eitaa logo
سفره های آسمانی
389 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
9.2هزار ویدیو
22 فایل
کانال متفاوت و مورد سلیقه همه اقشارازهرسنی وصنفی داستان های کوتاه و بلند.. از حضرت ادم تا خاتم الانبیا.. حدیث ،اخبار، پیامهای: مشاوره وحقوقی کلیپ های کوتاه،رمان وپندهای آموزنده https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
مشاهده در ایتا
دانلود
🔅فشار قبر چیست؟ وابستگی هاست👇 استاد الهی قمشه ای، اینگونه می گوید: که مرگ واقعی چگونه است و فشار قبر چیست؟ آیا فشار قبر واقعیت دارد؟ استاد الهی قمشه ای جدا شدن روح از بدن هنگام مرگ قطعی، در کسری از ثانیه انجام میشود. این لحظه چنان سریع اتفاق می افتد که حتی کسی که چشمانش لحظه مرگ باز است فرصت بستن آن را پیدا نمیکند. یکی از شیرین ترین تجربیات انسان دقیقا لحظه جدا شدن روح از جسم میباشد، یه حس سبک شدن و معلق بودن . بعد از مرگ اولین اتفاقی که می افتد این است که روح ما که بخشی از آن هاله ذهن است و در واقع آرشیو اطلاعات زندگی دنیوی اوست، شروع به مرور زندگی از بدو تولد تا لحظه مرگ میکند و تصاویر بصورت یک فیلم برای روح بازخوانی میشود. شاید گمان کنیم که این اتفاق بسیار زمان بر است . زمان در واقع قرارداد ما انسانهاست. این ما هستیم که هر دقیقه را ۶۰ ثانیه قرارداد میکنیم. اما زمان در واقع فراتر این تعاریف است . با مرور زندگی، روح اولین چیزی که نظرش به آن جلب میشود، وابستگی های انسان در طول زندگی میباشد. برخی از این وابستگی ها در زمان حیات حتی فراموش شده بود، ولی در این مرحله دوباره خودنمایی میکند. میزان وابستگی دنیوی برای هرکس متغیر است. روح از بین خاطراتش وابستگی های خود را جدا میکند. این وابستگی ها هم مثبت است هم منفی . مثلا وابستگی به مال دنیا، یک وابستگی منفی و وابستگی مادر به فرزندش هم نوعی دلبستگی و وابستگی مثبت محسوب میشود . ولی به هرحال وابستگی است . این وابستگی ها کششی به سمت پایین برای روح ایجاد میکند، که او را از رفتن به سمت هادی یا راهنما جهت خروج از مرحله دنیا باز میدارد. یعنی روح بعد از مرگ تحت تاثیر دو کشش قرار میگیرد. یکی نیروی وابستگی از پایین و دیگری نیروی بشارت دهنده به سمت مرحله بعد. اگر نیروی وابستگی ها غلبه داشته باشد، باعث میشود روح تمایل پیدا کند، که دوباره وارد جسم گردد. چون توان دل کندن از وابستگی را ندارد و دوست دارد دوباره آن را تجربه کند. به همین جهت روح به سمت جسم رفته و تلاش میکند، جسم مرده را متقاعد کند، که دوباره روح را بپذیرد. فشاری که به "روح" وارد میشود جهت متقاعد کردن جسم خود، در واقع همان فشار قبر است. این فشار به هیچ وجه به جسم وارد نمیشود . چون جسم دچار مرگ شده و دردی را احساس نمیکند. پس فشار قبر در واقع فشار وابستگی هاست و هیچ ربطی ندارد که شخص قبر دارد یا ندارد. این فشار هیچ ربطی به شب زمینی ندارد و میتواند از لحظه مرگ شروع گردد . یکی از دلایل تلقین دادن به فرد فوت شده، در واقع این است که به باور مرگ برسد و سعی در برگشت نداشته باشد . بعد از مدتی روح متقاعد میشود که تلاش او بیهوده است و فشار قبر از بین میرود . وابستگی ها باعث میشود که روح، شاید سالها نتواند از این مرحله بگذرد . بحث روح های سرگردان و سنگین بودن قبرستانها، بدلیل همین وابستگی هاست . گاهی تا سالها فرد فوت شده نمیتواند وابستگی به قبر خود و جسمی که دیگر اثری از آن نیست را رها کند . به امید اینکه بتوانیم به درک این شعر برسیم: دنیا همه هیچ و کار دنیا همه هیچ ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ ... بگذار و بگذر ببین و دل مبند چشم بینداز و دل مباز که دیر یا زود باید گذاشت و گذشت. نگذارید گوشهایتان گواه چیزی باشد که چشمهایتان ندیده. نگذارید زبانتان چیزی را بگوید که قلبتان باور نکرده. صادقانه زندگی کنید ما موجودات خاکی نیستیم که به بهشت میرویم. ما موجودات بهشتی هستیم که از خاک سر برآورده ایم. موظب باشید زندگی دنده عقب ندارد. 🕊 🕊 •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
