در آستانه اربعین حسینی از همه دوستان گرانقدری که توفیق تشرف به سرزمین نور ، کربلای معلی را یافته اند ، خواهشمندم ما را هم نایب الزیاره باشید . التماس دعا
30.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌤
دوستان عزیز ان شاءاللَّه ظهر امروز ساعت ۱۲ سودوکوی جایزه دار در کانال گذاشته میشه .
تا ساعت ۱۲ ظهر جمعه بعدی فرصت ارسال جدول تکمیل شده را دارید .
ببینم چیکار می کنین ☺️
دوستان جان سلام
ان شاءالله برنامه های شاد و فکری بیشتری در دستور کار هست که بعد از ایام اربعین به تدریج تقدیم حضورتان خواهد شد .
#پارت۸۰
#نزدیکهای دور
بابا ادامه داد:
من برای یه قرارکاری ،باسامان تماس گرفتم،بهش گفتم کجایی ؟ میتونی خودتو برسونی؟
سامان گفت:یه جایی هستم آدرس میدم،ببینم میشناسید؟
وقتی آدرسو بهم گفت،گفتم: این خونه ی ثبوتی که قرق خلافهای بابکه،تو اونجا چکار میکنی؟
گفت: آقای دشتی خودتو برسون،فکر کنم جون آیدا در خطره
منم سریع خودمو رسوندم،دیدم سامان جلوی در ایستاده و مستأصله،ماجرارو گفت،وگفت که با۱۱۰ تماس گرفته.
همون لحظه مأمورا اومدن،یکی از ارشدهاشون اومد جلوو گفت: این خونه خیلی وقت تحت نظره،بعد باحکمی که دستشون بود ، با صدای زنگ کسی درو باز نکرد،از دیوار بالا رفتنو تا درو باز کردن منو سامان پریدیم داخل،به محض باز کردن در ورودی منزل ،صدای تورو شنیدیم که داد زدی «خدا لعنتت کنه بابک»
درو باز کردمو تورو تو چنگال کثیف. اون حیوون دیدم،سامان به طرف بابک رفت،اینقدر حرص داشت که تو همون گلاویز اول انگشتای بابکو لای در کمد گذاشت،منم مانتو و شالتو برداشتمو بردمت تو ماشین ،بابکو گرفتنو ،سامانم با خودشون بردن،بقیه اش اینه که مامانت اومد .میخواستیم ببریمت یه کلینیک که دکتری که اونجا بود،گفت: فقط ببرید پزشکی قانونی،این حالتش بعد از چند دقیقه عادی میشه ،فشارش افت کرده.اما سند سازی باید بشه.
بقیه اش رو هم که میدونی...
بقیه سرگرم بحث و گفتگو شدن،اما من فکرم مشغول بود،گرچه خدارو شکر میکردم که کار به جای باریک نکشید اما ،این حس تنفر اینقدر تو من قوی شده بود که قدرت اینو داشتم که با دستام ثبوتی و پسرشو خفه کنم،دستمو چندین بار مشت کردمو باز کردم,که متوجه شدم منو صدا میکنن.
.....آیداعزیزم......آیدا خوبی
به خودم اومدم ،گفتم: آره،خوبم،سرم درد میکنه ،میرم بخوابم...
سامان بلند شد و گفت: منم مرخص میشم.
مامان و بابا خیلی ازش تشکر کردن
سامان به من نگاهی کردو گفت: دیگه با کسیکه نمیشناسی راز درست نکن....
بعد هرسه خندیدن.
مامان گفت: فردا من شرکت نمیرم
شماها برید ،منتهی از این موضوع چیزی نگید...
فردا بعد از ظهر ،نگارو آشا تماس گرفتنو گفتم : حالم خوب نیست،مامان هم بخاطر من مونده خونه
یه ساعت بعدش هردو خونمون بودن
وضعیت منو که دیدن کلی سوال پیچ کردن،منم کل داستانو تعریف کردم،دهنشون از تعجب باز مونده بود.
آشا تمام مدت ،آروم آروم اشک میریخت،دلم برای سادگیش سوخت،گفتم: آشا هنوزم دوسش داری؟آشا اون نمیتونه مثل یه آدم معمولی زندگی کنه،افکارش پلیده،اینو درک کن،خودتو نجات بده....
نگار گفت: حالا چی میشه؟؟
مامان داخل شد و در جواب نگار گفت: منو پدرام تصمیممونو گرفتیم،دیگه ثبوتی و پسرشو نمیشه تحمل کرد،سهممونو از شرکت میفروشیمو،یه تجارت کوچیک راه میدازیم.
نگار خودشو لوس کردو لباشو تابه تاکردو گفت: منم میبرید تو شرکتتون؟
مامان خندیدو گفت: نه پس ،گوسفندو جلوی یه گرگ درنده میزارم...
نگار گفت: آخیش،خیالم راحت شد.
آشا تو فکر بود،دلم میخواست بدونم که دیگه چی باعث میشه آشا هنوزم دوست داشته باشه ،تو شرکت ثبوتیا کارکنه؟!
نگارو آشا آماده شدن که برن که،زنگ خونه به صدا اومد و مامان وقتی آیفونو دید گفت: سامانه!
نگار رو کرد به منو گفت: رابطه عالیست،متعالی بگردان...
ریز خندیدمو راهیشون کردم ،تو حیاط ،نگارو آشا سامانو دیدن،نگار به سامان گفت:,دوستمون دست شما،مراقبش باشید.
سامانم هم از خدا خواسته یه چشم جانانه تحویلشون داد.
سامان داخل شد با مامان احوالپرسی کردو اومد پیشم ،حالمو پرسید،گفتم: بهترم ..
مامان ظرف میوه رو برد تو آشپزخونه و ردیفش کردو گذاشت جلوی سامانو گفت: امروز بهتره خصوصا که دوستاش هم اومدنو یه کم شیطنت کردن،حال وهواش عوض شد.
سامان رو به مامان گفت: خانم.....
مامان پرید تو صحبتشو گفت: تو خونه سارا هستم.
سامان دستهاشو بهم مالیدو در حالیکه سرخ شده بود ،یه نفس عمیق کشید و ادامه داد:: سارا خانم اگر اجازه بدید ...
بعد با تردید به مامان نگاه کردو مامان هم چشمشو طرف من چرخوندوبعد رو کرد به سامانو گفت: سامان جان چیزی شده.؟
لطافت سوال مامان سامانوجسور کردو گفت: راستش از شما و آقاپدرام میخوام اجازه بگیرم تابا خانوادم برای مراسم خواستگاری بیاییم خدمتتون...
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca