43.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔝سخنان عجیب محقق بزرگ شیعی مرحوم علامه کورانی (رضوان الله علیه)
✅ پژوهشگر مهدویت و نویسنده کتاب عصر ظهور راجع به عاقبت جنگ اخیر فلسطین و اسرائیل و شکست یهود به دست ایرانیان
🕊#کانال_سفره_های_آسمانی 🕊
🕊#کانال_مسافرجامانده 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
#درپیامرسان_ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
#درپیامرسان_بله:
@mosaferjamande
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🔻برای اغلب ملت ایران سوال پیش آمده که چرا براندازان به هر مناسبتی لخت میشن ؟!
🔹پاسخ:
الگوگیری از مکانیزم جنگی جد پدریشون عمروعاص هست در مقابل شیربچههای حیدرکرار...
ذوالفقار از قلاف بیرون است
تیغ زیر گلوی صهیون است
🕊#کانال_سفره_های_آسمانی 🕊
🕊#کانال_مسافرجامانده 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
#درپیامرسان_ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
#درپیامرسان_بله:
@mosaferjamande
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با یک تار مو🚫
🕊#کانال_سفره_های_آسمانی 🕊
🕊#کانال_مسافرجامانده 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
#درپیامرسان_ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
#درپیامرسان_بله:
@mosaferjamande
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
(در پی دست به دست شدن فیلم خانومی که دانشگاه داستان شده...)
😔فقط یک مرد این کلیپ رو میفهمه، گریه های همسرش دل آدمو میترکونه
کجا هستن اون شبکه های گرگی که فقط برای خوراک جنگ خودشون دست به نشر هر کلیپی میزنن که زن زندگی آزادی رو جلو ببرند، بدون اینکه به فکر آبروی یک خانواده باشن، این آبرو ریخته شده نقض آزادی نیست آیا؟!!!
یادت باشه نشر این دست فیلم ها بوسیله منو تو خودش تیری است به قلب این خانواده، با وجود هر اشتباهی که شده
🕊#کانال_سفره_های_آسمانی 🕊
🕊#کانال_مسافرجامانده 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
#درپیامرسان_ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
#درپیامرسان_بله:
@mosaferjamande
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماشاءالله به حزب الله
ان شاءالله رژیم غاصب صهیونیستی
از صفحه روزگار محو خواهد شد،
بله،،،،،👌👌👌 اینجوریه که دست نتانیاهوی خونخوار داره برای تسلیم بالا میاد👌👌👌👌
🕊#کانال_سفره_های_آسمانی 🕊
🕊#کانال_مسافرجامانده 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
#درپیامرسان_ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
#درپیامرسان_بله:
@mosaferjamande
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با یک تار مو🚫
🕊#کانال_سفره_های_آسمانی 🕊
🕊#کانال_مسافرجامانده 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
#درپیامرسان_ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
#درپیامرسان_بله:
@mosaferjamande
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨همسر تو کلفت و نوکر تو نیست...
🕊#کانال_سفره_های_آسمانی 🕊
🕊#کانال_مسافرجامانده 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
#درپیامرسان_ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
#درپیامرسان_بله:
@mosaferjamande
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹سخنان همسر شهید جهاندیده در دیدار با رهبر انقلاب..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
*این فیلم قابلیت چندین بار دیدن رو داره و ضربان قلب آدم رو تنظیم میکنه!!!!!*
*لا اله الا الله*
🕊#کانال_سفره_های_آسمانی 🕊
🕊#کانال_مسافرجامانده 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
#درپیامرسان_ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
#درپیامرسان_بله:
@mosaferjamande
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
🌛 نماز آغاز ماه قمری 🌛
📿 نمازی که حضرت آیتالله بهجت به خواندن آن مداومت داشتند:
امروز یک شنبه ۱۳ آبان ماه روز اول ماه جمادی الاول می باشد...
➖ غسل روز اول ماه فراموش نشود
➖ صدقه اول ماه فراموش نشود
از امام جواد علیهالسلام روایت شده است:
هر گاه ماه جدید قمری آمد در روز نخست آن دو رکعت نماز بگزار و در رکعت اول آن پس از حمد ۳۰بار سورۀ توحید و در رکعت دوم پس از حمد ۳۰بار سورۀ قدر را بخوان؛ سپس صدقه بده که اگر این کار را کنی سلامتی در آن ماه را از خداوند متعال گرفته ای.
و در روایتی آمده است این دعا را پس از نماز بخوان:
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ وَ مَا مِنْ دَابَّةٍ فِي الْأَرْضِ إِلَّا عَلَى اللَّهِ رِزْقُهَا وَ يَعْلَمُ مُسْتَقَرَّهَا وَ مُسْتَوْدَعَهَا كُلٌّ فِي كِتَابٍ مُبِينٍ،
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ وَ إِنْ يَمْسَسْكَ اللَّهُ بِضُرٍّ فَلَا كَاشِفَ لَهُ إِلَّا هُوَ وَ إِنْ يُرِدْكَ بِخَيْرٍ فَلَا رَادَّ لِفَضْلِهِ يُصِيبُ بِهِ مَنْ يَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ وَ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ سَيَجْعَلُ اللَّهُ بَعْدَ عُسْرٍ يُسْرًا، مَا شَاءَ اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ، حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ، وَ أُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ، إِنَّ اللَّهَ بَصِيرٌ بِالْعِبَادِ، لَا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحَانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ، رَبِّ إِنِّي لِمَا أَنْزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ، رَبِّ لَا تَذَرْنِي فَرْدًا وَ أَنْتَ خَيْرُ الْوَارِثِينَ.
📚 کتاب بهجتالدعا، ص٣٧٨
🕊#کانال_سفره_های_آسمانی 🕊
🕊#کانال_مسافرجامانده 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
#درپیامرسان_ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
#درپیامرسان_بله:
@mosaferjamande
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حالا دیگه دخترا میان جلوی مدرسه پسرانه تک چرخ میزنند همه چیز عوض شده.خدابدادمون برسه.
🕊#کانال_سفره_های_آسمانی 🕊
🕊#کانال_مسافرجامانده 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
#درپیامرسان_ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
#درپیامرسان_بله:
@mosaferjamande
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
⭕️اتفاقی جالب در تفحص یک شهید...
خوندی و دلت شکست اشک ازچشمات سرازیر شد التماس دعا...😢💔
🔹شهیدی که قرض ها و بدهی تفحص کننده خود را ادا کرد ....
🔹شهید سید مرتضی دادگر🌷
🔹می گفت : اهل تهران بودم و عضو گروه تفحص و پدرم از تجار بازار تهران.....
🔹علیرغم مخالفت شدید خانواده و به خاطر عشقم به شهداء حجره ی پدر را ترک کردم و به همراه بچه های تفحص لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) راهی مناطق عملیاتی جنوب شدم....
🔹یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان.... بعد از چند ماه ، خانه ای در اهواز اجاره کردم و همسرم را هم با خود همراه کردم....
🔹یکی دو سالی گذشته بود و من و همسرم این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص میگذراندیم.... سفره ی ساده ای پهن می شد اما دلمان ، از یاد خدا شاد بود و زندگیمان ، با عطر شهدا عطرآگین... تا اینکه....
🔹تلفن زنگ خورد و خبر دادند که دو پسرعمویم که از بازاری های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان ما خواهند شد... آشوبی در دلم پیدا شد... حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و من این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بودم ... نمی خواستم شرمنده ی اقوامم شوم....
🔹با همان حال به محل کارم رفتم و با بچه ها عازم شلمچه شدیم....
🔹 بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردیم و بعد از ساعتی استخوان و پلاک شهیدی نمایان شد....
🔹شهیدسیدمرتضیدادگر...🌷
فرزند سید حسین... اعزامی از ساری... گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما من....
🔹استخوان های مطهر شهید را به معراج انتقال دادیم و کارت شناسایی شهید به من سپرده شد تا برای استعلام از لشکر و خبر به خانواده ی شهید ، به بنیاد شهید تحویل دهم.....
🔹قبل از حرکت با منزل تماس گرفتم و جویای آمدن مهمان ها شدم و جواب شنیدم که مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرم وقتی برای خرید به بازار رفته بود مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرد به علت بدهی زیاد ، دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرم هم رویش نشده اصرار کند....
🔹با ناراحتی به معراج شهدا برگشتم و در حسینیه با استخوانهای شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداختم....
🔹"این رسمش نیست با معرفت ها... ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم.... راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده ی خانواده مان شویم.... " گفتم و گریه کردم....
🔹دو ساعت در راه شلمچه تا اهواز مدام با خودم زمزمه کردم : «شهدا! ببخشید... بی ادبی و جسارتم را ببخشید... »
🔹وارد خانه که شدم همسرم با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس من کسی درب خانه را زده و خود را پسرعموی من معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسرت بدهکارم و حالا آمدم که بدهی ام را بدهم.... هر چه فکرکردم ، یادم نیامد که به کدام پسرعمویم پول قرض داده ام.... با خودم گفتم هر که بوده به موقع پول را پس آورده...
🔹لباسم را عوض کردم و با پول ها راهی بازار شدم.... به قصابی رفتم... خواستم بدهی ام را بپردازدم که در جواب شنیدم :
🔹بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است... به میوه فروشی رفتم...به همه ی مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بودم سر زدم... جواب همان بود....بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است...
گیج گیج بودم... مات مات... خرید کردم و به خانه بر گشتم و در راه مدام به این فکر می کردم که چه کسی خبر بدهی هایم را به پسرعمویم داده است؟ آیا همسرم ؟
🔹وارد خانه شدم و پیش از اینکه با دلخوری از همسرم بپرسم که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته .... با چشمان سرخ و گریان همسرم مواجه شدم که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار گریه می کرد....
🔹جلو رفتم و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودیم را در دستان همسرم دیدم.... اعتراض کردم که: چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟
🔹همسرم هق هق کنان پاسخ داد : خودش بود.... بخدا خودش بود.... کسی که امروز خودش را پسرعمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود.... به خدا خودش بود.... گیج گیج بودم.... مات مات....
کارت شناسایی را برداشتم و راهی بازار شدم... مثل دیوانه ها شده بودم.... عکس را به صاحبان مغازه ها نشان می دادم.... می پرسیدم : آیا این عکس ، عکس همان فردی است که امروز.....؟
🔹نمی دانستم در مقابل جواب های مثبتی که می شنیدم چه بگویم...مثل دیوانه هاشده بودم.. به کارت شناسایی نگاه می کردم....
🔹شهید سید مرتضی دادگر... فرزند سید حسین... اعزامی از ساری...
وسط بازار ازحال رفتم..
🔹ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون🌹
شادی روح شهدا ، روح امام شهدا سه صلوات و فاتحه ای تقدیم می کنیم.
