eitaa logo
سفره های آسمانی
389 دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
8.9هزار ویدیو
22 فایل
کانال متفاوت و مورد سلیقه همه اقشارازهرسنی وصنفی داستان های کوتاه و بلند.. از حضرت ادم تا خاتم الانبیا.. حدیث ،اخبار، پیامهای: مشاوره وحقوقی کلیپ های کوتاه،رمان وپندهای آموزنده https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹 انتصاب یک فعال دیگر فتنه ۸۸ در دولت ♦️‏با حکم الیاس حضرتی، نفیسه زارع کهن ،سرپرست اداره کل حوزه سخنگوی دولت شد. 🔺زارع کهن از فعالان و بازداشتی‌های فتنه سال ۸۸ است 🕊 🕊 •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
رمان از سیم خاردار نفست عبور کن قسمت 79 پات بهتر شده؟ ــ بله دیگه خوبه. بیایید براتون یه کم سوپ بکشم بخورید. ریحانه را از بغلم گرفت و بوسید برای ریحانه کمی سوپ کشیدم. عمه ی ریحانه اول کمی به رنگ سوپ نگاه کردو گفت: – چرا سوپت سبزه و زرده؟ رب نزدی؟ لیمو ترش برش زده را کنار دستش گذاشتم و گفتم: – نه، لیمو هم بریزید. بعد از ریختن لیمو با تردید کمی هم زدو چندقاشق از سوپ خوردوبالبخند گفت: – چقدر خوشمزس. حالا که فکر می کنم می بینم که رنگش هم خوبه. یک قاشق دهن ریحانه می گذاشت و یک قاشق خودش می خورد و مدام تعریف می کرد. طولی نکشید که کمیل به جمع ما پیوست و گفت: – بوی این سوپ خواب رو از سرم پروند. زهراخانم نگاه دل سوزانه ایی به برادرش انداخت وگفت: –الهی خواهرت بمیره، ببین با یه روز مریضی، داداشِ پهلوونم چطوری زیر چشم هاش گود افتاده. کمیل سر خواهرش رابه سینه اش چسباندوبامهربانی گفت: –نگو اینجوری قربونت برم. بادیدن این صحنه فقط خدا می داندکه چقدر دلم برای برادری که هیچ وقت نداشته ام تنگ شدوَچقدرآرزو کردم کاش آن لحظه جای زهرا بودم. برای کمیل سوپ کشیدم و فلفل سیاه را هم کنار بشقابش گذاشتم و گفتم: – حتما بریزید. حالا نوبت کمیل بود که تعریف کند. سوپ ریحانه که تمام شد. زهرا خانم گردنی دراز کردو گفت: – سوپت زیاده؟ با تعجب پرسیدم چطور؟ لبخندی زدوگفت: –اگه زیاد پختی یه کاسه برای مهمونام ببرم. از جایم بلند شدم و گفتم: – بله، واسه دوروزشون پختم، الان براتون می کشم. کاسه ایی بلوری پیدا کردم و برایش کشیدم و رویش را با جعفری خرد شده تزیین کردم و کاسه را داخل سینی گذاشتم. بعد از کلی تشکر، خداحافظی کردو رفت. دوباره کمی سوپ برای ریحانه ریختم و جای زهرا خانم روی صندلی نشستم و قاشق قاشق در دهانش گذاشتم. کمیل نگاه گذرایی به من انداخت و به طرف آشپزخانه رفت. ــاگه چیزی می خواستید، می گفتید من میاوردم. با یک بشقاب سوپ برگشت و گفت: –نمیارید دیگه، مجبورم خودم اقدام کنم. بشقاب را مقابلم گذاشت و ریحانه رااز بغلم گرفت و گفت: –لطفا با لیمو ترش و فلفل بخورید یه وقت شما هم سرما نخورید. بعد بشقاب ریحانه را برداشت تا بقیه ی سوپش را بدهد. تشکر کردم و همین که خواستم اولین قاشق رابه طرف دهانم ببرم گوشی ام زنگ خورد. صندلی کمیل کنارکانتر آشپزخانه بود. دستش رادراز کردو گوشی را برداشت وبه طرفم گرفت. وقتی چشمش به اسم آرش افتاد، سعی کرد خودش را بی خیال نشان بدهد. به خودم لعنت فرستادم که چرا دفعه ی پیش که زنگ زد، یادم رفت گوشی را سایلنت کنم. دکمه کنار گوشی را زدم تا صدایش در نیاید. لرزش ریز دستهایم را حس می کردم. اشتهایم کور شد. آرام آرام قاشق را داخل بشقاب می چرخواندم. ریحانه خودش رااز روی میز پایین می کشید دیگر سیر شده بود. ریحانه را روی زمین گذاشت و همان جور که سرش پایین بودگفت: – پسر خوبی به نظر میاد، شما هم که بهش علاقه داری، پس چرا جواب منفی دادی؟ با شنیدن حرفش یخ کردم، زبانم بند امد. او سرش پایین بودومن به او زل زده بودم. اینبار او قاشق داخل سوپش می چرخواند. حرکاتش و غرق بودن در افکارش، مرا یاد روزهایی انداخت که بغض داشتم و نمی توانستم غذا بخورم ولی باید می خوردم. در همین فکر بودم که قاشقش را با اکراه بلند کرد و به طرف دهانش برد و سنگین نگاهم کرد. آنقدر سنگین که چشم هایم طاقت نیاوردند و خیلی زود از این بار شانه خالی کردندوخودشان را به طرف پایین سُر دادند. انگار نگاهش هزارتا حرف داشت ولی من هیچ کدام را نتوانستم بخوانم، شاید چون نمی فهمیدمش. ولی او تنها حرفم را، از چشمهایم خواندو لبخند تلخی زدو گفت: – بهم زنگ زد. اونجور که زهرا می گفت، امده دم در خونه باهام حرف بزنه وقتی گفتن نیستم، مسافرتم، از شوهر خواهرم تونسته شماره موبایلم رو بگیره. مثل این که بهش گفته کارش خیلی واجبه و از این حرف ها... سرش را پایین انداخت و قاشقش را کناربشقابش گذاشت وصاف نشست ودستهایش را روی سینه اش جمع کرد. – وقتی زنگ زداولش گرم سلام و احوالپرسی کرد و بعد از کلی مقدمه چینی، یه جورایی خواست باهاتون صحبت کنم و ازتون بخوام بیشتر فکر کنید. البته اینم گفت که بارها ازتون خواسته که باهاش حرف بزنید ولی شما قبول نکردید و اونم مجبوره که به دیگران متوسل بشه. بعد آرام‌تر ادامه داد: –معلوم بود حالش خیلی بده به نظر منم باهاش صحبت کنید. با شنیدن این حرف ها ازدست آرش عصبانی شدم، چرا این کار رو کرده بود. سعی کردم خودم را کنترل کنم و با صدایی که از ته چاه درمی آمد گفتم: – من باهاش حرف زدم جوابمم گفتم. بعید می دانستم که حرفم را شنیده باشد، ولی انگار همه تن گوش بود وخوب شنیده بودکه جواب داد. 🕊 🕊 •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
رمان از سیم خاردار نفست عبور کن قسمت 80 –آره خودشم گفت که دلیلتون به خاطر مذهبی نبودنش بوده. ولی اون حرفهایی زد که فکر می کنم اگه شما باهاش ازدواج نکنید کلا از مذهب و دین و شایدم مسلمونی ببُره. یه وقتهایی آدم باید به خاطر خدا نفسش رو زیر پا بزاره، به خاطر بنده ایی که تمام امیدش به خداست چادر رنگی‌ام را با وسایلی که مامان داده بودرا درکیفم جادادم. مامان سفارش کرد، سبزی تازه بخصوص تره و شلغم هم بخرم و توی سوپش بریزم. سعیده روبه روی یه سبزی فروشی نگه داشت گوشی‌ام دستم بود. سُرش دادم روی داشبوردو گفتم: – زود میام. پیاده شدم و خریدهایم را انجام دادم. وقتی نشستم داخل ماشین سعیده گفت: –خدارو شکر دیگه پات خوبه ها. نگاهی به پام انداختم. – آره، یه ترک جزیی بوده که الان می تونم راحت راه برم. ــ راستی برات پیام امد، چک کن ببین شاید آقای معصومی باشه، چیزی گفته باشه بگیری. گوشی را برداشتم و به صفحه اش نگاه کردم.