eitaa logo
سفره های آسمانی
393 دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
9.5هزار ویدیو
22 فایل
کانال متفاوت و مورد سلیقه همه اقشارازهرسنی وصنفی داستان های کوتاه و بلند.. از حضرت ادم تا خاتم الانبیا.. حدیث ،اخبار، پیامهای: مشاوره وحقوقی کلیپ های کوتاه،رمان وپندهای آموزنده https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
مشاهده در ایتا
دانلود
🌐فضای مجازی رها شده! 🇮🇷رهبر معظم انقلاب: فضاي مجازي از خارج مديريت مي شود و ما نمي توانيم مردم را بي پناه رها کنيم. امروز قوّت در فضای مجازی حیاتی است؛ امروز فضای مجازی در همه دنیا حاکم بر زندگی انسانها است. 🚨رهبر انقلاب بارها بر اهمیت مدیریت فضای مجازی تاکید داشتند اما دستی قوی و نامرئی از مسئولان خائن تلاش دارد مدیریت فضای مجازی همچنان در دست دشمنان باشد 🚨اسنودن کارمند سابق سازمان اطلاعات مرکزی آمریکا با انتشار سندی اعلان کرد: -- ایران ناامن‌ترین کشور جهان در فضای مجازی است. -- دولت ایران هر ماه بیش‌از ۱۴ میلیارد و ۱۰۱ میلیون قطعه داده، به آمریکا ارسال کرده است. -- آمریکا در ایران نقطهٔ کور اطلاعاتی ندارد! . 🚨در این موضوع روحانا و مسئولان دولت قبلی، متهمان ردیف اول این جنایت شوم و قتلگاه فرهنگی در عرصه فضای مجازی هستند. 🚨تمام کسانیکه به بهانه آزادی بیان و گردش آزاد اطلاعات به فیلترینگ فضای مجازی حمله می کنند و چوب لای چرخ شبکه ملی اطلاعات می گذارند بخوبی می دانند مدیریت فضای مجازی در دست دشمنان خارجی است و اصرار هم دارند ما قدرت رقابت با دشمنان در مدیریت فضای مجازی را نداریم. 🚨غالب این افراد از راه اندازی شبکه ملی اطلاعات وحشت دارند، می ترسند ارتباط آسان خبری و اطلاعاتی آنها با شبکه ها و مراکز خبری خارجی(بخوانید جاسوسی) قطع گردد. 🚨وحشت دارند اگر دروغ های خبری و شبهه افکنی دشمنان خارجی در ایران قطع گردد، دیگر قدرت مانور بر روی افکار عمومی نخواهند داشت، تا سربزنگاه ها نتوانند کشور را با چالش ها اعم از تجمعات غیر قانونی و یا فتنه های سیاسی روبرو کنند. 🚨وحشت دارند که در زمان انتخابات نتوانند ذهن مردم را بسمت تقابل با انقلاب بکشانند و یا نتوانند کاندیداهای مورد نظر خارجیان را تبلیغ کنند. 🚨اینکه فضای مجازی به بخشی از فرهنگ خانواده امروز ایرانی بدل شده است شکی نیست اما چرا برخی اصرار دارند ستون های جامعه ما از جمله خانواده، فرهنگ و مذهب ما براحتی در تیررس دشمنان قرار گیرد چرا دشمن باید بتواند براحتی ذهن جوان ما را مخدوش و یا تخریب نماید. 🚨اینکه مرز کشورها با رشد تکنولوژی و صنعت در نوردیده شده و دشمن دیگر خود را ملزم به حضور فیزکی در خاک ما نمی بیند حقیقتی انکار ناپذیر است. اکنون دشمن با کمترین هزینه وارد خانه و اتاق های جوانان ما می شود. 🚨آیا این همه سهل انگاری در برابر دشمنان و بی دفاع گذاشتن مردم در برابر تهاجمات دشمن، قابل بخشش و گذشت است!؟ 🚨در جنگ، اگر اجازه دادیم که دشمن وارد خانه های ما شود و یا جنگنده های دشمن وارد شهرهای کشور شوند و بعد با آنها مقابله کنیم، چنین اقدامی، سفیهانه است! زیرا باید لب مرز و یا فرسنگ ها دورتر از مرز جلوی دشمن ایستاد. 🚨این قاعده، چه در فضای حقیقی و چه در فضای مجازی و رسانه، صادق است. اگر به سکوهای مجازی آمریکایی و صهیونیستی و مدیران آنها اجازه دهیم که در کشورمان تاخت و تاز کنند و مردم و کشور را به رگبار ببندند، این، حماقت و زیرپاگذاشتن بدیهی ترین اصول جنگ است. 🚨یعنی اجازه دهیم آنها بمب های اتمی مجازی و گازهای سمی مجازی در میان مردم ما رها کنند! این یعنی تجویز قتل_عام_فرهنگی! یعنی کمک به براندازی با دست خودمان! ✾࿐🍃💞🍃࿐✾ https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🔴 چرا سرنگونی پهپادهای دشمن «خیلی مهم» است؟ 🔻سرنگونی پهپادهای شناسایی و رزمی دشمن موضوع بسیار مهمی و اساسی است، حزب‌الله باید با قدرت به این حملات ادامه داده و با زدن تعداد بیشتری از این پهپادها با استفاده از سامانه پدافندی جدید، قدرتمند و پیشرفته خود آسمان لبنان را برای دشمن ناامن کند. سرنگونی دو فروند پهپاد در کمتر از یک روز، یک موفقیت بزرگ است و نشان می‌دهد که بخش پدافندی مقاومت نیز خود را به خوبی بازیابی کرده است. 🔻اما چرا زدن پهپادها مهم بوده و با نبرد زمینی و زدن حیفا و تل‌آویو برابری می‌کند؟ حقیقت آن است که پس از ماجرای پیجرها و سپس زدن راس حزب‌الله، صهیونیست‌ها فرصت کرده و کنترل آسمان لبنان را به شکل کامل به دست گرفتند. به این ترتیب که آسمان کوچک لبنان به بخش‌های مختلفی تقسیم و در هر بخش چند پهپاد شناسایی و رزمی به صورت 24 ساعته در حال پرواز بودند و هر حرکتی را کنترل می‌کردند. 🔻حضور دائم و 24 ساعته پهپادهای دشمن، اجازه تحرک را از یگان‌های مختلف مقاومت گرفته بود. در حقیقت، هر حرکتی باعث می‌شد تا فورا جنگنده‌های رژیم اقدام به بمباران آن نقطه کنند. یکی از دلایلی که حزب‌الله در هفته اول نتوانست آنگونه که باید و شاید از توان موشکی خود بهره بگیرد، همین فعالیت مداوم پهپادها بود. این پهپادها در صورت شلیک موشک، فورا آن نقطه را شناسایی کرده و جنگنده‌ها بمباران می‌کردند. 