بیائید دست به دست هم دهیم
و ختم صلوات آیت الله حدائق را شروع کنیم
حدود ۹۰ سال قبل آیت الله حدائق در سفر مکه با کاروان، گرفتار طوفان شن میشوند که مرگ حتمی در کمینشان بود
نامبرده متوسل به صاحب الزمان علیهالسلام شده، ملهم به این صلوات میشوند، همه اهل کاروان این صلوات را گفته و نجات مییابند کاروانهای جلوتر نیز که گرفتار طوفان بودند با گفتن این صلوات نجات یافتند.
تکرار و مداومت این صلوات شریفه بعد از نمازهای واجب برای رفع مشکلات مؤثر است و تکرار آن به صورت دسته جمعی برای رفع سختی
⬅️ همین الان یک بار بخونیم ↯
اَلّلهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد
زِنَةَ عَرْشِ الله
اَلّلهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد
زِنَةَ السَّماواتِ السَّبْع
اَلّلهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد
زِنَةَ الْاَرَضينَ السَّبْع
اَلّلهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد زِنَةَ الْجِبال
اَلّلهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد
زِنَةَ الْمِيٰاهِ الْبِحاٰرِ وَالْاَنْهار
اَلّلهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد
عَدَدَ اَنْفٰاسِ الْخَلائِق
اَلّلهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد
عَدَدَ الْشَّعْرِ وَالْوَبَر
اَلّلهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد
عَدَدَ الْحَجَرِ وَالْمَدَر
اَلّلهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد
عَدَدَ قَطَراتِ الْاَمْطار
اَلّلهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد
عَدَدَ اوْراقِ الْاَشْجار
اَلّلهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد
عَدَدَ سُوَرِ الْقُرْآن
اَلّلهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد
عَدَدَ آياتِ الْقُرآن
اَلّلهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد
عَدَدَ اَسْطُرِ الْقُرْآن
اَلّلهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد
عَدَدَ كَلِماتِ القُرآن
اَلّلهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد
عَدَدَ حُروفِ الْقُرآن
اَلّلهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد
مِنَ الْآن اِلىٰ يَوْمِ الْقيامَة
اَلّلهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد
وَ صَلِّ عَلىٰ جَميعِ الأَنبياءِ الْمُرْسَلين
وَالْمَلائِكَةِ الْمُقَرَّبين والْشُّهَداءِ وَالْصِّدّيقين
وَ عِبادِکَ الْصالِحين عَدَدَ اَنْفاسِ الْخَلائِق
اَلّلهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد
وَ صَلِّ عَلىٰ جَميعِ الأَنبياءِ الْمُرْسَلين
وَالْمَلائِكَةِ الْمُقَرَّبين والْشُّهَداءِ وَالْصِّدّيقين
وَ عِبادِکَ الْصالِحين مِنَ الْآن اِلىٰ يَوْمِ الْقيامَة
اَلّلهُمَّ الْعَنْ اَعداءَ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد
وَ عَذِّبْهُمْ عَذاباً اَليماً وَالْعَنِ الْجِبْتَ
وَالْطّاغوتَ عَدَدَ اَنفاسِ الْخَلائِق
خواهشا در نشر دادن این صلوات شریف
کوتاهی نکنید برای انتخاب فرد اصلح 🤲🤲🤲
بسم الله الرحمن الرحیم
ختم ۳ میلیون سوره ی نصر به نیت پیروزی جبهه حق✌️
سهم شما ۳ بار خواندن سوره نصر و ارسال به ۱۰ عزیز دیگر
خدایا کشورمان را به دست اهلش بسپار
آمین یا رب العالمین🤲
سلام عزیزای خوب کانال سودوکو
عزیزانی که رمان "نزدیکهای دور"رو دنبال میکنن
تاخیر مارو پذیرا باشید
چهار پارت در کانال درج خواهد شد
#پارت۴۴
#نزدیکهای دور
شراره لبهاشو تر کرد و آهی کشید و بطری آب رو روی لبش گذاشت و لاجرعه همشو نوشید،منو بابا داشتیم نگاهش میکردیم و منتظر بودیم ,دلیلشو بگه،سرشو پایین انداخت و گفت:از زمانیکه تهمینه اومده بود تو شرکت ،هم مورد توجه فرزادخان بود ،هم توجه تورو جلب کرده بود،با اینکه چیزی نمیگفتی،اما از نگاههای عاشقونه ات همه چی رو میفهمیدم,از اینکه قبلا با من دمخور بودی و بعد از اومدن تهمینه ازم فاصله گرفتی ،اذیتم میکرد،همیشه منتظر بودم بهم پیشنهاد ازدواج بدی،اما وقتیکه غیر منتظره خبر نامزدیتونو دادید،
فقط دلم میخواست,یه جوری نظرت رو در مورد تهمینه عوض کنم،تا شاید جایگاهمو دوباره بدست بیارم،برام تفریح خوبی بودی ،و نامزد شدنت حال و حوصله ام رو نسبت به محل کار از بین برد،فرزاد از این موضوع مطلع شد و منو طعمه نقشه اش کرد،فرزاد دوست داشت،کم کم رو تهمینه کار کنه تا بتونه روش نفوذ کنه،فرزاد از دخترای قابل دسترس خوشش نمیامد و دقیقا این موضوع رو بامن درمیون گذاشت،حتی گفته بود،هر وقت به تهمینه نزدیک میشه ازخجالت و جسارت فرارش کیف میکرده!!!!!