ضربان قلبم بالا رفت. پیام را باز کردم. آرش نوشته بود: – میشه خواهش کنم فقط چند دقیقه با هم حرف بزنیم؟ اگه رودررو معذب هستید زنگ بزنم رو گوشیتون؟ سعیده نگاهش را از من گرفت و ماشین را روشن کرد. –آرشه؟ گوشی را داخل کیفم انداختم. – آره. ــ اون روز که باهاش حرف زدم به نظرم آدم بدی نیومد. منظورم اینه از اون آدما که ذات بدی دارند یا منطق ندارند نیست. دلم نمی خواست در موردش حرف بزنم تازه آرام شده بودم با فکر کردن به او دوباره بهم می ریختم. فقط با گفتن توکل به خدا، سکوت کردم. وقتی رسیدیم سعیده گفت: – خواستی برگردی زنگ بزن خودم میام دنبالت. ــ ممنونم سعیده. کمکم کرد تا خریدها را و عصا را از ماشین بردارم. کمیل وقتی در را باز کرد دیدم ماسک زده. لبخند پهنش حتی از پشت ماسک هم مشخص بود. خریدها را از دستم گرفت و گفت: – لیمو ترش داشتیم چرا خریدید. ــ اشکال نداره، لیمو ترش همیشه باید تو خونه باشه. زیادش ضرر نداره. چشمش به عصا افتادو گفت: – می ذاشتین می موند من که لازمش ندارم. –خدارو شکر که لازمش ندارید، ولی امانت رو باید به صاحبش داد. به طرف اتاق ریحانه رفتم و سری بهش زدم، خواب بود چادرم را عوض کردم وارد آشپز خانه شدم و اول اسفند دود کردم و پنجره آشپزخانه را باز گذاشتم تا هوا عوض بشه. کمیل سبزی را روی میز گذاشته بود پاکش می کرد. من هم به کمکش رفتم. – شما برید استراحت کنید خودم پاک می کنم. همانطور که سرش پایین بودگفت: –وقتی گفتید میایید، حالم بهتر شد. برای فرار از نگاهش گفتم: –برم آویشن دم کنم. راستی عسل دارید؟ ــ توی یخچاله. به نظرتون لیموترش هم توی دم نوشتون بریزم خوبه؟ ضرری نداشته باشه. کمی فکر کرد. – فکر نکنم مشکلی داشته باشه، ولی بازم از حکمیه خاتون بپرسید. با خنده رفتم و از اتاق گوشی‌ ام را آوردم و به مامانم زنگ زدم و پرسیدم، که گفت نه اشکالی نداره. گوشی را روی کانتر آشپزخانه گذاشتم و مشغول درست کردن، دم نوش و کمی فرنی برای ریحانه شدم. کمیل به کانتر تکیه زده بودو جرعه، جرعه دم نوشش را می خوردو تعریف می کرد که چقدر حس بهتری دارد. من هم در حال شستن سبزی بودم. با صدای گوشی‌‌ام هر دونگاهمان به طرفش کشیده شد. با دیدن اسم آرش رنگ از رخم پرید. احساس کردم تمام بدنم گر گرفت، ماتم برده بود و خیره به گوشی مانده بودم. کمیل خونسرد گفت: –من میرم استراحت کنم. ولی من فقط توانستم آب را ببندم. گوشی آنقدر زنگ خورد تا صفحه اش دوباره تاریک شد. بالاخره صدای گریه ی ریحانه مرا از بهت درآورد. به طرف اتاقش دویدم. با دیدن من چند لحظه ساکت ماندو بعد دوباره گریه کرد. تب نداشت. بغلش کردم و نشاندمش روی میز و فرنی که برایش درست کرده بودم با عسل بهش به خوردش دادم. بعد، کمی از دم نوش، توی شیشه شیرش ریختم با کمی عسل به دستش دادم. شروع کرد به مک زدن. سر حال تر شده بود. نزدیک غروب بود، سوپ آماده شده بود. باخودم فکر می کردم که برایش به اتاقش ببرم یا نه که با صدای زنگ آپارتمان حواسم به در چسبید. زهرا خانم بود. با یک کاسه شیر برنج دردستش. بادیدن من بغلم کرد. روبوسی کردیم و عید را به هم تبریک گفتیم. برایش ماجرای امدنم را توضیح دادم . با ناراحتی گفت: –راحیل جان، شرمنده کردی. وظیفه ی منه که به برادرم برسم. اما الان دوروزه خانواده شوهرم از شهرستان امدن. همش سرم به اونا گرمه، حتی نتونستم یه سوپ واسه کمیل درست کنم. الان یه ذره شیر برنج درست کردم گفتم بیارم هردوشون بخورند. نگاهی به قابلمه ی حاوی سوپ کرد. –بوی سوپت ساختمون رو برداشته ها. نگاهی به پام انداخت. – پات بهتر شده؟ 🍁به‌قلم‌لیلافتحی‌پور🍁 🕊 🕊 •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
رمان از سیم خاردار نفست عبور کن قسمت 81 بله دیگه خوبه. بیایید براتون یه کم سوپ بکشم بخورید. ریحانه را از بغلم گرفت و بوسید. ریحانه هم بهتر شده خدارو شکر. بعد چشمی چرخواند. داداش کجاست؟ توی اتاقشونن، فکر کنم خوابن. به طرف اتاق رفت و بعد از چند دقیقه امد. یه کم از سوپ بده من به خورد ریحانه بدم. چیزی خورده؟ بله، دوساعت پیش فرنی خورد. قربون دستت راحیل جان. تو که میای این خونه جون می گیره و گرم میشه. خدا خیرت بده. برای ریحانه کمی سوپ کشیدم. عمه ی ریحانه اول کمی به رنگ سوپ نگاه کردو گفت: چرا سوپت سبزه و زرده؟ رب نزدی؟ لیمو ترش برش زده را کنار دستش گذاشتم و گفتم: نه، لیمو هم بریزید. بعد از ریختن لیمو با تردید کمی هم زدو چندقاشق از سوپ خوردوبالبخند گفت: چقدر خوشمزس. حالا که فکر می کنم می بینم که رنگش هم خوبه. یک قاشق دهن ریحانه می گذاشت و یک قاشق خودش می خورد و مدام تعریف می کرد. طولی نکشید که کمیل به جمع ما پیوست و گفت: بوی این سوپ خواب رو از سرم پروند. زهراخانم نگاه دل سوزانه ایی به برادرش انداخت وگفت: الهی خواهرت بمیره، ببین با یه روز مریضی، داداشِ پهلوونم چطوری زیر چشم هاش گود افتاده. کمیل سر خواهرش رابه سینه اش چسباندوبامهربانی گفت: نگو اینجوری قربونت برم. بادیدن این صحنه فقط خدا می داندکه چقدر دلم برای برادری که هیچ وقت نداشته ام تنگ شدوَچقدرآرزو کردم کاش آن لحظه جای زهرا بودم. برای کمیل سوپ کشیدم و فلفل سیاه را هم کنار بشقابش گذاشتم و گفتم: حتما بریزید. حالا نوبت کمیل بود که تعریف کند. سوپ ریحانه که تمام شد. زهرا خانم گردنی دراز کردو گفت: سوپت زیاده؟ با تعجب پرسیدم چطور؟ لبخندی زدوگفت: اگه زیاد پختی یه کاسه برای مهمونام ببرم. از جایم بلند شدم و گفتم: بله، واسه دوروزشون پختم، الان براتون می کشم. کاسه ایی بلوری پیدا کردم و برایش کشیدم و رویش را با جعفری خرد شده تزیین کردم و کاسه را داخل سینی گذاشتم. بعد از کلی تشکر، خداحافظی کردو رفت. دوباره کمی سوپ برای ریحانه ریختم و جای زهرا خانم روی صندلی نشستم و قاشق قاشق در دهانش گذاشتم. کمیل نگاه گذرایی به من انداخت و به طرف آشپزخانه رفت. اگه چیزی می خواستید، می گفتید من میاوردم. با یک بشقاب سوپ برگشت و گفت: نمیارید دیگه، مجبورم خودم اقدام کنم. بشقاب را مقابلم گذاشت و ریحانه رااز بغلم گرفت و گفت: لطفا با لیمو ترش و فلفل بخورید یه وقت شما هم سرما نخورید. بعد بشقاب ریحانه را برداشت تا بقیه ی سوپش را بدهد. تشکر کردم و همین که خواستم اولین قاشق رابه طرف دهانم ببرم گوشی ام زنگ خورد. صندلی کمیل کنارکانتر آشپزخانه بود. دستش رادراز کردو گوشی را برداشت وبه طرفم گرفت. وقتی چشمش به اسم آرش افتاد، سعی کرد خودش را بی خیال نشان بدهد. به خودم لعنت فرستادم که چرا دفعه ی پیش که زنگ زد، یادم رفت گوشی را سایلنت کنم. دکمه کنار گوشی را زدم تا صدایش در نیاید. لرزش ریز دستهایم را حس می کردم. اشتهایم کور شد. آرام آرام قاشق را داخل بشقاب می چرخواندم. ریحانه خودش رااز روی میز پایین می کشید دیگر سیر شده بود. ریحانه را روی زمین گذاشت و همان جور که سرش پایین بودگفت: پسر خوبی به نظر میاد، شما هم که بهش علاقه داری، پس چرا جواب منفی دادی؟ با شنیدن حرفش یخ کردم، زبانم بند امد. او سرش پایین بودومن به او زل زده بودم. اینبار او قاشق داخل سوپش می چرخواند. حرکاتش و غرق بودن در افکارش، مرا یاد روزهایی انداخت که بغض داشتم و نمی توانستم غذا بخورم ولی باید می خوردم. در همین فکر بودم که قاشقش را با اکراه بلند کرد و به طرف دهانش برد و سنگین نگاهم کرد. آنقدر سنگین که چشم هایم طاقت نیاوردند و خیلی زود از این بار شانه خالی کردندوخودشان را به طرف پایین سُر دادند.انگار نگاهش هزارتا حرف داشت ولی من هیچ کدام را نتوانستم بخوانم، شاید چون نمی فهمیدمش. ولی او تنها حرفم را، از چشمهایم خواندو لبخند تلخی زدو گفت: بهم زنگ زد. اونجور که زهرا می گفت، امده دم در خونه باهام حرف بزنه وقتی گفتن نیستم، مسافرتم، از شوهر خواهرم تونسته شماره موبایلم رو بگیره. مثل این که بهش گفت: کارش خیلی واجبه و از این حرف ها سرش را پایین انداخت و قاشقش را کناربشقابش گذاشت وصاف نشست ودستهایش را روی سینه اش جمع کرد. وقتی زنگ زداولش گرم سلام و احوالپرسی کرد و بعد از کلی مقدمه چینی، یه جورایی خواست باهاتون صحبت کنم و ازتون بخوام بیشتر فکر کنید. البته اینم گفت که بارها ازتون خواسته که باهاش حرف بزنید ولی شما قبول نکردید و اونم مجبوره که به دیگران متوسل بشه. بعد آرام‌تر ادامه داد: معلوم بود حالش خیلی بده به نظر منم باهاش صحبت کنید. با شنیدن این حرف ها ازدست آرش عصبانی شدم، چرا این کار رو کرده بود. سعی کردم خودم را کنترل کنم و با صدایی که از ته چاه درمی آمد گفتم: 🕊 🕊 •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
✅ دلیل حمایت‌های همتی از وام‌های کلان کارمندان بانک مشخص شد / همتی در سال‌های ۸۷ تا ۹۱ در مقام عضو هیات مدیره بانک سینا، معادل ۶۰۵ سکه فقط پاداش دریافت کرده 🕊 🕊 •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
🔷 افشای پاداش نجومی عبدالناصر همتی معادل ۶۰۵ سکه طلا ♦️مطابق اسناد موجود، در سال‌های ۱۳۸۷ تا ۱۳۹۱ به مدت ۵ سال همتی به عنوان نایب رئیس هیات مدیره بانک سینا پاداش‌های سالیانه نجومی دریافت می‌کرده است. ♦️به عنوان مثال، همتی در سال ۱۳۹۱ به عنوان عضو هیات مدیره حدود ۵۰ میلیون تومان پاداش دریافت کرده است. بر اساس نرخ تورم مرکز آمار، رقم فوق هم‌اکنون معادل ۷۰۰ میلیون تومان است. ♦️اگر پاداش دریافتی همتی از بانک سینا را با قیمت سکه طلا معادل کنیم، به نرخ سال ۱۳۹۱ همتی حدود ۴۹ سکه طلا پاداش دریافت کرده بود که نرخ روز آن ۲.