❤️🩹اگر دلت شکست حداقل به یک نفر ارسال کن😭
🕊#سفره_های_آسمانی
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
♥️مردی از باديه به مدينه آمد و به حضور
رسول اکرم رسيد از آن حضرت پندی
و نصيحتی تقاضا کرد
رسول اکرم به او فرمود: «خشم مگير»
و بيش از اين چیزی نفرمود
آن مرد به قبيله خويش برگشت
اتفاقاً وقتی که به ميان قبيله خود رسيد
اطلاع يافت که در نبودن او حادثه مهمی
پيش آمده
از اين قرار که جوانان قوم او
دستبردی به مال قبيلهای ديگر زدهاند
و آنها نيز معامله به مثل کردهاند
و تدريجاً کار به جاهای باريک رسيده
و دو قبيله در مقابل يکديگر صف آرائی
کردهاند و آماده جنگ و کارزارند
شنيدن اين خبر هيجانن آور خشم او را
برانگيخت فوراً سلاح خويش را خواست
و پوشيد و به صف قوم خود ملحق
و آماده همکاری شد
در اين بين گذشته به فکرش افتاد
به يادش آمد که به مدينه رفته
و چه چيزها ديده و شنيده
به يادش آمد که از رسول خدا ﷺ
پندی تقاضا کرده است و آن حضرت
به او فرموده جلو خشم خود را بگير
در اندیشه فرو رفت که چرا من تهییج شدم
و به چه موجبی من سلاح پوشيدم و اکنون
خود را مهیای کشتن و کشته شدن کردهام؟
چرا بی جهت من برافروخته و خشمناک
شدهام؟! با خود فکر کرد الآن وقت آن است
که آن جمله کوتاه را به کار بندم
جلو آمد و زعمای صف مخالف را پيش خواند
و گفت: اين ستيزه برای چيست؟
اگر منظور غرامت آن تجاوزی است که
جوانان نادان ما کردهاند من حاضرم
از مال شخصی خودم ادا کنم
علت ندارد که ما برای همچو چیزی به جان
يکديگر بيفتيم و خون يکديگر را بريزيم
طرف مقابل که سخنان عاقلانه
و مقرون به گذشت اين مرد را شنيدند
غيرت و مردانگیشان تحريک شد و گفتند:
ما هم از تو کمتر نيستيم حالا که چنين است
ما از اصل ادعای خود صرف نظر میکنیم
هر دو صف به ميان قبيله خود بازگشتند
↲اصول کافی، جلد۲، صفحه۴۹۴
🕊#کانال_سفره_های_آسمانی 🕊
🕊#کانال_مسافرجامانده 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
#درپیامرسان_ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
#درپیامرسان_بله:
@mosaferjamande
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴دستور حضرت زهرا سلامالله درخواب به قاضی مشهد قاتل را رها کن🌴
👇👇💜 اللهم عجل لولیک الفرج💜
🌷اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّل فَرَجَهم. 🇮🇷
🕊#کانال_سفره_های_آسمانی 🕊
🕊#کانال_مسافرجامانده 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
#درپیامرسان_ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
#درپیامرسان_بله:
@mosaferjamande
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
طارق متری (وزیر سابق فرهنگ لبنان) میگوید:
در مارس ۲۰۱۰ به همراه نخستوزیر سعد حریری به تهران رفتم. ما دیداری با آیتالله خامنهای داشتیم. پیش از دیدار، من و سعد حریری کنار هم نشسته بودیم. حریری به من گفت که باید خلع سلاح حزبالله را به عنوان مسئله اصلی مطرح کنیم.
من چیزی نگفتم، اما دیگران موافقت کردند. وقتی وارد دفتر آیتالله خامنهای شدیم، او با گرمی و صمیمیت با سعد برخورد کرد.
سعد حریری درباره لبنان و مسئله سلاحهای حزبالله صحبت کرد آیتالله خامنهای به او نگاه کرد و گفت: آیا رمان “گوژپشت نوتردام” را خواندهای؟
واضح بود که سعد حریری این رمان را نخوانده است
آیتالله خامنهای ادامه داد: این داستان درباره زنی بسیار زیباست و شاید زیباترین زن پاریس، و طبیعی است که همهٔ صاحبان قدرت به دنبال او بودند. سپس (آیه الله) خامنهای پرسید: نام این زن چه بود؟
من (متری) پاسخ دادم: اسمرالدا
خامنهای با لبخند به من نگاه کرد و گفت: احسنت.
خامنهای سپس گفت:
همه کسانی که از ویژگیهای این زن در زیبایی و لطافت آگاه بودند، میخواستند از او سوءاستفاده کنند
این زن (اسمرالدا) خنجری زیبا و تیز داشت تا از خود در برابر آنان دفاع کند
آقای نخستوزیر! لبنان همانند این زن زیباست. عروس دریای مدیترانه است، همه کشورها آن را میخواهند و اسرائیل تهدیدی برای آن است، اما سلاحهای حزبالله مانند خنجر اسمرالدا است
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
#درپیامرسان_ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
#درپیامرسان_بله:
@mosaferjamande
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
-724623614_1710212636.mp3
3.32M
🕊#کانال_سفره_های_آسمانی 🕊
🕊#کانال_مسافرجامانده 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
#درپیامرسان_ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
#درپیامرسان_بله:
@mosaferjamande
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این ویدئو اگه از کشورهای غربی پخش میشد الان چند میلیون لایک میخورد...
تمدن و اصالت ایرانی به روایت تصویر
🕊#کانال_سفره_های_آسمانی 🕊
🕊#کانال_مسافرجامانده 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
#درپیامرسان_ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
#درپیامرسان_بله:
@mosaferjamande
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
علت معافیت رشید از سربازی 😂😂💀💀
🕊#کانال_سفره_های_آسمانی 🕊
🕊#کانال_مسافرجامانده 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
#درپیامرسان_ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
#درپیامرسان_بله:
@mosaferjamande
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حمایت از جبهه مقاومت در تالار عروسی
🔹عروس وداماد گرگانی تالار عروسی خود را به محل جمع آوری کمک برای جبهه مقاومت تبدیل کردند.
🔹به گزارش خبرگزاری صدا وسیمای گلستان ، عروس وداماد گرگانی شب عروسی شان وقتی نوبت به جمع آوری هدایای عروس وداماد رسید از میهمانانشان خواست که هدیه خود را برای کمک به جبهه مقاومت اهدا کنند.
🔹همه بستگان و مهمانان عروس و داماد هم با افتخار و خوشحالی هدایای خود را تقدیم جبهه مقاومت کردند.
🔹یکی از زیباترین صداها در این مراسم اعلام کمک پدر عروس به جبهه مقاومت، کمک دوستان داماد به جبهه مقاومت، کمک دایی عروس به جبهه مقاومت و... بود.
🔹این زوج اهل روستای والش آباد گرگان هستند.
🕊#کانال_سفره_های_آسمانی 🕊
🕊#کانال_مسافرجامانده 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
#درپیامرسان_ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
#درپیامرسان_بله:
@mosaferjamande
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
رمان
از سیم خاردار نفست عبور کن
قسمت301
بعد از امتحان دیدم که سوگند در محوطه نشسته است. تا مرا دید با ذوق به طرفم دوید و گفت:
راحیل فهمیدم اون چشه
مبهوت نگاهش کردم
چی شده؟ تو چرا اینجا نشستی؟ کیو میگی؟
سوگند دستم رو گرفت
منتظر تو بودم دیگه. میخواستم حرفم رو بهت بزنم و بعد برم.راحیل اون عاشقته، من مطمئنم.فقط یه عاشق این کارارو واسه اون کسی که دوسش داره انجام میده.وگرنه بیکار که نیست.ببین چقدر مرده که تا حالا بهت چیزی نگفته،چقدر ملاحظت رو میکنه.اون یه مرد واقعیه.
نگاه عاقل اند سفیهی به او انداختم و گفتم:
اینجا نشستی همینو بگی؟ من چی میگم تو چی میگی.من بهت از کابوس فریدون میگم اونوقت تو چی میگی؟
"یکی میمُرد زِدرد بینوایی
یکی میگفت عمو زردک میخواهی"
صورتم را با دستهایش قاب کرد و گفت:
همین دیگه، الان تو برای نجات از این مخمصه به کمیل احتیاج داری. تازه عاشقتم که هست. اینجوری با یه نشون چند تا نشون میزنی و از درد بینوایی هم نجات پیدا میکنی
دستانش را گرفتم و گفتم:
من باید برم بیچاره بیرون منتطره الان ریحانه آسیش کرده
به طرف در دانشگاه راه افتادیم
سوگند آهی کشید و گفت:
کاش یه کم بفهمیش،حداقل بهش فکر کن
نگاهش کردم و گفتم:
الان من بگم بهش فکر میکنم شما راضی میشی کوتا بیای؟
لبهایش را بیرون داد و گفت:
واقعا راست میگن آدما خودشون باعث بدبختی خودشون میشن
بی تفاوت به حرفش از او خداحافظی کردم و به طرف ماشین کمیل رفتم.
سوار ماشین که شدم دیدم ریحانه در حال گریه کردن است.بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم:
چرا گریه میکنی عزیزم؟ خسته شدی؟ گریه نکن امدم دیگه. ریحانه کمی آرام شد و گفت:
بیا خونه، بیا خونه
نگاهی به کمیل انداختم.
سکوت کوتاهی کرد و پرسید:
مگه فردا امتحان ندارید؟
نه، امتحان بعدیم دو روز دیگس.
اتفاقا کاری پیش امده باید برگردم اداره.میتونید پیشش بمونید؟
بله، حتما.ببرمش خونمون؟
نه،میریم خونهی ما
دلخوریش کاملا مشخص بود. اگر دلخور نبود حتما قبول میکرد ریحانه رو به خانهمان ببرم
یک نایلون کوچک نخوچی و کشمش در کیفم داشتم.بیرون آوردمش و چند تا در مشت ریحانه ریختم مشغول خوردن شد. نایلون را به طرف کمیل گرفتم و گفتم:
بفرمایید
نگاهی به نایلون انداخت و گفت:
ممنون میل ندارم.دیگر تعارف نکردم و صاف نشستم.سعی کردم دیگر نگاهش نکنم.حالا کارم در این حد هم بد نبود که برای من قیافه میگیرد. ریحانه تقریبا نیم بیشتر محتویات نایلون را خورد و بعد در آغوشم خوابش برد
جلوی درخانه شان که رسیدیم چون ریحانه در آغوشم خوابش برده بود پیاده شدن سختم بود
فوری پیاده شد.یک پایم که روی زمین قرار گرفت خودش را به من رساند و کمی خم شد و دستهایش را دراز کرد
بدینش به من
من هم مثل خودش خواستم که لج بازی کنم
ریحانه را به خودم بیشتر چسباندم و گفتم:
خودم میبرمش
صاف ایستاد و با تعجب نگاهم کرد و گفت:
برای شما سنگینه، با چادر سختتون میشه
بی توجه به حرفش به طرف در خانه راه افتادم
واقعا سخت بود، ولی نباید کم میآوردم
فوری کلید انداخت و در را باز کرد. قفل ماشین را زد و با من وارد حیاط شد.جلوتر رفت و در آپارتمان را باز کرد و ایستاد تا من وارد شوم
انگار سنگین بودن ریحانه از چهرهام مشخص بود، چون نگران نگاهم میکرد
وارد که شدم در را بست و رفت
ریحانه را در تختش گذاشتم و روی مبل ولو شدم. حالم که جا آمد به مادر زنگ زدم و خبر دادم
طولی نکشید که زهرا خانم با لباسهایی در دست پایین آمد
از این که آمده بودم ابراز خوشحالی کرد و گفت:
دختر تو مهره مار داری. یه هفته نمیبینمت انگار یه چیزی گم کردم همش به کمیل میگفتم چرا راحیل نمیاد. آخر دیگه یه بار کلافه شد گفت اون میاد وابستگی ریحانه کم بشه ولی مثل این که توام وابسته شدیا
بعد همانطور که لباسهای کمیل را که اتو کرده بود به چوب لباسی میزد ادامه داد:
راحیل امدنت رو کم نکن. دلمون برات تنگ میشه
نگاهی به پیراهنی که جا دکمهاش پاره شده بود انداختم و گفتم:
منم همینطور، دیگه به خاطر ریحانس گفتم امدنم رو کمکم کمش کنم. این که پارس؟
آره خواستم اتوش کنم دیدم پاره شده، فکر کنم اون روز تو دعوا با فریدون اینجوری شده. میندازمش بره. چقدرم کمیل این پیراهن رو دوست داشت
پیراهن را در کیفم گذاشتم و گفتم:
من شاید بتونم مثل این پارچه رو پیدا کنم و براش بدوزم
واقعا راحیل. اگه بتونی که خیلی خوشحال میشه
فقط شما بهش چیزی نگید، شاید نتونستم بدوزم یا پارچش رو پیدا کنم
لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:
من مطمئنم میتونی.داداشم خیلی خوشحال میشه.
سرم را پایین انداختم
فعلا که شمشیراز رو بسته
زهرا با تاسف نگاهم کرد و گفت:
راستش مثل این که دوستش به خاطر پرونده شما از یه پرونده مهم استعفا داده و فقط دنبال کار شما، که کمیل خیلی سفارشش رو کرده افتاده. خب اینجوری براش بد شده
✾࿐🍃💞🍃࿐✾
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
رمان
از سیم خاردار نفست عبور کن
قسمت 302
برایش قضیهی فریدون را کامل توضیح دادم و او به من حق داد.
گفت شاید او هم جای من بود همین کار را میکرد.
بعد کمی من و من کرد و گفت:
–راحیل، تو منو جای خواهر و یه دوست واقعی قبولم داری؟
–بله، معلومه. شما خیلی تو این مدتی که اینجا کار کردم کمکم کردید. همیشه مثل خواهر با من رفتار کردید. من احترام زیادی برای شما قائلم.
روبرویم نشست و دستهایش را در هم گره زد و گفت:
–میخوام یه چیزی بهت بگم. نمیدونم الان موقعیت خوبی هست یا نه، ولی میخوام حرفم رو مثل یه خواهر گوش کنی.
با سرم تایید کردم و او ادامه داد:
–راستش ما میخواهیم یه چیزی بهت بگیم ولی میترسیم تو ناراحت بشی.
با تعجب پرسیدم:
–چی؟
کمی با استرس گفت:
–اگه کمیل بفهمه بهت گفتم ناراحت میشه.
–من بهش چیزی نمیگم، خیالتون راحت باشه.
–میدونی راحیل از وقتی کمیل گفته بعد از امتحاناتت دیگه قرار نیست بیای اینجا، دلشوره به دلم افتاده. اون گفت دیگه ریحانه بزرگ شده و میتونیم سرش رو گرم کنیم تا کمکم راحیل رو فراموش کنه.
اون دیگه نمیخواد مزاحم شما و خانوادتون بشه.
با تعجب گفتم:
–نه خب، من خودمم بهش گفتم که دیگه کمکم باید امدنم کمتر بشه تا وابستگی ریحانه کم بشه. این که طبیعیه. راستش مادر هم راضی نیست. الان با این که براش توضیح دادم کمیل خونه نیست ولی بازم گفت اینجوری درست نیست.
مامان هم گفت که دیگه ریحانه من رو تو این رفت و آمدها میبینه، نیازی نیست بیام اینجا. شاید دیگه هیچ وقت نشه بیام.
هول شد و گفت:
–وای نگو راحیل.
لبخند زدم و گفتم:
–خب شما بیایید خونهی ما، منم گاهی با مامان بهتون سر میزنم، اینجوری ریحانه هم به این رفت و آمدهای با فاصله عادت میکنه.
کمی فکر کرد و التماس آمیز نگاهم کرد.
–راحیل موضوع اینه که...
–چی میخواهید بگید؟ چرا اینقدر دست دست میکنید؟
بلند شد و کنارم نشست:
–اگه ما بعد از امتحاناتت بیاییم خواستگاریت تو ناراحت میشی؟
از حرفش جا خوردم و مات نگاهش کردم و او ادامه داد:
–به خدا کمیل مرد زندگیه، میدونم توقع زیادیه، خب کمیل یه بچه داره، واسه همین به خودش حق نمیده که بیاد جلو. من بارها بهش گفتم که اجازه بده حداقل با مادرت صحبت کنم شاید حالا راضی بشن. ولی کمیل همیشه میگفت موقعیت مناسبی نیست. یا شرایط راحیل خیلی با من فرق میکنه. میدونی اون فکر میکنه به خاطر شرایطش شاید تو ردش کنی، که اگه این کار رو کنی ما بهت حق میدیم. بعد سرش را پایین انداخت.
–راحیل کمیل بهت علاقه داره، ولی داره با احساسش مبارزه میکنه، چون خودش رو لایق تو نمیدونه.
من هم سرم را پایین انداختم.
جلویم زانو زد و دستهایم را گرفت:
–راحیل فکر نکنی چون برادرمه میگم ها، اون خیلی مرد خوبیه، مطمئنم خوشبختت میکنه. حرف من رو به عنوان یه خواهر قبول کن. من تو رو هم اندازهی کمیل دوست دارم. خوشبختیت آرزومه.
فکر نکنی فقط به فکر برادر خودم هستم. به نظر من از نظر اخلاقی هم خیلی به هم شبیه هستید.
به حرفهایش گوش میکردم و چیزی نمیگفتم. آخرین جملهاش را که با بغض گفت و یکه خوردم.
–به خدا راحیل اگه این کار رو کنی، تا ابد دعای یه بچه یتیم پشتته. رضایت خدا تو این کاره، چون من میدونم تو بری ریحانه لطمه میخوره.
نگاهش کردم.
–نمیخوای چیزی بگی؟ فقط راحیل یه وقت کمیل نفهمه من بهت گفتما.
جرقهایی که قبلا در ذهنم زده شده بود، مشتعل شد.
–چه بگم، شما من رو غافلگیر کردید. ریحانه برام خیلی عزیزه، همه هم اینو میدونن. حرفهاتون رو قبول دارم. ولی خب باید فکر کنم و با خانوادم صحبت کنم.
با خوشحالی گفت:
–الهی من قربونت برم. باشه عزیزم. من هفتهی دیگه بهت زنگ میزنم خبرش رو ازت میگیرم. اگه جوابت مثبت بود، به کمیل میگم.
سرم را کج کردم و گوشیام را از کیفم درآوردم و به سعیده پیام دادم کارش که تمام شد، دنبالم بیاید.
–زهرا خانم فقط من به دختر خالم گفتم بیاد دنبالم، تا وقتی که بهتون جواب بدم نمیخوام با کمیل برم دانشگاه، با دختر خالم میرم. نمیتونم ببینمش.
رنگش پرید و گفت:
–وای راحیل، اینجوری که میفهمه کاسهایی زیر نیم کاسه هست.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
🕊#کانال_سفره_های_آسمانی 🕊
🕊#کانال_مسافرجامانده 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
#درپیامرسان_ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
#درپیامرسان_بله:
@mosaferjamande
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
.
رمان
از سیم خاردار نفست عبور کن
قسمت 303
اونوقت دلیل کارت رو میپرسه چی میخوای بگی
خب میگم به خاطر ریحانه، که باید کمتر من رو ببینه، بعدشم میگم دختر خالم گفته ساعت کارش به ساعتهای امتحانم میخوره، میتونه من رو ببره
راستش الان یه کم از دست همدیگه عصبانی هستیم، فکر میکنه ازش دلخورم، فکر نکنم زیاد گیر بده احتمالا پیش خودش فکر میکنه، به خاطر این موضوع میخوام با سعیده برم. که البته واقعا هم با سعیده راحت ترم
شاید باورتون نشه ولی من اونقدر از فریدون میترسم که یه جورایی مجبور شدم پیشنهاد برادرتون رو برای این که من رو ببره دانشگاه قبول کنم
سرش را به علامت تایید تکان داد
آره، این اواخر کمیل هم همین رو میگفت، که تو بهش اعتماد کردی میگفت فعلا کار درستی نیست مساله خواستگاری رو مطرح کنیم میگفت تو این همه گرفتاری اصلا وقتش نیست
بعد از چند دقیقه سکوت که بینمان بود پرسید:
راحیل از حرفهام ناراحت شدی؟
افکارم را که بیرحمانه به ذهنم یورش آورده بودند را کنار زدم و گفتم:
نه
آخه یه جوری شدی
نه،چیزی نیست،فقط یه کم برام سخته، فکر کردن به این موضوع. باورم نمیشه برادرتون در مورد من با شما حرف زده باشن
لبخندی زد و گفت:
از بس داداشم احساس مسئولیت داره، اصلا به خودش اجازه نداده که جور دیگهایی نگات کنه
خب البته شاید کمی زود بود برای مطرح کردن این موضوع، ولی ترسیدم مثل دفعهی پیش
صدای گریهی ریحانه هر دویمان را به اتاقش کشاند
یک ساعتی با ریحانه سرو کله زدم که سعیده به دنبالم آمد
موقع برگشتن حرفهای زهراخانم را برایش تعریف کردم. با چشمهای گرد شده گفت:
وسط امتحانها وقت خواستگاریه؟ فکر نمیکنی زود اقدام کردن؟بعدشم درسته که بابای ریحانه دوستت داره، ولی یه بچه داره راحیلها،الانو نگاه نکن هر وقت عشقت بکشه میری یه سر بهش میزنی،اون موقع دیگه میشی مادرشها،مسئولیت داره، تازه مادرشم نمیشی، میشی زن بابا،یعنی دستت رو تا آرنج عسل کنی بزاری تو دهنش بازم اسمت زن باباست. از حرفهای سعیده یکه خوردم. اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم. چه قدر این حقیقت زهر داشت
سعیده نگاهی به من انداخت و ادامه داد:
اینارو نگفتم ناراحتت کنم،گفتم که روشن شی،از اونورم خب عوضش بابای ریحانه هم مرد خوبیه، حالا درسته شرایطش به تو نمیخوره ولی معیارهایی که تو قبلا میگفتی رو داره خب. درسته؟ –چطور خودم به این قضیهی زن بابا فکر نکرده بودم؟
البته میشه حالا یه جورایی اسمش بیاد تو شناسمت و مادر واقعیش ثبت بشی، باید راهی داشته باشه، من کلا گفتم. منظورم این بود اگر بخوای بهشون جواب مثبت بدی کارت خیلی سخت میشه. به نظر خودت اینطور نیست؟ شانهایی بالا انداختم و بیرون را تماشا کردم. نزدیک خانه بودیم که سعیده از برنامهی امتحاناتم پرسید
فقط سه چهار بار دیگه برم دانشگاه تموم میشه. تو یه روزش سه تا امتحان دارم. یه روزم دوتا یعنی صبح من رو میبری کارت که تموم شد میای دنبالم
با سعیده برای زمانهای رفت و برگشت برنامه ریختیم
سعیده قیافهی مضطربی به خودش گرفت و گفت:
میگم راحیل اگه داعشیه یه جای خلوت خفتمون کرد چی؟
هراسان گفتم:
داعشی؟
آره دیگه، همون فریدون. ما دوتا دختر ضعیف میخواهیم چیکار کنیم.
فکری کردم و گفتم:
مسعود نمیتونه باهامون بیاد؟
آخه چه داستانی براش بسازم؟ توام که حساسی همش میگی کسی نفهمه. گر چه این داداش منم همچین هر کولی نیست. یکمی هم دهن لقه
نوچی کردم و گفتم:
آره دیگه پونزده، شونزده سال که بیشتر نداره. چقدر برادر بزرگتر اینجور جاها به درد میخورهها. کاش حداقل یکیمون داشتیم
سعیده برای دلداری دادن به من گفت:
حالا من یه چیزی گفتم بابا، هیچی نمیشه، مگه نگفتی، گفته باهات کاری نداره.
عاقلاندر سفیه نگاهش کردم و گفتم:
رو حرف داعشی جماعت میشه حساب کرد؟
میگم راحیل به بابام بگم، یا به دایی؟
هیچی دیگه، کلا میخوای آبروی من رو تو کل فامیل ببری
نوچی کرد و گفت:
همون بادیگارد قدیمت خوب بودا من تضمین نمیکنم دیدمش پس نیوفتم. من فیلم داعش رو میبینم حالم بد میشه، چه برسه
وا سعیده، جدی گرفتیا! بابا یارو از خودمونه، فقط قیافش رو شبیه اونا کرده. ریشش رو هم برداشته رنگ کرده، به قرمزی میزنه
سعیده خندید و گفت:
لابد میخواد بگه من داعش اروپاییم.