روز قبل از اون اتفاق ،باهات تماس گرفتم و گفتم،باید حتما خودتو برسونی ،چون خبرهایی هست که باید بدونی,یادته گفتم،تهمینه چیزی ندونه برات سورپرایز دارم؟؟؟؟
بعد هم خندهای من که فکر میکردم پیروز شدم و دوباره میتونم به عشق دیدنت و توجهت به من بیام شرکت!!!
منو فرزاد خان میدونستیم،تو خیلی غیرتی هستی ،ودلسردیت از زندگی با تهمینه راه رو برای نقشه های ما هموار خواهد کرد!!!
بابا شاهین نم اشک گوشه چشمش پاک کردو گفت: تهمینه داشت گل میگفت و گل میشنید،خیلی راضی به نظر میرسید؟؟؟؟
گفتم اونم نقشه بود،داستانی که فرزادخان داشت تعریف میکرد،همش یه سری غلو در مورد رشادت تو بود و لحظه های شیرینی که فرزاد داستانشو خودش ساخته بود و تهمینه از حسی که در مقابل اسم و خاطرات توبیان شده بود،لذت میبرد!!!!
ادامه دارد
#پارت۴۵
#نزدیکهای دور
متوجه شدیم حال شراره دگرگون شد،بهم سائیدن دندونهاشو از رو صورت لاغرو تکیده اش میشد دید،رنگش زرد شد و دستشو به پهلوش کشید،باباشاهین هنوز تو حال و هوای صحبتهای شراره بودو هیچ توجهی به حالات شراره نداشت،شراره ازم آب خواست،سریع یه بطری از رو پیشخوان آوردمو بهش دادم،همه ی آب رو سرکشید،اما حالش هر لحظه داشت بدتر میشد،گفتم: چیزی احتیاج دارید براتون بیارم ؟؟؟
به گوشیش اشاره کردو گفت: شماره ای به اسم وحید رو بگیر
شماره رو گرفتم،وگوشی رو دادم به شراره،با صدای گرفته گفت: وحید جان بیا دارم میمیرم.
وگوشی از دستش رها شد،گوشی رو گرفتم ،صدای وحید میامد که میپرسید ،مامان کجایی؟
آدرسو دادم،خوشبختانه وحید سریع رسید و یه آمپول رو آماده کردو به شراره گفت ،اجازه بده مسکنتو بزنم.
شراره در حالیکه چشماش از درد سرخ شده بود ملتمس به وحید گفت: بریم هتل،دیگه تحمل مسکنو ندارم!!!
بابا شاهین پرسید مشکلت چیه؟؟؟
گفت: دکتری پیدا نکردم که علت دردهای پهلوهامو بفهمه.
وقتی داشت میرفت گفت: وضع و حال منو دیدی شاهین،تو این دنیا تقاص کارهامو پس میدم,یه روز خوش تو زندگیم نداشتم،حلالم کن,اون دنیا میدونم وضعیتم سختره!!
بابا شاهین گفت: من به کی بد کردم که ۲۱ ساله که دارم عذاب میکشم،چی رو باید حلال کنم,تهمینه برام یه خاطره تلخ شد،که تمام لحظات خوشی رو که باهاش گذروندم رو تو هاله ی شک و بدبینی هرشب مرور میکنم،این وضعیت منه،از حال تهمینه خبر ندارم ،ما توافق کردیم هیچ وقت همو نبینیم ،روزی که داشتم سامانو ازش جدا میکردم,رو کفشام افتاده بودو التماس میکرد که بچه اش رو نبرم,اینقدر ضجه زد تا از حال رفت،من هم به این فکر میکردم که چطور با قلب بی غل و غش من که تماما در اختیارش بود ،اینطور بی شرمانه رفتار کرد.
شراره رو کرد به منو گفت: میدونم تو هم نمیبخشی اما مادرت رو پیدا کن و ازش حلالیت بگیر ،من وقتم کمه ،این کارو برام انجام بده.
بعد به پسرش تکیه کردو آروم آروم در حالیکه پهلوشو گرفته بود ،دور شد.
بابا شاهین،نه به عذاب و درد شراره توجه کرد نه به توصیه اش در مورد حلالیت طلبیدنش!!!!
فقط نشست رو صندلی و گفت: خدای من.... باما چکار کردی شراره!
🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻
صحبتهای سامان که به اینجا رسید،
همه مات و مبهوت بودن،تهمینه خانم سرش پایین بود و همه چشمشون به رفتار تهمینه خانم...
