eitaa logo
سفره های آسمانی
384 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
10هزار ویدیو
23 فایل
کانال متفاوت و مورد سلیقه همه اقشارازهرسنی وصنفی داستان های کوتاه و بلند.. از حضرت ادم تا خاتم الانبیا.. حدیث ،اخبار، پیامهای: مشاوره وحقوقی کلیپ های کوتاه،رمان وپندهای آموزنده https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان از سیم خاردار نفست عبور کن قسمت 183 *آرش* هر چه به مژگان اصرار کردم که او هم به فرودگاه بیاید قبول نکرد، گفت ببرمش خانه‌ی مادرش، دلش برایشان تنگ شده. "حالا که شوهرش می خواد بیاد یاد مامانش افتاده." بعد از این که کیارش را سوار کردم، گفت که می خواهد به خانه‌ی خودشان برود. داداش مگه ماشینت رو نمی خوای؟ بگو فردا مژگان بیاره دیگه. با تعجب گفتم: مگه نمی دونی خونه‌ی مادرشه؟ نه، کی رفت؟ قبل از تو اون رو بردم گذاشتمش اونجا. سرش را تکیه داد به صندلی ماشین و گفت: عمه اینا هنوز هستن؟ آره، فردا شب میرن. پس بیا یه کاری کنیم، تو بیا خونه‌ی ما بمون صبح من رو ببرشرکت، منم غروب میام پیش مامان، آخر شبم ماشینم رو برمی دارم میام. باشه، پس بزار به مامان خبر بدم. به خانه که رسیدیم، لباسش را عوض کرد. چمدانش را باز کرد و دو تا نایلون به من دادو گفت: یکیش مال مامانه یکیشم واسه خودت، یادت نره صبح بزاری تو ماشینت ببری خونه. نگاهی به محتویات نایلونی که به من داده بود انداختم و بسته را بیرون آوردم، یک ادکلن برند بود. داداش دستت درد نکنه، چرا اینقدر خودت رو انداختی به زحمت. همانطور که دوتا نایلون دیگر را جابه جا می کرد گفت: قابلی نداشت. بعد زیر لب زمزمه کرد: اینارم واسه مژگان خریدم. یاد راحیل افتادم که توقع سوغاتی از کیارش داشت. ولی انگار خبری نبود. "با خودم گفتم فردا میرم جفت همین ادکلن، زنونه اش رو براش می خرم بابت سوغاتی بهش میدم." روی تخت تک نفره‌ی اتاق که دراز کشیدم. احساس دل تنگی آزارم می‌داد. گوشی ام را برداشتم و به راحیل پیام دادم. ولی هر چه منتظر ماندم جوابی نیامد. حتما با دختر خاله اش سرگرم است و حواسش به گوشی‌اش نیست. اخلاق راحیل برایم جالب بود. وقتی با من بود تمام حواسش پیشم بود ولی وقتی دور از هم هستیم می تواند به کارش برسد و به من فکر نکند. چقدر توقع زیادیه که دلم می خواهد نبود من او را هم مثل من آزار بدهد...شایدهم آزار میداد، شایدهم هر لحظه به من فکر می کرد ولی بروز نمی داد. راحیل برایم با تمام دنیا فرق می کرد. این فکر که نکند برایم زیادی باشد و از دستش بدهم، تنها فکری بودکه شیرینی وجود راحیل را در کنارم زهر می کرد. سعی کردم برای یک شب هم که شده مثل او باشم و به چیزی جز خواب فکر نکنم. صبح که می خواستم کیارش را برسانم، مسئله ی سفرشمال را گفتم. او هم گفت که این هفته خیلی کار دارد، ولی هفته‌ی دیگر می توانیم برویم. وقتی رسیدم خانه عمه گفت که می خواهد قبل از رفتنش راحیل را ببیند. به راحیل پیام دادم که ظهر میروم دنبالش. نایلون سوغاتی مادر را دادم و گفتم: مامان اگه خرید داریدبگید دارم میرم بیرون. نه پسرم، فقط مژگان گفت از سرکارش میره خونه، اگه تونستی بری دنبالش که واسه شب بیاد اینجا. دوباره این حس راننده آژانس بودن امد سراغم، ولی وقتی یاد حامله بودن مژگان افتادم قبول کردم. نمی دانم چرا نسبت به برادر زاده‌ی به دنیا نیامده‌ام اینقدر متعصب بودم. یک سوم حقوق یک ماهم رادادم و برای راحیل ادکلن را خریدم. بوی واقعا محشری داشت. وقتی ادکلن را به راحیل دادم با احتیاط درش را باز کرد و گفت: آرش جونم. راسته که میگن هدیه دادن عطر جدایی میاره؟ خندیدم. راحیل از تو بعیده، اولا که اینا همش خرافاته، دوما این رو من نخریدم و کیارش سوغاتی داده، بعد ادکلن خودم رو هم نشونش دادم و گفتم: ببین اینم واسه من گرفته. نگاهی به مارکش انداخت و گفت: چه خوش سلیقه، هر دوش رو یه مارک خریده. بعد عطر خودش را بو کشید. چقدرم خوش بوئه. کمی ادکلن را نگاه کرد و لبخندی زد. این تبسم برای چیه؟ کامل به طرفم برگشت و گفت: آرش پس یعنی آقا کیارش از من بدش نمیاد؟ برای چی باید بدش بیاد، اون فقط یه کم غده و حرفشم نباید دوتا بشه، سرازدواج ما حرفش دوتا شد بهش برخورد. کمی فکر کرد و بعد با ذوق گفت: میخوام از دلش دربیارم، برام سخته همش با اخم نگاهم میکنه. باید بهش فرصت بدی، کم کم خودش درست میشه. بعدشم... مِن و مِنی کردم و سکوت کردم. چرا حرفت رو خوردی؟ بگو دیگه. راستش کیارش از این که تو جلوش زیادی حجاب می گیری و معذبی ناراحت میشه، بهش بر می خوره. تعجب زده گفت: زیادی؟ من مثل بقیه جاها جلوی اونم حجاب می گیرم. چرا بهش بر می خوره؟ اون فکر میکنه تو با این کارت داری بهش دهن کجی می کنی که مثلا تو چشمت پاک نیست و چه می دونم از این حرفها دیگه. اونقدر مات و مبهوت نگاهم می کرد که علامت سوالهایی که در مردمک چشمش ایجاد شده بود را به وضوح می دیدم. سرش را به طرف پنجره چرخاند و سکوت کرد. جلوی در خانه که رسیدیم. ترمز کردم. دستش را گرفتم و گفتم: به چی فکر می کنی؟ هر چی هوا در ریه اش بود بیرون دادو گفت: ــآرش. 🕊 🕊 •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
رمان از سیم خاردار نفست عبور کن قسمت 184 دستش رو بوسیدم و گفتم: ــ جون دلم. ــ ما چرا الان کمربند ایمنی بستیم؟ بعد کمربندش را باز کرد. من هم کمربندم را باز کردم. ــ خب واسه ایمنی خودمون. نگاهم کرد. ــ شاید یکی دلش ایمنی نخواد. خندیدم. – چند بار جریمه که بده همچین دلش می خواد، وقتی چهره ی جدی‌اش را دیدم خنده‌ام جمع شد و ادامه دادم: ــ قانونه، مگه دلبخواهیه. ــ یعنی کسی که کمربند می بنده به رانندگی دیگران شک داره؟ یا آدم ترسوئیه؟ یا فکر می کنه کار خودش از همه بهتره و عقل کله؟ ــ چه ربطی داره راحیل، کسی که کمربند می بنده اتفاقا خیلی هم بافرهنگه، ولی خب ممکنم هست کسایی هم باشن که تو رانندگی ناشی باشن و بد رانندگی کنن. همه ی اینا هست دیگه... با هر دو دست، دستم را با محبت فشار داد و گفت: –حجابم همینه...جرات این که پا روی قانون خدا بزارم رو ندارم، جریمه هاش سنگینه... من شک ندارم که خدا بیشتر از من میفهمه. –عه، این چه حرفیه راحیل... با ناراحتی دستم را رها کرد و پیاده شد. فوری ماشین را قفل کردم و دنبالش دویدم. کلید را انداختم و درخانه را باز کردم. همانطور که هدایتش می کردم داخل، گفتم: ــ قربونت برم من که حرفی ندارم، من فقط دلیل اخم وتَخم کیارش رو گفتم. دکمه ی آسانسور را زد و به طرفم برگشت. به چشم هایم نگاه کردو دستش را روی صورتم گذاشت و گفت: –منم منظورم تو نبودی آقا. وارد آسانسور شدیم. سرش را روی سینه ام فشار دادم وگفتم. ــ تو هر جور باشی من دوستت دارم. برای تغییر جو گفتم: –ببینم دیشب خوش گذشت؟ گوشیت رو چرا نگاه نکردی؟ ــ چهره اش غمگین شد. از ریحانه برایم گفت که مدت طولانیست که تب دارد و دلش می خواهد بیشتر به او سر بزند و مواظبش باشد. از دلتنگی هایش گفت، از این که دلش همیشه پیش ریحانه است. من هم گفتم، هر کاری که لازم است برایش انجام دهد. آسانسور ایستاد. نگذاشتم بیرون برود، دوباره فشارش دادم روی سینه ام و گفتم: –راحیل در مورد کیارش ناراحت نباش. راستش اون برام خیلی مهمه، مثل تو، یه جوری باهاش کنار بیا و از دستش ناراحت نشو. حرفی نزد فقط نگاهم کرد. دستم را که خواستم کنار بکشم به گیره‌ی روسری‌اش گیر کرد و روسری‌اش باز شد. تکه‌ایی از موهایش بیرون آمد. قبل از این که روسری‌اش را درست کند، دسته‌ی موهایش را گرفتم و بوییدم. –راحیل این عطر موهات آخر منو میکشه. چطوری موهات همیشه بوی گل میده؟ روسری‌اش را درست کرد. از آسانسور بیرون رفتیم. انتهای موهایش را از زیر روسری‌اش نشانم دادو گفت: –به انتهای موهام کمی عطر دست ساز مامان رو میزنم. هم تقویت میکنه به خاطر روغن زیتونش هم بوی عطر میده. همانطور که زنگ واحد را میزدم پرسیدم: –پس چرا بوی روغن زیتون نمیده؟ –آخه مامان روغن بی بو استفاده میکنه. همانطور که موهایش را نگاه می‌کردم، مادر در را باز کرد و داخل شدیم. 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁 🕊 🕊 •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
رمان از سیم خاردار نفست عبور کن ‌‌‌قسمت185 راحیل نوبت به احوالپرسی با فاطمه که رسید بغلم کردوگفت: ‌‌ترسیدم نبینمت و برم، از مامان خواستم به آرش خان بگه بیاد دنبالت چقدر زود میرید کاش بیشتر می موندید چشمکی زدو گفت: کلی حرف باهات دارم صبر کن برم ببینم، مامان کاری نداره بعدمیام پیشت. لباسم را عوض کردم و برسی به موهایم کشیدم ویک تِل گره ایی روی سرم گذاشتم و کمی رژصورتی خرج لبهایم کردم و به آشپزخانه رفتم. آرش و مادرش در حال پچ پچ کردن بودند سینه ام را صاف کردم و گفتم: مامان جان اگه کاری دارید بدید انجام بدم. هر دو به طرفم چرخیدندو مادر آرش گفت: مثل همیشه سالاد مونده راحیل جان رفتم سراغ یخچال تا وسایل را بردارم آرش کنارم ایستاد و رو به مادر گفت: مامان، اینقدر از نامزد من کار نکش برگشتم طرفش و لبم را به دندانم گرفتم و گفتم: زشته آرش، من خودم دلم می خواد مادرش فقط لبخند زد آرش آرام کنار گوشم گفت: کمکت می کنم زود تموم شه بعدش حرف باهات دارم همانطور که نایلون کاهو و گوجه را دستش می دادم گفتم: چرا امروز همه با من حرف دارن؟ بله! چشمم روشن دیگه کی باهات حرف داره؟ خنده ایی کردم و با نایلون خیار و هویج به طرف ظرفشویی رفتم و گفتم: حالا تلفن زنگ خورد و مادرش برای جواب دادنش به سالن رفت. آرش هم سو استفاده کردو فوری با دستش صورتم را گرفت و گفت: میگی یا گازت بگیرم؟ از کارش خجالت کشیدم آرش زشته، یکی می بینه پس زودتر بگو باشه، یه کم برو اونورتر. دستهایش را عقب کشید و به چشمهایم زل زد اینجوری سرخ و سفید میشی خیلی دوست داشتنی تر میشی سرم را پایین انداختم و آرش گفت: میگی یا هیچی بابا، فاطمه کارم داره. بعدشم به قول خودت مجرد تو خونس فاصله رو رعایت کن اگه منظورت فاطمه هست اون یکی رو داره تعجب زده گفتم: از کجا می دونی؟ پشت چشمی نازک کردو گفت: حالا شیر آب باز بودو خیارهارا می شستم کمی آب در مشتم پر کردم و روی صورتش پاشیدم و گفتم: ادای من رو درمیاری؟ تا امد طرفم خیز بردارد مادرش امد و گوشی را طرفش گرفت مژگان باهات کار داره آرش با چشم هایش برایم خط و نشان کشید و گوشی را از مادرش گرفت و رفت شروع به درست کردن سالاد کردم. بعد از چند دقیقه فاطمه آمد و گفت: پس چرا نمیای؟ سالاد درست کنم میام بده دوتایی درست کنیم با یک لبخند خاصی مشغول پوست کندن خیارشد چیه، لبخند میزنی، خوشحالیا لبخندش پر رنگتر شد آشتی کردیم با نامزدت؟ اهوم، البته دیگه محرم نیستیم قرار شدتا هفته ی دیگه محضری عقد کنیم بوسیدمش و گفتم: چقدر برات خوشحالم فاطمه، خبر خوبی بهم دادی ظرف سالاد را آوردم و همین که کاهوهایی که خرد کرده بودم را داخلش ریختم آرش امد و گفت: راحیل جان من برم گوشیم رو بیارم، جا مونده توی مغازه ایی که ازش خرید کردم. مژگان زنگ زده رو گوشیم، صاحب مغازه جواب داده وگفته اینجا مونده. اصلا حواسم نبود گوشیم نیست کدوم مغازه؟ مگه فرقی می کنه؟ احساس کردم از جواب دادن طفره میرود میخوای منم باهات بیام؟ نه؛نه زود بر می گردم این چرا مشکوک شده توی فکر بودم که فاطمه گفت: اگه کارها خوب پیش بره آخر شهریور عروسی می گیریم اون موقع میای و من دوباره می بینمت لبخندی زدم و گفتم: چشم آقا دوماد ترسیده ها، داره سروته قضیه روسریع هم میاره خندیدو گفت: چه جورم،بعد سرش را پایین انداخت و ادامه داد: وقتی به کارهای خودم فکر می کنم و به تو، می بینم چه گیرای سه پیچی می دادم سر چیزای الکی. بیخودی دعوا درست می کردم به من؟ آره دیگه، مثلا همین الان، اگه من جای تو بودم گیر می دادم به آرش خان که باید بگه گوشیش رو توی کدوم مغازه، چرا؟ و چگونه جا گذاشته، بعد خودشم از حرفش خنده اش گرفت کارمان که تمام شد، به اتاق رفتیم فاطمه تا وقتی که صدای اذان بپیچد در خانه در مورد نحوه ی آشتی کردنش با نامزدش برایم تعریف کرد به اتاق آرش رفتم و نمازم را خواندم قبلش از عطری که امروز آرش داده بود زده بودم و عطرش کل اتاق را برداشته بود. بعد از این که سجاده و چادرم را تا کردم و خواستم از اتاق بیرون بروم. با دیدن آرش روی تخت یکه خوردم. دراز کشیده بودو ساعدش را روی چشم هایش گذاشته بود. ناگهان یاد دختری در مترو بود افتادم. « این کی امد، کی خوابید؟» خنده ام گرفته بود چادر نماز را باز کردم وخم شدم تا به رویش بکشم. تکه‌ایی از موهایم روی صورتش افتاد. فوری موهایم را گرفت و کشید و گفت: به چی می خندی؟ دوباره خندیدم. خودت رو زدی به خواب من رو یاد یه چیزی انداختی خنده ام گرفت، تو که چشم هات بسته بود خنده ی من رو از کجا دیدی؟ اینقدر بهم نزدیک شدی با این عطرت توقع خواب از من داری؟ همون عطره که داداشت خریده، رو زدم، راستی یادم باشه ازش تشکر کنم. اخمی کردو گفت: نیازی نیست 🕊 🕊 •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپی که ارزش هزار بار دیده شدن را دارد پس ببینید و برای همه ارسال کنید 🕊 🕊 •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