🔻به همین دلیل، حزب‌الله باید صبوری می‌کرد و با راکت‌های معمولی و حتی موشک‌های 302 مم فادی 2 تل‌آویو، حیفا و برخی مناطق دیگر را می‌زد تا فرصت لازم پیش بیاید. حالا این فرصت پیش آمده، همان سامانه‌ای که پهپادهای سعودی، امریکایی را در یمن به زیر می‌کشیدند، حالا در لبنان فعال شده‌اند. سرنگونی دو فروند پهپاد گرانقیمت هرمس 450 نویدبخش این فعالیت است و باید به آن امیدوار بود. 🔻حالا باید منتظر خبرهای بیشتری از سرنگونی تعداد بیشتری از پهپادهای مختلف دشمن باشیم. سلاح جدید و دقیقی که آسمان را برای هواگردهای دشمن مانند پهپادها و بالگردها ناامن می‌کند، به خط عملیاتی آمده است؛ ارتش کودک‌کش یا باید به تداوم پرواز پهپادهای خود و سرنگونی آن‌ها ادامه دهد یا آنکه برای حفظ این پهپادها برای مراحل بعد و سخت‌تر جنگ آن‌ها را از آسمان لبنان عقب بکشد. 🔻این انتخاب بسیار سختی برای دشمن است؛ اگر پهپادها را عقب بکشد یگان موشکی حزب‌الله این فرصت را پیدا می‌کند تا با خیال راحت موشک‌های سنگین‌تر و دقیق‌تر خود را وارد چرخه عملیات کند و این یعنی انهدام پایگاه‌ها، پادگان‌ها و مراکز صنعتی-نظامی رژیم، یا آنکه پهپادها را در آسمان لبنان نگه دارد که در این صورت ما شاهد خبرهای روزانه‌ای از سرنگونی تعداد بیشتری از این پهپادها خواهیم بود. 🔻همه می‌دانند که ستون فقرات رژیم برای جنگ، همین پهپادها هستند، در ماه‌های نخست جنگ پدافند رژیم 70 درصد از پهپادهای در حال پرواز خود را به زعم اینکه متعلق به حزب‌الله هستند به زیر کشید، بعد که تصمیم گرفت به سمت پهپادها شلیک نکند، فرصت طلایی به دست حزب‌الله افتاد تا پهپادهای خود را به صورت روزانه در مناطق شمالی تا مرکزی فلسطین پرواز دهد. 🔻یکی از دلایلی که هیچ یک از پهپادهای شناسایی حزب‌الله توسط صهیونیست‌ها سرنگون نمی‌شود این است که آن‌ها نمی‌دانند پهپادی که در حال پرواز است، متعلق به خودشان است یا نه! اما حزب‌الله با تشخیص درست، موفق شد تا پهپادهای دشمن را چه در ماه‌های نخست و چه حالا به زیر بکشد که در هر دو صورت، پیام‌های با خود به همراه دارد. 🔻من دعا می‌کردم که ایران در عملیات وعده صادق3 از امواج متعدد پهپادی برای حمله به مواضع دشمن صهیونیستی استفاده کند و در خلال این پرتاب‌های انبوه، یگان موشکی حزب‌الله فرصت کرده و ضمن جابجایی لانچرها، شلیک‌های مرگبار خود به مرکز سرزمین‌های اشغالی را شروع کند. اما حالا مشخص شده که خود رزمندگان مقاومت آستین‌ها را بالا زده و مشعول شده‌اند. 🔻در هر صورت، این رویدادی مهم است و می‌تواند به شکل پرتکراری شاهد خبرهایی از این دست باشیم. هرمس 450 ستون فقرات یگان پهپادی رژیم است که هم وظیفه شناسایی و هم وظیفه تهاجم را بر عهده دارد. زدن هر فروند از آن‌ها، رژیم را کمبود و بحران روبه‌رو می‌کند؛ به همین دلیل حزب‌الله باید با قدرت و تمرکز بیشتر نه تنها پهپادها را در آسمان، که پایگاه‌های پهپادی رژیم را هم مورد تهاجم دقیق قرار دهد. ✾࿐🍃💞🍃࿐✾ https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
. اگر کسی را یافتی که در لبخندت غمت را دید در سکوتت حرفهایت را شنید و در خشمت محبتت را فهمید,بدان او بهترین دارایی زندگی توست. ✾࿐🍃💞🍃࿐✾ https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
♨️ سه گروهی که در قیامت زیر سایه عرش خدا هستند... 🔸امام کاظم علیه‌السلام فرمودند:  در روزی که سایه‌ای جز سایه الهی نیست، سه دسته از مردم از سایه عرش خدا بهره می‌برند: 1⃣کسی که برادر مسلمان خود را در ازدواج یاری دهد. 2⃣کسی که به برادر مسلمانش خدمتی کند. 3⃣کسی که اسرار برادر دینی خود را پنهان دارد.  📚خصال، ص69 وسائل الشیعه، ج 20، ص46 ✾࿐🍃💞🍃࿐✾ https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‌🌹💔 این نامه را لیلا فقط بخونه... 🦋تقدیم به تمام لیلاهای صبور سرزمینم که .....‌.. ✾࿐🍃💞🍃࿐✾ https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
💢نتانیاهو شب گذشته خطاب به رئیس ستاد ارتش درباره حمله به ایران گفته:من نتایج مرگباری از این حمله می‌خواهم نتایجی که تا چند دهه‌ی آینده امنیت را برای اسرائیل به ارمغان بیاورد! موش کور ... پاسخ کوبنده برای یاوه گویی های این کودک کش رو مطالبه داریم در حد نابودی رژیم صهیونیستی... ✾࿐🍃💞🍃࿐✾ https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سردار فدوی: سرزمین‌های اشغالی اندازه یکی از استان‌های کوچک ایران هم نیست| اراده کنیم می‌توانیم کل صهیونیست‌ها را از بین ببریم ✾࿐🍃💞🍃࿐✾ https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🔻 📣 کفگیر صهیونیست‌ها به ته دیگ رسید! 🔻 روزنامه انگلیسی فایننشال‌تایمز: ▫️به زودی اسرائیل با کمبود موشک برای سامانه‌های دفاعی مواجه خواهد شد و با وجود جنگ اوکراین، واشنگتن نمی‌تواند با سرعت کنونی به تل‌آویو موشک ارسال کند. 👈🏻 در همین راستا رادیو ارتش رژیم صهیونیستی عنوان کرد که اسرائیل با کمبود موشک‌های رهگیر مواجه شده است. ✾࿐🍃💞🍃࿐✾ https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
جواب خطورات 🔖شخصی گفت: پشت سر عارف واصل سید مرتضی کشمیری می رفتم، به ذهنم خطور کرد که مگر کسی غیر از امام معصوم هم غیب می داند؟ در این هنگام سید مرتضی برگشت و به من گفت: آری، مومنان هم می دانند! فهمیدم که به خطور در ذهنم جواب داد. 📚در محضر بهجت ج 2ص11 ✾࿐🍃💞🍃࿐✾ https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕اثر خودنمایی زنها بر مردها و زندگی سایر زن ها.. بسیار شنیدنیست حتما ببینید.. و اشتراک بگذارید. ✾࿐🍃💞🍃࿐✾ https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥کنترل زبان سخت تر از کنترل شهوت ‌‌‌‌👤حجت‌ الاسلام و المسلمین ✾࿐🍃💞🍃࿐✾ https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
√ فقط یک دسته از آدما در قیامت مورد توجه ویژه‌ی حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها قرار می‌گیرن! ✾࿐🍃💞🍃࿐✾ https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
☕️ زندگی‌ مانند یک پتوی کوتاه است. آن را بالا می‌کشید انگشت شستتان بیرون می زند، آن را پایین می‌کشید شانه‌هایتان از سرما می لرزد، آدم های وسواسی؛ مدام در حال تست اندازه پتو هستند، و زندگی را نمی فهمند! ولی‌ آدم‌های شاد؛ زانوهای خود را کمی‌ خم میکنند و شب راحتی‌ را سپری می کنند. ✾࿐🍃💞🍃࿐✾ https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🛑اگر شیطان توبه میکرد،خدا او را میبخشید؟ 🔵ما در روایات بسیاری داریم که اگر شما تا خرخره هم غرق باشید و قلبا پشیمون بشید و کنید خدا توبه ی شمارو قبول میکنه و میبخشه. ‌ ‌در این قضیه اصلا شکی نیست! ‌ 📛اما قضیه اینه که بعضی از گناه ها انقدر بزرگ و کبیره هستن و روی هم انباشته شدن و روح رو تحت تاثیر قرار دادن... که گاهی خدا به آدم توفیق توبه رو نمیده! ‌ 🔵یعنی فکر نکنید توی دنیا آدم هرچقدر خواست به خوشیاش میرسه و گناه میکنه و دم توبه میکنه و میره توی ! ‌‌ ‌چون روحی که یک عمر تا خرخره غرق سیاهی گناه بوده،فاسد شده و حالا تحت تسلط شیطانه، نصیحت ها وخیرخواهی های دیگران روش اثر نداره ..(صم بکم عمی فهم لایرجعون) ‌یعنی:آنها کران، گنگها و کورانند؛ لذا (از راه خطا) بازنمی‌گردند!سوره بقره آیه ۱۸ ‌ 🔵از اونور هم همش بهش القا میکنه توبه باشه بعدا،باشه برای بعدا... ‌ ‌و میگه:حالا تو جوونی بعدا توبه میکنی..و اینجوری اغفالشون میکنه تا در نهایت بدون توبه از دنیا میرن. ‌ 🔴اینه که در روایات تاکید شده اگر اهل گناه هم هستید هربار بعدش توبه کنید،از خدا معذرت بخواید تا آثار منفی گناه از روحتون پاک بشه و روحتون سبک بشه. ‌ ‌✅حالا نمونه شو براتون مثال میزنم: که به میقات میرفت اومد و بهش گفت: به خدا بگو مگه نگفته هرکی هرچقدر گناه کنه میبخشه؟ خوب منم بنده ای از بنده هاشم..بگو منو هم ببخشه! ‌ ‌حضرت موسی قبول میکنه و وقتی میرسه،به خدا درخواست شیطان رو میگه و خواهش میکنه که خدا شیطان رو ببخشه. ‌ میفرماید که: ‌باشه میبخشمش اما یک شرطی داره،اونم این که بره سر قبر آدم و اونجا به خاک آدم کنه! ‌ ‌حضرت موسی خوشحال میشه که تونسته برای شیطان یه کار بزرگی بکنه.میاد به شیطان پیام خدارو میرسونه ‌ 🔴اما شیطان به جای خوشحال شدن،با همون استکبار و خلق و خوی متکبر میگه: آدم زنده بود من بهش سجده نکردم،حالا برم به خاکش سجده کنم؟!! ‌ و اینجوری بود که توبه نکرد و هیچ وقت نمیتونه چون اثر وضعی گناهان بیشماری که داشته پلیدی و استکبار روحش رو به حدی بالا برده که نمیتونه توبه کنه... ✾࿐🍃💞🍃࿐✾ https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🛑عاقبت خلوت کردن در دل شب با خدا! 🌸رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: ✳️چون بنده ای در نیمه شب با مولایش خلوت کند و به مناجات بپردازد خداوند نوری✨در دلش قرار دهد و به فرشتگانش گوید: 🔵بنده ام را ببینید که در نیمه شب تاریک با من خلوت کرده است در حالی که انسانهای تنبل سرگرم کارهای بیهوده اند و غافلان در خوابند، شما شاهد باشید که من او را آمرزیده ام . 💥در حالات مرحوم شیخ جعفر کبیر کاشف الغطاء آمده است : ☘در یکی از شبها که برای (تهجّد) برخاست ، فرزند جوانش را از خواب بیدار کرده و فرمود: برخیز به حرم مطهّر مشرّف شده و در آنجا نماز بخوانیم. ❄️آقا زاده ، بناچار از جا برخاست و وضو ساخت و با هم راه افتادند. کنار درِ صحنِ مطهّر که رسیدند، آن جا مرد فقیری را دیدند که نشسته و دست نیاز به طرف مردم دراز کرده است. 🌟 آن عالم بزرگوار ایستاد و به فرزندش فرمود: این شخص در این وقتِ شب برای چه این جا نشسته است ؟ 🍃گفت : برای تکّدی از مردم . 🌺فرمود: آیا چه مقدار ممکن است از رهگذران، عاید او گردد؟ 🍃 گفت : احتمالاً یک تومان (به پول آن زمان ). 🌼مرحوم کاشف الغطاء فرمود: فرزندم ! درست فکر کن و ببین این آدم برای مبلغ بسیار اندک و کم ارزش دنیا (آن هم محتمل)، در این وقت شب از خواب و آسایش خود دست برداشت و آمد در این گوشه نشست و دست تذلّل به سوی مردم دراز کرد! 🔴آیا تو، به اندازه این شخص ، به وعده های خدا درباره شب خیزان و متهجّدان اعتماد نداری که فرموده است: 🔆 هیچ کس نمی داند چه پاداشهای مهمّی که مایه روشنی چشمهاست برای آنها نهفته شده ... ✅گفته اند آن فرزند جوان از شنیدن این گفتار پدرِ زنده دل خود چنان تکان خورد و تنبّه یافت که تا آخر عمر از شرف وسعادت بیداری آخر شب برخوردار بود و نماز شبش ترک نشد. 📗شب مردان خدا،ص۴۴،۴۵ ✾࿐🍃💞🍃࿐✾ https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