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#پارت۴۶
#نزدیکهای دور
تهمینه خانم یه نگاهی به جمع کردو از جاش بلند شدو گفت: سامان جان ،الهی قربونت برم،ازت سیر نمیشم،اما باید بری خونتون ،ما به اندازه کافی مزاحم خانواده دشتی هستیم .
مادرجون گفت: خواهش میکنم تهمینه جان،خونه خودته
منم دیدم سامان بلند شد که شب بخیر بگه بره منزلشون،رفتم رو تراس و از پله های تراس پایین رفتمو کنار نردها ایستادم.
سامان که با همه خداحافظی کرد.از در خروجی پذیرای به طرف بیرون رفت،جلوی در، سامان از همه تقاضا کرد که برن داخل ،وهمون جا سر پله ها خداحافظی کرد.
وقتی رسید به انتهای پله ها ،آروم گفتم: سامان جان لزومی نداشت ،امشب اینقدر خودتو ناراحت کنی؟؟؟
با لبخند برگشت طرفم و خوشحال از اینکه برای بدرقه اش تا پایین پله ها اومدم،گفت: آیداجان لازم بود،من باید از حیثیت مادرم دفاع میکردم،گرچه حرف و حدیث پشت مادرم خیلی ناراحت کننده بود و اذیتم میکرد،اما لااقل شنیدن حرفهای شراره ،دلمو آروم کرد.
بعد ادامه داد و گفت: امشب با وجود پدرو مادرت بهترین فرصت بود.
رو صورتش دقیق شدم و گفتم: کار خوبی کردی،گرچه معیارمامان من چیز دیگه ایه!
سرمو کج کردمو نگاش کردم که با یه مکث کوچولو گفت: معیارمامانت چیه؟تحصیلات؟ پول؟ ملک؟؟
با حرص گفتم: سامان ،من نه..... مامانم.
ازش دور شدم.و پشتمو بهش کردم.
سامان مثل اینکه متوجه شده باشه حرفی خوبی نزده ،به طرفم اومدو شونه ام رو گرفت و منو سمت خودش برگردوند وگفت: منظوری نداشتم آیدا ...عزیزم،قبلا هم گفتم ،خانواده ات مهم هستن،وگر نه عشق ما سرانجام خوشی نداره
من زندگی با آرامش رو برات میخوام،آیدا اینو درک کن،معیار مامان و بابات مهمه ،نمیگم بیخیاله همه چی،حرفم اینه که دلمون یکی بشه برای به دست آوردن دلشون!!!
لبامو جمع و جور کردم و خودمو لوس کردمو گفتم: منکه دلم باهات یکیه!!! من مهمم....!
انگشتش رو روی چال گونه ام گذاشت وگفت:
من این چال گونتو با دنیا عوض نمیکنم.
صدامو آهسته کردمو گفتم: خیلیا چال گونه دارن.
گفت:خیلیا...... آیدا نیستن با این چشمای گرد و مشکی وچموش.
از تعریفش کیف کردم.اما دیگه دیر شده بود شب بخیر گفتمو سریع از هم دور شدیم.
وقتی رفتم بالا دیدم ترلان رو تراس ایستاده،تامنو دید گفت: بابا چه عجب جیک جیکتون تموم شد،
نفسی کشیدم و گونه ی سفید برفیشو بوسیدمو گفتم،عاشقتم ترلان ،مرسی هوامو داشتی.
اشک رو گونه اش رو پاک کرد،پرسیدم: ترلان جون گریه چرا؟؟
باغصه گفت : تا حالا دلم برای مامانم میسوخت،
اما الان درد بابام هم اضافه شد،مامانم زندگی داره،ازدواج کرده،شوهرخوبی داره،که همه جوره هواشو داره،بامن مثل بچه ی خودش رفتار میکنه،....حالا یااز روی محبته یا بخاطر اینه که مامانو خیلی دوست داره!!
اما آیدا بابام سال هاست تنهاست،کابوس روزهای بدش هر شب تکرار میشه ،کسی تو زندگیش نیومده یا نخواسته که بیاره تا لااقل غم تنهاییاش کمتر بشه.
بعد با هق هق خودشو تو بغلم انداخت.
مادرجون ،درو باز کردو گفت: دخترا رو تراس زیاد نمونید سرما میخوریدا!
مامانم پشت سر مادرجون ایستاده بود،اومد جلو و گفت: تازه همو دیدید؟؟
بعد نزدیک شدو گفت: بقیه پچ پچ تو اطاق ،ترلان جون امشب حال مامانت مناسب نیست،هواشو داشته باش...
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
#پارت۴۷
#نزدیکهای دور
صبح با صدای مادرجون از خواب بیدار شدم،کنار ترلان خوابیده بودم و تختخوابم رو در اختیار تهمینه خانم گذاشته بودم.
سرمو که بلند کردم،نه ترلان بود نه تهمینه خانم!!!
خوب گوش کردم...