💠داستان 👈این نیز بگذرد! بزرگی در عالم خواب دید که کسی به او می‌گوید: فردا به فلان حمام در فلان جا برو و کار روزانه حمامی را از نزدیک نظاره کن. دو شب این خواب را دید و توجه نکرد. ولی فردای شب سوم که باز خواب دید به آن حمام مراجعه کرد. دید حمامی با زحمت زیاد و در هوای گرم از فاصله دور برای گرم کردن آب حمام هیزم می‌آورد و استراحت را بر خود حرام کرده است. به نزدیک حمامی رفت و گفت: کار بسیار سختی داری، در هوای گرم هیزم ها را از مسافت دوری می‌آوری و... حمامی گفت: این نیز بگذرد. یک سال گذشت. برای بار دیگر همان خواب را دید و دوباره به همان حمام مراجعه کرد. دید آن مرد شغلش عوض شده و در داخل حمام از مشتری ها پول می‌گیرد. مرد وارد حمام شد و گفت: یک سال پیش که آمدم کار بسیار سختی داشتی ولی اکنون کار راحت تری داری. حمامی گفت: این نیز بگذرد. دو سال بعد هم خواب دید، این بار زودتر به محل حمام رفت ولی مرد حمامی را ندید! وقتی جویا شد گفتند: او دیگر حمامی نیست، در بازار تیمچه ای (پاساژی) دارد و یکی از معتمدین بزرگ شهر است. به بازار رفت و آن مرد را دید گفت: خدا را شکر که تا چندی پیش حمامی بودی ولی اکنون می‌بینم معتمد بازار و صاحب تیمچه ای شده ای. حمامی گفت: این نیز بگذرد. مرد تعجب کرد گفت: دوست من، کار و موقعیت خوبی داری چرا بگذرد!؟ چندی که گذشت این بار بزرگ مرد داستان ما، خود به دیدن بازاری در آن شهر رفت ولی او آنجا نبود. مردم گفتند: پادشاه فرد مورد اعتمادی را برای خزانه داری خود می‌خواسته ولی بهتر از این مرد کسی را پیدا نکرد و او در مدتی کم از نزدیکترین وزیر پادشاه شد و چون پادشاه او را امین می‌دانست وصیت کرد که پس از مرگش او را جانشینش قرار دهند. کمی بعد از وصیت، پادشاه فوت کرد اکنون او پادشاه است. مرد به کاخ پادشاهی رفت و از نزدیک شاهد کارهای حمامی قبلی و پادشاه فعلی آن شهر شد. جلو رفت خود را معرفی کرد و گفت: خدا را شکر که تو را در مقام بلند پادشاهی می‌بینم. پادشاه فعلی و حمامی قبلی گفت: این نیز بگذرد. مرد شگفت زده شد و گفت: از مقام پادشاهی بالاتر چه می‌خواهی که باید بگذرد؟ ولی مرد داستان ما در سفر بعدی که به دربار پادشاه مراجعه کرد، گفتند: پادشاه مرده است! ناراحت شد به گورستان رفت تا عرض ادبی کرده باشد مشاهده کرد بر روی سنگ قبری که در زمان حیاتش آماده نموده، حک کرده و نوشته است: این نیز بگذرد! هم موسم بهار طرب خیز بگذرد هم فصل ناملایم پاییز بگذرد گر ناملایمی به تو کرد از قضا خود را مساز رنجه که این نیز بگذرد. ✍️ نتیجه: در ناملایمات زندگی، صبر پیشه کنید، حتی سخت ترین روزها هم گذرا هستند. 🕊 🕊 •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
6.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 خدشه‌دار کردن پلیس به بهانه ی کسب درآمد اینروزها اخبار و تصاویر غیرواقعی برای برهم زدن افکار عمومی مردم زیاد شده.❌ مراقب فیک نیوزها باشیم ..‼️ 🕊 🕊 •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
6.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فعال رسانه‌ای آمریکایی: "من نگرانم، ایرانیان 3 هزار سال تاریخ دارند، جنگ‌های زیادی تجربه کرده‌اند و هنوز زنده‌اند اما عشق اسرائیل ما را به بردگی تل‌آویو کشیده، باید بدانیم هر دخالتی در ایران می‌تواند تا 5 هزار کشته روی دست ارتش آمریکا بگذارد زیرا آن‌ها راحت‌تر از اسرائیل، پایگاه‌های آمریکا در منطقه را خواهند زد" 🕊 🕊 •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
✅جک استرا، وزیر خارجه پیشین بریتانیا: پرزيدنت بایدن توصیه عاقلانه‌ای به اسرائیل کرده که مثلا به تاسیسات هسته‌ای ایران حمله نکنند. من بعضی از این تاسیسات را از بیرون دیده‌ام. آن‌ها صد‌ها متر در دل کوه دفن شده‌اند. برای همین حتی با بمب‌ های سنگرشکن هم بعید است آسیب چندانی به این تاسیسات هسته‌ای برسد. ✅ نکته : منظورش دوره ریاست جمهوری حسن روحانیه که آمدند دیدند و بتن ریختند ، جاسوسی کردند و به ریش حسن روحانی خندیدند ،,,, 📡 اللهم عجل لولیک الفرج 🕋 🌹🪸 الهی و ربی من لی غیرک 🕋🌹 🕊 🕊 •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
🌸وقتی آنکس که دوستش داریم بیمار میشود، میگوییم امتحان الهی است... ولی هنگامی که شخصی که دوستش نداریم بیمار می‌شود، میگوییم عقوبت الهی‌ست!! وقتی آنکس که دوستش داریم دچار مصیبتی میشود، میگوییم از بس که خوب بود... و هنگامی که شخصی که دوستش نداریم، دچار مصیبت می‌شود، میگوییم از بس که ظالم بود!! مراقب باشیم....! قضا و قدر الهی را آن طور که پسندمان هست تقسیم نکنیم...!! همه ما حامل عیوب زیادی هستیم و ◽️ اگـر لباسی از سوی خدا، که نامش سِتْر (پوشش) است نبود، گردنهای ما از شدت خجالت خم می‌شد... پس عیب جویی نکنیم، در حالی که عیوب زیادی چون خون در رگها در وجودمان جاریست! 🕊 🕊 •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
11.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😍😍😍😍 چه زیبا سلام داد به آقامون 🕊 🕊 •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 داستان 👈برصیصای عابد و شیطان ✍️در بنى‏ اسرائيل، عابدى بود به نام برصيصا كه سال‏ ها عبادت مى‏ كرد و مشهور شد و مردم بيماران خود را براى شفا و درمان نزد او مى ‏آوردند. تا اين كه روزى زنى از اشراف را نزد او آوردند، شيطان او را وسوسه كرد و او به آن زن تجاوز كرد. سپس او را كشت و در بيابان دفن كرد. برادران زن فهميدند و مسئله شايع شد و عابد از موقعيّت خود سرنگون گشت. حاكم وقت او را احضار و او به گناه خود اقرار كرد و حكم صادر شد كه به دار آويخته شود. در اين هنگام و در لحظه آخر شيطان نزد او مجسم شد كه وسوسه من تو را به اين روز انداخت، اگر به من سجده كنى تو را آزاد مى ‏سازم. عابد گفت: توان سجده ندارم، شيطان گفت: با اشاره ابرو به من سجده كن، او چنين كرد و به كلى دين خود را از دست داد و سرانجام نيز كشته شد. 📚 تفاسير : مجمع البيان ، قرطبى و روح البيان 🕊 🕊 •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•