17.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میدونی این ضریح چوبی تو حرم امیر المومنین مال کیه؟🍃 چه لطفی مولا به ایشون کردند...🥺 ماجرای شیخ اعظم انصاری و ... ✾࿐🍃💞🍃࿐✾ https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 روایت شنیدنی محمد تیجانی(عالم اهل سنت شیعه شده و صاحب کتاب آنگاه هدایت شدم) از شیعه شدن یک عالم اهل سنت دیگر ✾࿐🍃💞🍃࿐✾ https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥دفتر بهترین و مطمئن‌ترین راه کمک به مردم جنگ‌زده و آواره ، ✾࿐🍃💞🍃࿐✾ https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
♨️داستان غیبتِ عبرت انگیز ادریس پیامبر آورده اند: قوم حضرت ادریس علیه السلام بر او جفا کردند،تا اینکه خدا خطاب به ادریس فرمود اینان قدر پیامبر و حجت من را نمی دانند، لذا تصمیم گرفته‌ام تو را از ایشان بگیرم و اینگونه غیبت چهل ساله ادریس آغاز گشته و قوم او دچار عذاب الهی گشتند و چنان گرسنگی آنان را فرا گرفت که سنگ بر شکمشان می بستند پس از چهل سال فقهایی در میان ایشان ظاهر شدند و خطاب به مردم گفتند: ادریس از میان ما رفت ولی خدای ادریس که هست، مگر ادریس از ما چه می خواست؟ فقط یک جمله: «در محضر خدا معصیت نکنید.» 🔸مردم پذیرفتند و از همان لحظه توبه نموده و گناهان خود را ترک کردند به محض این تصمیم، خداوند به ادریس فرمود:برخیزکه بندگانم لایق گشته اند و "زمان ظهور تو" فرا رسیده است، پس از آن ادریس دوباره در میان قوم خود ظاهر گشت و به ادامه مأموریت الهی خود پرداخت و قومش را نجات داد. آری ادریس پس از چهل سال دوباره ظهور کرد چون قومش لایق حضور حجت خدا شدند و چنانکه نقل شد شرط اصلی این ظهور اصلاح افراد آن جامعه بود که توبه کردند و عمل صالح بجای آوردند.ای کاش میدانستیم چون گنه کاریم و چون یازده حجت خدا را کشتیم، خداوند آخرین گنجینه خود را از ما گرفت و تا روزی که همچون قوم ادریس پیامبر، به این نتیجه نرسیم که دلیل غیبت چیزی جز گناه کاری ما نبوده خدا حجت خود را نخواهد فرستاد. و اگر همچون قوم ادریس و بنی اسرائیل توبه نکنیم و خالصانه دعا نکنیم غیبت ادامه خواهد داشت و خداوند حجت خود را اذن ظهور نخواهد داد و نخواهد فرستاد. https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
رمان از سیم خاردار نفست عبور کن قست 221 «ای خدا این وصل را هجران مکن سرخوشان عشق را نالان مکن باغ جان را تازه و سرسبز دار قصد این مستان و این بستان مکن چون خزان بر شاخ و برگ دل مزن خلق را مسکین و سرگردان مکن بر درختی کاشیان مرغ توست شاخ مشکن مرغ را پران مکن جمع و شمع خویش را برهم مزن دشمنان را کور کن شادان مکن گر چه دزدان خصم روز روشنند آنچه می‌خواهد دلِ ایشان، مکن کعبه اقبال این حلقه است و بس کعبه اومید را ویران مکن این طناب خیمه را برهم مزن خیمه ی توست آخر ای سلطان مکن نیست در عالم ز هجران تلختر هرچه خواهی کن ولیکن آن مکن.» همانطور که چشم هایش بسته بود، دستم را گرفت و روی لبهایش گذاشت و گفت: –خیلی قشنگ بود. میشه یه بار دیگه بخونی؟ این بار کمی کشیده تر و پر سوز و گدازتر برایش خواندم. برگشت نگاهم کرد و گفت: –اگه بگم بازم بخون، می خونی؟ بالبخندگفتم: –اگه آقامون بگه، تاصبح هم می خونم. گوشی‌اش را از جیبش درآورد و گفت: –میخوام صدات روضبط کنم. –نه، آرش... –چرا؟ –صدام بَده...دلم نمیخواد. –برای من بهترین صدای دنیاست، بعدشم واسه خودم میخوام کسی نمی شنوه. –پس قول بده به هیچ کس حتی مامانتم... –باشه قول میدم. چندین بار دیگر هم شعر را خواندم. آرش چندین بار صدایم را ضبط کرد و دوباره پاک کرد. می گفت: نه این خوب نشد یک بار دیگه... از نیمه شب گذشته بود که بالاخره رضایت داد به خانه برگشتیم. جلوی ویلا که رسیدیم یادش آمد که کلید را نیاورده است. همه‌ی چراغها خاموش بودند. آرش خواست زنگ بزند من دستش را کشیدم و گفتم: –یه وقت بدخواب میشن. یا میترسن. مژگان حاملس، یه وقت از خواب میپره. –پس چیکار کنیم بمونیم بیرون؟ خمیاره‌ایی کشیدم و گفتم: –امشب میخوام تو ماشین بخوابم ببینم تو اون شب چی کشیدی. بالشت را روی صندلی عقب گذاشتم و دراز کشیدم. آرش هم صندلی جلو را خواباند و گفت: –یه ساعت دیگه داداشم نگران میشه خودش زنگ میزنه. با تعجب گفتم: –اصلا بهش نمیاد. –به رفتارهای سردش نگاه نکن. خیلی به من وابستس. حواسش همیشه پیشه منه. البته منم همینطورم. آرش چند دقیقه‌ایی از علاقه‌اش به برادرش گفت، و این که سعی می‌کند هر کاری کند تا او را از خودش راضی نگه دارد. در دلم تحسینش کردم. دوباره ‌خمیازه‌ایی کشیدم. آرش گفت: –به موبایل کیارش زنگ بزنم؟ فکر نکنم خوابیده باشه. –نه آرش. من که خوابیدم. چشم‌هایم را بستم و کم‌کم غرق دنیای خواب شدم. نمیدانم چقدر خوابیدم که با صدای گوشی آرش چشم‌هایم را باز کردم. ارش که انگار بیدار بود فوری گوشی را جواب داد و با خوشحالی گفت: –کیارشه. ساعت گوشی‌ام را نگاه کردم نزدیک اذان صبح بود. بعد از چند دقیقه کیارش آمد و در را باز کرد و گفت: –دیر کردید نگران شدم و زنگ زدم. اگر می‌دونستم کلید نبردید خب زودتر زنگ میزدم. تو چرا به من زنگ نزدی؟ دختر مردم رو آوردی شمال تو ماشین بخوابه؟ آنقدر در حرفش محبت احساس کردم که از این که آرش را توبیخ می‌کرد ناراحت نشدم. فوری گفتم: –تقصیر اون نیست. من نزاشتم بهتون زنگ بزنه. ترسیدم بد خواب بشید. همانطور که ما را هدایت می‌کرد تا وارد خانه شویم گفت: –من و آرش که این حرفها رو نداریم. خودش میدونه نگران میشم خوابم نمیبره. آرش خواب آلود گفت: –منم بهش گفتم، گوش نکرد. گفت میخوام تو ماشین بخوابم. کیارش دستی به پشت آرش کشید و گفت: –ای زن ذلیل. حالا برید بخوابید. خسته‌اید. آرش خواب آلود گفت: –ببخش داداش تو رو هم نگران کردیم. مامان خوابه؟ –آره. اونم اولش گفت دیر کردن و چرا نیومدن. من خیالش رو راحت کردم، گفتم اینا تا صبح خونه نمیان تو بگیر راحت بخواب. وارد ساختمان که شدیم آرش با صدای پایینی گفت: – کاش می‌خوابیدی داداش، تو ماشین خوابیدنم عالمی داره. کیارس خنده‌ایی کرد و گفت: –آره معلومه، چقدرم تو خوابیدی. از چشمات معلومه. برو بگیر بخواب که چشمات کاسه‌ی خونه. بعد نگاهی به من کرد و گفت: –معلومه عروس خوب خوابیده ها. سرحاله. لبخندی زدم و گفتم: –جای من راحت بود. –ولی دیگه این کار رو نکن عروس. یه وقت چند نفر مزاحمتون میشدن چی؟ سرم را پایین انداختم و حرفی نزدم. شب بخیر گفتیم و وارد اتاق شدیم. آرش خودش را روی تخت انداخت و گفت: –اصلن تو ماشین پلک نزدم. ‌–عه تو که تو تهران تجربشو داشتی. –آره، اونجا خودم تنها بودم. الان چون توام بودی نمی‌تونستم بخوابم. نگرانت بودم. بالاخره شهر غریب، با یه زن تو ماشین، نگران کنندس. این آخرین جمله‌اش بود و فوری خوابش گرفت. اصلا به موضوعی که آرش گفته بود حتی یک لحظه هم فکر نکردم. مرد بودن چقدر سخت بوده و من هیچ وقت از این بُعد به قضیه نگاه نکرده بودم. 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁 ✾࿐🍃💞🍃࿐✾ https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
رمان از سیم خاردار نفست عبور کن قسمت 222 با خودم فکر کردم این دو برادر حق داشتند نگران باشند. اگر اتفاقی میوفتاد چه. در آن کوچه‌ی خلوت که پشه هم پر نمیزد اگر یک دزد یا چند نفر مزاحممان می‌شدندچه؟ باید حرف آرش را قبول می‌کردم. حق داشت خوابش نبرد و نگران باشد. اینجاست که می‌گویند امدیم ثواب کنیم کباب شد. البته در مورد ما کباب نشد. ولی ممکن بود بشود. خدا خیلی رحم کرد. با این فکرها خواب حسابی از سرم پریده بود. با صدای اذان وضو گرفتم و نمازم را خواندم. بعد از پنجره بیرون را نگاه کردم و ناخداگاه چشمهایم رفت به طرف قلب سنگی منهدم شده. ناگهان فکری به سرم زد، تا بلند شدن آرش کلی وقت داشتم و می توانستم دوباره از نو بسازمش. از این فکر، ذوق تمام وجودم راگرفت. فوری روسری و چادرم را پوشیدم وگوشی‌ام را برداشتم و چراغ قوه اش را روشن کردم و به طرف ساحل راه افتادم. باد خنکی که از طرف دریا می وزید هوا را خیلی دلچسب و مطبوع کرده بود. روبروی دریا ایستادم و نگاهش کردم، تاریک بودامانه به وحشتناکی دیشب. کمی ترسیدم و نگاهم را از ان گرفتم و به آسمان دادم وگفتم: –خدایا چقدر بزرگی... تصمیم گرفتم اینبار از ساختمان دورتر، نزدیک ساحل قلبم را بسازم. از همان سنگهایی که قبلا آورده بودم برداشتم و دورتادور قلب چیدم، ولی برای صدفهایش مجبور شدم از کنار دریا دوباره بیاورم. چون قبلی ها حسابی گلی و ماسه ایی شده بودند. گوشی‌ام را باز کردم و دعای عهد را که قبلا دانلود کرده بودم را روی پخش گذاشتم و صدایش را تا آخر زدم تا ذهنم مشغولش بشود. صدای موجها اجازه نمیداد به راحتی صدای دعا را بشنوم. برای همین همانطور که کارم را انجام می دادم سعی می‌کردم دعا را هم زمزمه می کردم. صحنه‌ی طلوع آفتاب باعت شد برای مدت طولانی دست از کارم بکشم و به تماشا بنشینم. چقدر خدا همه چیز را زیبا آفریده... اینبار کارم زودتر ار دفعه‌ی قبل تمام شد. خواستم بروم آرش را صدا کنم که بیاید و ببیند ولی ترسیدم که اتفاق قبلی دوباره تکرار شود و قلبم متلاشی شود. هوا کاملا روشن شده بود. با خودم گفتم "میتونم بهش زنگ بزنم تا بیاد" ولی پشیمان شدم، دلم نیامد از خواب بیدارش کنم. همانجا کنار کار دستی‌ام نشستم و زل زدم به دریا، چقدر روشنایی خوبه، تا چشم کار می کرد آب بود. دیشب به خاطر نبودن نور چقدر دریا ناشناخته بود. این تاریکی چیست که آنقدر خوف دارد، نور چقدر ارزشمند است... با صدای زنگ گوشی‌ام نگاهش کردم، آرش بود. –سلام، صبح بخیرعزیزم. –سلام قربونت برم، چرا تنها نشستی اونجا... برگشتم و به پنجره‌ی اتاقمان نگاه کردم پرده را کامل کنار زده بود و پنجره را باز کرده بود. برایم دست تکان داد. من هم خواستم برایش دست تکان بدهم که چشمم به پنجره‌ی کناری‌اش افتاد. کیارش جلوی پنجره ایستاده بود و نگاه می کرد. دستم را بالا نبردم و پشت گوشی گفتم: –منتظربودم بیدارشی بیای ببینی... –الان میام عزیزم. از این که کیارش نگاهم می کرد خجالت کشیدم... 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁 ✾࿐🍃💞🍃࿐✾ https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