۱ میلیارد تومان می‌شود. ♦️مجموعا در ۵ سال ۱۳۸۷، ۱۳۸۸، ۱۳۸۹، ۱۳۹۰ و ۱۳۹۱ همتی به عنوان عضو هیات مدیره بانک سینا ۲۲۰ میلیون تومان پاداش دریافت کرده بود که نرخ امروز آن ۴ میلیارد و ۹۵۹ میلیون تومان می‌شود. ♦️به نرخ روز سکه طلا در سال‌های دریافت پاداش‌های فوق، همتی مجموعا معادل ۶۰۵ سکه طلا پاداش دریافت کرده بود که نرخ روز این تعداد سکه ۲۶ میلیارد تومان می‌شود. 🕊 🕊 •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اجرای وصیت پدر😂 ‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‌‎‌‌‎😂😂😂😂 🕊 🕊 •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥داستانی عالی و پیشنهادی عالی‌تر برای حجاب 💥کارمندان مرد چگونه، کارمندان زن را با شوخی برهنه می‌کردند⁉️ 💥 این داستان ۱دقیقه‌ای ذهن شما را در بسیاری از مراحل تبیین یاری خواهد کرد 💥برشی از سخنرانی به بهانه سالروز شروع فتنه ۱۴۰۱ 🕊 🕊 •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🔴جوان و زن بیوه در میان یاران پیامبراکرم صلی الله علیه واله جوانی بود که در میان مردم به حسن ظاهر شهرت داشت روزها در مسجد و بازار، همراه مسلمانان بود، ولی شب‌ها به خانه‌های مردم دستبرد می‌زد.  یک بار، هنگامی که روز بود، خانه‌ای را در نظر گرفت و چون تاریکی شب همه جا را فرا گرفت، از دیوار خانه بالا رفت. از روی دیوار به درون خانه نگریست. خانه‌ای بود پر از اثاث و زنی جوان که تنها در آن خانه به سر می‌برد. شوهرش از دنیا رفته بود و خویشاوندی نداشت. او، به تنهایی در آن خانه می‌زیست و بخشی از وقت خود را به نماز شب و عبادت می‌گذراند.  دزد جوان با مشاهده جمال و زیبایی زن، به فکر گناه افتاد. پیش خود گفت: « امشب، شب مراد است. بهره‌ای از مال و ثروت، و بهره‌ای از لذّت و شهوت!» سپس لختی اندیشید. ناگهان نوری الهی به آسمان جانش زد و دل تاریکش را به نور هدایت افروخت. با خود گفت:  «به فرض، مال این زن را بردم و دامن عفتش را نیز لکّه‌دار کردم، پس از مدّتی می‌میرم و به دادگاه الهی خوانده می‌شوم. در آن جا، جواب صاحب روز جزا را چه بدهم؟!»  از عمل خود پشمیان شد، از دیوار به زیر آمد و خجلت زده، به خانه خویش بازگشت. صبح روز بعد، به مسجد آمد و به جمع یاران رسول خدا صلی الله علیه واله پیوست. در این هنگام زن جوانی به مسجد در آمد و به پیامبر گفت:  «ای رسول خدا! زنی هستم تنها و دارای خانه و ثروت. شوهرم از دنیا رفته و کسی را ندارم. شب گذشته، سایه‌ای روی دیوار خانه‌ام دیدم. احتمال می‌دهم دزد بوده، بسیار ترسیدم و تا صبح نخوابیدم. از شما می‌خواهم مرا شوهر دهید، چیزی نمی‌خواهم؛ زیرا از مال دنیا بی‌نیازم.» در این هنگام، پیامبر صلی الله علیه وآله نگاهی به حاضران انداخت. در میان آن جمع، نظر محبت‌آمیزی به دزد جوان افکند و او را نزد خویش فرا خواند. سپس از او پرسید: «ازدواج کرده‌ای؟»  - نه!  - حاضری با این زن جوان ازدواج کنی؟  - اختیار با شماست. پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله زن را به ازدواج وی در آورد و سپس فرمود:«برخیز و با همسرت به خانه برو!»جوان پرهیزکار برخاست و همراه زن به خانه‌اش رفت و برای شکرگزاری به درگاه خدا، سخت مشغول نماز و عبادت شد. زن، که از کار شوهر جوانش سخت شگفت‌زده بود، از او پرسید: «این همه عبادت برای چیست؟!جوان پاسخ داد: «ای همسر باوفا! عبادت من سببی دارد. من همان دزدی هستم که دیشب به خانه‌ات آمدم، ولی برای رضای خدا از تجاوز به حریم عفت تو خودداری کردم و خدای بنده نواز، به خاطر پرهیزکاری و توبه من، از راه حلال، تو را با این خانه و اسباب به من عطا نمود. به شکرانه این عنایت، آیا نباید سخت در عبادت او بکوشم؟!» زن لبخندی زد و گفت: «آری، نماز، بالاترین جلوه سپاس و شکرگزاری به درگاه خداوند است!» منبع: عرفان اسلامی، حسین انصاریان، ج 8 ، ص254. 🕊 🕊 •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
🌟🌟🌟نکته های ناب🌟🌟🌟 ☘تفاوت آدمها و انسان ها: 🌿💐آدم ها زنده هستند، انسان ها زندگی می‌کنند! 🌿💐آدم ها می‌شنوند، انسان ها گوش می ‌دهند! 🌿💐آدم ها می‌بینند، انسان ها عاشقانه نگاه می کنند! 🌿💐آدم ها در فکر خودشان هستند، انسان ها به دیگران هم فکر می ‌کنند! 🌿💐آدم ها میخواهند شاد باشند، انسان ها می ‌خواهند شاد کنند! 🌿💐آدم ها، اسم اشرف مخلوقات را دارند؛ انسان ها، اعمال اشرف مخلوقات را انجام می ‌دهند! 🌿💐آدم ها انتخاب کرده اند که آدم بمانند؛ انسان ها تغییر کردن را پذیرفته اند تا انسان شوند! 🌿💐آدم ها و انسان ها هردو انتخاب دارند، 🌿💐🌿اینکه آدم باشند یا انسان، انتخاب با خودشان است. نیازی نیست انسان بزرگی باشیم، انسان بودن خود نهایت بزرگیست 🕊 🕊 •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
گرم ترین خانه ، خانه ای است که در آن مرد خانه محترم شمرده شود و زن خانه محبوب باشد ... مرد تشنه احترام است و زن عاشق محبت است ... 🕊 🕊 •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
چنتا جمله ی قشنگ و با ارزش بخونیم؛ بهترین معلم من کسی بود که با ارزشترین مطلب عمرم را به من آموخت دو خط موازی روی تخته کشید و گفت : این دو هیچگاه به هم نخواهند رسید ؛ مگر اینکه یکی خود را بشکند همیشه کسی را برای دوستی انتخاب کنید که آنقدر قلبش بزرگ باشد که نخواهید برای جاگرفتن در قلبش خودتان را بارها و بارها کوچک کنید خدا چه زجری میکشد وقتی این همه آدم حرفش را نفهمیده اند که هیچ، اشتباهی هم فهمیده اند. گاهی آنقدر از آدمها دلگیر میشوم که میخواهم تاسقف آسمان پرواز کنم و رویش دراز بکشم آرام و آسوده مثل ماهی حوضمان که چند روزیست روی آب است. خدایا ﺑﻪ ” ﺟﻬﻨﻤﺖ ” ﺩﯾﮕﺮ ﻧﯿﺎﺯﯼ ﻧﯿﺴﺖ ﻣﺎ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺑﻬﺘﺮ ” می‌سوزانیم 🕊 🕊 •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
برای رشد کردن باید سختی کشید. برای فهمیدن باید شکست خورد و برای بدست آوردن باید از دست داد. این قانون زندگیست، پیشرفت هزینه دارد ولی ارزشمند است. شبتون بخیر و خوشی 🌸🍃 🕊 🕊 •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_963367963(2).mp3
8.65M