مامان: ممنون مادرجون زودتر بریم
بهتره ،کارامون عقب افتاده
مادرجون: حالا امروز بمونید ،ببینیم چی میشه عزیزم ،یه روز دیرتر ،به جایی بر نمی خوره...
تو دلم داشتم دعا دعا میکردم مادرجون پیروز بشه ،اما ته دلم میدونستم ،غیر ممکنه،مامان تصمیمشو گرفته.
از اطاقم بیرون اومدم و سلام دادم
مامان بلافاصله بعد از جواب سلام گفت: زودباش گلم آماده شو بریم ،تا الانم کلی کار عقب افتاده داریم ،و دیگه اینکه برای جلسه فردا میخوام یه جلسه معارفه هم برات بذارم ،دیگه همکار خودمون میشی....
بعد یه نیشگون از لپم گرفت و گفت: هی .....عمو یادگار ...خوابی یا بیدار؟
گفتم: باشه مامان الان آماده میشم ،وقت بدید ،وسایلم زیاده .
مامان گفت: یه مقداری رو که ضروریه میبریم ،بقیه باشه ،بعد مادرجون و باباجون اومدن تهران میارن..
بعد منو برد تو اطاقشونو گفت: من سوغاتیهای تو رو نیاوردم،تو تماسهات خیلی ،ترلان ،ترلان میکردی،براش یه سری سوغاتی آوردم.
بعد یه جعبه بهم داد تا بدمش به ترلان.
جعبه رو گرفتم و تشکر کردم.
مشغول جمع کردن لباسهام بودم که ترلان یه تقه به در زدو وارد شد.
سلامی کرد و اومد جلو و گفت: واقعا آیدا داری میری؟؟
سرم پایین بود تا حلقه اشکم مشخص نباشه وبا حرکت سرم جوابشو دادم.
اومد کنارم و بغلم کردو گفت:. عزیزم ،با دلتنگی نبودنت چکار کنیم؟؟
سامانو چکارکنیم؟؟
من امروز با مامان در میون بذارم ،شاید یه امشب لااقل بمونین تا اجازه خواستگاری رو از پدرو مادرت بگیریم.
داشت بلند میشد که بره،دستشو گرفتم ،برگشت طرفم ،گفتم: نه ترلان ،الان وقتش نیست،باید موقعیت مناسب باشه.
ترلان: چه موقعیتی،آیدا چیزی شده؟؟
گفتم: نه عزیزم،چیزی نیست.
بعد برای اینکه ذهنش منحرف بشه
به شوخی گفتم: میخوایی نوه ی یکی یه دونه کمال دشتی رو به همین راحتی عروس کنی؟
خندید و گفت: یعنی سخت عروس میشی؟
تقه ای به در اطاق خورد و مامان اومد داخل و گفت:آیدا ساکتو بده ببرم تو ماشین.
تا مامانمو دیدم ،یادم افتاد که سوغاتی ترلانو بدم.
بلند شدم ،جعبه رو از رو عسلی برداشتم و گفتم: ترلان جان این سوغاتی شماست،از طرف مامان....
ترلان با لبخند رویائیش رو به مامان کرد و تشکر کرد،ونزدیک مامان شد ،مامان صورتشو جلو آورد و گونه اش رو بوسیدو گفت: قابلتو نداره خانمی
ترلان سرخ شدو مامانو بوسیدو دوباره تشکر کرد...
سلام
روزتون عالی
دوستان مسابقه کاتبین کلام مولا داریم
لطفا دقت بفرمایید😊
#پارت۴۸
#نزدیکهای دور
منو ترلان تو حیاط ایستاده بودیم ،مامانم و تهمینه خانم در حال خداحافظی بودن که صدای سامانو شنیدم با باباجون درحال حرف زدن بود.
پدر ماشینو بیرون برد و سامان به طرف پدر رفت تا سلام کنه،به رسم ادب پدر پیاده شد ,کمی جلوتر رفتم تا مثلا بقیه وسایلو بذارم داخل ماشین.
بابا پدرام از حال آقا شاهین سوال کرد،سامان گفت: «خوبه ،ممنون از احوالپرسیتون»و رو به من کردو سلام کرد،نتونستم جلوی شکسته شدن پرده اشک چشمام رو بگیرم،یه جواب کوتاه و مختصر دادم و سریع تو ماشین نشستم تا کسی متوجه نشه،گرچه از نگاه مهربون بابا پدرام دور نمود.
مامان وارد حیاط شدو بعداز خداحافظی وتعارف با باباجون ،داخل ماشین نشست،ترلان داشت نگام میکرد،فهمیده بود که چرا سریع و بی خداحافظی تو ماشین نشستم.
اه.....کافیه دیگه....این مراسم خداحافظی چرا تموم نمیشد... .سامان کنار ترلان ایستادو دوراز چشم مامان و بابا تمام حواسش به من بود.بالاخره بابا راه افتادو من در حالیکه با چشمامم سامانو دنبال میکردم ازش دور شدم،کل راه حوصله حرف زدن نداشتم،حتی گوشیمو باز نکردم تا پیامهای سامانو بخونم،میخواستم یه جای دنج داشته باشم که کسی مزاحمم نشه ،و با آرامش تمام لحظه هایی رو که متعلق به منو سامان هست رو با خوندن سطر سطر پیامهای قشنگش ببلعم.
