eitaa logo
سفره های آسمانی
389 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
9.2هزار ویدیو
22 فایل
کانال متفاوت و مورد سلیقه همه اقشارازهرسنی وصنفی داستان های کوتاه و بلند.. از حضرت ادم تا خاتم الانبیا.. حدیث ،اخبار، پیامهای: مشاوره وحقوقی کلیپ های کوتاه،رمان وپندهای آموزنده https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این ویدئو اگه از کشورهای غربی پخش میشد الان چند میلیون لایک میخورد... تمدن و اصالت ایرانی به روایت تصویر 🕊 🕊 🕊 🕊 •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 : https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac : @mosaferjamande •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
علت معافیت رشید از سربازی 😂😂💀💀 🕊 🕊 🕊 🕊 •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 : https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac : @mosaferjamande •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حمایت از جبهه مقاومت در تالار عروسی 🔹عروس وداماد گرگانی تالار عروسی خود را به محل جمع آوری کمک برای جبهه مقاومت تبدیل کردند. 🔹به گزارش خبرگزاری صدا وسیمای گلستان ، عروس وداماد گرگانی شب عروسی شان وقتی نوبت به جمع آوری هدایای عروس وداماد رسید از میهمانانشان خواست که هدیه خود را برای کمک به جبهه مقاومت اهدا کنند. 🔹همه بستگان و مهمانان عروس و داماد هم با افتخار و خوشحالی هدایای خود را تقدیم جبهه مقاومت کردند. 🔹یکی از زیباترین صدا‌ها در این مراسم اعلام کمک پدر عروس به جبهه مقاومت، کمک دوستان داماد به جبهه مقاومت، کمک دایی عروس به جبهه مقاومت و... بود. 🔹این زوج اهل روستای والش آباد گرگان هستند. 🕊 🕊 🕊 🕊 •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 : https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac : @mosaferjamande •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
رمان از سیم خاردار نفست عبور کن قسمت301 بعد از امتحان دیدم که سوگند در محوطه نشسته است. تا مرا دید با ذوق به طرفم دوید و گفت: راحیل فهمیدم اون چشه مبهوت نگاهش کردم چی شده؟ تو چرا اینجا نشستی؟ کیو میگی؟ سوگند دستم رو گرفت منتظر تو بودم دیگه. می‌خواستم حرفم رو بهت بزنم و بعد برم.راحیل اون عاشقته، من مطمئنم.فقط یه عاشق این کارارو واسه اون کسی که دوسش داره انجام میده.وگرنه بیکار که نیست.ببین چقدر مرده که تا حالا بهت چیزی نگفته،چقدر ملاحظت رو میکنه.اون یه مرد واقعیه. نگاه عاقل اند سفیهی به او انداختم و گفتم: اینجا نشستی همینو بگی؟ من چی میگم تو چی میگی.من بهت از کابوس فریدون میگم اونوقت تو چی میگی؟ "یکی می‌مُرد زِدرد بینوایی یکی می‌گفت عمو زردک می‌خواهی" صورتم را با دستهایش قاب کرد و گفت: همین دیگه، الان تو برای نجات از این مخمصه به کمیل احتیاج داری. تازه عاشقتم که هست. اینجوری با یه نشون چند تا نشون میزنی و از درد بینوایی هم نجات پیدا میکنی دستانش را گرفتم و گفتم: من باید برم بیچاره بیرون منتطره الان ریحانه آسیش کرده به طرف در دانشگاه راه افتادیم سوگند آهی کشید و گفت: کاش یه کم بفهمیش،حداقل بهش فکر کن نگاهش کردم و گفتم: الان من بگم بهش فکر می‌کنم شما راضی میشی کوتا بیای؟ لبهایش را بیرون داد و گفت: واقعا راست میگن آدما خودشون باعث بدبختی خودشون میشن بی تفاوت به حرفش از او خداحافظی کردم و به طرف ماشین کمیل رفتم. سوار ماشین که شدم دیدم ریحانه در حال گریه کردن است.بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم: چرا گریه می‌کنی عزیزم؟ خسته شدی؟ گریه نکن امدم دیگه. ریحانه کمی آرام شد و گفت: بیا خونه، بیا خونه نگاهی به کمیل انداختم. سکوت کوتاهی کرد و پرسید: مگه فردا امتحان ندارید؟ نه، امتحان بعدیم دو روز دیگس. اتفاقا کاری پیش امده باید برگردم اداره.می‌تونید پیشش بمونید؟ بله، حتما.ببرمش خونمون؟ نه،میریم خونه‌ی ما دلخوریش کاملا مشخص بود. اگر دلخور نبود حتما قبول می‌کرد ریحانه رو به خانه‌مان ببرم یک نایلون کوچک نخوچی و کشمش در کیفم داشتم.بیرون آوردمش و چند تا در مشت ریحانه ریختم مشغول خوردن شد. نایلون را به طرف کمیل گرفتم و گفتم: بفرمایید نگاهی به نایلون انداخت و گفت: ممنون میل ندارم.دیگر تعارف نکردم و صاف نشستم.سعی کردم دیگر نگاهش نکنم.حالا کارم در این حد هم بد نبود که برای من قیافه می‌گیرد. ریحانه تقریبا نیم بیشتر محتویات نایلون را خورد و بعد در آغوشم خوابش برد جلوی درخانه شان که رسیدیم چون ریحانه در آغوشم خوابش برده بود پیاده شدن سختم بود فوری پیاده شد.یک پایم که روی زمین قرار گرفت خودش را به من رساند و کمی خم شد و دستهایش را دراز کرد بدینش به من من هم مثل خودش خواستم که لج بازی کنم ریحانه را به خودم بیشتر چسباندم و گفتم: خودم میبرمش صاف ایستاد و با تعجب نگاهم کرد و گفت: برای شما سنگینه، با چادر سختتون میشه بی توجه به حرفش به طرف در خانه راه افتادم واقعا سخت بود، ولی نباید کم می‌آوردم فوری کلید انداخت و در را باز کرد. قفل ماشین را زد و با من وارد حیاط شد.جلوتر رفت و در آپارتمان را باز کرد و ایستاد تا من وارد شوم انگار سنگین بودن ریحانه از چهره‌ام مشخص بود، چون نگران نگاهم می‌کرد وارد که شدم در را بست و رفت ریحانه را در تختش گذاشتم و روی مبل ولو شدم. حالم که جا آمد به مادر زنگ زدم و خبر دادم طولی نکشید که زهرا خانم با لباسهایی در دست پایین آمد از این که آمده بودم ابراز خوشحالی کرد و گفت: دختر تو مهره مار داری. یه هفته نمی‌بینمت انگار یه چیزی گم کردم همش به کمیل می‌گفتم چرا راحیل نمیاد. آخر دیگه یه بار کلافه شد گفت اون میاد وابستگی ریحانه کم بشه ولی مثل این که توام وابسته شدیا بعد همانطور که لباسهای کمیل را که اتو کرده بود به چوب لباسی میزد ادامه داد: راحیل امدنت رو کم نکن. دلمون برات تنگ میشه نگاهی به پیراهنی که جا دکمه‌اش پاره شده بود انداختم و گفتم: منم همینطور، دیگه به خاطر ریحانس گفتم امدنم رو کم‌کم کمش کنم. این که پارس؟ آره خواستم اتوش کنم دیدم پاره شده، فکر کنم اون روز تو دعوا با فریدون اینجوری شده. میندازمش بره. چقدرم کمیل این پیراهن رو دوست داشت پیراهن را در کیفم گذاشتم و گفتم: من شاید بتونم مثل این پارچه رو پیدا کنم و براش بدوزم واقعا راحیل. اگه بتونی که خیلی خوشحال میشه فقط شما بهش چیزی نگید، شاید نتونستم بدوزم یا پارچش رو پیدا کنم لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت: من مطمئنم می‌تونی.داداشم خیلی خوشحال میشه. سرم را پایین انداختم فعلا که شمشیراز رو بسته زهرا با تاسف نگاهم کرد و گفت: راستش مثل این که دوستش به خاطر پرونده شما از یه پرونده مهم استعفا داده و فقط دنبال کار شما، که کمیل خیلی سفارشش رو کرده افتاده. خب اینجوری براش بد شده ✾࿐🍃💞🍃࿐✾ https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
رمان از سیم خاردار نفست عبور کن قسمت 302 برایش قضیه‌ی فریدون را کامل توضیح دادم و او به من حق داد. گفت شاید او هم جای من بود همین کار را می‌کرد. بعد کمی من و من کرد و گفت: –راحیل، تو منو جای خواهر و یه دوست واقعی قبولم داری؟ –بله، معلومه. شما خیلی تو این مدتی که اینجا کار کردم کمکم کردید. همیشه مثل خواهر با من رفتار کردید. من احترام زیادی برای شما قائلم. روبرویم نشست و دستهایش را در هم گره زد و گفت: –میخوام یه چیزی بهت بگم. نمیدونم الان موقعیت خوبی هست یا نه، ولی میخوام حرفم رو مثل یه خواهر گوش کنی. با سرم تایید کردم و او ادامه داد: –راستش ما می‌خواهیم یه چیزی بهت بگیم ولی می‌ترسیم تو ناراحت بشی. با تعجب پرسیدم: –چی؟ کمی با استرس گفت: –اگه کمیل بفهمه بهت گفتم ناراحت میشه. –من بهش چیزی نمیگم، خیالتون راحت باشه. –میدونی راحیل از وقتی کمیل گفته بعد از امتحاناتت دیگه قرار نیست بیای اینجا، دلشوره به دلم افتاده. اون گفت دیگه ریحانه بزرگ شده و می‌تونیم سرش رو گرم کنیم تا کم‌کم راحیل رو فراموش کنه. اون دیگه نمیخواد مزاحم شما و خانوادتون بشه. با تعجب گفتم: –نه خب، من خودمم بهش گفتم که دیگه کم‌کم باید امدنم کمتر بشه تا وابستگی ریحانه کم بشه. این که طبیعیه. راستش مادر هم راضی نیست. الان با این که براش توضیح دادم کمیل خونه نیست ولی بازم گفت اینجوری درست نیست. مامان هم گفت که دیگه ریحانه من رو تو این رفت و آمدها می‌بینه، نیازی نیست بیام اینجا. شاید دیگه هیچ وقت نشه بیام. هول شد و گفت: –وای نگو راحیل. لبخند زدم و گفتم: –خب شما بیایید خونه‌ی ما، منم گاهی با مامان بهتون سر میزنم، اینجوری ریحانه هم به این رفت و آمدهای با فاصله عادت میکنه. کمی فکر کرد و التماس آمیز نگاهم کرد. –راحیل موضوع اینه که... –چی می‌خواهید بگید؟ چرا اینقدر دست دست می‌کنید؟ بلند شد و کنارم نشست: –اگه ما بعد از امتحاناتت بیاییم خواستگاریت تو ناراحت میشی؟ از حرفش جا خوردم و مات نگاهش کردم و او ادامه داد: –به خدا کمیل مرد زندگیه، میدونم توقع زیادیه، خب کمیل یه بچه داره، واسه همین به خودش حق نمیده که بیاد جلو. من بارها بهش گفتم که اجازه بده حداقل با مادرت صحبت کنم شاید حالا راضی بشن. ولی کمیل همیشه می‌گفت موقعیت مناسبی نیست. یا شرایط راحیل خیلی با من فرق میکنه. میدونی اون فکر میکنه به خاطر شرایطش شاید تو ردش کنی، که اگه این کار رو کنی ما بهت حق میدیم. بعد سرش را پایین انداخت. –راحیل کمیل بهت علاقه داره، ولی داره با احساسش مبارزه میکنه، چون خودش رو لایق تو نمیدونه. من هم سرم را پایین انداختم. جلویم زانو زد و دستهایم را گرفت: –راحیل فکر نکنی چون برادرمه میگم ها، اون خیلی مرد خوبیه، مطمئنم خوشبختت میکنه. حرف من رو به عنوان یه خواهر قبول کن. من تو رو هم اندازه‌ی کمیل دوست دارم. خوشبختیت آرزومه. فکر نکنی فقط به فکر برادر خودم هستم. به نظر من از نظر اخلاقی هم خیلی به هم شبیه هستید. به حرفهایش گوش می‌کردم و چیزی نمی‌گفتم. آخرین جمله‌اش را که با بغض گفت و یکه خوردم. –به خدا راحیل اگه این کار رو کنی، تا ابد دعای یه بچه یتیم پشتته. رضایت خدا تو این کاره، چون من می‌دونم تو بری ریحانه لطمه میخوره. نگاهش کردم. –نمیخوای چیزی بگی؟ فقط راحیل یه وقت کمیل نفهمه من بهت گفتما. جرقه‌ایی که قبلا در ذهنم زده شده بود، مشتعل شد. –چه بگم، شما من رو غافل‌گیر کردید. ریحانه برام خیلی عزیزه، همه هم اینو میدونن. حرفهاتون رو قبول دارم. ولی خب باید فکر کنم و با خانوادم صحبت کنم. با خوشحالی گفت: –الهی من قربونت برم. باشه عزیزم. من هفته‌ی دیگه بهت زنگ میزنم خبرش رو ازت می‌گیرم. اگه جوابت مثبت بود، به کمیل میگم. سرم را کج کردم و گوشی‌ام را از کیفم درآوردم و به سعیده پیام دادم کارش که تمام شد، دنبالم بیاید. –زهرا خانم فقط من به دختر خالم گفتم بیاد دنبالم، تا وقتی که بهتون جواب بدم نمیخوام با کمیل برم دانشگاه، با دختر خالم میرم. نمی‌تونم ببینمش. رنگش پرید و گفت: –وای راحیل، اینجوری که می‌فهمه کاسه‌ایی زیر نیم کاسه هست. 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁 🕊 🕊 🕊 🕊 •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 : https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac : @mosaferjamande •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈• .
رمان از سیم خاردار نفست عبور کن قسمت 303 اونوقت دلیل کارت رو میپرسه چی میخوای بگی خب میگم به خاطر ریحانه، که باید کمتر من رو ببینه، بعدشم میگم دختر خالم گفته ساعت کارش به ساعتهای امتحانم میخوره، میتونه من رو ببره راستش الان یه کم از دست همدیگه عصبانی هستیم، فکر میکنه ازش دلخورم، فکر نکنم زیاد گیر بده احتمالا پیش خودش فکر میکنه، به خاطر این موضوع میخوام با سعیده برم. که البته واقعا هم با سعیده راحت ترم شاید باورتون نشه ولی من اونقدر از فریدون می‌ترسم که یه جورایی مجبور شدم پیشنهاد برادرتون رو برای این که من رو ببره دانشگاه قبول کنم سرش را به علامت تایید تکان داد آره، این اواخر کمیل هم همین رو می‌گفت، که تو بهش اعتماد کردی می‌گفت فعلا کار درستی نیست مساله خواستگاری رو مطرح کنیم می‌گفت تو این همه گرفتاری اصلا وقتش نیست بعد از چند دقیقه سکوت که بینمان بود پرسید: راحیل از حرفهام ناراحت شدی؟ افکارم را که بی‌رحمانه به ذهنم یورش آورده بودند را کنار زدم و گفتم: نه آخه یه جوری شدی نه،چیزی نیست،فقط یه کم برام سخته، فکر کردن به این موضوع. باورم نمیشه برادرتون در مورد من با شما حرف زده باشن لبخندی زد و گفت: از بس داداشم احساس مسئولیت داره، اصلا به خودش اجازه نداده که جور دیگه‌ایی نگات کنه خب البته شاید کمی زود بود برای مطرح کردن این موضوع، ولی ترسیدم مثل دفعه‌ی پیش صدای گریه‌ی ریحانه هر دویمان را به اتاقش کشاند یک ساعتی با ریحانه سرو کله زدم که سعیده به دنبالم آمد موقع برگشتن حرفهای زهراخانم را برایش تعریف کردم. با چشم‌های گرد شده گفت: وسط امتحانها وقت خواستگاریه؟ فکر نمی‌کنی زود اقدام کردن؟بعدشم درسته که بابای ریحانه دوستت داره، ولی یه بچه داره راحیل‌ها،الانو نگاه نکن هر وقت عشقت بکشه میری یه سر بهش میزنی،اون موقع دیگه میشی مادرش‌ها،مسئولیت داره، تازه مادرشم نمیشی، میشی زن بابا،یعنی دستت رو تا آرنج عسل کنی بزاری تو دهنش بازم اسمت زن باباست. از حرفهای سعیده یکه خوردم. اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم. چه قدر این حقیقت زهر داشت سعیده نگاهی به من انداخت و ادامه داد: اینارو نگفتم ناراحتت کنم،گفتم که روشن شی،از اونورم خب عوضش بابای ریحانه هم مرد خوبیه، حالا درسته شرایطش به تو نمی‌خوره ولی معیارهایی که تو قبلا میگفتی رو داره خب. درسته؟ –چطور خودم به این قضیه‌ی زن بابا فکر نکرده بودم؟ البته میشه حالا یه جورایی اسمش بیاد تو شناسمت و مادر واقعیش ثبت بشی، باید راهی داشته باشه، من کلا گفتم. منظورم این بود اگر بخوای بهشون جواب مثبت بدی کارت خیلی سخت میشه. به نظر خودت اینطور نیست؟ شانه‌ایی بالا انداختم و بیرون را تماشا کردم. نزدیک خانه بودیم که سعیده از برنامه‌ی امتحاناتم پرسید فقط سه چهار بار دیگه برم دانشگاه تموم میشه. تو یه روزش سه تا امتحان دارم. یه روزم دوتا یعنی صبح من رو میبری کارت که تموم شد میای دنبالم با سعیده برای زمانهای رفت و برگشت برنامه ریختیم سعیده قیا‌فه‌ی مضطربی به خودش گرفت و گفت: میگم راحیل اگه داعشیه یه جای خلوت خفتمون کرد چی؟ هراسان گفتم: داعشی؟ آره دیگه، همون فریدون. ما دوتا دختر ضعیف می‌خواهیم چیکار کنیم. فکری کردم و گفتم: مسعود نمیتونه باهامون بیاد؟ آخه چه داستانی براش بسازم؟ توام که حساسی همش میگی کسی نفهمه. گر چه این داداش منم همچین هر کولی نیست. یکمی هم دهن لقه نوچی کردم و گفتم: آره دیگه پونزده، شونزده سال که بیشتر نداره. چقدر برادر بزرگتر اینجور جاها به درد میخوره‌ها. کاش حداقل یکیمون داشتیم سعیده برای دلداری دادن به من گفت: حالا من یه چیزی گفتم بابا، هیچی نمیشه، مگه نگفتی، گفته باهات کاری نداره. عاقل‌اندر سفیه نگاهش کردم و گفتم: رو حرف داعشی جماعت میشه حساب کرد؟ میگم راحیل به بابام بگم، یا به دایی؟ هیچی دیگه، کلا میخوای آبروی من رو تو کل فامیل ببری نوچی کرد و گفت: همون بادیگارد قدیمت خوب بودا من تضمین نمیکنم دیدمش پس نیوفتم. من فیلم داعش رو می‌بینم حالم بد میشه، چه برسه وا سعیده، جدی گرفتیا! بابا یارو از خودمونه، فقط قیافش رو شبیه اونا کرده. ریشش رو هم برداشته رنگ کرده، به قرمزی میزنه سعیده خندید و گفت: لابد میخواد بگه من داعش اروپاییم. با صدای گوشی‌ام از کیفم بیرون کشیدمش. کمیل بود. گفت" وکیل زنگ زده و گفته فردا برای رضایت دادن می‌خواهد به دادسرا برود، آیا از تصمیمم مطمئن هستم؟ وقتی یادم افتاد که مدتی باید تنها به دانشگاه بروم گفتم: بله من مطمئنم. چرا به خودم زنگ نزدن و وقت شما رو گرفتن؟ چون خودم گفتم اگر کاری داشت با خودم تماس بگیره و به شما زنگ نزنه. 🕊 🕊 🕊 🕊 •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 : https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac : @mosaferjamande •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