با صدای گوشیام از کیفم بیرون کشیدمش. کمیل بود. گفت" وکیل زنگ زده و گفته فردا برای رضایت دادن میخواهد به دادسرا برود، آیا از تصمیمم مطمئن هستم؟ وقتی یادم افتاد که مدتی باید تنها به دانشگاه بروم گفتم:
بله من مطمئنم. چرا به خودم زنگ نزدن و وقت شما رو گرفتن؟
چون خودم گفتم اگر کاری داشت با خودم تماس بگیره و به شما زنگ نزنه.
🕊#کانال_سفره_های_آسمانی 🕊
🕊#کانال_مسافرجامانده 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
#درپیامرسان_ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
#درپیامرسان_بله:
@mosaferjamande
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
رمان
از سیم خاردار نفست عبور کن
قسمت 304
آن شب برای مطرح کردن موضوع دو دل بودم. برای همین از سعیده خواستم که شب پیشم بماند.
بعد از شام همگی دور هم نشسته بودیم که من با احتیاط حرف را پیش کشیدم.
مادر فقط نگاهم کرد. اسرا عصبی شد و گفت:
–ما رو باش که فکر کردیم جناب بادیگارد خواسته زحمتهات رو تلافی کنه، نگو نقشه داشته.
دلم نمیخواست اسرا این طور در موردش حرف بزند.
چشم غرهایی نثارش کردم. سکوت سنگینی حکم فرما شد.
سعیده سعی کرد جو را عوض کند و گفت:
–ببین اون تصادفه حکمتش این بوده ها...به نظرمن که مردخوبیه و...
اسراحرفش را برید و گفت:
–چون ازتوشکایت نکرده مرد خوبیه؟ بعد رو به من ادامه داد:
–راحیل میخوای بری زن یه مرد زن مردهی بچه داربشی؟ مگه توچی کم داری، چه مشکلی داری که اینجوری می خوای ازدواج کنی؟ قیافت که پنجهی آفتابه، درس خونده هم که هستی، از هر لحاظ همه چی تمومی، یه کم صبرکنی مورد بهتری پیدا میشه...چرا گیردادی به این؟ میخوای تا ابد پرستار بچش باقی بمونی؟ اون بانقشه امد بادیگاردت شد که مدیونت کنه و بعد ازت خواستگاری کنه که مجبورباشی جواب مثبت بهش بدی. دیگه از تو بهتر کی رو میتونه پیدا کنه. قیافهی مظلومش رو نگاه نکن اون خیلی هم زرنگه. چطور به خودش حق داده؟
ازحرفهایش مبهوت مانده بودم، اسرا کی اینقدر عوض شده بود، قبلا اصلا در مورد دیگران قضاوت نمی کرد. شاید اثرات دانشگاه رفتن است.
–فعلا که من جواب مثبت ندادم دارم نظر میپرسم. بعدشم من ریحانه رودوست دارم، از شیش ماهگی همش باهاش بودم. اگه اون زنش مرده ما باعثش شدیم، خب منم قبلا نامزد داشتم. ما مسئول اون بچه هستیم. ما یتیمش کردیم و حسرت مادر داشتن رو تا آخر عمرش تو دلش گذاشتیم. چطور دلت میاد در مورد ریحانه اینطوری حرف بزنی؟
بعدشم کمیل همهی معیارهای من روداره. این که اون یه بچه داره، جزوه ایرادهاش حسابه؟
عصبانی شد و گفت:
–اگه صبرکنی کسی پیدامیشه که همهی معیارهات رو داشته باشه. چه عجلهایی واسه ازدواج داری؟ لابد چون ریحانه به تو وابسته شده دلت سوخته، دوباره میخوای زندگیت رو به خاطر یکی دیگه نابود کنی. اصلا تو نظر ما مگه برات مهمه، سرآرش مامان چقدر بهت گفت به دردت نمی خوره مگه گوش کردی، مگه از حرفت کوتاه امدی؟ فکر میکردی با نابودی زندگی خودت میتونی دیگران رو هدایت کنی. گفتن هم کف...
با سقلمهایی که سعیده به پهلویش زد و فریادی که مادر سرش کشید ساکت شد.
–بسه دیگه.
حرفهایش انگار هرچه بغض در این مدت فرو داده بودم را، یک جا به گلویم آورد. از جایم بلند شدم وبه زحمت گفتم:
–هرچی مامان صلاح بدونه همون کار رو میکنم.
به اتاق مادر رفتم و در را بستم و بغضم را رها کردم. وقتی خواهرخودم این حرفها را بزند وای به حال بقیه.
نمی دانم چقدر گذشت، گریه ام بند امده بود و به روبرویم زل زده بودم.
با صدای تقه ایی که به درخورد از جایم بلند شدم وکناری نشستم. سعیده باچشم های پف کرده داخل شد و روبرویم نشست.
–همش تقصیر منه، اگه اون تصادف...
دستش را گرفتم وگفتم:
–جون من دیگه ازاین حرفها نزن، اون تصادف به قول خودت حکمت داشته، باید اتفاق میوفتاد. وقتی یکی نسنجیده حرف میزنه ربطی به تو نداره.
سعیده کنارم نشست.
–راحیل.
–هوم.
–می خوای چیکارکنی؟ نظرخودت چیه؟ انگار خاله هم مخالف نیست چون حرفی نزد.
سکوت کردم.
نگاهم کرد.
–هنوز اونقدر محرم نیستم که بگی؟
–قول میدی به هیچ کس نگی، حتی مامان.
–به کسی نمیگم. به جون تو قسم می خورم،که فقط خودت می دونی چقدربرام عزیزی.
🕊#کانال_سفره_های_آسمانی 🕊
🕊#کانال_مسافرجامانده 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
#درپیامرسان_ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
#درپیامرسان_بله:
@mosaferjamande
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
رمان
از سیم خاردار نفست عبور کن
قسمت 305
کمی دل، دل کردم وبعدگفتم:
–راستش از این که ازم خواستگاری کرده احساس غرور می کنم. من کمیل رو خیلی قبولش دارم. از این که اون هم من رو قبول داره حس خوبیه.
سعیده مشکوک نگاهم کرد.
–یعنی دوسش داری؟
بغض کردم و گفتم:
–کاش داشتم. اون برام بیشتر نقش یه معلم رو داره.
سعیده سرش را عقب کشید و با حیرت به چشم هایم نگاه کرد.
–خب پس قضیهی خواستگاری منتفیه. جوابت منفیه دیگه.
با تردید نگاهش کردم.
–به ریحانه فکر کردی؟ همش به این فکر میکنم که خدا بیخود اون بچه رو سر راه من قرار نداده.
سعیده ابروهایش بالا رفت.
–راحیل، به نظر من همون بابای ریحانه اگه بفهمه تو به خاطر مادری کردن برای بچش میخوای بهش جواب مثبت بدی، ناراحت میشه.
–خب اولا قرار نیست کسی بفهمه، اگر مامان به این ازدواج رضایت داد، این موضوع مثل یه راز تا ابد بین من و تو میمونه. دوما به نظرم میتونم با کمیل چیزهایی که دنبالش هستم رو پیدا کنم. همیشه تو رویاهام به این فکر میکردم که ازدواجم یه خروجی معنوی هم داشته باشه. این جور نباشه که صرف این که به یکی علاقه دارم بهش برسم و همه چی تموم بشه.
–خب همین ازدواج خودش کامل شدن دینه دیگه.
–درسته، وقتی موضوع آرش پیش امد، همین کمیل حرفهایی زد که من رو به فکر وادار کرد. اسرا درست میگه هم کف هم بودن رو... آرش بد نبود. من خواستم یه قدم مثبت بردارم، به نظر خودم تا حدودی موفق هم شدم، ولی خب خدا نخواست و نشد. ازدواج با آرش فقط صرفا علاقه نبود. از کارم هدف داشتم و همین راضیام میکرد. وقتی قسمت نشد با خودم فکر کردم حتما من لایق اجرای این هدف نبودم یا شایدم فکرم اشتباه بوده.
حالا که دوباره این فرصت بهم داده شده، خوشحالم. باز ازدواجم میتونه یه اتفاق خوب باشه، اگرم سختی داره، من مطمئنم کمیل نمیزاره بهم سخت بگذره،
سعیده همانطور با بهت گفت:
–آخه راحیل تو خیلی شرایطتت از اون بهتره.
–اگه منظورتوام مثل اسرا زیبایی و موقعیته که اینا چیزی نیست که برای آدم امتیاز باشه. تازه مگه کمیل ازخوشگلی واین چیزها چیزی کم داره؟ امتیازشم از من بالاتره.
لبهایش را بیرون داد و گفت:
–نه، خداییش...ولی منظورت ازامتیاز چیه؟
–مثلاهمین اخلاق خوشی که داره، یاصبوریش توی بیشتر مسائل، یا خیلی چیزهای دیگه، سعیده من یک سال توی خونش بودم. اسرا یه چیزی روهوا میگه چون اصلا کمیل رو نمیشناسه.
سعیده تکیهاش را به پشتی داد.
–راحیل اگه یه چیزی ازت بپرسم راستش رومیگی؟
–اگه بخوام راستش رو نگم جوابت رونمیدم، قبوله؟
–باشه. وقتی یکی رو دوست نداری، واقعا میتونی باهاش زندگی کنی؟
– به نظرم باید همچین مردی رو دوست داشت سعیده، حیفه فقط باهاش ازدواج کرد. انشاالله که خدا هم کمک میکنه.
سعیده خندید.
–یعنی راحیل، عاشق این تئوریهاتم. من یه بار یه جا خوندم، میشه حتی عاشق مردی بشید که دوسش ندارید.
–یعنی چی؟ یعنی آدم می تونه خودش روعاشق کنه؟
–اینطورنوشته بود.
قضیه برایم خیلی جالب شد و ناراحتیام را فراموش کردم و حریصانه پرسیدم:
–خب چطوری؟
–یه خانمه پرسیده بودکه من شوهرم رودوست ندارم ولی اون بندهی خداخیلی زحمت می کشه ومردخوبیه چیکار کنم که دوسش داشته باشم.
کارشناسه کلی بهش راهکارداده بودکه به نظرم جالب بود.
–چه راهکارهایی؟
–حالا که نه به داره نه به باره، راهکار می خوای چیکار، بزار حالا ببینیم خاله چی میگه.
–ولی سعیده به نظر من وقتی یکی مومن باشه، علاقه به وجود میاد. حتی اگر آدم شوهرش رو دوست هم نداشته باشه، دوستی اون با خدا دل آدم رو نرم و لطیف میکنه. بعدشم آدم باید به خودشم نگاه کنه، گاهی باید فکر کنیم که اصلا ما قابل دوست داشته شدن هستیم. شاید اون تکبرمون نمیزاره خوبیهای دیگران رو ببینیم. دوست داشتن دیگران بدون قید و شرط خودش کار سختیه. این که من بگم من مثلا اسرا رو دوست دارم چون بندهی خداست، نه به خاطر این که خواهرمه و خیلی خوبیها در حقم کرده، اینجوری وقتی مثل امروز بهم بتوپه ازش بدم نمیاد و میتونم ببخشمش.
بعد آهی کشیدم و پرسیدم:
–سعیده به نظرت مامان جوابش به این خواستگاری مثبته؟
–نمی دونم، توکه امدی اینجا، خاله اسرا رو صدا کرد توی اون یکی اتاق که باهاش حرف بزنه، منم تنها نشستم توی سالن و گریه کردم.
–دیونه، به جای این که بیای من رو دلداری بدی خودتم نشستی به گریه کردن؟
باصدای در، نگاهمان به طرفش سُر خورد.
اسرا باگردنی کج وارد شد و بغلم کرد.
–راحیل من رو میبخشی؟ عصبانی شدم، نفهمیدم چی میگم. به خدا فقط واسه این که دوستت دارم گفتم. دیگه نمیخوام اذیت بشی.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
🕊#کانال_سفره_های_آسمانی 🕊
🕊#کانال_مسافرجامانده 🕊
•┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈•
با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇
#درپیامرسان_ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
#درپیامرسان_بله:
@mosaferjamande
•┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•