ساعت ۲/۵ رسیدیم تهران ،ساره ،خدمتکار شرکت که گاهی اوقات برای کارهای منزل و نظافت و پخت و پز ،خونه ما بود،باروی خوش درو باز کرد،به مامان و بابا کمک کرد که وسایلو تخلیه کنن،من ساکمو گرفتم و رفتم تو اطاقم،به محض اینکه دراطاقمو باز کردم ،چشمام گرد شد،!!دوتا چمدون باز شده پر لباس و کفش و کیف و لوازم آرایش و حتی رو تختی و چندتا عروسک دکوری خوشگل وچند تا صندل رنگی نظرمو جلب کرد.
سرگرم تماشای این سوغاتیا بودم که بابا پدرام وارد شد و پرسید: چطوره؟! گفتم : ممنون عالین دستتون درد نکنه.
بابا پدرام گفت: میدونستم با دیدن اینا حالت خوب میشه.
گفتم: حالم بد نیست،ممنونم
بابا پدرام : آیدا من هیچ کسی رو از اولین ساعات زندگیش تا ۲۳ سالگیش بزرگ نکردمو همراهش نبودم ،تا روحیاتشو بشناسم،اما تو ...
مامان داخل شد و گفت: آیدا چطورن؟! پسند منو بابات فرق میکرد ،امشب هر هدیه ای رو که فکر میکنی من برات آوردم یه طرف بذار هر کدوم که فکر میکنی بابات آورده یه طرف دیگه،ببینیم چقدر با سلایق دخترمون هماهنگ هستیم!
از مامان هم تشکر کردمو چشم گفتم.
اصلا حوصله همچین بازی رو نداشتم،اما این عادت همیشگی مامانم بود،به اصطلاح میخواست
همیشه محیط خونه تنوع داشته باشه،یا میخواست به بابا بقبولونه که منو خوب میشناسه.
بعداز ناهار رفتم تو اطاقم و رو تختم ولو شدم،حال و حوصله سرگرمیی رو که مامان جور کرده بود رو نداشتم،گوشیمو باز کردمو دیدم .....بعله،سامان با پیامهاش گوشیمو خفه کرده .
یکی یکی پیامهاشو خوندم.
گریه کردم.....خندیدم....یاد خاطرهای خوشمون افتادم....دلتنگ شدم.....وآخر سر دستمو گذاشتم زیر چونمو دوران خوش مهمون بابابزرگ و مامان بزرگ بودن رو از اولین روز که آقا شاهین و سامانو دیدم تا امروز صبح مرور کردم.......نفهمیدم کی خوابم برد،باصدای مامانم از خواب بیدارشدم،
مامان: آیدا..آیداجان .کجایی ؟ کارتو انجام دادی ؟ بسه خواب !! پاشو خودتو برای فردا آماده کن.
خدای من......تازه یادم افتاد فردا باید برم شرکت و آغاز به کارم تو جلسه ی فردا رقم بخوره😔
از طرفی خیلیم خوب بود چون باید خودمو سرگرم میکردم.
در جواب مامان گفتم: چند دقیقه
فرصت بدید ،الان مامان.
تند تند سوغاتی هارو از هم جدا کردمو به بابا و مامان گفتم : بفرمایید
بابا داخل شد و یه نگاهی کرد و گفت: کدومو فکر میکنی سلیقه ی منه؟
گفتم:این قسمت...
و روی تختم رو نشون دادم
بابا پدرام بغلم کردو گفت: ای جان
همو خوب میشناسیم!!
مامان هم بغلم کردو گفت: معلومه دخترمون مارو میشناسه.
اما حقیقتش از سوغاتی بابام بیشتر لذت بردم😊
آخر شب به فردا و رو به رو شدن با پسر ثبوتی .ثبوتی و نگاههای معنی دار شون فکر میکردم.
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
لطفا حکمت ۲۳ از کتاب ارزشمند نهج البلاغه مولا علی(ع)رو روی یک برگه یا دفتری که مناسب اینکار هست رو بنویسید و ارسال کنید.
دوستان لطفا اینجا ارسال کنید👇👇
@amirsaleh200
مهلت ارسال تا ۳۱ تیر ماه میباشد
برنده با قید قرعه انتخاب شده و مبلغ ۱۰۰ هزار تومان جایزه دریافت خواد کرد
یاعلی💫
#پارت۴۹
#نزدیکهای دور
همراه مامانم وارد ساختمان شرکت شدم،یه سری از کارکنان برای خوش آمدگویی وارد شدن،مامانم به آبدارچی گفت: الان یه مقدار جعبه میارن داخل همراه چندتا کارگر اونا رو بیار اطاق کنفرانس
منظور مامان سوغاتی و تحفه اونور آب بود ،که برای بعضی از اعضا آورده بود،البته از طرف شرکت ....!