رمان از سیم خاردار نفست عبور کن قسمت 304 آن شب برای مطرح کردن موضوع دو دل بودم. برای همین از سعیده خواستم که شب پیشم بماند. بعد از شام همگی دور هم نشسته بودیم که من با احتیاط حرف را پیش کشیدم. مادر فقط نگاهم کرد. اسرا عصبی شد و گفت: –ما رو باش که فکر کردیم جناب بادیگارد خواسته زحمت‌هات رو تلافی کنه، نگو نقشه داشته. دلم نمی‌خواست اسرا این طور در موردش حرف بزند. چشم غره‌ایی نثارش کردم. سکوت سنگینی حکم فرما شد. سعیده سعی کرد جو را عوض کند و گفت: –ببین اون تصادفه حکمتش این بوده ها...به نظرمن که مردخوبیه و... اسراحرفش را برید و گفت: –چون ازتوشکایت نکرده مرد خوبیه؟ بعد رو به من ادامه داد: –راحیل می‌خوای بری زن یه مرد زن مرده‌ی بچه داربشی؟ مگه توچی کم داری، چه مشکلی داری که اینجوری می خوای ازدواج کنی؟ قیافت که پنجه‌ی آفتابه، درس خونده هم که هستی، از هر لحاظ همه چی تمومی، یه کم صبرکنی مورد بهتری پیدا میشه...چرا گیردادی به این؟ میخوای تا ابد پرستار بچش باقی بمونی؟ اون بانقشه امد بادیگاردت شد که مدیونت کنه و بعد ازت خواستگاری کنه که مجبورباشی جواب مثبت بهش بدی. دیگه از تو بهتر کی رو می‌تونه پیدا کنه. قیافه‌ی مظلومش رو نگاه نکن اون خیلی هم زرنگه. چطور به خودش حق داده؟ ازحرفهایش مبهوت مانده بودم، اسرا کی اینقدر عوض شده بود، قبلا اصلا در مورد دیگران قضاوت نمی کرد. شاید اثرات دانشگاه رفتن است. –فعلا که من جواب مثبت ندادم دارم نظر می‌پرسم. بعدشم من ریحانه رودوست دارم، از شیش ماهگی همش باهاش بودم. اگه اون زنش مرده ما باعثش شدیم، خب منم قبلا نامزد داشتم. ما مسئول اون بچه هستیم. ما یتیمش کردیم و حسرت مادر داشتن رو تا آخر عمرش تو دلش گذاشتیم. چطور دلت میاد در مورد ریحانه اینطوری حرف بزنی؟ بعدشم کمیل همه‌ی معیارهای من روداره. این که اون یه بچه داره، جزوه ایرادهاش حسابه؟ عصبانی شد و گفت: –اگه صبرکنی کسی پیدامیشه که همه‌ی معیارهات رو داشته باشه. چه عجله‌ایی واسه ازدواج داری؟ لابد چون ریحانه به تو وابسته شده دلت سوخته، دوباره میخوای زندگیت رو به خاطر یکی دیگه نابود کنی. اصلا تو نظر ما مگه برات مهمه، سرآرش مامان چقدر بهت گفت به دردت نمی خوره مگه گوش کردی، مگه از حرفت کوتاه امدی؟ فکر می‌کردی با نابودی زندگی خودت میتونی دیگران رو هدایت کنی. گفتن هم کف... با سقلمه‌ایی که سعیده به پهلویش زد و فریادی که مادر سرش کشید ساکت شد. –بسه دیگه. حرفهایش انگار هرچه بغض در این مدت فرو داده بودم را، یک جا به گلویم آورد. از جایم بلند شدم وبه زحمت گفتم: –هر‌چی مامان صلاح بدونه همون کار رو می‌کنم. به اتاق مادر رفتم و در را بستم و بغضم را رها کردم. وقتی خواهرخودم این حرفها را بزند وای به حال بقیه. نمی دانم چقدر گذشت، گریه ام بند امده بود و به روبرویم زل زده بودم. با صدای تقه ایی که به درخورد از جایم بلند شدم وکناری نشستم. سعیده باچشم های پف کرده داخل شد و روبرویم نشست. –همش تقصیر منه، اگه اون تصادف... دستش را گرفتم وگفتم: –جون من دیگه ازاین حرفها نزن، اون تصادف به قول خودت حکمت داشته، باید اتفاق میوفتاد. وقتی یکی نسنجیده حرف میزنه ربطی به تو نداره. سعیده کنارم نشست. –راحیل. –هوم. –می خوای چیکارکنی؟ نظرخودت چیه؟ انگار خاله هم مخالف نیست چون حرفی نزد. سکوت کردم. نگاهم کرد. –هنوز اونقدر محرم نیستم که بگی؟ –قول میدی به هیچ کس نگی، حتی مامان. –به کسی نمیگم. به جون تو قسم می خورم،که فقط خودت می دونی چقدربرام عزیزی. 🕊 🕊 🕊 🕊 •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 : https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac : @mosaferjamande •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
رمان از سیم خاردار نفست عبور کن قسمت 305 کمی دل، دل کردم وبعدگفتم: –راستش از این که ازم خواستگاری کرده احساس غرور می کنم. من کمیل رو خیلی قبولش دارم. از این که اون هم من رو قبول داره حس خوبیه. سعیده مشکوک نگاهم کرد. –یعنی دوسش داری؟ بغض کردم و گفتم: –کاش داشتم. اون برام بیشتر نقش یه معلم رو داره. سعیده سرش را عقب کشید و با حیرت به چشم هایم نگاه کرد. –خب پس قضیه‌ی خواستگاری منتفیه. جوابت منفیه دیگه. با تردید نگاهش کردم. –به ریحانه فکر کردی؟ همش به این فکر می‌کنم که خدا بیخود اون بچه رو سر راه من قرار نداده. سعیده ابروهایش بالا رفت. –راحیل، به نظر من همون بابای ریحانه اگه بفهمه تو به خاطر مادری کردن برای بچش میخوای بهش جواب مثبت بدی، ناراحت میشه. –خب اولا قرار نیست کسی بفهمه، اگر مامان به این ازدواج رضایت داد، این موضوع مثل یه راز تا ابد بین من و تو میمونه. دوما به نظرم می‌تونم با کمیل چیزهایی که دنبالش هستم رو پیدا کنم. همیشه تو رویاهام به این فکر می‌کردم که ازدواجم یه خروجی معنوی هم داشته باشه. این جور نباشه که صرف این که به یکی علاقه دارم بهش برسم و همه چی تموم بشه. –خب همین ازدواج خودش کامل شدن دینه دیگه. –درسته، وقتی موضوع آرش پیش امد، همین کمیل حرفهایی زد که من رو به فکر وادار کرد. اسرا درست میگه هم کف هم بودن رو... آرش بد نبود. من خواستم یه قدم مثبت بردارم، به نظر خودم تا حدودی موفق هم شدم، ولی خب خدا نخواست و نشد. ازدواج با آرش فقط صرفا علاقه نبود. از کارم هدف داشتم و همین راضی‌ام می‌کرد. وقتی قسمت نشد با خودم فکر کردم حتما من لایق اجرای این هدف نبودم یا شایدم فکرم اشتباه بوده. حالا که دوباره این فرصت بهم داده شده، خوشحالم. باز ازدواجم می‌تونه یه اتفاق خوب باشه، اگرم سختی داره، من مطمئنم کمیل نمیزاره بهم سخت بگذره، سعیده همانطور با بهت گفت: –آخه راحیل تو خیلی شرایطتت از اون بهتره. –اگه منظورتوام مثل اسرا زیبایی و موقعیته که اینا چیزی نیست که برای آدم امتیاز باشه. تازه مگه کمیل ازخوشگلی واین چیزها چیزی کم داره؟ امتیازشم از من بالاتره. لبهایش را بیرون داد و گفت: –نه، خداییش...ولی منظورت ازامتیاز چیه؟ –مثلاهمین اخلاق خوشی که داره، یاصبوریش توی بیشتر مسائل، یا خیلی چیزهای دیگه، سعیده من یک سال توی خونش بودم. اسرا یه چیزی روهوا میگه چون اصلا کمیل رو نمی‌شناسه. سعیده تکیه‌اش را به پشتی داد. –راحیل اگه یه چیزی ازت بپرسم راستش رومیگی؟ –اگه بخوام راستش رو نگم جوابت رونمیدم، قبوله؟ –باشه. وقتی یکی رو دوست نداری، واقعا میتونی باهاش زندگی کنی؟ – به نظرم باید همچین مردی رو دوست داشت سعیده، حیفه فقط باهاش ازدواج کرد. انشاالله که خدا هم کمک میکنه. سعیده خندید. –یعنی راحیل، عاشق این تئوریهاتم. من یه بار یه جا خوندم، میشه حتی عاشق مردی بشید که دوسش ندارید. –یعنی چی؟ یعنی آدم می تونه خودش روعاشق کنه؟ –اینطورنوشته بود. قضیه برایم خیلی جالب شد و ناراحتی‌ام را فراموش کردم و حریصانه پرسیدم: –خب چطوری؟ –یه خانمه پرسیده بودکه من شوهرم رودوست ندارم ولی اون بنده‌ی خداخیلی زحمت می کشه ومردخوبیه چیکار کنم که دوسش داشته باشم. کارشناسه کلی بهش راهکارداده بودکه به نظرم جالب بود. –چه راهکارهایی؟ –حالا که نه به داره نه به باره، راهکار می خوای چیکار، بزار حالا ببینیم خاله چی میگه. –ولی سعیده به نظر من وقتی یکی مومن باشه، علاقه به وجود میاد. حتی اگر آدم شوهرش رو دوست هم نداشته باشه، دوستی اون با خدا دل آدم رو نرم و لطیف میکنه. بعدشم آدم باید به خودشم نگاه کنه، گاهی باید فکر کنیم که اصلا ما قابل دوست داشته شدن هستیم. شاید اون تکبرمون نمیزاره خوبیهای دیگران رو ببینیم. دوست داشتن دیگران بدون قید و شرط خودش کار سختیه. این که من بگم من مثلا اسرا رو دوست دارم چون بنده‌ی خداست، نه به خاطر این که خواهرمه و خیلی خوبیها در حقم کرده، اینجوری وقتی مثل امروز بهم بتوپه ازش بدم نمیاد و می‌تونم ببخشمش. بعد آهی کشیدم و پرسیدم: –سعیده به نظرت مامان جوابش به این خواستگاری مثبته؟ –نمی دونم، توکه امدی اینجا، خاله اسرا رو صدا کرد توی اون یکی اتاق که باهاش حرف بزنه، منم تنها نشستم توی سالن و گریه کردم. –دیونه، به جای این که بیای من رو دلداری بدی خودتم نشستی به گریه کردن؟ باصدای در، نگاهمان به طرفش سُر خورد. اسرا باگردنی کج وارد شد و بغلم کرد. –راحیل من رو می‌بخشی؟ عصبانی شدم، نفهمیدم چی میگم. به خدا فقط واسه این که دوستت دارم گفتم. دیگه نمیخوام اذیت بشی. 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁 🕊 🕊 🕊 🕊 •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 : https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac : @mosaferjamande •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😂 تلفاتی که جمهوری اسلامی هیچوقت اعلام نمیکند ... 🕊 🕊 🕊 🕊 •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 : https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac : @mosaferjamande •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
*آیا کارفرما می‌تواند به دلیل رفتار شخصی کارگر او را اخراج کند؟* طبق ماده 27 قانون کار، کارفرما تنها می‌تواند در صورت تخلف کارگر از تعهدات شغلی و رفتارهایی که به‌طور مستقیم بر عملکرد کاری تأثیر می‌گذارد، او را اخراج کند. رفتارهای شخصی کارگر خارج از محیط کاری، در صورتی که بر تعهدات کاری تأثیر نداشته باشد، نمی‌تواند مبنای اخراج قرار گیرد. در مواردی که اخراج کارگر به دلایل غیرقانونی باشد، او می‌تواند به هیأت حل اختلاف کارگری شکایت کند. برای دفاع مؤثر از حقوق خود، مشاوره با وکیل کار ممکن است بسیار سودمند باشد. 🕊 🕊 🕊 🕊 •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 : https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac : @mosaferjamande •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیگه هیچی مثل سابق نیست😅 🕊 🕊 🕊 🕊 •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 : https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac : @mosaferjamande •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