رمان از سیم خاردار نفست عبور کن قسمت 223 آرش دوان دوان وخندان به طرفم می‌آمد، قبل از این که به من برسه دستهایم را در دریا شستم و به سختی شنهایی که رفته بودندزیر ناخنهای بلندم راتمیز کردم. موجها مجال ندادند و فوری خودشان را به صندلهایم بعد هم به جورابهایم رساندند و خیسشان کردند. حالا دیگر آرش به من رسیده بود و باتعجب به صدفها و شنهای چیده شده نگاه می کرد. –چیکارکردی تو دختر...خیلی قشنگه، بعد سرم را با دستهایش گرفت وصدا دار بوسید وگفت: –منم خیلی دوستت دارم عشقم. الهی فدای این خلاقیتت بشم من. اونقدر بزرگ درست کردی که از پنجره‌ی اتاق کامل جمله ات مشخصه. هینی کشیدم وگفتم: –راست میگی آرش؟ –آره، مگه چیه؟ –وای آبروم رفت، خرابش کن آرش دیگه دیدیش. بعد خواستم با پایم شنها را زیرو رو کنم که آرش از پشت مرا در آغوشش کشید. –چیکار می کنی؟ چت شد یهو؟ –آخه آرش، کیارش هم داشت از پنجره ی اتاقش اینجا رو نگاه می کرد، پس یعنی اونم خونده چی نوشتم. –خب خونده باشه، مگه چیه؟ من می خوام کلی عکس با این قلب بندازم، –برگشتم طرفش وگفتم: –زودتر بنداز که بعد خرابش کنیم. –باشه، ولی حیفه، میگم به جای خراب کردن فقط این صدفهارو که باهاشون دوستت دارم نوشتی رو از توی قلب برداریم به جاش حرف اول اسم هامون رو بنویسیم، چطوره؟ –باشه. –از کی اینجایی؟ –از همون موقع که تو خوابیدی. –چشم هاش گرد شد وگفت: –این همه مدت؟ با این کارت دیگه هیچ وقت مجازات نمیشی، همه ی مجازاتهات رو پیش پیش جهشی گذروندی. دیگه هر کاری دلت بخواد می تونی انجام بدی... از حرفش خندیدم. –یه جوری میگی حالا کسی ندونه فکر می کنه من خلافکارم. خندید و بعد همانطور که دستم در دستش بود دور قلب می‌چرخید و با دقت نگاهش می کرد. –راحیل. –جانم. –به نظرت چند تا صدف اینجا بکار رفته؟ –نمی دونم، واسه چی می پرسی؟ –کار دارم...بعداز این که عکسهامون رو انداختیم باید بشماریم. آرش گوشی‌اش را از جیبش درآورد و داد به من و گفت: –اول عکسهای تکی... آنقدر ژستهای متفاوت و گاهی خنده دار گرفت و ازش عکس انداختم که آخر صدایم درامد. –آرش بسه دیگه. چندتایی هم دوتایی انداختیم و آرش گفت: –حالا بیا بشماریم. بعد داخل قلب نشست وگفت: –توصدفهای "دارم" رو بشمار من "دوستت" رو می شمارم. –چرا تو دوستت رو بشماری؟ –آخه این طولانی تره نمیخوام خسته بشی. چقدر این محبتهای موشکافانه اش را دوست داشتم. لبخندی زدم ومشغول شمردن شدم. –آرش این صدف ریزها رو هم بشمارم؟ –اگه برای ریزها هم هر دفعه دستت رو بالا پایین کردی تا بچینیشون بشمار. با تعجب نگاهش کردم وگفتم: –یعنی چی؟ –خیلی جدی گفت: –یعنی اگه براش وقت گذاشتی وزحمت کشیدی بشمار؟ کنجکاو شدم وپرسیدم: –بگو واسه چی میخوای دیگه. –میگم، ولی به وقتش. –ای بابا، بفرما قاطی کردم، باید از اول بشمارم. بعد باخودش گفت: چندتا بود... من هم شمارش را از اول شروع کردم، چون شک کردم که سی و چهار بود یا بیست وچهار. –تموم شد، اینور صدو چهل و سه تاست. آرش دستش را به علامت سکوت بالا برد وبا صدای بالاتری شمردنش را ادامه داد. –اینجا هم دویست و بیست ویکی، باهم چقدر میشه؟ بعد یه حساب سرانگشتی کرد و گفت: –میشه سیصدوشصت وچهارتا. بعد گوشی اش را درآورد و داخل برنامه‌ی یادداشتهایش نوشت. بعد گفت: –تو بشین کنار وفقط نگاه کن، من خودم خرابش می کنم و حرف اول اسم هامون رو می نویسم. آفتاب کم کم گرم شده بود و این همه مدت زیرش ماندن باعث شده بود گرمم بشود. رفتم کمی دورتر در سایه نشستم وبه کارهاش نگاه کردم. آنقدر با دقت این کار را انجام می داد که خنده ام گرفته بود. انگار حالا چه کار مهمی است... بعد از این که کارش تمام شد، دوباره از کار دستِ خودش هم عکس گرفت وبه طرف ویلا راه افتادیم. عرق از سر و رویش می ریخت. نگاهی به خودش انداخت وگفت: –باید برم دوش بگیرم، –منم. وارد ساختمان که شدیم بقیه صبحانه می خوردند. هردو سلام دادیم . آرش نگاهی به میز انداخت وگفت: –تنها تنها. مژگان گفت: –من خواستم صداتون کنم کیارش نذاشت، گفت خودشون میان. دیگر نماندم که به حرفهایشان گوش بدهم و برای دوش گرفتن به طرف اتاق رفتم. 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁 ✾࿐🍃💞🍃࿐✾ https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