داخل اطاق کار مامان شدم،بعد از وارسی و برداشتن یه سری مدارک
وارد اطاق کنفرانس شد ،بابا پدرام هم رسید،فکر میکردم جزو اولین نفرها هستیم ،اما دیدم نه... یه سری از اعضا ،برای اینکه از عملکرد گروهی که برای باز آموزی و تبادل اطلاعات و بستن قراردادهاروانه شده بودن اطلاع حاصل کنن، خودشونو رسونده بودن،بعداز سلام و تعارف کنار مامان و بابا نشستم.
آقای ثبوتی و پسرش بابک وارد شدند،بعداز سلام و احوالپرسی سمت ما اومدن،مامانم بایه ترفند،طوری جاهارو تغییر داد که صندلی منوبابک کنارهم قرار گرفت!
بابک ثبوتی،که حدودا بیست و نه، سی ساله بود،کمی توپر ،خیلی شیک پوش و مجلسی(همون عصا قورت داده)،یه ته ریش مخروطی شکل که به صورت گردش حالت میداد داشت ، جلوتر اومدو سلام کردو خیره تو چشمام نگاه کردو یه لبخند کمرنگ رو لباش نشوند, مبادا فرم صورتش تغییر کنه!!!بعد بهم گفت: امیدوارم این مدت که شمال بودید از هوای پاک ساحل بهره کافی برده باشید.
بی تفاوت نگاهش کردمو گفتم: خیلی خیلی خوب بود.
مامانم رو کرد به منو گفت#نزدیکهای احل و دریاو تخته سنگی که پاتوق منو سامانو ترلان بود،
چندتا آدم هم کشیدم،دوتا دختر یه پسر که بین این دوتا بود،دست یکی رو گرفته بود،سرش رو شونه ی یکی دیگه بود،......اوه چه عالی شده بود،از بچگی نقاشیم خوب بود،اما امروز دلم بود که نقاشی میکرد،
چه خوب..........ختم جلسه اعلام شد،مامان سارا از رو صندلی بلند شدو در حالیکه به من اشاره کرد بلند شم گفت: حضار محترم ،از امروز دخترم آیدا هم برای همکاری تو شرکت،شروع به کار خواهد کرد،که البته دوره ای رو برای کارآموزی میگذرونن که از آقا بابک ثبوتی تقاضا میکنم این زحمت رو تقبل کنن!
حدس میزدم مامان نقشه هایی اینچنینی داشته باشه،با دلخوری به بابا نگاه کردم،دیدم بابا پدرام هم بااخم داره مامانو نگاه میکنه.
بابک از رو صندلی بلند شدودست رو سنه اش گذاشت و در حالیکه به من نگاه میکرد گفت: با کمال میل خانم خسروی!!
اینقدر حرص داشتم که نفسم بالا نمیامد ،احساس کردم هوا برای تنفس کم نه..... اصلا نیست.
بعداز معارفه تک تک برای تبریک و ترک اطاق کنفرانس نزدیک شدن.
مجبور بودم یه لبخند ساختگی داشته باشم،آقای ثبوتی نزدیک شد و گفت: امیدوارم به همون صورت که پدرو مادرتون زیرکانه و هوشیار عمل میکنن ،عملکرد شمارو هم ببینیم.
به نفس بلندی کشیدموگفتم: ممنون،سعیمو میکنم.
دیگه فقط ما چهار نفر مونده بودیم.
بابک رو کرد به منو گفت: خانم دشتی اجازه بدید محل کار شما مشخص بشه ،بعد دعوت کنم که تشریف بیارید .
بعد با بابا دست دادو خارج شد.
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
کانال محصولات برتر👇
https://eitaa.com/joinchat/1232863731C9c3190a940
با عرض سلام و وقت بخیر خدمت عزیزان
ممنون از بزرگوارانی که با ارسال کلیپهای تاثیر گذار و زیبا کانال سودوکو رو همراهی میکنن
اجرتون با خانم فازمه زهرا (س)
یاعلی💫
خودشو عقب کشید وگفت: جذابم میشه عزیزم .
مامان یه نگاهی کرد و در حالیکه مشغول نوشتن بود گفت : نگارجان این آیدای من امروز از رو دنده چپ و بی احساسش بیدارشده!!!
بعد هردو خندیدن.
نگار روپیشونیش زد و گفت: آیدا تلخی نکن،بابا یادم رفت بگم برای چی اومدم،!! آقای ثبوتی گفتن اطاق ومیز کارتون آمادست،!!
بعد دستمو گرفت وگفت بریم تا نشونت بدم.
مامان یه نگاهی به من کردو گفت: برو آیدا منم سرم خلوت شد میام
پشت در اطاق بابک که رسیدم ،نگار تقه ای به در زدو وارد شدیم،
بابک از جاش بلند شدو با خوشرویی از ما استقبال کردو در حالیکه با دستش انتهای اطاقشو نشون میداد وگفت:بفرمایید خانم دشتی ،میز کارشما اینجاست!!!
اطاق بابک با مبلمان سفید و مشکی و تابلوهای بزرگ و کوچیک سفید و مشکی تزئین شده بود,خیلی خیلی رسمی بود.
وارد اطاقی که بابک نشون داد شدیم،چشمم که به اطاق افتاد از هیجان دهنم باز موند،مبلمان این اطاق سورمه ای کاربنی بود،با دیوارهای روپاد ( دیوارپوش)سفید
و تابلوهای بسیار زیبای منظره و دشت و دریاو ساحل ،چندتا گلدون
قشنگ هم کنار پنجره قرار داشت که به فضای اطاق نشاط و سر زندگی میداد.
با لبخند رو به بابک کردمو گفتم: ممنون از این همه حسن سلیقه ،چقدر عالین
بابک گفت: یه کار مشترک بوده،اینکه پسندیدید ،مارو خوشحال کردید.
در حالیکه بیرون میرفت گفت : روز اول کارتون بهتره از اساسنام
#پارت۵۰
#نزدیکهای دور
همراه مامان و بابا رفتیم بیرون من پشت سرشون بودم،صدای پچ پچ
مامان و بابا میامد،بابا عصبی بود و دستشو هی مشت میکرد و باز میکرد،اما مامان ریلکس و خوشحال از اینکه تونسته یه جای خوب برای من!!!!!!!!!!!انتخاب کنه ،دائم میگفت: عزیزم مهلت بده،زود قضاوت نکن،نگران چی هستی؟...
دوساعتی تو اطاق مامان نشسته بودم،در این بین با گوشیم چندتا پیام برای سامان فرستادم،براش از اوضاع شرکت و شروع به کارم و اینکه چقدر دوست دارم ببینمش تایپ کردم،اونم در جواب پیام داد که: نگران نباش به زودی همدیگرو میبینیم.
درحال تایپ پیام بودم که ،نگار وارد شد و بایه سلام بلند و خوش آمدگویی و تبریک ،سرو صدایی به پا کرد که نگو!!
«نگار دوست هم کلاسی من بود که هم درس می خواند و کار میکرد،پدرم به سفارش پدرش تو شرکت براش کار جور کرد و الحق که تونست تو یه مدت کم ،استعدادهای خودشو بروز بده ،وبرای خودش تو شرکت ،وزنه ای بشه»
نگار: آیداجون خییییلییی خوشحالم که بالاخره اومدی پیش ما عزیزم،الهی که بهت سازگارباشه کارت!
به شوخی گفتم : حالا ببینم،زیاد هم جذاب نیست.
خودشو عقب کشید وگفت: جذابم میشه عزیزم .
مامان یه نگاهی کرد و در حالیکه مشغول نوشتن بود گفت : نگارجان این آیدای من امروز از رو دنده چپ و بی احساسش بیدارشده!
بعد هردو خندیدن.
نگار روپیشونیش زد و گفت: آیدا تلخی نکن،بابا یادم رفت بگم برای چی اومدم،!! آقای ثبوتی گفتن اطاق ومیز کارتون آمادست،!
بعد دستمو گرفت وگفت بریم تا نشونت بدم.
مامان یه نگاهی به من کردو گفت: برو آیدا منم سرم خلوت شد میام
پشت در اطاق بابک که رسیدم ،نگار تقه ای به در زدو وارد شدیم.
بابک از جاش بلند شدو با خوشرویی از ما استقبال کردو در حالیکه با دستش انتهای اطاقشو نشون میداد وگفت:بفرمایید خانم دشتی ،میز کارشما اینجاست!
اطاق بابک با مبلمان سفید و مشکی و تابلوهای بزرگ و کوچیک سفید و مشکی تزئین شده بود,خیلی خیلی رسمی بود.
وارد اطاقی که بابک نشون داد شدیم،چشمم که به اطاق افتاد از هیجان دهنم باز موند،مبلمان این اطاق سورمه ای کاربنی بود،با دیوارهای روپاد ( دیوارپوش)سفید
و تابلوهای بسیار زیبای منظره و دشت و دریاو ساحل ،چندتا گلدون
قشنگ هم کنار پنجره قرار داشت که به فضای اطاق نشاط و سر زندگی میداد.
با لبخند رو به بابک کردمو گفتم: ممنون از این همه حسن سلیقه ،چقدر عالین
بابک گفت: یه کار مشترک بوده،اینکه پسندیدید ،مارو خوشحال کردید.
در حالیکه بیرون میرفت گفت : روز اول کارتون بهتره از اساسنامه
و اسامی و پستهای کارکنان شرکت اطلاع داشته باشید،چون در راستای اهداف کاری شما هستن،من میرم تا لیست رو بیارم خدمتتون...
