eitaa logo
#کانال_جامع_آرامش_مانا_
921 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
478 ویدیو
2 فایل
در کانالِ جامعِ آرامش مانا ، شما به کاربردی ترین و آخرین یافته های روانشناسی ، پزشکی ، طب سنتی ، عرفانی ، انگیزشی ،اجتماعی و ... در قالبِ پادکست، رمان ، کتاب صوتی و ... دست خواهید یافت . ادمین پاسخگو : @hr14041 #مجله_جامع_آرامش_مانا_ @sodokomahdii
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دور تو راهروی شرکت بودیم که سامان از اطاقش بیرون اومد،یه دم باصدای بلند کشیدم ،سامان تو چشمام خیره شده بود،نزدیک شد،قبل از اینکه موقعیتم دستم بیاد و خودمو جمع و جور کنم،آشا گفت: سلام آقای پژواک صبحتون بخیر!! سامان که انگار تازه متوجه حضور آشا شده بود،یه دستی به پشت سرش کشید و متقابلا سلام کردو صبح بخیر گفت٬فرصت خوبی بود،منم سلام کردم و با سلام سامان به من تلاقی کرد،دیگه هیچی نگفتیم و سامان رفت تو اطاق بابک،منو آشا بیرون ایستادیم،آشا گفت: بریم یه چند دقیقه دیگه بیاییم. گفتم: نه مشکلی نیست میریم ،میخوام کلیدمو بگیرم. آشا دستمو گرفتو نزدیک گوشم گفت: آقای پژواک ،جوون خوبیه ها وبعد دستمو فشار داد. بهش نگاه کردمو گفتم: اینم مثل همه پسراست!!! دلم نمی خواست جلوی آشا لو برم. آشا دوباره سرشو نزدیک کردو گفت: درسته،اما جنس نگاهش به تو با همه فرق می کنه. از این تعریفش بادی به غبغب انداختمو یه لبخند محو رو صورتم نشست،اما دوباره خودمو جدی نشون دادمو گفتم: جنس نگاه دیگه چه صیغه ایه؟؟ همینطور که داشتم تقه به در میزدم گفت: صیغه ی عاشقونه . با بفرمای بابک وارد شدیم،سامان رو صندلی کنار بابک نشسته بود،معلوم بود ،حرفشون طولانی خواهد بود. رفتم جلو و در حالیکه سعی میکردم آروم باشم گفتم: سلام ،لطفا کلید اطاقمو بدید‌. بابک جواب سلاممو دادو ادامه داد،شما برای داشتن یه اطاق مجزا چند برابر یه کارآموز همت کردید،میخوام بعدها این اطاق رو به اسم اطاق جایزه معرفی کنم, تا شاید بقیه کارآموزها مثل شما تمام تلاششونو بکنن. از تعریفش سامان لبخندی زد و بازم خیره شد بهم،درسته بابک نمیدید .اما آشا تمام حواسش به ما بود.آشا جلوتر اومد و سلام کرد،بابک جواب سلاممو دادو گفت: خانم مقدمی یه سری برگه رو باید تحویل بگیرید ،خوب شد اومدید. بابک کلید رو روی میز گذاشت،منم سریع برداشتمو رفتم کنار تا آشا به میز نزدیک بشه،آشا هم برگه هارو گرفت و داشتیم خارج میشدیم که بابک منو صدا زدو گفت: راستی خانم دشتی با آقای پژواک آشنا شدید,ایشون متصدی تمام کارهای مربوط به کامپیوتر ونت و.... گفتم: بله میدونم. رو کردم به سامانو گفتم: لطفا برای بررسی وضعیت لپ تاپ من ورفع اشکال من تشریف بیارید اطاق بغلی. بابک گفت: کارشون تموم شد از همین در راهنماییشون میکنم. باخشم نگاهش کردم،یه نفس عمیق کشیدمو گفتم: آقای پژواک در رسمی اطاق من بیرون از این محیطه،این در دیگه باز نمیشه.... سامان خشکش زد،نگاه به بابک کردو به من نگاه کردو گفت: بفرمایید من میام خدمتتون. یعنی دیگه ادامه نده کافیه........ از اطاق بیرون اومدم و گفتم: کثافت باید زهرشو بریزه! آشا گفت: خوب جوابشو دادی بهش نگاه کردمو در حالیکه به سمت اطاقم میرفتم ،گفتم: حالیش میکنم........ https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊اللهم عجل لولیک الفرج🕊 با هم دعای فرج بخوانیم برای ظهور و فرج مولامون خیلی دعا کنیم
صبحتون بخیر به توکل به عشق به لبخندی که ریشه در اعماق وجودتون داره صبحتون زیبا https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
جدول مسابقه داریم
امروز حواستون به کانال باشه😃
دور تو اطاقم نشسته بودمو داشتم کارمو انجام میدادم،ضمن اینکه فکرمو حرکت های ناجور بابک تسخیر کرده بود،خودکارو رو برگه ها پرت کردمو به پشتی صندلی تکیه دادم،نمیتونستم در مورد کارهای بابک به سامان چیزی بگم،سامان هم فکر میکرد،بابک همینطور که نشون میده،آداب دان و آرومه،اما من میدونستم رو اعمالش علی رقم موافقت طرف مقابلش هیچ کنترلی نداره... تقه ای به در خوردو دستگیره در پایین کشیده شد،نفسم هم نمی خواست بازدم داشته باشه تا بدونه کیه پشت در! گوشه در باز شدو سامان سرشو داخل آوردو یه چشمک حوالم کردو بلند گفت: ببخشید خانم دشتی ،اجازه میدید داخل شم؟ سرمو کج کردمو با تمام وجود رصد کردمش،اومدجلو و گفت: اگه اجازه نمیدی برمیگردم! از رو صندلی پاشدمو آروم بهش نزدیک شدمو گفتم: جرأت داری برو آقای پژواک!! سامان روشو برگردوندو گفت: نه واقعا جرأتشو ندارم،یه چشمه از عصبانیتت رو دیدم. زدم زیر خنده اومد کنارم و گفت: مشکل شما؟ توو چشماش نگاه کردم،تا اومدم حرف بزنم گفت: هنوز یاد ندادن بهت ،تو محیط کاری اینطوری کسیو دید نمیزنن؟ گفتم: تواین مورد کند ذهنم . گفت: باید کارآموز من میشدی ؟ گفتم: اطاق مستقل که سهله ،یه دنیای مستقل هم جایزه میدادی،بازم کند ذهن بودم،فقط بلد بودم این مدل نگات کنم. نزدیک شدو گفت: منم این مدلی ..... چشمامو تو بهت و حیرت بستم،اما یه کوچولو مکث کردو پیشونیمو بوسید و از میزم دور شد،دستی تو موهاش کشید و رفت جلوی پنجره، یه نفس عمیق کشید ،رو کرد به منو گفت: من نمیتونم تو تولدت باشم....! رفتم کنارش،سوالی نگاش کردم،اخمام توهم بود،پرسیدم : چرا؟ گفت:برای یه مأموریت کاری از طرف شرکت صبح پنج شنبه باید برم بندر عباس ،یه سری بار قراره برسه که خودم باید تحویل بگیرم، چون خودم سفارش دادم گفتن همه مسئولیتشو گردن بگیرم! گفتم: خب حالا مطمئنی محموله دقیقا پنج شنبه یا جمعه میرسه؟ گفت: نه مطمئن نیستم ،اما نمیتونم پشت گوش بندازم،برام مهمه که کارام بدونه اشتباه باشه... دلم گرفت،برگشتمو سر صندلی نشستم. شک نداشتم کار مامانمه،ازدیروز با بابا بحث داشتن، سامان اومد کنارمو گفت: وقتی برگشتم،دونفری جشن میگیریم،خوبه؟ سرم پایین بود،گلوله گلوله اشکام راهشونو پیدا کرده بودنو سرازیر شدن،با بغض گفتم: اگه نباشی خیلی تنهام،خیلی تنها.... نمیتونستم بگم این تولد نقشه ی مامانم،برای آشنایی بیشتر خانواده ثبوتی و دشتیه. دستشو اطراف صورتم گذاشتو اشکهامو پاک کرد،برای اینکه منو بخندونه ،دو دستشو کمی فشار داد تا لپم جمع شد،بعد گفت:خیلی تپل بشی لبات چه باحال میشه،همیشه بازه ،خودش خندید،منم خنده ام گرفت،با خوشحالی گفت: آخیش خندوندمت.....بعد ادامه داد: لپ تاپت رو بده،زیادتر از این بمونم داستان میشه. لپ تاپ و دادم و خداحافظی کردو رفت..... صبح خیلی حالم خوش بود،اما الان دیگه حس و حال ندارم،حوصله جشن تولد رو که دیگه اصلا... https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
ساعت ۱۲ سودوکو مسابقه داریم تا ساعت ۱۳ مهلت داره از بین جوابهای صحیح قرعه گشی میشه
تا ساعت یک بعد از ظهر وقت دارید