نادره رضایی از امضا کنندگان نامه به اوباما جهت تحریم ایران معاون هنری وزارت ارشاد شد و نشست سر سفره قبلا هم عضو کمیته راهبری دولت وفاق بود 🕊 🕊 🕊 🕊 •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 : https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac : @mosaferjamande •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو بگو رفاقت من میگم وسط صحنه نبرد، از خواب بیدارت نکنه و خودش تا صبح نگهبانی بده اینطوری حالیت کنه که رفیق! هوات و دارم. فکر نکنی این رفاقت ها خاص یک نفر بود اینها رسم کسانی بود که هشت سال با دل در مقابل دشمن ایستادند همون ها که مسابقه شهردار شدن داشتند نیمه شبها لباس همرزمانشون رو می‌شستند کفش همرزمانشون رو واکس می زدند تاسر می‌جنبوندی یه کامیون مهمات خالی می‌کردند جلو میفتادن و با همه خستگی میزدن به خط عطش داشتند اما اخرین قطره های اب قمقمه سهم همرزمشون میشد.. اینها رسم رزم در راه خدا را تمام کرده بودند هم با دشمن مقابل می جنگیدند هم با دشمن درون خوب بگرد چنین رفقایی پیدا کن! رفقایی که راه آسمان را بلد باشند تو این عالم دیوانگی را خوب بدانند اونها در مسیر بندگی همراه ما میشن و ما را به خدا می‌رسانند؛ چه در معرکه جنگ باشند یا وسط خیابانهای شلوغ شهر 🕊 🕊 🕊 🕊 •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 : https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac : @mosaferjamande •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
💥چه عکس تلخی....🥺🥀 💥و چه عزتی رو مدیون خون این‌ عزیزان هستیم 🕊 🕊 🕊 🕊 •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 : https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac : @mosaferjamande •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باطری ماشینت خوابید دیگه ماشینتو هل نده 🕊 🕊 🕊 🕊 •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 : https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac : @mosaferjamande •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر... 🕊 🕊 🕊 🕊 •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 : https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac : @mosaferjamande •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
26.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥ویدیویی تاریخی ببینید از اعتراف شاه و عاقبت بی طرفی در جنگ و نداشتن اقتدار در تصمیم گیری در برابر ابرقدرت ها 🔻رهبر انقلاب : دوران بزن و درو تمام شده است جواب هر گونه تهدیدی را با تهدید پاسخ می دهیم/ رژیم صهیونیستی سیلی خواهد خورد 🔹محمدرضاشاه : در جنگ بین المللی دوم، در اثر خوش‌باوری و اینکه احترام ملل محفوظ میماند،در قفس طلایی بی‌طرفی خودمان آرمیده بودیم تا اینکه به ما،کسانی که صاحب زور بودند معنی بی‌طرفی را نشان دادند و ایران اشغال شد ! 🕊 🕊 🕊 🕊 •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 : https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac : @mosaferjamande •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️انقلابی‌های پلاستیکی: داغ بودیم نفهمیدیم! 📌انقلابی فقط آن امامی که ۱۵سال تبعیدش کردند و خم به ابرو نیاورد و انقلاب کرد! 🎥ویدیویی تاریخی ببینید از اعتراف شاه و عاقبت بی طرفی در جنگ و نداشتن اقتدار در تصمیم گیری در برابر ابرقدرت ها 🔻رهبر انقلاب : دوران بزن و درو تمام شده است جواب هر گونه تهدیدی را با تهدید پاسخ می دهیم/ رژیم صهیونیستی سیلی خواهد خورد 🔹محمدرضاشاه : در جنگ بین المللی دوم، در اثر خوش‌باوری و اینکه احترام ملل محفوظ میماند،در قفس طلایی بی‌طرفی خودمان آرمیده بودیم تا اینکه به ما،کسانی که صاحب زور بودند معنی بی‌طرفی را نشان دادند و ایران اشغال شد ! 🕊 🕊 🕊 🕊 •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 : https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac : @mosaferjamande •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴نحوه دست دادن و توصیه های ناب آیت الله جوادی آملی با رئیس جمهور! 🕊 🕊 🕊 🕊 •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 : https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac : @mosaferjamande •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ حمایت بازیگر مشهور یهودی ـ آرژانتینی از مردم مظلوم غزه 🔻نورمن بریسکی بازیگر مشهور یهودی در تئاتر و تلویزیون آمریکای لاتین، پس از دریافت جایزه ی یک عمر افتخار در جشنواره ی فیرو دیسن، سخنرانی طوفانی در حمایت از غزه و مقاومت داشت. 🕊 🕊 🕊 🕊 •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 : https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac : @mosaferjamande •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
😈نمی‌گذارند نفت بفروشید اما اجازه می‌دهند ازشان آیفون بخرید؛ خوب دندان هایتان را شمرده‌ اند! ♦️تو مملکتی که کشتار کارگرهای معدن را هم به بهانه کمبود ارز برای خرید تجهیزات ایمنی، طبیعی جلوه می‌دهند و عامهٔ مردم لپ‌تاپ و گوشی استوک را قسطی می‌خرند،‌ آزاد شدن ریجستری آیفون معنای سیاسی روشنی دارد. 🕊 🕊 🕊 🕊 •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 : https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac : @mosaferjamande •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
1_8404867602.ogg
2.66M
🎙حتما گوش کنید اینقدر قشنگه که مطمئنم برای هرکسی بفرستی دعات میکنه🌸🌸🌸 🕊 🕊 🕊 🕊 •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 : https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac : @mosaferjamande •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
🔷طرح عفاف  وحجاب مجلس در شورای نگهبان تایید شده ولی مدتی است قالیباف از ابلاغ ان به دولت برای اجرا خود داری میکند 1⃣🌍🔹 با مطالبه گری میلیونی باید فورا هم این‌گندم‌نمای جو فروش راکه در لباس انقلابیگری ولی با نقاب نفاق پنج سال است مشغول انداع خیانتهاست وهم دوسال تمام با انواع ترفندها این لایحه را در مجلس نگهداشت مجبور به ابلاغ ان به دولت نماییم 2⃣🌏🌏🔹 وهم با مطالبه گری میلیونی دولت آقای پزشکیان را که اصرار دارد تمام اهل فتنه را برگردنش سوارنماید وکشور را با منافقین و فتنه گران اداره کند مجبور به اجرای ان در سطح جامعه نماییم 3⃣🔹❇️چون حجاب حکم واجب الهی است ومسولین چه در مجلس وچه در قوه مجریه وچه قضاییه غلط می کنند که در حدود الهی دخل و تصرف کنند و حکم واجب الهی را تعطیل کنند منکر واجب بودن حجاب منکر ضروری دین شده ومرتد است و حکم مرتدگردن زدن است و ..و.. 4⃣🔹🔹➖وبدانیم تعطیلی این حکم واجب الهی همین رها سازیست که که الان دوسال است بخاطر قصور هر سه قوه درحال انجام است و چراغ خاموش غرق نمودن ملتی را در فحشا وبرهنگی دارد نهادینه میکند 5⃣❌🌏🔹دراین فتنه گشت ارشاد را تعطیل کردند درحالیکه برای مقابله با نقشه دشمن بایدگسترشش میدادند 6⃣❎✅➖ نیروی انتظامی و قوه قضاییه را باهوجیگری از هر اقدامی منع کردند وانها نیز،انچه دیکته دشمنان بود را دوسال است پذیرفته اند و وادادگی این دو بازوی اجرایی نظام شاه بیت. موفقیت این توطئه تا امروز شده ومیرود که ملتی را در گرداب فحشا غرق کند 🔹✅مدیران واداده اگرتوبه وجبران گذشته را نکنند آتش قهر الهی دراسفل السافلین جهنم درانتظارشان است #سفره_های_آسمانی
داستان واقعی روایت انسان قسمت سی یکم: شهرها گسترش یافت و همه جا را سیاهی در بر گرفته بود. کور سور نور امیدی برای رشد و تعالی بشر دیده نمی شود و اگر هم بود در خفا به سر می بردند، در این زمان ارادهٔ خداوند بر آن تعلق گرفت که با گسترش علم و دانش که تحت حیطهٔ ذات باریتعالی بود و ابلیس را در آن راهی نبود، فطرت های خداجو را به سمت خود جذب نماید. حضرت یَردبن مهلائیل از دنیا رفته بود و یکی از نواده های هبة الله، راه پدر را ادامه میداد، او در خفا به پرستش خدا مشغول بود و عشق خویشتن را به ذات اقدس الهی و کلمات مقدس عرضه می داشت، اما دیگر خبری از پیامبری جدید در بین نبود و صحیفه های حضرت آدم و صحیفه هایی که از جانب خدا به حضرت شیث عطا شده بود در دست این جوان شجاع و برومند بود. نوه هبة الله در بین مردم می گشت و فطرت هایی را که هنوز اندکی پاکی در آنها به چشم می خورد، با خود همراه می کرد و آنها را به مخفیگاهی که در آن به عبادت می پرداخت راهنمایی می کرد. کم کم این تعداد از هفتاد نفر به صد نفر و سپس دویست و بعد به هفتصد نفر و در آخر به هزار نفر رسید. این مرد خدا بعد از اینکه رفتار هزار مومنی که دور خود جمع کرده بود را کالبد شکافی کرد، از بین آنها هفتاد نفر انتخاب کرد و در مرحله بعد هفت نفر از مخلص ترین آنها را انتخاب نمود و همراه این هفت نفر به مخفیگاهی اختصاصی تر رفتند. او راه درست عبادت را به یاران اختصاصی اش آموخت و برنامه شان چنین بود که عده ای به نماز و عبادت می ایستادند و چند نفری هم نگهبانی می دادند تا مبادا کسی ببیند و خبر این عبادت به ملا و مترفین و پادشاه ظالم آن زمان برسد و سپس که آنان از عبادت فارغ می شدند، گروه دیگر به عبادت می ایستادند و درست در همین زمان، مهر و عطوفت و رحمت خداوند بار دیگر بر بندگانش باریدن گرفت و جبرئیل در عبادتگاه نواده هبة الله فرود آمد و فرمود: ای ادریس! خداوند اراده کرده تا بار دیگر راهنمایی برای بندگانش بفرستد و آن پیامبر الهی کسی جز شما نیست و من و تعدادی از ملائکه مأمور به آموزش شما هستیم. حضرت ادریس و یارانش به مناسبت این نعمت به سجده شکر افتادند و حضرت ادریس از ملائکه خواست تا راز و رمز علوم را برایش باز کنند. جبرئیل، نزدیک به سی صحیفه را به حضور حضرت ادریس عرضه داشت و مشغول آموزش علوم نجوم و ریاضی و مهندسی شهرسازی و حتی ارتباطات صحیح انسانی و از آن گذشته امور ظاهری مثل خیاطی و راز و رمز لباس های مختلف را به او آموزش دادند. انگار با فرود آمدن این علوم، روزگاری دیگر می بایست شکل گیرد، روزگاری که آن روی سکه را نشان ابلیس و ابلیس صفتان می دادند و ابلیس که از علوم عالم سر رشته ای نداشت، خواه ناخواه مغلوب میشد، اما حیله های ابلیس تازه و تازه تر می شد. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی 🕊 🕊 🕊 🕊 •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 : https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac : @mosaferjamande •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
داستان واقعی روایت انسان قسمت سی دوم: جمعیت شهرها روز به روز بیشتر و بیشتر می شد، اطراف بکه پر از شهرها و دهکده های کوچک و بزرگ شده بود، اما امکانات این سرزمین که سرزمینی گرم و خشک با آبی محدود بود به آنها اجازه گسترش بیشتر شهرها را نمی داد، پس جمعیت به سمت بین النهرین و مدیترانه روی آوردند. در بزرگترین شهر روی زمین که اینک سیاه ترین آن به حساب می آمد، پادشاهی به نام «یوبراسب» توسط ملا و مترفین و اشراف انتخاب شده بود و بر کرسی سلطنت نشسته بود. این پادشاه ظالم، مردم را زیر یوغ ظلم و استکبار خود در آورده بود و او صاحب علمی بود به نام «علم فراست» علمی که توسط سحر و ساحری به او منتقل شده بود و توسط این علم می توانست نیت ها و افکار درونی تمام مردم را بخواند و همچنین او شیپوری داشت که هر وقت در آن میدمید و نام چیزی را می برد، آن شئ در نزد او حاضر میشد، این عمل هم از راه سحر و ساحری انجام میداد و وقتی یوبراسب این حرکات را انجام میداد، مردم به گمان اینکه او سر از علوم عالم در می آورد، سر سپرده او می شدند و جرات اینکه نظر و رأیی خلاف رأی او بدهند را نداشتند. اوضاع جامعه به این منوال بود نوه هبة الله که او را «ادریس» می خواندند به پیامبری رسید و خداوند علوم بیشماری به او عطا کرد و در تاریخ از او نمونه بارز یک دانشمند فرهیخته نام می برند البته دستان ابلیس که همه جا در کار است، درباره حضرت ادریس هم بیکار ننشسته و تحریفات زیادی راجع به این پیامبر باهوش و شجاع و نابغه، داشته است. حال ادریس مأمور بود تا با علومی مثل نجوم و کیهان شناسی، ریاضیات و معماری و... که تحت اختیارش قرار گرفته بود با ابلیس زمانی که به نوعی یوبراسب هم از آن جدا نبود و با سحر و ساحری حکومت می کرد، بجنگد. زمان، زمان خوف و خطر بود و حضرت ادریس می بایست خیلی بی صدا و سیاستمدارانه کارها را طبق اراده پروردگار به پیش ببرد که این ما بین هم احکام خدا اجرا شود و هم گزندی به جان و مال مؤمنینی که به او می پیوستند نرسد. ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی 🕊 🕊 🕊 🕊 •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 : https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac : @mosaferjamande •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
داستان واقعی روایت انسان قسمت سی سوم: حضرت ادریس با سیاستی خاص در ابتدای راه، با پاسخ گویی به یکی از نیازهای اساسی بشر، آنها را دور خود جمع کرد. این پیامبر خدا، ابتدا چندین دستگاه ریسندگی اختراع کرد و بعد طریقه تبدیل نخ به پارچه و تولید انواع پارچه را در برابر مردم رونمایی کرد. مردم که از دیدن انواع پارچه شگفت زده شده بودند، اینبار با لباس ها و مدل های مختلفی که حضرت ادریس می دوخت و به آنها عرضه می داشت بیشتر متعجب می شدند و همین بهانه ای شد که کم کم مردم دور حضرت ادریس جمع شدند. ادریس مراحل تولید لباس و خیاطی را به تعدادی از مریدانش آموزش داد و بعد برای اولین بار، اولین خیاط خانه جامعهٔ بشری را بنا نهاد. خیاط خانه ای که هم تولیدات داشت و هم به مردم آموزش میداد و به این ترتیب اولین مدرسه هم در روی زمین پایه گذاری شد و تعداد زیادی از مردم برای تعلیم، جذب این مدرسه شدند. حالا طوری شده بود که همه مردم حضرت ادریس را می شناختند و از او به خوبی یاد می کردند. اما ادریس به این بسنده نکرد، او میبایست کم کم تمام علومی را که فرا گرفته بود تحت اختیار مردم قرار دهد و بنابراین برای مرحله بعدی پرده از راز و رمز آسمان ها و ستارگان برداشت و مسائل ریاضی مطرح می کرد که معماگونه بودند و طبیعت بشری که فطرتا خواستار دستیابی به علوم و عجایب است را جذب خود می نمود. حضرت ادریس آنقدر پیش رفت که وقتی مردم چشم باز کردند، مدارس گوناگونی را دیدند که در هر کدام علمی تدریس میشد، در مدرسه ای خیاطی و در جایی نجوم و ریاضی و حتی مدرسه ای مستقل راه افتاده بود که در آن حضرت ادریس طرز ساختن صحیح خانه و معماری ساختمان را آموزش می داد. مردم شهر بکه همه مجذوب علم و تواضع ادریس شده بودند که این علوم را با زبانی ساده تحت اختیارشان قرار میداد. اما نهضت پیامبران جهانی است و اینک که جامعه بشری پیشرفت کرده بود و شهرهای زیادی تاسیس شده بود، پس ادریس تصمیم گرفت که به تمام شهرها سفر کند و در هر شهری مدتی اقامت کند و هر کجا که ساکن میشد،ابتدا اصول شهرسازی و معماری را به ساکنان آنجا می آموخت و سپس مدرسه ای تاسیس می کرد و در علوم مختلف، شاگردانی پرورش می داد. حضرت ادریس آنقدر سفر کرد که تمام سرزمین ها از وجود نازنینش استفاده کردند تا اینکه.... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🕊 🕊 🕊 🕊 •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 : https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac : @mosaferjamande •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♻️ چرا حفظ ظریف برای غربگراها از اوجب واجبات شده؟ 🕊 🕊 🕊 🕊 •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 : https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac : @mosaferjamande •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•