بعد از رفتن بابک رو به نگار کردمو گفتم: آقای ثبوتی با مشارکت کی دیزاین این اطاقو چیده؟
نگار لبهاشو جمع و جور کرد و گفت: نشد ...هنوز نیومده میخوایی منو تخلیه اطلاعاتی کنی.
خندیدم و گفتم: برای من اطلاعات این شرکت تا جایی مهمه که مربوط به کارم بشه،از حاشیه اش خوشم نمیاد....
گفت: حالا فرض کن مامانت...!
یه نگاهی به نگار کردم و با خودم گفتم : یعنی نگار میدونه هدف مامانم چیه!؟ نکنه خودش هم با مامانم همکاری میکنه ؟
گرچه این کار مامان ناپسند بود که ، با نگار برای هدفش که ترقیب کردن من برای ازدواج با بابک ثبوتی بود،مشارکت میکرد....اما خوب میدونستم ،مامانم برای به دست آوردن هر چیزی ,از هیچ تلاشی فرو گذار نمیکنه...
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
#پارت۵۱
#نزدیکهای دور
نگار اطاقو ترک کرد،منم از فرصت استفاده کردم ،چندتا عکس از اطاقم گرفتم،و فرستادم برای سامان
سامان آن نبود ،بنابراین نشستم و
اسامی و وظایف و اساسنامه شرکت رو مطالعه کردم،چیز زیادی دستگیرم نشد،اما میدونستم ،خیلی زود از همه چی سر درمیارم.
یه دستمو زیر چونه ام گذاشتم ،با یکی دیگه یه ضرب انگشتی گرفتمو اطرافمو دید زدم.
بابک داخل شد(البته در اطاق من باز بود) و اومد جلو و پرسید : مشکلی پیش نیومد؟!
گفتم: چه مشکلی؟
دستی پشت سرش کشید و گفت: آیدا جان منظورم هر نوع مشکلیه،هر مسئله ای که برات مبهم بود حتما با من در میون بذار!
با اخم تو صورتش نگاه کردم،پسره پررو تا چند لحظه پیش خانم دشتی بودم،یه دفعه چه صمیمی شد!
اخمامو جمع کردمو گفتم:ممنون آقای ثبوتی مشکلی ندارم.
بعد سرمو انداختم پایین و رو لیستها زوم کردم، بلکه زحمتو کم کنه.
برو بر داشت نگام میکرد،دوست نداشتم دست وپامو گم کنم،بنابراین اصلا بهش نگاه نکردم،از خیره شدن خسته شد و رفت بیرون،تو آستانه در بود که گفتم : شما دیگه زحمت نکشید،برای سوال یا مشکل خودم میام .
کلمه آخرو با تحکیم گفتم،بلکه حالیش بشه حوصله اش رو ندارم.
گفت: خوبه ،باشه
واطاقو ترک کرد.
تا ساعت پایان کار نه من بیرون اومدم ،نه بابک جرأت کرد بیاد داخل،از مقرارتی که وضع کرده بودم ،خوشحال بودم،داشتم میزمو جمع و جور میکردم که صدا کرد،
: خانم دشتی لطفا تشریف بیارید!
رفتم تو اطاقش،یه جفت کلید جلوم گذاشت و گفت،این کلید اطاق من و کلید اطاق شماست،همراه داشته باشید.
کلیدهارو برداشتم و گفتم: یه مشکلی هست!
سرشو بالا کردو گفت: بگو گوش میکنم.
اه ......این پسر چرا هر دفعه مدل حرف زدنشو تغییر میده،...بازم پسرخاله شد.
گفتم : میشه اطاقم در دیگه ای به طرف بیرون داشته باشه،اینطور راحترم.
بابک کمی تو فکر رفت و دستی رو ته ریشش کشید و گفت: کارآموزیتون تموم بشه ،برای اونم یه فکری میکنم.....دیگه؟
گفتم: خوبه،سعی میکنم دوره کارآموزیم کمترین تایمو داشته باشه.خسته نباشید.
دیگه منتظر نشدم جواب بده و سریع از اطاقش بیرون اومدم.
تو راهرو نگارو دیدم،اومد جلو و گفت: اولین روز کاری چطور بود؟
گفتم: بد نبود،اما حوصله ی این پسره رو ندارم .
نگار: کی ؟ آقای ثبوتی؟؟
حوصله ی اونو فقط اون دختره تو دبیر خونه داره!
گفتم: کی؟ دبیرخونه دونفرن.
گفت: آشا مقدم
گفتم: چطور؟؟
گفت: تا چند وقت پیش خیلی جیک جیک داشتن،الان پنج شش ماهی هست که بابک ثبوتی ازش دوری میکنه،اما دختره هنوزم مث کَنه بهش چسبیده ,یه سری عمل زیبایی هم انجام داده بلکه نظر بابک ثبوتی رو به خودش جلب کنه.
نگار ساکت شد!!
گفتم : خب!
گفت: کافیه ،گشنمه اطلاعات لوود نمیشه.
زدم به پهلوش و گفتم: ای نگارشیطون! ،خوب اطلاعات داریا...
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca