#پارت۵۸
#نزدیکهای دور
رفتم جلوی مامانو گفتم : زیاد ساده نیست ،مامان خوشگلم ،ببین با پوست سبزه تنم هارمونی داره،مامانی بگو قشنگه...
مامان سرتا پامو نگاه کردو گفت: مبارکه،اما دلم میخواست خیلی تک بشی.
گفتم: مامان عزیزم جشن نامزدی نیست که،تولده دیگه
گفت: تولده اما نه تو پذیرایی خونه با چهارتا دوست و فامیل
گفتم: یعنی چی؟؟
گفت: تالار و مهمونهایی که اولین باره تو جشن ما میان،حالا چی فکر میکنن.
بابا پدرام اومد جلو و گفت: ساراجون اذیتش نکن،خوبه ،شیکه،آیداجون مبارکه .
اما گذشته از نظر مامانم ،برای بار دوم که پیراهنو پوشیدم ،خودم خوشم اومد.
شک نداشتم یه سری از مهمونامون خانواده ثبوتی هستند که مامان ،اینقدر دنبال تجملاته...
جمعه صبح با سرو صدا و تنش صبحگاهی بیدار شدم،پشت در اطاقم ایستادم تا دلیل این سرو صدا رو بفهمم.مامان در حالیکه صداش میلرزید گفت:
واقعا پدرام،واقعا تو این پسره رو نیاوردی شرکت؟؟ کی معرفیش کرده؟ چرا هماهنگی نکرده؟ اوووف فکر میکردم بااین تولد ،آیدا همه چی رو میبوسه و میذاره کنار،میفهمی پدرام میزاره کنار......نمی خوام فیلش یاد هندوستان کنه.......چرا بهم خبر ندادی؟ ......همین فردا اخراج میشه بره پی کارش....پدرام درک کن آیدا با بابک خوشبخت میشه!
بابا پدرام: کافیه سارا،خوشبختی که تو براش در نظر داری با کدوم اصل و اساس سنجیده میشه،من سامانو تو شرکت نیاوردم،اما از حضورش مطلع بودم،این کار آقای کریم نژاد(عضو هیات مدیره) هست و ما نمیتوانیم سرخود کاری بکنیم،درثانی کارآیی سامان برای شرکت لازمه،حالا تو تمام تلاشتو بکنی که با ثبوتی یه پیوند خانوادگی تشکیل بدی،اما بخش اعظم شرکت دست شرکای دیگست......سوم اینکه منم نگفتم سامانو تأیید میکنم....من هیچکسو برای آیدا تأیید نمیکنم!
مامان: میدونی چیه از لاکت نمیخوایی بیرون بیایی،من اگه نبودم،تو فقط به عنوان یه سهام دار بودی و بس!!!
بابا پدرام: حتما اونموقع راضیتر بودم،اینقدر استرس بهم وارد نمیشد!
مامان: برای آیدا تصمیمهای بهتری دارم،از این پسره باید فاصله بگیره.
پشت در اطاقم ولو شدم،توفکر بودم که احساس کردم صدای پا نزدیک اطاقم شده ،سریع رفتم تو تختمو خودمو به خواب زدم،مامان و بابا میدونستن من اگه خواب باشم خوابم عمیقه،اما خبر نداشتن که تمام شب رو نتونسته بودم بخوابم، سر صبحی تازه میخواستم بخوابم که سرو صداشون ،بیدارم کرد.
یکی وارد اطاقم شد،باید نفسمو کنترل میکردم تا نفهمن بیداربودم،
صدای مامان اومد که میگفت: آیدا ،عزیزم بیدارشو صبح شده،یه چرخی زدمو گفتم: چه زود من تازه خوابم برده بود،مامان اومد جلو و موهامو از رو صورتم کنار زدو گفت: دیشب از هیجان تولد نخوابیدی؟؟؟ پاشو باید صبحونه بخوریم و چندتا تالار و ببینیم
گفتم: مامان میشه تالار نباشه،آخه تالار چرا؟؟
گفت: نه عزیزم ،پاشو تنبلی نکن
داشت از اطاق خارج میشد که گفتم ،یه جایی مثل باغ!!!
برگشت رو صورتم خیره شدو خندید و گفت: تو اسفند،حتما دم در ورودی به مهمونامون نفری یه پالتو پوست هم هدیه بدیم!!!
اوووووف ،تالار چیه دیگه !!!!
صورتمو شستمو پشت میز صبحونه نشستم،بابا داشت ایمیلهاشو چک میکرد سلام کردمو گفتم: بابایی،، الهی قربونت برم.... میشه با مامان برای دیدن تالار برید؟ اصلا حوصله تالارو ندارم،درثانی با اون پسند من سر لباس میدونم اجازه اظهارنظر هم ندارم...
بعد ملتمس بهش نگاه کردم.
بابا پدرام گفت: باشه،خیلی بی میلم اما اگر تو میخوایی باشه.
یه بوس براش فرستادم،مامان داشت آماده میشد ،بهش گفتم: بابا پدرام شمارو همراهی میکنه ،من خونه میمونم...
مامان اومد جلو و گفت: پدرام بیاد اما توهم باید باشی!!
گفتم: نه مامان خواهش میکنم،بقیه مراسم تولد قرار بود با شما باشه
لباشو جمع و جور کردو گفت: حالا که حسابی به لباست..
بابا پدرام نذاشت ادامه بده گفت : اوه یاد لباست نبودم،تم تولدت لیمویه!
میدونستم مامان چی میخواست بگه،ولی خوب شد که نگفت وگرنه خیلی دلخور میشدم.
مامان سریع بیرون رفت،بابا از رو صندلی بلند شدو گفت: منم به تولد کوچیک خانوادگی رو به این بریزو بپاش ترجیح میدادم،اما فعلا مامانت کوتاه نمیاد...
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
#پارت۵۹
#نزدیکهای دور
بعداز رفتن مامان و بابا ،یه دوش گرفتمو سرحال شدم،ساعت حدود ده بود،شیطنت کردمو یه پیام دادم به سامان که: سلام عزیز دور از نظرم،خوبی؟سامان یه چیزی ازت می خوام که نه نیاریا،وگرنه دلخور میشم.
سامان: سلام خانم گل صبحت بخیر،خوبی؟ بفرما عزیزم،جون بخواه!!!
من: تا یه ساعت دیگه میخوام ببینمت!
یه مکث کوتاه کرد،بعد گفت: شدنی هست به نظرت؟
گفتم:آره ،من بخوام تو نمیتونی؟؟
سامان گفت: باشه،هواپیمام آمادست ،الان پرواز میکنم!!!
بعد آدرس یه پارک رو دادم و گفتم بیا اونجا هواش عالیه!!منم میخوام برم اون پارک،منتظرتم.
بعد خداحافظی کردم،جالبه لو داد بازم،نمیدونم چرا مقاومت میکرد؟
رفتم جلوی آینه و به خودم حسابی رسیدم ،یه پالتو کرم رنگ پوشیدمو یه شال شاد پسته ای رنگ سرم کردم،خیلی سریع آماده شده بودم،بنابراین کمی لفت دادم تا زمان بگذره ،سر ساعت یازده تو پارک بودمو قدم میزدم،هوای اسفند ماه فوق العاده است،زمین داره گرم میشه،بوی عید میاد،مردم تکاپوی بیشتری دارند ،واین سرزندگی یه بمب انرژی مثبته که با انفجارش همه رو شاد میکنه.
دستمو تو جیب پالتوم بردم،سرمو به طرف آسمون کردمو عمیق نفس کشیدم.تو حال و هوای خودم بودم که احساس کردم میون دستای کسی حبس شدم،چشمامو بستمو گفتم: دیدی تونستی زیر یه ساعت خودتو برسونی؟؟
صدایی نیومد .......چرا سامان چیزی نمیگه.....نگران شدم چشمامو باز کردم و گفتم: چرا چیزی نمیگی؟؟
:: میخوام بیشتر تو بغلم باشی!
............قفل دستای حلقه شده ی رو تنمو باز کردمو دور شدمو گفتم: بی شرم ،توخجالت نمیکشی،چرا ولم نمیکنی؟؟دیونه شدی؟؟
بابک گفت: آره دیوونم چکار کنم باورت بشه؟ چکار کنم روی خوش بهم نشون بدی؟؟ .....
نذاشتم ادامه بده گفتم: هیچی اصلا دورو بر من نباش ،زیاد که پاپی من بشی بیشتر متنفر میشم ازت....
دویدمو خودمو رسوندم به ماشینم،سریع سوارشدمو از پارک دور شدم.
به سامان پیام دادم که بهتره بریم یه کافی شاپ ،هوس یه کاپاچینو کردم.
سامان: باشه عزیزم ،رسیدم جلوی پارک ،الان دور میزنم.
آدرس کافی شاپو دادم وخودم رفتم داخل
حدود نیم ساعتی نشستم اما از سامان خبری نشد،شماره سامانو گرفتم تا بپرسم کجاست؟؟
بعداز چندتا بوق سامان گوشی رو برداشت...
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
#پارت۶۰
#نزدیکهای دور
الو سامان کجایی؟؟
سامان با مکث گفت: الان میام عزیزم،یکی از مدیرای شرکت رو دیدم داریم صحبت میکنیم،
صدای بابک اومد که میگفت: مزاحمت نمیشم ،باشه تو شرکت پیگیری میکنیم.
بند دلم پاره شد،ثبوتی چطور سامانو دیده بود؟؟؟ حتما ماشین بابک توهمون مسیری بود که سامان میخواست وارد پارک بشه!!!چه خوب شد اومدم بیرون،بااینکه هنوز دستم از حرکت زشت بابک لرزون بود،اما گفتم : خدارو شکر که این موضوع باعث شد زودتر از پارک خارج بشم!!
چند دقیقه بعد سامان وارد شد ،با دستم علامت دادمو اومد جلو،اینقدر از دیدنش هیجان داشتم و خوشحال بودم که نگو..,تو چشمای قهو ه ایش نگاه کردم و گفتم: وقتی پیشمی دیگه اضطراب ندارم.!
یکی از کارکنان کافی شاپ داشت نزدیک میشد که از سامان فاصله گرفتمو عقب رفتم تارو صندلی بشینم.
اون آقا نزدیک شد و گفت : طبقه بالا مخصوص خانوادست میتونید اونجا برید!!
تازه متوجه شدم که چه حرکتم نسنجیده بود،خوبه مشتری کم داشت ،اگر غروب بود که....
سامان تشکر کرد و گفت: نه ممنون
و سفارشهارو داد.
نشست رو به روم ،تو چشمام خیره شد و گفت: خانم دشتی دوره کارآموزیتون تموم شد؟
خندیدم و گفتم: چرا بهم اطلاع ندادی که اومدی ؟؟ واقعا که ،دل من کجا دل تو کجا؟؟
دستمو گرفت و گفت: تا پشت در اطاقت اومدم،حتی پسر ثبوتی گفت لپ تاپت رو باید نگاه کنم،اما ترسیدم!!!
یه نفسی کشیدمو گفتم: محشری ،عاشق ترسو.
ادامه داد: آره ،ترسیدم،از خودم مطمئن نبودم بتونم احساسمو مخفی کنم،خودت بهتر از من میدونی که
نباید اوضاع رو متشنج کنیم؟!
سرمو پایین انداختمو گفتم: پشت دیوار اطاق داشتم جون میدادم،منم مطمئن نبودم بتونم صبوری کنم!!
گفتم: سااامااان
سامان: جانم
من: این پنج شنبه تولدمه
سامان خنده لباشو جمع و جور کردو گفت: جمعه دیگه؟
گفتم: پنج شنبه جشن تولدمه،میخوام دعوتت کنم
سامان:من که از خدامه،فکر همه چیزرو کردی؟
من: همه رو مامان داره دعوت میکنه،مشکلی پیش نمیاد !!!
سامان: امیدوارم ....
من: اگه نیایی،خیلی دلخور میشم ،نمیخوایی که برای مهمونامون برج زهر مار باشم.
سامان چشماشو باز کردو گفت: مهمونات چه گناهی دارن؟!!! باشه باشه میام، دلم برای مهمونات سوخت!!!
زدم زیر خنده و گفتم : منتظرتم،فقط منتظر توووووو......
یه آهی کشید و گفت: قول بده خودتو کنترل کنی وگرنه من از تو بدتر میشم ,هردومون اخراج میشیما
🔻🔻🔻🔻🔻🔻
بعداز خداحافظی از سامان رفتم خونه،توراه یه تل خوشگل کارشده رنگ لباسمو گرفتمو رفتم خونه،مامان و بابا تازه رسیده بودن،مامان گفت: فکر کردم برامون ناهار درست میکنی؟؟؟
لبامو جمع کردمو گفتم: ببخشید ،حوصله نداشتم،رفتم یه دوری بزنم.
بعد تلو به مامان نشون دادمو گفتم: اینم خریدم ،درست همرنگ لباسمه!!
مامان تا تلو دید گفت : اوه مای گاد
گفتم :چی شد؟
گفت: واقعا اینو میخوایی روز جشنت بزنی؟؟
گفتم: مگه بده؟؟
مامان گفت: کافیه آیدا به اندازه کافی نظر دادی،الان بچه محصلا میرن آرایشگاه،میخوایی یه سشوار بکشی و اینو بزاری روسرت؟
گفتم: موهام لخته ،شینیونش قشنگ نیست،اینقدر ژل و تافت میریزن رو سرم که تا دو سه مرتبه نشورم سرم سبک نمیشه!!!!
مامان: وقت آرایشگاه اوکی شده....
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
#پارت۶۱
#نزدیکهای دور
خیلی نامرده،تمام زندگیمو زیرپاش ریختم،ازم استفاده کرد ،بعد مثل یه دستمال کثیف مچاله ام کردو دور انداخت،به یادش آوردم که چه قولهایی بهم داده بود،چه حرفهای قشنگی برام میزد،همیشه احساساتی و گرم بود،اماگفت: گاهی اوقات باید برای به دست آوردن ها دروغ هم گفت!!!عشقم ناب بود،حقیقی بود،باورش کردم،بی آبروم کرد ،بهش معترض شدم،گفت مال خودمی،اما وقتی سیر شد ،رفت و پشت سرش رو نگاه نکرد،مورد مضحکه عام وخاص شدم،وقتی میرم تو اطاقش ،میبینم که چشمای پرسشگر منو مسخره میکنن،اما واقعا نمیدونن،درک نمیکنن من چه حالی دارم😔
اینا پیامهایی بود که آشا برام فرستاده بود،حالم بد شد دلم میخواست با دستای خودم خفش کنم،آشا فکر میکرده ،بابک عاشق سینه چاکشه!!!
پرسیدم : خودتو اذیت نکن،عزیزم
اون اصلا عین خیالش نیست،اماتو داری از دست میری!
آشا: امروز صبح تعقیبش کردم.
من: کجا!؟
آشا: پارک شاندیز
اوووووف خدای من
آشا: وقتی دیدم پشت سرت داره میاد،اول فکر کردم باهم قرار دارید،وقتی بغلت کرد،پاهام سست شد،اشکای گرمم نمیذاشت چشمای وقیحشو نگاه کنم،دستمو رو چشمم کشیدم که دیدم ازش دور شدی و فرار کردی،دلم آروم شد که لااقل اونی که داره منو از بابک جدا میکنه تو نیستی!
میخواستم برم جلوشو تف کنم تو صورتش،رفتم طرف ماشینش،داشتم بهش نزدیک میشدم که آقای پژواک رو جلوی ماشینش دید و شروع به صحبت کرد.
گفتم: آره امروز انتظار بابکو نداشتم!!
آشا: متوجه شدم منتظر کس دیگه ای هستی،چون اولش مقاومت نکردی!!
نمی خواستم پیش آشا لو برم ،گفتم: حس کردم پدرمه،چون قرار بود همدیگرو اونجا ببینیم.
آشا: خیلی دلخورم،اما آیدا هنوز دوستش دارم،هنوزم وقتی میبینم نمیتونم بی تفاوت باشم.
نمیدونستم چی بگم،اما احساس کردم،با خودش خلوت کرده،براش نوشتم:
اگر کمکی از من بربیاد برای خوشحالی تو انجام میدم ،فقط بگو💋
صبح شنبه برای رفتن به شرکت،حس و حال خوبی داشتم،به خودم حسابی رسیدم،از آرایش و مانتو تا عطرخوش،مامان تا منو دید گفت: به به این تولده هنوز از راه نرسیده کار خودشو گرد.
رفتم جلو چگونه اش رو بوسیدم
دل تو دلم نبود که اول اطاقمو ببینم،بعد سامانو تو اطاقم .
به شرکت که رسیدیم،مامان و بابا داشتن آروم گفتگو میکردن,ازشون فاصله گرفتمو رفتم داخل شرکت،منتظر آسانسور نشدم و با ذوق پله هارو دوتا یکی کردم،جای مامانم خالی که بهم بگه: دختر باید متین باشه,خصوصا تو یه محل عمومی ،بپر بپر نکنه،شیطنت مال خونه است و بس!!
رسیدم پشت در اطاقم،دستگیره درو پایین کشیدم که متوجه شدم در قفله.وای خدای من،کلید دست بابکه ،فکر میکردم لااقل امروز قیافه اش رو نبینم.!
رفتم دبیرخونه،آشا تنها بود،جلو اومدو دست داد و گفت: عذر میخوام دیشب زیاده روی کردم،!
گفتم: خواهش میکنم،از اینکه بهم اطمینان کردی خوشحالم.
در باز شد و همکار کناریش که یه دختر لوس و وارفته بود اومد داخل،یه ناله ای کردو گفت: اه....... این پژواک دیگه شورشو درآورده ،سه دفعه است رفتم پیشش،همش بهونه میاره و میگه مشکل شما ،جدی نیست!
آشا گفت: خب راست میگه،بنده ی خداسرش شلوغه،چند وقته اومده بیشتر از همه داره کار میکنه.
با حرص دندونامو بهم سائیدمو به دختره نگا نگا کردم،معلوم بود,بیخود میره پیش سامان.
آروم به آشا گفتم: کلید اطاقم دست بابکه،اما دوست ندارم تنها برم تو اطاقش ،همراهم میایی؟!
آشا یه مکث طولانی کردو بعد گفت: میترسم منو ضایع کنه.
گفتم: جلوی من جرإت نمیکنه،اما بهتره بدونه ما باهم رابطه داریم...
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
#پارت۶۲
#نزدیکهای دور
تو راهروی شرکت بودیم که سامان از اطاقش بیرون اومد،یه دم باصدای بلند کشیدم ،سامان تو چشمام خیره شده بود،نزدیک شد،قبل از اینکه موقعیتم دستم بیاد و خودمو جمع و جور کنم،آشا گفت: سلام آقای پژواک صبحتون بخیر!!
سامان که انگار تازه متوجه حضور آشا شده بود،یه دستی به پشت سرش کشید و متقابلا سلام کردو صبح بخیر گفت٬فرصت خوبی بود،منم سلام کردم و با سلام سامان به من تلاقی کرد،دیگه هیچی نگفتیم و سامان رفت تو اطاق بابک،منو آشا بیرون ایستادیم،آشا گفت: بریم یه چند دقیقه دیگه بیاییم.
گفتم: نه مشکلی نیست میریم ،میخوام کلیدمو بگیرم.
آشا دستمو گرفتو نزدیک گوشم گفت: آقای پژواک ،جوون خوبیه ها وبعد دستمو فشار داد.
بهش نگاه کردمو گفتم: اینم مثل همه پسراست!!!
دلم نمی خواست جلوی آشا لو برم.
آشا دوباره سرشو نزدیک کردو گفت: درسته،اما جنس نگاهش به تو با همه فرق می کنه.
از این تعریفش بادی به غبغب انداختمو یه لبخند محو رو صورتم نشست،اما دوباره خودمو جدی نشون دادمو گفتم: جنس نگاه دیگه چه صیغه ایه؟؟
همینطور که داشتم تقه به در میزدم گفت: صیغه ی عاشقونه .
با بفرمای بابک وارد شدیم،سامان رو صندلی کنار بابک نشسته بود،معلوم بود ،حرفشون طولانی خواهد بود.
رفتم جلو و در حالیکه سعی میکردم آروم باشم گفتم: سلام ،لطفا کلید اطاقمو بدید.
بابک جواب سلاممو دادو ادامه داد،شما برای داشتن یه اطاق مجزا چند برابر یه کارآموز همت کردید،میخوام بعدها این اطاق رو به اسم اطاق جایزه معرفی کنم, تا شاید بقیه کارآموزها مثل شما تمام تلاششونو بکنن.
از تعریفش سامان لبخندی زد و بازم خیره شد بهم،درسته بابک نمیدید .اما آشا تمام حواسش به ما بود.آشا جلوتر اومد و سلام کرد،بابک جواب سلاممو دادو گفت: خانم مقدمی یه سری برگه رو باید تحویل بگیرید ،خوب شد اومدید.
بابک کلید رو روی میز گذاشت،منم سریع برداشتمو رفتم کنار تا آشا به میز نزدیک بشه،آشا هم برگه هارو گرفت و داشتیم خارج میشدیم که بابک منو صدا زدو گفت: راستی خانم دشتی با آقای پژواک آشنا شدید,ایشون متصدی تمام کارهای مربوط به کامپیوتر ونت و....
گفتم: بله میدونم.
رو کردم به سامانو گفتم: لطفا برای بررسی وضعیت لپ تاپ من ورفع اشکال من تشریف بیارید اطاق بغلی.
بابک گفت: کارشون تموم شد از همین در راهنماییشون میکنم.
باخشم نگاهش کردم،یه نفس عمیق کشیدمو گفتم: آقای پژواک در رسمی اطاق من بیرون از این محیطه،این در دیگه باز نمیشه....
سامان خشکش زد،نگاه به بابک کردو به من نگاه کردو گفت: بفرمایید من میام خدمتتون.
یعنی دیگه ادامه نده کافیه........
از اطاق بیرون اومدم و گفتم: کثافت باید زهرشو بریزه!
آشا گفت: خوب جوابشو دادی
بهش نگاه کردمو در حالیکه به سمت اطاقم میرفتم ،گفتم: حالیش میکنم........
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
#پارت۶۳
#نزدیکهای دور
تو اطاقم نشسته بودمو داشتم کارمو انجام میدادم،ضمن اینکه فکرمو حرکت های ناجور بابک تسخیر کرده بود،خودکارو رو برگه ها پرت کردمو به پشتی صندلی تکیه دادم،نمیتونستم در مورد کارهای بابک به سامان چیزی بگم،سامان هم فکر میکرد،بابک همینطور که نشون میده،آداب دان و آرومه،اما من میدونستم رو اعمالش علی رقم موافقت طرف مقابلش هیچ کنترلی نداره...
تقه ای به در خوردو دستگیره در پایین کشیده شد،نفسم هم نمی خواست بازدم داشته باشه تا بدونه کیه پشت در!
گوشه در باز شدو سامان سرشو داخل آوردو یه چشمک حوالم کردو بلند گفت: ببخشید خانم دشتی ،اجازه میدید داخل شم؟
سرمو کج کردمو با تمام وجود رصد کردمش،اومدجلو و گفت: اگه اجازه نمیدی برمیگردم!
از رو صندلی پاشدمو آروم بهش نزدیک شدمو گفتم: جرأت داری برو آقای پژواک!!
سامان روشو برگردوندو گفت: نه واقعا جرأتشو ندارم،یه چشمه از عصبانیتت رو دیدم.
زدم زیر خنده
اومد کنارم و گفت: مشکل شما؟
توو چشماش نگاه کردم،تا اومدم حرف بزنم گفت: هنوز یاد ندادن بهت ،تو محیط کاری اینطوری کسیو دید نمیزنن؟
گفتم: تواین مورد کند ذهنم .
گفت: باید کارآموز من میشدی ؟
گفتم: اطاق مستقل که سهله ،یه دنیای مستقل هم جایزه میدادی،بازم کند ذهن بودم،فقط بلد بودم این مدل نگات کنم.
نزدیک شدو گفت: منم این مدلی .....
چشمامو تو بهت و حیرت بستم،اما یه کوچولو مکث کردو پیشونیمو بوسید و از میزم دور شد،دستی تو موهاش کشید و رفت جلوی پنجره، یه نفس عمیق کشید ،رو کرد به منو گفت: من نمیتونم تو تولدت باشم....!
رفتم کنارش،سوالی نگاش کردم،اخمام توهم بود،پرسیدم : چرا؟
گفت:برای یه مأموریت کاری از طرف شرکت صبح پنج شنبه باید برم بندر عباس ،یه سری بار قراره برسه که خودم باید تحویل بگیرم،
چون خودم سفارش دادم گفتن همه مسئولیتشو گردن بگیرم!
گفتم: خب حالا مطمئنی محموله دقیقا پنج شنبه یا جمعه میرسه؟
گفت: نه مطمئن نیستم ،اما نمیتونم پشت گوش بندازم،برام مهمه که کارام بدونه اشتباه باشه...
دلم گرفت،برگشتمو سر صندلی نشستم.
شک نداشتم کار مامانمه،ازدیروز با بابا بحث داشتن، سامان اومد کنارمو گفت: وقتی برگشتم،دونفری جشن میگیریم،خوبه؟
سرم پایین بود،گلوله گلوله اشکام راهشونو پیدا کرده بودنو سرازیر شدن،با بغض گفتم: اگه نباشی خیلی تنهام،خیلی تنها....
نمیتونستم بگم این تولد نقشه ی مامانم،برای آشنایی بیشتر خانواده ثبوتی و دشتیه.
دستشو اطراف صورتم گذاشتو اشکهامو پاک کرد،برای اینکه منو بخندونه ،دو دستشو کمی فشار داد تا لپم جمع شد،بعد گفت:خیلی تپل بشی لبات چه باحال میشه،همیشه بازه ،خودش خندید،منم خنده ام گرفت،با خوشحالی گفت: آخیش خندوندمت.....بعد ادامه داد: لپ تاپت رو بده،زیادتر از این بمونم داستان میشه.
لپ تاپ و دادم و خداحافظی کردو رفت.....
صبح خیلی حالم خوش بود،اما الان دیگه حس و حال ندارم،حوصله جشن تولد رو که دیگه اصلا...
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
#پارت۶۴
#نزدیکهای
تا روز چهارشنبه ،حال و حوصلم سرجاش نیومد،نه شوخیهای بابا،نه سرزندگی مامان بابت جشن و کارهاش،نه اذیت کردنهای نگار که میخواست تحریکم کنه تا از لاک خودم بیرون بیام،سامان رو تقریبا هرروز میدیدم،واونم هم متوجه شده بود که از جشن تولد دوری میکنم،خیلی باهام صحبت کرد که نباید شادیهاو روزهای خوش رو از دست بدی،چون بعدها افسوس میخوری،ازم میخواست خوشحال باشم،حتی اگر جشن باب طبعم نیست،میگفت: باید از مادرم بخاطر صرف همچین زمانی و تلاشش تشکر کنم،واینکه قدر نشناسیه که مامانمو دلسرد کنم!
اما دست خودم نبود،...اگر خانواده ثبوتی نبودن میشد گفت،یه تایمی برای فراموشیه تا آدم از اطرافیانش انرژی بگیره ،اما با وجود این خانواده ،بیشتر انرژی از دست میدادم.
چهارشنبه صبح تو اطاق کارم بودم که بابا به در اطاقم زد و درو باز کردو اومد داخلو گفت: به به تا امروز وقت نکردم بیام پیشت ،خوبه اطاق سرحالی داری،شاد شاد!!!
بعد یه مکثی کردو گفت: این سلیقه بابکه که اطاقتو اینطوری تحویلت داده؟
گفتم: مامان و بابک
اینقدر بی احساس حرف زدم که بابا سریع برگشت طرفم و گفت: چرا اینقدر تلخ، چی شده که چند روزیه زندگی رو به خودت سخت گرفتی؟
گفتم: هیچی...فقط دلم میخواهد پنج شنبه و جشن و مهمونی و اینجور تشریفات زودتر بیاد و تموم بشه و بره
بابا پدرام: تو بخاطر چند ساعت که هنوز نیومده یه هفته ماتم گرفتی؟؟
گفتم: بابا اصلا خوشم نمیاد خانواده ثبوتی باشن،از همه بدتر بابک
دستمو گرفت و گفت: دلیل
گفتم: دوست ندارم بیان همین
گفت: دلیل..؟
گفتم: بابک اونی که مامان فکر میکنه نیست،وحتی اگر فکر میکنه بابک تغییر میکنه هم امکانش نیست همچین چیزی بشه،بابک برای به دست آوردن هاش به قول خودش،میتونه نقش بازی کنه....
بابا نزدیکم شد و گفت: اینارو مطمئنی؟
سرمو پایین آوردمو گفتم: درک کردم،بهم ثابت شده!!!
بابا گفت: آیدا نباید بخاطر اینکه از کس دیگه ای خوشت میاد،کس دیگه ای رو خراب کنی!!!
بهش نگاه کردمو گفتم: من اینقدر شجاع هستم که اگه پسری بیاد خواستگاریم ،اما من نخوامش ومشکلی هم نداشته باشه،در حقش نامردی کنم...
باگفت: درستش همینه آفرین،فقط بذار فردا تموم شه ،هیچکس تورو به زور وادار به ازدواج نمیکنه ،من پشتتم اما میخوام همه چی تو آرامش حل بشه.
چشمامو بهش دوختمو گفتم: شما سامانو تو شرکت آوردید؟؟
بابا: توهم که حرف مامانتو میزنی
پارتی سامان از من بزرگتره،پارتیش بابابزرگته
خندیدم و تو دلم کلی قربون صدقه اش رفتم.
گفتم: تحقیقاتتون در مورد سامان هنوز تموم نشده؟
بابا پدرام یکه خوردو چشماشو ریز کردو گفت: کدوم تحقیقات؟
گفتم: بابایی از من نمیتونید چیزی رو مخفی کنید،متوجه شما هستم!!
بابا خندید و گفت: یه مرحله اش مونده !!
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
#پارت۶۵
#نزدیکهای دور
«عه عه تو نشستی،برای چی بهت گفتم ناهارتو زودتر بخور؟، یه دوش بگیرد لباسهاتو بردار تا ببرمت آرایشگاه»
این صدای مامانم بود ،بعداز ظهر پنج شنبه
گفتم: خودم میرم،شما زحمت نکشید.
گفت: برای من لفظ قلم صحبت نکن
پاشو دیره
منم با بی حوصلگی یه دوش گرفتمو لباسامو برداشتمو تو ماشین نشستم،مامان منو برد آرایشگاه که اتفاقا نزدیک همون تالار جشن تولد بود،وقتی لباسمو به خانم آرایشگر نشون دادم،رو کرد به مامانمو گفت: سارا جان با این لباس شینیون شلوغ جواب نمیده!!
مامانم گفت: نمیدونم پروانه جون هر گلی زدی به سر خودت زدی،منم یه ساعت دیگه میام موهامو سشوار تمیز بکشی!!!
خوشحال شدم که موهام شینیونی رو که مامان مد نظرش بود نمیشد،بعداز ۴۵ دقیقه چند رشته مو از اطراف صورتم لول شده بود،بقیه اش هم یه گل کوچولو پشت سرم جمع شده بودو مقداری هم گیره و مروارید رو سرم ریخته بود،تو آینه نگاه کردم ،راضی بودم،گفتم آرایشم محو باشه ،آرایش تند نمیخوام،پروانه خانم خنده ای کردو گفت: البته آرایش کم رو صورت تو که گرده وچشم و ابروی مشکی داری ،مناسبتره!!!
مامانم اومدو یه نگاه کردو البته زیادکه راضی نبود،اما چون به پروانه خانم اطمینان داشت چیزی نگفت.
وقتی رسیدیم تالار ،نگار اونجا بودو داشت تزئیناتو کنترل میکرد،چیزی نگذشت که یکی یکی مهمونامون وارد شدن،همه دوستای مامان و همکاراش بودن،به نگار گفتم: چرا آشا نیومده ؟
نگار گفت: میاد ،حتما به ترافیک برخورده.
همین موقع هم اطاقی آشا اومد ،نمیدونم مامانم اینو برای چی دعوت کرده!!! دختره لوس و شل و ول ،به اجبار رفتم جلو و خوش آمد گفتم،دستشو آورد جلو ،دست دادنش هم شل و وارفته بود،انگاری یه تیکه گوشت بی حس و حالو تو دستم گرفته باشم ،چندشم شد،مامانم سریع اومد جلو وگفت: پریسا عزیزم خوش اومدی ,مامان چرا نیومد؟؟
پریسا: عذر خواهی کردن،مهمون ناخونده داشتن
کمی که گذشت ،خانواده ثبوتی اومدن،آقای ثبوتی ،خانمش،بابک،وپسر کوچیکترشون که چند سالی کوچکتراز بابک بود،به اسم سیامک
با اکراه. رفتم جلو,خانم ثبوتی سرتا پامو ورانداز کردو تبریک گفت و یه سری تعارف به مامان حواله کرد،آقای ثبوتی هم دست دادو تبریک گفت و هر چی خانمش گفته بود ،تکرار کرد،بابک اومد جلو پشت سرش یه دسته گل خیلی بزرگ آوردن که همش گلسرخ بود ،گفت : تقدیم شما آیداجان
خواست دست بده که دستمو کشیدمو یه میز خالی رو نشون دادم و گفتم : ممنون بفرمایید!
سیامک اومد جلو چون متوجه شد به بابک دست ندادم،فقط دستشو
رو سینه اش گذاشت و سلام و تبریک گفت،با خوشرویی جواب سلامش رو دادم و تشکر کردم.
بعداز نشستن خانواده ثبوتی ،صدای موسیقی بلند شد،یکی یکی همدیگرو بلند کردن رقصیدن،منم رفتم یه گوشه ،چون اصلا حوصله نداشتم ،هیچکس تواین مجلس برام جالب نبود،حتی بابام هم نبود ،عه راستی چرا بابا نیومده،رفتم کنار مامان و گفتم : بابا چرا نیومده؟؟
مامان نگام کردو لبخند زد و گفت: نمیدونم ،بابات همیشه برات سورپرایز داره،شاید علتش اینه!
نگار اومد پیشمو گفت: آشا داره میاد!
نگام به در بود که آشا وارد شد،لحظه ی ورود آشا، بابک داشت اطرافو دید میزد،تا نگاهش رو آشا افتاد،میخکوب شد ،نگاش کردمو با لبخند رفتم جلوو حسابی تحویلش گرفتم،آشا یه پیراهن کوتاه صورتی رنگ پوشیده بود که به رنگ پوست روشنش خیلی میامد،موهاشو یه طرفه ریخته بود و با آرایش به جاو قشنگش فوق العاده با مزه شده بود.
راهنمایی کردم که پشت یکی از میزهای نزدیک بابک بشینه،دستش یخ کرده بود،ریز میلرزید،گفتم: آشا ! خوبی!
بهم نگاه کردو گفت: با وجود تو باید بهتر هم بشم!!!
صورتشو دوباره بوسیدم،البته تمام حرکات ما زیر نگاه پرسشگر بابک انجام شد!
دوست مامانم اومد جلو وگفت: آیدا بیا وسط خانمی،این شب فقط مال توئه
گفتم : نه الان خواهش میکنم .
نگار از پشت هولم دادو گفت: خواهش میکنم بفرمایید مجلس خودتونه،رفتم وسط ،بقیه هم به عنوان اینکه تولدمه اومد وسط کمی که رقصیدم،دیدم کسی حواسش نیست از یه گوشه آروم آروم به طرف بیرون رقصندها رفتم،که صدای بابکو از پشت سرم شنیدم،افتخار میدی عزیزم؟؟
اوووووف،این چرا سیریشه ،فکری یه سرم زد ،گفتم: البته آقای ثبوتی
همینطور که داشتم بی احساس و بی حوصله باهاش میرقصیدم،رفتم نزدیک میز آشا و گفتم: عزیزم ،آقای ثبوتی یه همراه میخوان ،متأسفانه من همراه خوبی نیستم،با یه حرکت دست آشارو گرفتمو نزدیک بابک آوردم ،بلند دست زدمو با تمام وجود گفتم،به افتخارشون......!!
از شورو شوق من بقیه هم دست زدن و پیستو خلوت کردن،آشا هم خوب تونست بابکو کنترل کنه،رفتم کنار تا عکس العمل مامانمو ببینم.
مامانم داشت با یکی از گارسونا در مورد پذیرایی صحبت میکرد،که متوجه آشا و بابک شد،اگر دست بابک اونموقع به من میرسید ،تیکه بزگم ،گوشم بود،مامانم هم دست کمی از بابک نداشت،همین که لبخندش ماسید همه چی رو فهمیدم!
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
#پارت۶۶
#نزدیکهای دور
یه نفس عمیق کشیدمو دورترین صندلی رو انتخاب کردمو نشستم نگار اومد جلو و یه چشمک زدو گفت: ایول دختر چه کردی؟؟
گفتم: بابکو ول کن ،تو دل آشا قند آب شده
بعد هردو خندیدیم.
نگار به در ورودی اشاره کرد،برگشتم، نگاه کردم ....
خدای من فرشته های مهربون زمینی اومده بودن ،پس سورپرایز بابا پدرام این بوده!
با ذوق به سمتشوش رفتم...
باباجونمو سفت بغل کردم،و بوئیدمش، رفتم طرف مادر جونم،اول دورش چرخیدمو ،ایستادم جلوشو لپای تپلشو محکم بوسیدم،
داشتم با این فرشته های عزیزم حال میکردم که دستی دور کمرم حلقه شد،برگشتمو از ذوق یه جیغ کشیدم ،ترلانمو بغل کردم،هردومون از خوشحالی ،چشمامون پرشد،ترلان دست منو گرفت و برد پشت مادر جون و باباجون که داشتن با مامانم سلامو احوالپرسی میکردن،دیگه این باور کردنی نبود.........!!!!!
سامان جلو اومدو دسته گل مریموش نزدیکم کرد،اما قبل از اینکه بهم بده یه شاخه مریمو پر پر کردو ریخت روسرم ،دلم نمیامد روشون پا بذارم ،جلو رفتمو دست دادم و خوش آمد گفتم،از هیجان قلبم داشت می ایستاد،یه نفس عمیق کشیدم،ترلان به سامان چسبیدو گفت: بسه،بسه نذارید از جشن بیرونمون کنن،بعد هرسه زدیم زیر خنده,مامان اومد جلوو سامان سلام کرد،و در حالیکه سرش پایین بود گفت: آقای دشتی گفتن...
مامانم نذاشت حرفشو تموم کنه و گفت: بفرمایید،بفرمایید،حالا که هستید ،چیزی مهم نیست...
رومو کردم طرف نگارو گفتم خدارو شکر...
نگار دستشو زیر چونه اش گرفته بود و چپ چپ داشت منو نگاه میکرد،تازه متوجه شدم ،که من تو محیط شرکت از سامانو رابطم به کسی چیزی نگفته بودم،حتی نگار.....!!!
نگارو بغل کردمو گفتم معذرت،همه چی رو میگم!!
نگار خنده ای کردو گفت:خیلی توو داری آیدا بامن......؟
جای باباجونو مادرجونو مشخص کردم،و ترلان و سامان هم با کمی فاصله نزدیک اونا نشستن.
سامان چشمش به آقای ثبوتی و بابک افتاد,برای سلام و احوالپرسی رفت سمتشون،کنار باباجون ایستاده بودمو محو تماشای سامان بودم ،سامان با تک کت سفید و شلوار جین سورمه ای و پیراهن آبی آسمونی خیلی باوقارترو جذابتر شده بود،تمام حرکات رفتو برگشتشو زیر نظر داشتم که متوجه نگاه پر از عصبانیت بابک شدم ....
بابک دستشو مشت کرده بودو منو سامانو رصد میکرد.
از اون فضا فاصله گرفتمو رفتم پیش مامانم،مامان تا منو دید گفت:
اووووف آیدا ،اووف از دست بابات؟؟
تا خواستم بگم چرا؟؟ صدای سلام بلند باباو عذر خواهی تو فضای تالار پیچید ,به همه خوش آمد گفت و رفت سر میز آقای ثبوتی و
بعد از عذر خواهی از اومدنشون تشکر کردو گفت ،بخاطر رسوندن باباجون و مادرجون دیر کرده،بعد یه صندلی کنار آقای ثبوتی گذاشتو مشغول حرف زدن شد،گروه ارکستر یه موزیک شاد رو اجرا کرد و من که حالا از اومدن عزیزانم انرژی گرفته بودم ،رفتم سر میز سامانو ترلان ،دست ترلانو گرفتمو باهم رفتیم رو پیست،پیراهن ترلان آبی کمرنگ بود که با پیراهن سامان ست کرده بود .کاملا پوشیده بودو بلند اما فوق العاده زیبا که ترلان توش مثل یه فرشته زیبا خودنمایی میکرد،همه با اشاره از مامان میپرسیدن که این دختر کیه...؟؟؟
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
#پارت۶۷
#نزدیکهای دور
کم کم شورو شوق رقص بالا گرفت و خیلیا اومدن رو سن خیلی دوست داشتم سامان هم بیاد ولی خوب ،سامان خیلی موقعیت سنج بود،هر بار که میچرخیدیم دوتامون به سامان نگاه مبکردیم،اونم با لبخند برام چشمک میزد،تا اینکه قرار شد شمع روی کیکم رو فوت کنم ،رفتم پشت میز ایستادم،مجری و خواننده برنامه گفت: بیایید جلو تا آیداخانمو همراهی کنید،سامانو بابک همراه بقیه جلو اومدن،بابک به سامان که به من نزدیکتر بود,نزدیک شد،خوشم نیومد،اما چاره ای نبود،چیزی که برام جالب بود،هوش و حواس سیامک بود که با چشماش ترلانو تعقیب میکرد،وترلان با لبخند همیشگیش بهش نخ میداد،شمارش شروع شد تا خواستم شمعو فوت کنم،چندنفری داد زدن ،فوت نکن،فوت نکن آرزو کن!!! کمی معطل کردم،تا خواستم فوت کنم صدا بلند شد که حالا اول آرزوتو بگو بعد فوت کن....
خنده ام گرفت و گفتم: خیلی سری نمیتونم بگم ...حالا فوت کنم؟؟؟؟
صدای سامان به گوشم رسید که تو همهمه ی مهمونا گفت: آیداجان فوت کن ،فوت کنم عزیزم...
نگاه کردم بهشو تأیید کردم،یه دفعه چشمم به بابک افتاد که با صورت برافروخته داشت سامانو نگاه میکرد.
سریع فوت کردم،صدای سامان اولین تبریکی بود که به گوشم رسید ،بقیه هم یکی یکی تبریک گفتن.
رقص چاقو با نگار بود،که به همه دوستام تعارف کردو چند نفر با چاقو رقصیدن،بعد کیکمو بریدم ،گفتن باید کیکو تو دهن کسیکه دوستش داری بذاری ،زودباش آیدا!!!...،یه برش کیک برداشتمو رفتم کنار میز باباجون و مادرجونو گفتم: عشقای زندگی من.....
همه کف زدنو آرزوی سلامتی براشون کردن.
چراغا خاموش شد و رقص نور شروع شد ،همه ریختن وسط ،سامان کنارم ایستادو گفت: افتخار میدید؟؟؟ گفتم: سامان مامانم؟؟!!
گفت: همراه بابات رفتن میزهای شام رو کنترل کنن،دستشو گذاشت رو کمرم و باهم رقصیدیم ،بوی ادکلنش مستم کرد،دلم میخواست سرمو رو سینه اش بذارمپ تا ابد از عطر مدهوش بشم ،اما جاش نبود،حرکاتش سنجیده بود تا سمت بیرونیه پیست نباشیم تا احیانا مامان مارو نبینه،چشمم به بابک افتاد که مثلا داشت با یه دختر از مهمونا میرقصید اما تمام حواسش به ما بود،خودشو با ما رسوند و برای اذیت کردن ،اومدجلو وگفت: آیدا خانم به ما هم افتخار میدید؟؟؟
نمیدونستم چی بگم ،اما به عنوان میزبان مجبور بودم باهاش برقصم،شایدم دلیلم این بود که باعث تشنج فضای کنونی نشم ،با رعایت فاصله کنارش ایستادم ،منو بایه چرخش از سامان دور کردو خودشو محکم بهم چسبوند ،اینقدر پهلو وکمرمو سفت گرفته بود که علنا جلوی حرکتم گرفته شد،و هر لحظه بیشتر فشار میاورد،احساس کردم تمام حرص امشبو داره روم خالی میکنه ،به سامان نگاه کردم،فهمید اتفاقی افتاده ،رسیدیم به سیامک ،سیامک فکر کرد قراره با همه مردا برقصم ،اومد جلو و تقاضا کرد از خدا خواسته از بابک جدا شدم،سیامک با حفظ فاصله یه دور رقصید و با احترام جدا شد،وای که چقدر این دوتا برادر باهم فرق داشتن، سمت سامان رفتم ،چشمام پر شده بود،سامان از تاریکی استفاده کردو دستمو گرفتو سریع کتشو از رو میز برداشتو رفتیم تو حیاط تالار......
ادامه دارد
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#پارت۶۸
#نزدیکهای دور
هوای بیرون که به سرم خورد کمی حالم جا اومد،سامان یه آلاچیغ جمع و جور و نشون دادو گفت بریم اونجا ،از محیط سرو صدای داخل دور شده بودیم و اینقدر اطراف سکوت بود که صدای نفس نفس زدنمونو میشنیدم،نشستم رو نیمکت درون آلاچیغ،سامان کتش رو روم انداخت و بغلم کرد،
سامان: سردته؟؟
من: نه خوبم!!
سامان دستشو رو پهلوم کشید ،با اینکه اصلا فشاری وارد نکرد،نا خودآگاه یه آه کشیدم،دستشو ثابت رو پهلوم نگه داشت و گفت: یه روزی این دستو میشکنم،بهت قول میدم آیدا،یه روزی این دستو میشکنم.
بینیمو بالا کشیدمو گفتم: باور میکنم.
منتهی اینقدر صدام بغض داشت که جمله ام تموم نشد و به گریه افتادم.
تو صورتم دقیق شدو گفت: اشکهای الان تو برام خیلی گرون تموم شد،بابک باید تاوانشو بده.
سرمو رو سینه اش گذاشتمو به این فکر کردم که،تا چند دقیقه پیش چقدر آرزو داشتم سرم رو سینه اش باشه و از عطر تنش سیراب بشم،ولی نه اینطوری!!!!! هنوز طپش قلبش آروم نشده بود،اما من کنارش آرامش گرفتم،دلم میخواست تا همیشه مهمونا مشغول شام خوردن باشن و منو فراموش کنن منم سرم رو سینه سامان ،سامون بگیره. گفت: میخوام برات بنوازم حاضری گوش بدی؟؟؟
گفتم: جدی؟ نمیدونستم واردی
گفت: اولین باره برای کسی میخوام بخونم و گیتار بزنم ،هنوز وارد نیستم،اما سعیمو میکنم.
بعد منو تنها گذاشت و رفت از تو ماشینش گیتارشو بیاره،با نگاهم یه چرخی زدم ،کسی نبود،همه مشغول بودن،کت سامانو کامل دور خودم کشیدم و بوئیدم،وقتی چشمامو باز کردم سامان با لبخند جلوم ایستاده بود، خجالت کشیدم و گفتم: عه به چی نگاه میکنی ،خب سردم بود.
چشمام ریز کردمو رومو بر گردوندم.
خندید و نشست کنارم گفت: ببخشید ببخشید،آشتی آشتی؟؟؟
دستمو دور دستش حلقه کردمو گفتم: تا ببینم چی تو چنته داری!!!
ساماندگفت از زند وکیلی چند قطعه میخونم،امیدوارم خوشت بیاد،اینو فقط با یاد تو تمرین میکردم:
بیا به افسانه ی من
به خلوت خانه ی من
بیا ببین چه کرده ای
بادل دیوانه ی من
به قصه ی فرشته ها
دوباره بال و پر بده
تو اوج عاشقانه ای
به آسمون خبر بده
به شهر بیخبر بگو
به کوچه ها که میزنی
تورا سکوت میکنم
مرا صدا که میزنی....
با خیال تو رد شدم ازشب تنهایی
هر کجا که من بعد از میرسم آنجایی..
صاحبت منم مو به مو
موج این دریایی
می رسد به من تا ابد این همه زیبایی
بیا به دیوانگی
به خلوت خانگی ام
که تن دهد به شعله ات دوباره پروانگیم
چه عاشقانه میشود
کنار تو زندگیم
🔻🔻🔻🔻🔻
به محض اینکه صدای گیتار سامان قطع شد،صدای دست ،هورا و دوباره دوباره بلند شد،پشت سرمونو نگاه کردیم ،دهنمون از تعجب ،باز موند،اکثر مهمونا اومده بودن و اینقدر آروم بی سرو صدا بود که ما متوجه نشدیم....
بعد رفتیم تو تالار و هدیه هارو باز کردیم،همه زحمت کشیده بودن و همه چی خوب بود،سامان برام یه تو گردنی رز طلا سفید هدیه داد که همونجا گردنم انداختم......
ادامه دارد
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#پارت۶۹
#نزدیکهای دور
آخر شب خسته و داغون رسیدیم خونه،ترلان با سامان رفت،اما ازش قول گرفتم ناهار پیش ما باشه.
صبح فردا چشمامو که باز کردم ،دیدم ساعت ۹/۳۰ دقیقه است،از اونجائیکه میدونستم باباجون و مادرجون زود از خواب بیدار میشن سریع از رختخواب بیرون اومدمو دست و رومو شستم تا برای صبحونه برم کنارشون،سرو صدایی نبود،آروم آروم نزدیک شدم،که دیدم هر چهارتاشون دارن آهسته صحبت میکنن،گوشامو تیز کردم که شنیدم باباجون با عصبانیت میگفت: من دست این حیوون دختر نمیدم،شما حالا هرچی دوست دارید انجام بدید،من به عنوان جدش اجازه نمیدم همچین بلایی سر دخترم بیارید،دیشب داشتم پا میشدم که بزنم تو گوشش که سیامک به دادش رسید،پسره آشغال همه چی و همه کس براش حکم کالا داره ...
مامان گفت: آقاجون ازمن آیدارو خواستگاری کردو گفت هر کاری برای خوشبختی میکنم ،اگر سامانو تو شرکت نمیاوردن ،آیدا دلش نرم شده بود،یه روز منو آیدا رفتیم اطاقش از هول دیدن آیدا دست و پاشو گم کرد ،دستش خورد لیوانش شکست....
یاد اون روزی افتادم که شاهد یکی دیگه از اعمال زشت بابک بودم،اما مامانم از چیزی خبر نداشت.
بابا پدرام گفت: عزیزم اینکه دلیل نمیشه،خواستن باید دو طرفه باشن،چه تضمینی برای این وصلت وجود داره؟
مامان گفت: برای سامان کی تضمین میده؟؟
باباجون: دستشو رو میز زد و گفت: الان بحث سامان نیست!
رو سامان تحقیق کنید اگر مشکلی بود یا مشکلی دیدیم با آیدا صحبت میکنیم.
مامان ناراحت بلند شدو گفت: آبروم رفت،چی فکر میکردم ،چی شد٬ آیدا لااقل باید یه دیشبو خویشتن دار میبود!
از اینکه باباجون حواسش به من و خصوصا به رفتار زننده بابک بود خوشحال شدم،حتما قبل از اینکه بیدار بشم بحث رو در این مورد باز کرده!!
راه رو برگشتم و از اطاقم دوباره بیرون اومدمو گفتم: سلام ،کجائید؟ باباجون ،مادرجون سلام
یه دفعه همه باهم منو صدا کردن رفتم سر میز و صورت چهارتاشونو بوسیدم،ازشون بخاطر دیشب تشکر کردم و گفتم: یکی از بهترین شبهای عمرم بود،وبعد برای اینکه ازمامان دلجویی مخصوص کنم دوباره رفتم جلوشو صورتشو بوسیدم،اونم متقابلا صورتمو بوسید و گفت: خوشحالم که حال و هوات عوض شد.
مادرجون از سر میز بلند شد و گفت: امروز چی براتون درست کنم؟ امروز آشپزی با من!!
یه نگاه کردم دیدم کسی هنوز نتونسته تصمیم بگیره گفتم: با یه ماهی شکم پر موافقید ؟؟ مهمون من هم دوسش داره؟
همه موافقت کردنو مامان دوتا ماهی سفید رو از فریزر درآوردو گذاشت رو کابینت .
ظهر ترلان اومد،اما دیگه سامان بالا نیومد ودر حالیکه بهش تعرف میکردند که داخل بشه گفت : یه کم کارای شرکتو منزل برده باید هرچه زودتر تموم کنه.
با ترلان رفتیم تو اطاقم وتا وقت ناهار از همه چیز همه کس صحبت کردیم ،من از اتفاقات اینجا ،والبته کارهای بابک گفتم ،واونم از موقعیتهای درسی و امتحاناتش و هم اطاقیاش و دلتنگی مامانش برای دیدن سامان تعریف کرد.
ترلان گفت: بیشتر پیش بابا شاهین میره و از این بابت احساس خوبی داره.
ترلان خیلی توصیه کرد که مراقب باشم چون مسلما بابک دست بردار نخواهد بود و میگفت اینارو به سامان هم گفتم!
بعداز ناهار با باباجون و مادرجون و ترلان رفتیم تهران گردی ،خیلی خوش گذشت, من و سامان ترلانو برای اجرای حامد همایون به برج میلاد بردیم،شب فوق العاده ای بود.وحامد همایون با ترانه هاش مارو بیشتر سر حال آورد.
و آخر شب با همراهی سامان به خونه برگشتیم،خسته و کوفته رو تخت ولو شدیم و همون طوری خوابمون برد.
صبح فردارو مرخصی گرفتم ،و تا ساعت ۱۱ خوابیدیم ،باباجون و مامان جون هم برای خرید بیرون رفتن،بعد منو ترلان ناهارو آماده کردیم و همه باهم به قول باباجون یه ناهار دختر پزون خوردیم.
بعداز ظهر باباجون و مادرجون گفتن که میخوان برگردن،بابا پدرام گفت من میبرمتون،باباجون قبول نکرد و گفت: نه از کارو زندگیت میوفتی و تصمیم گرفتن تا با تاکسی تلفنی تا شمال برن.
جای خالیشون اذیتم میکرد،شب زودتر رفتم و خوابیدم ،دلم دوباره این روزهای خوبو میخواست.
#نویسنده_فیروزه_قاضی