رمان از سیم خاردار نفست عبور کن قسمت 224 من و آرش در حال خوردن صبحانه‌ی دونفرمان بودیم که مژگان امد روبه کیارش و مادر که درحال خوردن چای بودند گفت: –مامانم زنگ زده میخوان با داداشم بیان اینجا. کیارش اخم هایش در هم رفت وگفت: –ما می خواهیم بریم بیرون، بگو نیستیم. مژگان با اخم به مادر آرش نگاه کردوگفت: –مامان آخه مگه میشه بگم نیان؟ شما یه چیزی بهش بگید. مادر آرش روبه پسرش کرد و گفت: – کیارش جان، بزار بیان همگی با هم میریم دیگه... کیارش بادست اشاره به من کرد و گفت: –بچه هاهمینجوری هم معذبند چه برسه یه غریبه پاشه بیاداینجا... من دیروز بهشون گفتم، جایی نرن دور هم باشیم، اینجوری که... مژگان حرفش را برید و گفت: –غریبه چیه؟ حالا دیگه داداش من شد غریبه؟ شما که تا همین چند روز پیش باهم جیک توجیک بودید چی شدیهو الان شدغریبه؟ هنوز مبهوت حرف کیارش در مورد خودم بودم که مژگان روبه من گفت: –راحیل جون تومعذبی؟ انگار همه می دانستند که منظور کیارش دقیقا من هستم. از سوال ناگهانی مژگان جاخورده بودم نگاهی به آرش انداختم و با چشم هایم از او کمک خواستم. آرش نگاهی به من انداخت و روبه مژگان گفت: –منظور داداش کلی بود، میگن یعنی خودمونی تر بهتره...وگرنه قدمشون روی چشم. مژگان رو کرد به شوهرش وگفت: –اینا که حرفی ندارن، تازه همه با هم باشیم بیشترم خوش می گذره. کیارش پوفی کرد و بلند شد و به طبقه ی بالا رفت... مادر آرش امد کنار مژگان و گفت: –بگو بیان مژگان جان. بعد هم رو به آرش گفت: –مادرتوهم برو چند کیلو جوجه بگیربا مخلفاتش، کیارش می گفت ناهار می خواد جوجه سیخ کنه. آرش با صدای بلندومضحکی گفت: –باشه ننه جون، شما جون بخواه. بلند شدم و مشغول جمع کردن میزشدم، آرش هم امد کمکم وگفت: –باهم جمع کنیم بعدشم دوتایی بریم خرید. –آرش. –جون دلم. چراکیارش فکرمی کنه من باهاش معذبم؟ –معذب نیستی؟ –نه، فقط یه کم ازش حساب می برم. اونم واسه اینه که همش با اخم وتَخم نگاهم میکنه. –اتفاقا اصلا آدم اخمویی نیست، فقط یه مدته روزگار بروفق مرادش نیست، کارشم زیاد شده واسه همین اعصاب نداره. یه وقتهایی هم تو باهاش حرف بزن دیگه. یه جوری باهاش ارتباط بگیر. –آخه اون یه جوری نگاه میکنه که... حرفم را نصفه رها کردم و در ادامه‌اش گفتم: –باشه، سعی می کنم. جدیدا کیارش نسبت به من رفتار بهتری داشت، حداقل دیگر با اخم نگاهم نمی کردومهربانترشده بود، خودم فکر می کنم دلیل این تغییر رفتار برمی گردد به همین برادرمژگان و ارتباطش با او. همین که آرش ماشین را از پارکینک بیرون آورد کیارش خودش را رساند و سوارشد. من هم صندلی عقب سوارشدم. آرش باتعجب نگاهش کرد. –تا یه جایی منم برسون. آرش لبخند زد. –داری می پیچونی؟ قرار جوجه سیخ کنیا داداش، ما رو با این قوم زنت تنها نزار. –حوصلشون رو ندارم. –مژگان ناراحت میشه ها... کیارش زیرلب گفت: –این بچه کی میخواد بزرگ بشه من نمیدونم. –بچه که هنوز دنیا نیومده داداش من، چقدر هولی... کیارش یدونه زدبه شونه ی آرش وگفت: –مژگان رومیگم. آرش خندید. –حالاکجا میری؟ اگه جای خوبیه ماهم بیاییم. –اتفاقا می خواستم بگم اگه شما هم برنامه داشتید که جایی برید، نمونید خونه برید که معذب نباشید. –ای بابا، پس مامان چی؟ بنده خدارو آوردیم اینجا... –اون با مامان مژگان جوره... حس کردم باید چیزی بگویم... ولی نگفتم و فقط گوش کردم. آرش نفس عمیقی کشید. –کاش میموندی، تو که نباشی من کجا برم، یکیمون باید باشیم دیگه، نمیشه که... این رفتن تو باعث ناراحتی همه میشه... کیارش با عصبانیت گفت: –زن زبون نفهم نداشتی نمی تونی من رو درک کنی. از حرفش جا خوردم، «آخه این چه حرفیه، جلوی من، کلا اینم اعصاب تعطیله ها.» کیارش ماشین را کنار جاده نگه داشت وکاملا به طرف برادرش برگشت وگفت: –آخه داداش من، تو هم بااون راه نمیای...تو چند بار کوتا بیا، اونم درک میکنه. کیارش پوفی کرد و از ماشین پیاده شد و رفت کنار جاده ایستاد. روبرویش زمینهای کشاورزی بود، دستهایش را داخل جیب شلوارش کرد و به روبرویش زل زد. تیپ و هیکلش شبیهه آرش بود فقط کمی تو پرتر از آرش، یه کم هم شکم داشت ولی مثل آرش همیشه خوش تیپ بود. سیگاری از جیبش درآورد و روشن کرد. «سیگاریم بوده، اولین باره می بینم می کشه.» آرش روبه من گفت: –برم باهاش حرف بزنم. وقتی آرش نزدیکش شد، هر دو نیم رخ ایستادندوشروع به حرف زدن کردند. حرفهای آرش را نمی شنیدم ولی حرفهای کیارش را از بس بلند و با حرص حرف میزد کم وبیش متوجه میشدم. چون شیشه ی ماشین کاملا پایین بود. کیارش سیگارش را نصفه انداخت روی زمین گفت: –محبت می کنم، اون حالیش نیست. دوباره آرش چیزی گفت و او جواب داد: –آخه از وقتی امدیم اینجا همش تو قیافس، فقط به خاطر این که من واسه این دختره رفتم گرفتم. ✾࿐🍃💞🍃࿐✾ https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
رمان از سیم خاردار نفست عبور کن قسمت 225 «دختره چیه، این چه طرز حرف زدنه» –باور کن صحبت کردم، گفتم این دختره دو روز مهمون ماست، ما بخوریم اون نگاه کن، زشته بابا... میگه پس چرا نمی دونم چند وقت پیش من فلان غذا رو دوست نداشتم تو نرفتی برام یه مدل دیگه بگیری؟ من اصلا یادم نمیاد اون کی رو میگه... در مقابل حرف آرش که انگار از مژگان حمایت می کرد کیارش جواب داد گفت: –خب خودش نباید یه توجهی به شوهرش بکنه؟ ... –منم ملاحظه ی همین حاملگیش رو می کنم دیگه... ... –آخه، آرش تو نمی دونی چه دیونه بازیهایی از خودش درمیاره، یعنی اگه چهار چشمی مواظبش نبودم، زندگیمون تا حالا به باد رفته بود، همش هم از روی لج بازی ها، فقط می خواد لج من رو دربیاره و اعصاب من رو خرد کنه، باور کن گاهی فکر می‌کنم یه بادیگارت براش بگیرم تا این بچه هه به دنیا بیاد. یه بار که حرصم رو درآورد بهش گفتم، فقط معطلم این بچه دنیا بیاد، ما رو به خیرو تو رو به سلامت... حرفش که به اینجا رسید متوجه شدم که آرش پرسید: –اون چی گفت؟ –گفت به خاطر بچم دارم زندگی می‌کنم اگه این کار رو کنی خودم رو می‌کشم. کیارش همانجا روی زمین نشست و سیگار دیگری روشن کرد. آرش هم کنارش نشست و باز با هم صحبت کردند، حالا دیگر هم پشتشان به من بود، هم آرامتر حرف می زدند، متوجه نمیشدم چه می‌گویند. نزدیک یک ربع حرف زدند. بعد امدند و داخل ماشین نشستند. کیارش رو به من گفت: –ببخشید اینجا تنها موندید. امروز رو باید سخت بگذرونید دیگه، شرمنده... «فکر کنم منظورش از سخت گذروندن امدن خانواده‌ی مژگانه» آرام گفتم: –نه، مشکلی نیست. من راحتم. آرش رو به برادرش گفت: –شما فکر ما رو نکن...ما راحتیم. منم فوری دنباله‌ی حرفش را گرفتم. –بله، اگه امروز شما نباشید سخت تره... نگاهی به آرش کرد و آدرس مغازه ایی را که می گفت جوجه های خوبی دارد را گفت. وقتی رسیدیم خودش رفت همه‌ی خریدها را انجام داد. وقتی من و آرش تنها شدیم، آرش ازمن خواست هوای مژگان را بیشتر داشته باشم و سعی کنم نزدیکش شوم. وقتی دلیلش را پرسیدم، گفت: – خیلی احساساتیه و ممکنه کار دستش بده. متوجه‌ی منظورش نشدم و خواستم واضح تر توضیح بدهد که کیارش امد و نشد. بالاخره مهمانهای ناخوانده وارد شدند. تیپی که برادر مژگان زده بود مرا یاد جوونهای هیپی انداخت، خنده‌ام گرفت، ولی خودم را کنترل کردم. آخه کیارش با آن اخلاق خشن و مردانه‌اش چطور با این تیپ آدم جیک تو جیک بوده است، اصلا به هم نمی‌خورند. البته بر عکس تیپش رفتارش معقول‌تر و قابل تحمل‌تر بود. من و آرش جلوی در ورودی ایستاده بودیم تا به مهمانها خوش امد بگوییم. مژگان و مادر که به حیاط برای استقبالشان رفته بودند، به داخل ساختمان هدایتشان کردند. من و آرش به مهمانها سلام دادیم. مادر مژگان دستش را به طرف آرش که جلوتر از من ایستاده بود دراز کرد. بیچاره آرش با تردید نوک انگشتهایش رادرگیر این دست دادن کرد و بلافاصله هم دستش را کشید، می‌دانستم پیش من ملاحظه می کند. بعد از این که آرش مرا به هردویشان معرفی کرد اول مادر مژگان امد جلو و با لبخندِ زورکی تبریک گفت و به من دست داد و خوش و بش کرد. بعد هم برادرش دستش را جلو آورد برای دست دادن. نگاه خیره‌ای به دستش کردم و کمی رنگ عوض کردم. بعد سعی کردم با لبخند زورکی تعارفش کنم به طرف سالن پذیرایی... ”آخه تو که خودت رو شبیهه خارجیا کردی حداقل نصف اونا هم شعور داشته باش. اونا وقتی می بینن یه خانمی حجاب داره می فهمند که نباید دستشون رو دراز کنن برای دست دادن، مگر این که اون خانم خودش دستش رو جلو بیاره." کیارش که همان جا کنار مبلها ایستاده بود با دیدن این صحنه لبخند رضایتی به لبش نشست. انگار خوشحال بود رفیقش ضایع شده. "آخه من که می دونم اگه الان با این شکرآب نبودی به جای اون لبخند داشتی دندونات روبه هم فشار می دادی." عزیزم. 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁 ✾࿐🍃💞🍃࿐✾ https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
برادران پیامبر در آخرالزمان.mp3
933.1K
|⇦• برادران پیامبر در آخرالزمان 👤 مرحوم آیةالله ✾࿐🍃💞🍃࿐✾ https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🌷🌼🌷🌼🌷 🌺🧚‍♀️تفاوت انسان و آدم: آدمها زندگی میکنند.. انسانها زیبا زندگی میکنند.. آدمها میشنوند.. انسانها گوش میدهند.. آدمها میبینند.. انسانها عاشقانه نگاه میکنند.. آدمها درفکرخودشان هستند.. انسانها به دیگران هم فکرمیکنند.. آدمها میخواهند شاد باشند.. انسانها میخواهند شاد کنند.. آدمها به ظاهریکدیگر مینگرند.. انسانها به سیرت وباطن یکدیگر.. آدمها اسم اشرف مخلوقات را دارند.. انسانها اعمال اشرف مخلوقات را انجام میدهند.. آدمها انتخاب کرده اند که آدم بمانند.. انسانها تغییرکردن راپذیرفته اند تا انسان شوند.. آدمها میتوانند انسان شوند.. انسانها درابتدا آدم بودند.. آدمها آدم اند.. انسانها انسان.. اما آدمها و انسانها هر دو حق انتخاب دارند.. اینکه آدم باشند یا انسان... انتخاب با خودشان است. نیاز نیست انسان بزرگی باشیم، انسان بودن خود نهایت بزرگی ست... ✾࿐🍃💞🍃࿐✾ https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥تقویت زانو فقط در ۱۰ دیقه 💥 فقط اگر با انجام این حرکات دردتون بیشتر شد انجام ندید 👆👆 ✾࿐🍃💞🍃࿐✾ https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
📣 اگه فرزندی شاد و موفق میخواهی این توصیه را جدی بگیر 👇 📚طبق پژوهشها یکی ازمهم ترین عوامل و موفقیت بچه ها👇 ❤️رضایت مادر از رابطه با پدر است❤️ آقای محترم👇 🍃درواقع اگه بچه‌ی شاد و موفق می‌خواین حواستون به نیازهای مادر بچه باشه و رابطه عاطفی تون رو قوی کنید. 📚و جالبه بدونید در روایات ما این مورد خیلی وقت پیش مطرح شده است؛ ⚜پيامبر صلي الله عليه و آله : حَقُّ الْوَلَدِ عَلى والِدِهِ... اَنْ يَسْتَفْرِهَ اُمَّهُ ؛ حق فرزند بر اين است كه او را گرامى بدارد. ✍ کارشناس خــ🌱 ـــانواده و استاد دانشگاه ✾࿐🍃💞🍃࿐✾ https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac 🍀🍀🍀🍀🍀🍀 ⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