اگرهمگی یکدل ویک صدابرای ظهوردعاکنیم🌸 قطعاامرشریف ظهورمحقق خواهدشدقرائت هرشب دعای فرج به نیت ظهور.... رسم وفای هرشب بخوانیم دعای سلامت وفرج حضرت💌 🌺بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ ☀️اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ وَبَرِحَ الْخَفاءُ  وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ دعای سلامتی آقاامام زمان عج بسم الله الرحمن الرحیم اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَةِ بنِ الحَسَن صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ فِی هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِی کُلِّ سَاعَةٍ وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً حَتَّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا 🕊 🕊 https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فیلمبرداری جالب و حرفه‌ای از جلو و بالای این ترن‌ هوایی 🕊 🕊 •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊 🕊 •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊 🕊 •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🌳🌹 آغاز روزمان را مزین و منور میکنیم به کلام روحبخش و دلنشین قرآن کریم..🌹🌳🌹 ۱۵-🌹اللّهُمَّ اجْعَلْنا مِنَ الْمُصَلّینِ بِالْقُرآن 🥀🤲 🌹خدايا قرار بده ما را از نمازگزاران به وسیله قرآن 🥀🤲 🌹-خدایا وجود ما را سرشار از فضایل و معارف قرآنی قرار بده 🥀🤲 الهی امین🤲🤲 🕊 🕊 •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈• ‍
🕊 🕊 •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️❤️❤️ 🍂🌼 السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِ اللَّهِ وَ عَلَى الْاَرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنائکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَ لا جَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَولادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ🌸🍂 🌺🌼🍂🌸🌺 🌼🍂سلام بر تو ای اباعبدالله و بر جان‌هایی که به درگاهت فرود آمدند، از جانب من سلام خدا بر تو باد همیشه تا هستم و تا شب و روز باقی است و خدا زیارت شما آخرین زیارت از سوی من قرار ندهد، سلام بر حسین و بر علی بن الحسین و فرزندان حسین و یاران حسین🌸🍂 🙏 🕊 🕊 •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ راز گفتن... 🕊 🕊 •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
اَلسّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا شَریکَ الْقُرْآنِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا قاطِعَ الْبُرْهانِ . اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَ الْجانِّ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ وَ عَلى آبائِکَ الطَّیِّبینَ ، وَ أَجْدادِکَ الطَّاهِرینَ الْمَعْصُومینَ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَکاتُهُ. سلام بر تو اى صاحب عصر و زمان ؛ سلام بر تو اى جانشین خداى رحمان؛ سلام بر تو اى شریک و هم‏سنگ قرآن؛ سلام بر تو اى داراى دلیل و برهان قاطع؛   سلام بر تو اى امام آدمیان و جنّیان؛ سلام بر تو و بر اجداد پاک و پدران پاکیزه ‏ات که معصوم بودند ؛ و رحمت و برکت‏ هاى الهى نثارتان باد اللهم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج 🕊 🕊 •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟣 آیا گناهانی که از آنها توبه می کنیم، از پرونده اعمالمان پاک می‌شوند؟ 🎙استاد عالی 🕊 🕊 •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•