سلام صبحتون بخیر
دلتون شاد
لبتون پرخنده
خواهرهای گلم
داداشای خوبم
حتما برای حل جدول سودوکو از روش مدادکاری یا یادداشت احتمالات استفاده کنید .
یه روش دیگه اینکه در مواقعی که حل هر خونه از جدول با دو یا سه احتمال قوی روبه رو شده ، این جسارت رو داشته باشید که از فرض احتمال استفاده کنید تا به عدد اصلی برسید.
درسته زمانبر هست
منتهی پیام جدول سودوکو تلاش برای رسیدنه 👌
روزتون خوش🌸
👈انتقاد روزنامه اصلاح طلب شرق از پزشکیان
🔹"نکته مثبت پزشکیان این است که خودش است"، اتفاقاً الان میتواند نکته منفی او بشود و لازم است تا توجه کنند که بعد از این دیگر نباید بداهه و بدون آمادگی قبلی سخنی بگوید و اصلاً نباید زیاد حرف بزند و گاهی اصلاً نباید که حرف بزند.
🔹ایشان باید و باید و باید، قبل از تعیین ترکیب کابینه، یک تیم رسانهای چابک، فعال و باانگیزه تشکیل بدهد. یک تیم رسانهای که زیر پایش پوست خربزه نگذارد و با گفتن اینکه تو خودت باشی بهتر است، او را تشویق به بداههگویی نکند.
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
#پارت۶۵
#نزدیکهای دور
«عه عه تو نشستی،برای چی بهت گفتم ناهارتو زودتر بخور؟، یه دوش بگیرد لباسهاتو بردار تا ببرمت آرایشگاه»
این صدای مامانم بود ،بعداز ظهر پنج شنبه
گفتم: خودم میرم،شما زحمت نکشید.
گفت: برای من لفظ قلم صحبت نکن
پاشو دیره
منم با بی حوصلگی یه دوش گرفتمو لباسامو برداشتمو تو ماشین نشستم،مامان منو برد آرایشگاه که اتفاقا نزدیک همون تالار جشن تولد بود،وقتی لباسمو به خانم آرایشگر نشون دادم،رو کرد به مامانمو گفت: سارا جان با این لباس شینیون شلوغ جواب نمیده!!
مامانم گفت: نمیدونم پروانه جون هر گلی زدی به سر خودت زدی،منم یه ساعت دیگه میام موهامو سشوار تمیز بکشی!!!
خوشحال شدم که موهام شینیونی رو که مامان مد نظرش بود نمیشد،بعداز ۴۵ دقیقه چند رشته مو از اطراف صورتم لول شده بود،بقیه اش هم یه گل کوچولو پشت سرم جمع شده بودو مقداری هم گیره و مروارید رو سرم ریخته بود،تو آینه نگاه کردم ،راضی بودم،گفتم آرایشم محو باشه ،آرایش تند نمیخوام،پروانه خانم خنده ای کردو گفت: البته آرایش کم رو صورت تو که گرده وچشم و ابروی مشکی داری ،مناسبتره!!!
مامانم اومدو یه نگاه کردو البته زیادکه راضی نبود،اما چون به پروانه خانم اطمینان داشت چیزی نگفت.
وقتی رسیدیم تالار ،نگار اونجا بودو داشت تزئیناتو کنترل میکرد،چیزی نگذشت که یکی یکی مهمونامون وارد شدن،همه دوستای مامان و همکاراش بودن،به نگار گفتم: چرا آشا نیومده ؟
نگار گفت: میاد ،حتما به ترافیک برخورده.
همین موقع هم اطاقی آشا اومد ،نمیدونم مامانم اینو برای چی دعوت کرده!!! دختره لوس و شل و ول ،به اجبار رفتم جلو و خوش آمد گفتم،دستشو آورد جلو ،دست دادنش هم شل و وارفته بود،انگاری یه تیکه گوشت بی حس و حالو تو دستم گرفته باشم ،چندشم شد،مامانم سریع اومد جلو وگفت: پریسا عزیزم خوش اومدی ,مامان چرا نیومد؟؟
پریسا: عذر خواهی کردن،مهمون ناخونده داشتن
کمی که گذشت ،خانواده ثبوتی اومدن،آقای ثبوتی ،خانمش،بابک،وپسر کوچیکترشون که چند سالی کوچکتراز بابک بود،به اسم سیامک
با اکراه. رفتم جلو,خانم ثبوتی سرتا پامو ورانداز کردو تبریک گفت و یه سری تعارف به مامان حواله کرد،آقای ثبوتی هم دست دادو تبریک گفت و هر چی خانمش گفته بود ،تکرار کرد،بابک اومد جلو پشت سرش یه دسته گل خیلی بزرگ آوردن که همش گلسرخ بود ،گفت : تقدیم شما آیداجان
خواست دست بده که دستمو کشیدمو یه میز خالی رو نشون دادم و گفتم : ممنون بفرمایید!
سیامک اومد جلو چون متوجه شد به بابک دست ندادم،فقط دستشو
رو سینه اش گذاشت و سلام و تبریک گفت،با خوشرویی جواب سلامش رو دادم و تشکر کردم.
بعداز نشستن خانواده ثبوتی ،صدای موسیقی بلند شد،یکی یکی همدیگرو بلند کردن رقصیدن،منم رفتم یه گوشه ،چون اصلا حوصله نداشتم ،هیچکس تواین مجلس برام جالب نبود،حتی بابام هم نبود ،عه راستی چرا بابا نیومده،رفتم کنار مامان و گفتم : بابا چرا نیومده؟؟
مامان نگام کردو لبخند زد و گفت: نمیدونم ،بابات همیشه برات سورپرایز داره،شاید علتش اینه!
نگار اومد پیشمو گفت: آشا داره میاد!
نگام به در بود که آشا وارد شد،لحظه ی ورود آشا، بابک داشت اطرافو دید میزد،تا نگاهش رو آشا افتاد،میخکوب شد ،نگاش کردمو با لبخند رفتم جلوو حسابی تحویلش گرفتم،آشا یه پیراهن کوتاه صورتی رنگ پوشیده بود که به رنگ پوست روشنش خیلی میامد،موهاشو یه طرفه ریخته بود و با آرایش به جاو قشنگش فوق العاده با مزه شده بود.
راهنمایی کردم که پشت یکی از میزهای نزدیک بابک بشینه،دستش یخ کرده بود،ریز میلرزید،گفتم: آشا ! خوبی!
بهم نگاه کردو گفت: با وجود تو باید بهتر هم بشم!!!
صورتشو دوباره بوسیدم،البته تمام حرکات ما زیر نگاه پرسشگر بابک انجام شد!
دوست مامانم اومد جلو وگفت: آیدا بیا وسط خانمی،این شب فقط مال توئه
گفتم : نه الان خواهش میکنم .
نگار از پشت هولم دادو گفت: خواهش میکنم بفرمایید مجلس خودتونه،رفتم وسط ،بقیه هم به عنوان اینکه تولدمه اومد وسط کمی که رقصیدم،دیدم کسی حواسش نیست از یه گوشه آروم آروم به طرف بیرون رقصندها رفتم،که صدای بابکو از پشت سرم شنیدم،افتخار میدی عزیزم؟؟
اوووووف،این چرا سیریشه ،فکری یه سرم زد ،گفتم: البته آقای ثبوتی
همینطور که داشتم بی احساس و بی حوصله باهاش میرقصیدم،رفتم نزدیک میز آشا و گفتم: عزیزم ،آقای ثبوتی یه همراه میخوان ،متأسفانه من همراه خوبی نیستم،با یه حرکت دست آشارو گرفتمو نزدیک بابک آوردم ،بلند دست زدمو با تمام وجود گفتم،به افتخارشون......!!
از شورو شوق من بقیه هم دست زدن و پیستو خلوت کردن،آشا هم خوب تونست بابکو کنترل کنه،رفتم کنار تا عکس العمل مامانمو ببینم.
مامانم داشت با یکی از گارسونا در مورد پذیرایی صحبت میکرد،که متوجه آشا و بابک شد،اگر دست بابک اونموقع به من میرسید ،تیکه بزگم ،گوشم بود،مامانم هم دست کمی از بابک نداشت،همین که لبخندش ماسید همه چی رو فهمیدم!
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca