ساله رو بری؟؟
و زد زیر خنده!!
از خنداش خنده ام گرفت و گفتم: شری جون انگار حوصله نمیکنه که یاد بده خودم باید دست به کار بشم!
شاهین نشست کنارم و چند نکته رو با آرامش توضیح داد و گفت : نکات ریز اولیه تو هر کاری مهمه ،فرقی نمیکنه چه کاری رو میخوایی شروع کنی،هیچوقت از وسط کار نخواه که یاد بگیری ،دچار مشکل میشی،بعد ازم خواست موارد گفته شده رو تکرار کنم.همه رو تکرار کردم .
تو صورتم دقیق شد و گفت: شنیدم حاضر جوابی ،نه مثل اینکه باهوشم هستی؟
لبخندی زدم و سرم رو آوردم پایین.
همونطور که بهم چشم دوخته بود، گفت: به غیر این صفات چشمای گیرایی داری؟ مراقب خودت باش!
سرخ شدم و صورتمو برگردوندم و گفتم: مراقبم !!
در حلیکه از رو صندلی بلند میشد ، گفت: فردا نیم ساعت زودتر بیا با سرایدار هماهنگ میکنم ،تا بیشتر
تایپ کار کنیم.
خوشحال از اینکه یکی منو درک کرد،گفتم حتما،دلم میخواد تو این چند روزه خوب یاد بگیرم تا اجازه تیکه انداختن ندم که بعدش بخوام جواب بدمو بشم حاضر جواب!!
شاهین چشماشو ریز کردو گفت:
نه ،اینطور که پیش میری میخوایی
صادقی رو بیکارکنی؟
وخنده بلندی کردو رفت.
چند دقیقه بعد شراره اومد .بازم هم همون رفتار دیروز رو تکرار کرد،اما من دلم قرص بود که میتونم خیلی زود تایپ یاد بگیرم و نشونش بدم ،یه من ماست چقدر کره داره .
فردا صبح زودتر از خونه زدم بیرون،دوتا لقمه نون و پنیر و یه ظرف کوچولو خیارو گوجه خورد شده هم با خودم بردم،چون وقت خوردن صبحونه رو نداشتم،وقتی رسیدم شرکت ،دربون شرکت اومد جلو و گفت: آقا شاهین داخله،سریع رفتم تو ،شاهین پشت میز نشسته بودو داشت یه سری فاکتورهارو چک میکرد.
وارد اطاق شدم و سلام کردم, سرشو بالا کرد و گفت: سلاااام به به خانم محصل چه عجب!!!!
گفتم: دیر کردم!!
گفت : نه بیا بشین
رفتم پشت. دستگاه و شاهین خیلی جدی شروع کرد به تعلیم دادن،از ذوق اینکه بتونم جلوی شراره خودی نشون بدم،و به شاهین ثابت کنم که لطفش بی نتیجه نبوده ،شش دونگ حواسمو جمع کردم و خوب متوجه شدم.
بعد از بیست دقیقه که شاهین صحبت کرد و تمرین کردیم، به صندلی تکیه دادو گفت : برای امروز کافیه.
آبدارچی رو صدا زد و گفت : دوتا چایی لطفا
منم دستهامو شستمو از کیفم لقمه نون و پنیر و خیار و گوجه رو در آوردم.
شاهین با تعجب نگاه کرد وگفت:
بساط صبحونه است؟
گفتم : بله،اگر قابل بدونید.
یه لقمه برداشت و گفت: رو چشم میذارم تهمینه خانم
وای بازم خجالت کشیدم ،فکر میکردم یه مرد غریبه نباید منو به اسم کوچیک صدا کنه،اما با صدای استکان ،نعلبکی به خودم اومدم و یه چایی از تو سینی برداشتم...
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca