✔️♨️عجیب ولی واقعی... سبک زندگی؛
🔴چند وقت قبل با یکی از استادان مشهور طب سنتی صحبت میکردم. ایشان دکترای طب جدید و نیز دکترای طب سنتی دارند!
📌میفرمودند: «چند ماه قبل از پنجره مطبم که در حاشیه یکی از پارکهای بزرگ تهران است داخل پارک را نگاه میکردم که ناگهان خانم بدحجابی را دیدم که در حال قدمزدن است و توجه جوانهای اطرافش را به خودش جلب کرده است!
📌بعد از چند دقیقه دیدم همان خانم بهعنوان بیمار وارد مطب من شد و از بیماریهای متعدد روحی و جسمی خود شکایت کرد!
📌به او گفتم: اگر به شما نسخه بدهم انجام میدهید؟! گفت: قطعاً ، و اصلاً من به همین دلیل اینجا هستم! به او گفتم من برای شما یک نسخه دارم و آن هم رعایت حجاب است! با تعجب و اعتراض به من گفت: شما دکترید و این یک مسئله شخصی من است و لطفاً شما در حوزه تخصصتان نظر دهید!
📌به او گفتم: بنده بهصورت اتفاقی عبور شما را در پارک دیدم و توجه جوانانی که محو ظاهر شما بودند... 《حسرت》 آن جوانان میتواند برای شما انرژی منفی زیادی ایجاد کند و به نظر تخصصی بنده، مشکلات جسمی و روحی شما از این مسئله ناشی میشود! آن خانم سکوت کرد و از مطب من خارج شد!
📌بعد از چند ماه خانمی وارد مطب من شد و گفت: آیا بنده را میشناسید؟!
دقت کردم و فهمیدم همان خانم است؛ ولی این بار با ظاهری موقر و پوشیده! خیلی از من تشکر کرد و گفت آن مشکلات روحی و جسمی من حل شده و من تنها نسخهای که عمل کردم همان بود که گفتید!»
✍ پ.ن: لازم به ذکر است بحث انرژیها در عالم، کاملاً اثبات شده است.
🌺 وقتی در روایتی از پیامبر اکرم(ص)، نگاهِ حرام بهعنوان تیر_مسموم از سوی شیطان معرفی شده است، حتماً این عمل میتواند مانند سم، انرژیهای منفیای را وارد روح و جسمِ نگاهکننده و نگاه شونده کنَد!
🌺وقتی امام علی(ع)، حفظ حجاب را موجب پایدارتر شدنِ زیباییِ زن میداند، حتماً این مسئله اثرات جسمی برای زن دارد!
🍀 اگر یک مثال عامیانه و ساده بزنیم این میشود که؛ اگر روی شیرینی را هم باز بگذارید، روی آن مگس مینشیند!
🖋دکتر یوسف شعیبی - پژوهشگر سبک زندگی
🕊#سفره_های_آسمانی 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
🔰شایسته سالاری به سبک دولت چهاردهم
🔸الیاس حضرتی و فاطمه مهاجرانی امروز به ترتیب به عنوان رئیس شورای اطلاع رسانی و سخنگوی هیئت دولت منصوب شدند.
🔸انتخابی که به نظر می رسد بار دیگر با معیارهای شایسته سالاری مد نظر رئیس جمهور فرسنگ ها فاصله دارد.
🔸الیاس حضرتی به عنوان مدیرمسئول روزنامه اعتماد شناخته می شود که در انتخابات دوره یازدهم مجلس رد صلاحیت شد. فارغ از دروغ های متعدد و متنوعی که در روزنامه تحت مدیریت او منتشر می شود و به همین دلیل بارها با اخطار و محکومیت نهادهای نظارتی از جمله هیئت نظارت بر مطبوعات مواجه شده است؛ حضرتی به دلیل ارتباط صمیمانهاش با یک مفسد اقتصادی به نام شهرام جزایری از دهه هفتاد مورد توجه قرار گرفت.
🔸پیش از آنکه شهرام در بار عدس قصد فرار از کشور را داشته باشد، تصویر کلهپاچه خوردن آنها در یک طباخی حاشیهساز شد. البته او در سال 97 نیز حاشیههایی داشت وقتی برخی اعضای خانوادهاش را به عنوان خبرنگار معرفی کرد و برایشان از شهرداری تهران طرح ترافیک گرفت!
🔸فاطمه مهاجرانی سخنگوی جدید دولت پیشتر با سخنانی عجیب و بی سر و ته در حمایت از ریاست جمهوری مسعود پزشکیان گفته بود: «اجازه نمیدهیم اندکی تمامیتخواه کوچههای ما را پر از خونجوانان مان کنند!» ظاهرا اشاره او به آشوب های پاییز 1401 بود اما ایشان مشخص نکرده بود دقیقا چه کسانی «کوچه ها را پر از خون جوان ها» کرده اند و آن «تمامیت خواهان» چه کسانی هستند؟ و ایشان در شورش براندازان سال 1401 کدام طرف ماجرا ایستاده است؟
🔸خانم مهاجرانی البته شایستگی های دیگری نیز دارد! و آن تلاش و اصرار برای جانمایی خود در تیم المپیاد دانش آموزی سال 2019 و گشت و گذار در استرالیا با هزینه دولت بوده است. یکی از برندگان مدال طلای المپیاد فیزیک در این باره نوشته است:
🔺برای مسابقات جهانی معمولا پنج دانشاموز و سه نفر مراقب اعزام میشدن.
🔺برای آسیایی ۸ دانش آموز و ۴ مراقب قرار بوده اعزام بشن که خانم مهاجرانی ۳ نفر دیگه رو [از جمله خودشون] هم به این لیست اضافه کردن و بودجه مورد نیاز دو برابر شده بود که خب باهاش مخالفت شده بود.
🔺اینها تمام اون زمان رو داشتن دعوا میکردن تا بودجه سفر خانم مهاجرانی به استرالیا جور بشه و حالا در حاشیهاش یه المپیادی هم برگزار بشه.
🕊#سفره_های_آسمانی 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️سخنگوی دولت پزشکیان:
🔹 اجازه نمیدهیم اقلیت تمامیت خواه، کوچه های ما را پر از خون جوانان کند.
✍آقای پزشکیان خودشو دست انداخته یا ماها رو...
دولت وفاق ملی یا دولت وفاق براندازان و یا دولت...؟!!
به جمله این زن دقت کنید!
میگه مهرشاد شهید دیگر؛ نه مهرشاد شهیدی...
واضحه پزشکیان با این انتصابات معنادار شمشیر رو برعلیه جبهه انقلابی از رو بسته...
🕊#سفره_های_آسمانی 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
7.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی رضا عطاران نقش ظریف را چند سال پیش به خوبی ایفا کرد😂
این مثلاً استعفای ششمش بود😁
جناب ظریف کورخوندی نکات کلیدی سخنرانی رهبر و خواسته های بحق این حکیم حاذق را چنان برجسته میکنیم که حتی رفاقت شما با حضرت عزرائیل هم نتواند باعث ندیده شدن آنها بشود 😀
ولی مرد باش یکبار برو برای همیشه و دیگه نیا 😊
پ.ن: در همین ایتا هم یکی هست که چندین بار از ایتا و فعالیت سیاسی خداحافظی کرده ولی باز برگشته 😂😂
🕊#سفره_های_آسمانی 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
✔️*عبرتی شگفت انگیز از گردش روزگار*
▪️در زمان به قدرت رسیدن صدام در عراق، از جمله احزاب مخالف صدام، حزب سوسیالیست بود که صدام دستور قلع و قمع اعضای آن را به برادر ناتنی خود *برزان تکریتی* سپرده بود.
▪️ یکی از دستگیرشدگان این حزب، *میاده* زن جوان ۲۲ ساله و شوهرش بودند که هر دو به اعدام محکوم شدند.
▪️*میاده* نُه ماهه باردار بود و روزهای آخر بارداری خود را طی مینمود که قبل از اعدام نامهای برای *برزان تکریتی* برادر صدام مینویسد، و از او در خواست میکند که اعدامش را تا زمان تولد بچه به تأخیر بیاندازند. *برزان* قبول نکرد و در جواب نامۀ *میاده* نوشت:
جنین داخل شکمت هم باید بمیرد و با تو دفن گردد ....
▪️*میاده* که روزهای آخر بارداری را طی میکرد، در روز موعود به پای چوبۀ دار رفت و التماسهای او تاثیری در تاخیر حکم اعدامش نداشت.
▪️خانم *میاده* در حین اعدام، بالای دار وضع حمل کرد و فرزند پسری با بند ناف به روی تخته، به پایین افتاد. *رضیه* زنِ زندانبان، با اشارۀ رییس زندان، طفل را در لباسهای مادرش پیچیده و به گوشهای منتقل کرد!!!
▪️ آقای *برزان* برادر ناتنی صدام پس از اجرای حکم اعدام از رییس زندان، حال و روز خانم *میاده* و جنینش را جویا شد و گزارش خواست. رییس زندان نیز در گزارش نوشت: جنین با مادر در چوبۀ دار ماند تا مُرد ...
▪️رییس و پزشک زندان و *رضیه* زنِ زندانبان، با هم، همقسم شدند که همدیگر را به *برزان تکریتی* نفروشند و توافق کردند که *رضیه* نوزاد را به خانهاش ببرد و با راضی کردن شوهرش شناسنامه برای کودک بگیرد. از آن پس، همه نوزاد را *ولید* میخواندند. سالها گذشت و *ولید* بزرگ شد.
▪️برادر خانم *میاده* (دایی واقعی ولید) در آلمان زندگی میکرد و سالها پیشتر، خبرهایی دربارهی خواهرزادهاش *ولید* از *رضیه* زنِ زندانبان دریافت کرده بود.
▪️او در سال ۲۰۰۳ میلادی و پس از سقوط رژیم بعثی صدام به عراق برگشت تا یادگار خواهرش *میاده* را پیدا و با خود به آلمان ببرد و از روی آدرس و نشانیهایی که *رضیه* داده بود او را یافت.
▪️*ولید* قبول نکرد که، به آلمان مهاجرت کند و گفت: *رضیه* مثل مادرم هست، او جان مرا نجات داده و زحمت بسیاری برای من کشیده، هرگز تنهایش نمیگذارم. این اتفاق زمانی بود که *رضیه* بازنشسته شده بود.
▪️خانم *رضیه* با خواهش از مسوولین، *ولید* را به جای خود، به عنوان زندانبان و مأمور زندان استخدام میکند. ملت عراق ، افراد حزب بعث را یکی پس از دیگری دستگیر میکردند، از جمله دستگیر شدگان *برزان تکریتی* برادر ناتنی صدام بود.
▪️از قضای الهی، *ولید* پسر خانم *میاده* ، مسئول مستقیم سلول *برزان تکریتی* شد و همانجا بود که قصۀ مادر و فرزند درون شکمش را برای *برزان* تعریف کرد و گفت: حال آن فرزند من هستم!.
▪️آقای *برزان* با شنیدن این داستان از زبان *ولید* ، از خود بیخود شد و به زمین افتاد ...
پس از صدور و تأیید حکم اعدامِ *برزان* ، *ولید* به عنوان زندانبان، مأمور اجرای اعدام او شد و با دست خود *طناب دار* را بر گردن *برزان* انداخت.
💥بدینسان دست حق و عدالت، ستمگر بیرحم را از جایی که گمان نمیکرد، به سزای اعمالش رساند.
یقیناً روزگار به گردنکِشان و ظالمان مهلت میدهد تا شاید برگردند، ولی فراموشی در کار روزگار و در جزاء و کیفر أعمال ستمگران و دیکتاتورها وجود نخواهد داشت.
✍برگرفته از نوشتههای *پاریسولا لامپوس* معشوقۀ صدام حسین رئیس جمهور معدوم عراق.
🌿آنقدَر گرم است بازارِ مکافات عمل*
چشم اگر بینا بود، هرروز، روز محشر است*
((صائب تبریزی))
🕊#سفره_های_آسمانی 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
🍃🌹
✅روایتی تکان دهنده و زیبا
🔴شب اول قبر آیتالله حائری و عنایت امام رضا علیه السلام
بعد از مرگ آیت الله حائری شبی اورا در خواب دیدم.
کنجکاو شدم که بدانم در آن طرف مرز زندگی دنیایی چه خبر است؟!
پرسیدم:
آقای حائری، اوضاعتان چطور است؟
آقای حائری که راضی و خوشحال به نظر میآمد، شروع کرد به تعریف کردن:
وقتی از خیلی مراحل گذشتیم،همین که بدن مرا در درون قبر گذاشتند، روحم به آهستگی و سبکی از بدنم خارج شد و از آن فاصله گرفت.
درست مثل اینکه لباسی را از تنت درآوری. کم کم دیگر بدن خودم را از بیرون و به طور کامل میدیدم. خودم هم مات و مبهوت شده بودم، این بود که رفتم و یک گوشهای نشستم و زانوی غم و تنهایی در بغل گرفتم.
ناگهان متوجه شدم که از پایین پاهایم، صداهایی میآید. صداهایی رعبآور وحشتناک!
به زیر پاهایم نگاهی انداختم. از مردمی که مرا تشیع و تدفین کرده بودند خبری نبود!
بیابانی بود برهوت با افقی بیانتها و فضایی سرد و سنگین و دو نفر داشتند از دور دست به من نزدیک میشدند.
تمام وجودشان از آتش بود.
آتشی که زبانه میکشید و مانع از آن میشد که بتوانم چشمانشان را تشخیص دهم. انگار داشتند با هم حرف میزدند و مرا به یکدیگر نشان میدادند.
ترس تمام وجودم را فرا گرفت و بدنم شروع کرد به لرزیدن. خواستم فریاد بزنم ولی صدایم در نمیآمد. تنها دهانم باز و بسته میشد و داشت نفسم بند میآمد.
بدجوری احساس بیکسی غربت کردم: خدایا به فریادم برس! خدایا نجاتم بده، در اینجا جز تو کسی را ندارم….همین که این افکار را از ذهنم گذرانیدم متوجه صدایی از پشت سرم شدم.
صدایی دلنواز، آرامش بخش و روح افزا و زیباتر از هر موسیقی دلنشین!
سرم را که بالا کردم و به پشت سرم نگریستم، نوری را دیدم که از آن بالا بالاهای دور دست به سوی من میآمد.
هر چقدر آن نور به من نزدیکتر میشد آن دو نفر آتشین عقبتر و عقبتر میرفتند تا اینکه بالاخره ناپدید گشتند. نفس راحتی کشیدم و نگاه دیگری به بالای سرم انداختم.
آقایی را دیدم از جنس نور. ابهت و عظمت آقا مرا گرفته بود و نمیتوانستم حرفی بزنم و تشکری کنم،
اما خود آقا که گل لبخند بر لبان زیبایش شکوفا بود سر حرف را باز کرد و پرسید:
آقای حائری! ترسیدی؟
من هم به حرف آمدم که:
بله آقا ترسیدم، اگر یک لحظه دیرتر تشریف آورده بودید حتماً زهره ترک میشدم و خدا میداند چه بلایی بر سر من میآوردند.
راستی، نفرمودید که شما چه کسی هستید.
وآقا که لبخند بر لب داشت و با نگاهی سرشار از عطوفت، مهربانی و قدرشناسی به من مینگریستند فرمودند:
من علی بن موسی الرّضا(علیه السلام) هستم.
آقای حائری! شما ۳۸ مرتبه به زیارت من آمدید من هم ۳۸ مرتبه به بازدیدت خواهم آمد، این اولین مرتبهاش بود ۳۷ بار دیگر هم خواهم آمد..
📘ناقل آیتالله العظمی سیدشهابالدین مرعشی نجفی(ره)
🕊#سفره_های_آسمانی 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
11.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان یک حق الناس/همسرم
🧮 سه بار به خوابم آمد و گفت.....
حجتالاسلام فرحزاد
🕊#سفره_های_آسمانی 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
♨️دولت شهید رئیسی بیمارستان ساخته، دولت جدید سه روز بعد از اومدنش بیمارستان رو زده به نام هاشمی رفسنجانی!
بعد همینا واسه قطعی برق میگن هنوز دولت مستقر نشده و ربطی به ما نداره!
من دیگه حرفی ندارم
🕊#سفره_های_آسمانی 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تصاویری از موبایلقاپ معروف تهران
🕊#سفره_های_آسمانی 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
🔻 ابلاغ تسهیلات ساخت یا خرید مسکن رزمندگان و آزادگان
🔹 بانک سپه تسهیلات ساخت یا خرید مسکن رزمندگان دارای حداقل شش ماه سابقه حضور در جبهه و آزادگان دارای حداقل سه ماه اسارت موضوع بند ت ماده ۳۱ قانون برنامه هفتم پیشرفت جمهوری اسلامی ایران ابلاغ کرد.
🕊#سفره_های_آسمانی 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
قسمت 37
آرش🙍🏻♂
با حرفم عصبانیاش کرده بودم. بعد از این که برایم توضیح داد، می خواست ادامه ی راهش را از سر بگیرد که، هم زمان وزش بادباعث شد یک طرف چادرش از دستش رها شود و با صورت من برخورد کند. با دستم گرفتمش و قبل از این که به دستش بدهم بوییدمش وبوسه ایی رویش نشاندم.
با دیدن این صحنه نمیدانم چرا به چشم هایم زل زد. حلقهی اشکی چشم هایش راشفاف کرد. زود رویش را برگرداند. دیگر از این که چادرش را جمع کند منصرف شد و دور شد، بدون این که حرفی بزند.
ولی من همانجا ایستادم ورفتنش را نگاه کردم. باد حسابی چادرش را بازی می داد ولی او مثل مسخ شده ها مستقیم می رفت و تلاشی برای مهار چادرش نمی کرد.
حرف هایش مرا، در فکر برده بود، خوب میدانستم که حرف هایش درست است ولی نمی توانستم قبول کنم که به خاطر این چیزها مقاومت می کند.
وقتی گفت بهتره تمومش کنیم. انگار چیزی در من فرو ریخت. اصلا انتظارش را نداشتم، چطور می تواند اینقدر راحت و بی خیال باشد.
وقتی به خانه رسیدم، تمام شب را به فکرو خیال گذراندم، ولی حتی در خیالاتم هم نتوانستم خودم را بدون راحیل تصور کنم.
دم دمای صبح بود که خوابم برد.
با صدای بلند تلویزیون چشم هایم را باز کردم، نگاهی به خودم انداختم. دیشب بدون عوض کردن لباس هایم خوابیده بودم .بلند شدم و خودم را به تلویزیون رساندم و خاموشش کردم.
ــ بیدار شدی پسرم؟
ــ مامان جان چه خبره این همه صدا؟
ــ آخه هر چی صدات کردم بیدار نشدی، گفتم اینجوری بیدارت کنم.
ــ این نوعش دیگه شکنجه کردنه نه بیدار کردن.
مرموزانه نگاهم کردو گفت:
–حالا چرا لباس عوض نکردی؟ چیزی شده؟
خمیازه ایی کشیدم و گفتم:
– نه فقط خسته بودم، الانم دیرم شده باید برم.
برای این که مامان سوال پیچم نکند، خیلی زود به اتاقم برگشتم، تاکیفم رابردارم وبه دانشگاه بروم.
می خواستم زودتر به کلاس برسم تا ببینمش، امروز یکی از کلاسهایمان باهم بود.
وارد سالن که شدم یکی از هم کلاسی های دختر، ترم پیشم جلویم سبز شد و سلام بلند بالایی کرد و دستش رادراز کرد، برای دست دادن، هم زمان راحیل هم وارد سالن شدو زل زد به ما.
نگاه گذرایی به او انداختم، دلخوری از چهره اش پیدا بود.
تردید کردم برای دست دادن، رد کردن دست هم کلاسیم برایم افت داشت، دستم را جلو بردم ولی با سر انگشتم خیلی بی تفاوت دست دادم ودر برابر چشم های متعجبش گفتم:
– ببخشید حسابی دیرم شده.
برای رفتن به کلاس با راحیل هم مسیر شدیم.
سلام کردم.
جواب سلامم رو از ته چاه شنیدم.
نگاهش کردم وبه خاطردیدن چشم های قرمزش گفتم:
– خوبین؟
احتمالا او هم مثل من شب تا صبح نخوابیده بود.
جوابم را نداد پا تند کردو زودتر از من وارد کلاس شد.
از یک طرف این بی محلی هایش را دوست داشتم چون این حسادت ها نشانه ی علاقه اش بود. از طرف دیگر طاقت این کارهایش را نداشتم و بهم فشار می آمد.
داخل کلاس رفتم و سرجایم نشستم.
بعد از چند دقیقه یکی از بچه هاوارد کلاس شدو گفت:
–بچه ها استاد کاری براش پیش امد، رفت.
همهمه کل کلاس را گرفت و بچه ها یکی یکی بیرون رفتند. دوست های راحیل چیزی گفتند و رفتند. سارا هم نگاه گذرایی به من انداخت و رفت، جدیدا اوهم بامن سر سنگین شده بود.
دودل شدم برای نشستن روی صندلی کناری اش. چون می دانستم احتمال این که بلند بشورد و برود خیلی زیاد است، ولی نمی دانم چرا نتوانستم نَروم.
سرش راروی ساعد دستش گذاشت.
وقتی خودم رارساندم به صندلی کناریاش، برای چند ثانیه چهره ی عصبانیش جلوی چشمم آمو. ولی کوتاه نیامدم و با احتیاط نشستم وآروم پرسیدم:
–سرتون درد می کنه؟
هراسون سرش را بلند کردو خودش را جمع و جور کردوبا صدای دو رگه ایی که پر از غم بود گفت:
–نه خوبم. فقط خسته ام.
بلند شد که برود فوری گفتم:
–میشه چند لحظه صبر کنید؟
با دلخوری گفت:
–نه باید برم.درضمن ما که دیگه حرفی باهم نداریم دیروز حرف هامون رو زدیم.
خواست رد شودکه چادرش راگرفتم و هر چه التماس بود درچشم هایم ریختم و گفتم:
– خواهش می کنم، فقط چند لحظه.
با تعجب نگاهش را روی دستم که چادرش را مشت کرده بودم انداخت.
مشتم را بازکردم و سرم را پایین انداختم.
ــ باشه زودتر.
با خوشحالی گفتم:
–اگه من دیگه با هیچ دختری دست ندم و شوخی نکنم حل میشه؟
لبخندی زدو گفت:
– منظورتون با نامحرمه؟
از لبخندش جون گرفتم و گفتم:
–بله خب همون.
ــ خب خیلی خوشحالم که متوجه کار اشتباهتون شدید ولی این روی تصمیم من تاثیری نداره.
چون اون مسئله ایی که گفتم یه مثال بود.
این که شما کاری رو از روی اعتقاد و فکر خودتون انجام بدید یا از روی اجبار و غیره خیلی با هم فرق داره.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
🕊#سفره_های_آسمانی 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•