داستان واقعی روایت انسان قسمت بیست هشتم: سراسر شهر قابیلیان را فسق و گناه و فجور فرا گرفته بود، اوضاع به طوری بود که هر کدام از مردم تمام تلاششان را می کردند که در انجام گناه از دیگری جلو بزنند. ابلیس که سرمست از پیروزی بود، دوباره یوبل و توبلیق را احضار کرد و اینبار مأموریت جدیدی به آنها داد و رو به آنها گفت: ای عزیزان من! شما که دستورات مرا بر چشم نهادید و از خوشی های دنیا سیراب شدید، مأموریتی دیگر برایتان دارم و آن این است: هر دو نفر به همراه جمعی از شاگردانتان به پشت دیوار شهر آدم و فرزندانش، شهر بکه بروید و تا می توانید شبانه روز به ساز و آواز و رقص و پایکوبی مشغول باشید، دقت کنید که ساعتی از شبانه روز نباشد که این برنامه ترک شود، به نوبت پیش بروید و هر کدام در نوبتی از شبانه روز، بزنید و بخوانید و برقصید، صدایتان را آنچنان بالا ببرید که به گوش فرزندان مؤمن حضرت آدم و ساکنان شهر بکه برسد. یوبل و توبلیق دستی به روی چشم گذاشتند و سرخوشانه به دنبال انجام مأموریت رفتند. از آن طرف، مردم شهر حضرت آدم، مشغول زندگی و کار و بار خود بودند. کار می کردند و به عبادت خدا مشغول بودند و هر کجا و و در هر قسمت از زندگی درمی ماندند خود را به محضر یرد بن مهلائیل میرساندند و از رهبر خود راهنمایی می خواستند، هرسال روز جانشینی حضرت شیث را گرامی می داشتند و عید بیعت برگزار می کردند تا اینکه صداهایی عجیب از مرز بین شهر آنها با شهر قابیلیان به گوششان رسید. تعدادی از مردم کنجکاو شده بودند که این صداها که گاهی آدم را از خود بیخود می کرد و انسان دوست داشت به آن گوش دهد چیست؟! پس نزد حضرت یَرد بن مهلائیل رفتند از او سبب این حالات را جستجو کردند. حضرت یَرد آه کوتاهی کشید و فرمودند: ای امت خداجو! بدانید و آگاه باشید که شهر قابیلیان به ابلیس پیوند خورده، پس هر صدایی که از جانب آن شهر شنیدید، شک نکنید که صدای ابلیس است، پس به آن توجهی نشان ندهید و هرگز وصیت حضرت آدم و حضرت شیث را فراموش نکنید که فرمودند از شهر قابیلیان دوری کنید و مبادا به آن شهر و مردمش نزدیک شوید، آنان بندگان ابلیسند و شما بندگان خدای یکتا و هیچ مناسبتی بین این دو گروه نمی تواند باشد. در این هنگام یکی از مردها از میان جمعیت برخاست و گفت: یا پیغمبر! به ما اجازه بده فقط سرکی بکشیم و ببینیم منبع این صداها چیست؟! حس کنجکاویمان که فرو نشست به شهر خود برمی گردیم و دیگر حرف آنان را نخواهیم زد. حضرت یَرِد فرمودند: بدانید که رفتن همان و شکستن وصیت پدر همان و باز شدن پای ابلیس به زندگی هایتان همان و بعد با لحنی محکم ادامه داد: شما را به خون به ناحق ریختهٔ هابیل قسم می دهم که هرگز وارد شهر قابیلیان نشوید و وصیت پدر را به جا آورید. مردم از دور حضرت یَرِد متفرق شدند اما عده ای عزم خود را جزم کرده بودند که حتی اگر شده مخفیانه برای ساعاتی کوتاه سری به شهر قابیلیان بزنند و ببینند آنجا چه خبر است، البته قصدشان فقط فرو نشاندن کنجکاوی بود و اصلا به مخیله شان خطور نمی کرد که جذب شهر سیاه و مردمش شوند. پس چند نفری که ادعای شجاعت می کردند با هم قرار گذاشتند تا نیمه های شب از مرز بین دو شهر خارج شوند و خود را به شهر سیاه برسانند و ببینند در آنجا چه خبر است و برای دیگران نیز روایت کنند. شب موعود فرا رسید و چند نفر مرد از تاریکی قیرگون شب استفاده کردند و از مرز گذشتند و شد آنچه که نمی باید میشد. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🕊 •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
داستان واقعی روایت انسان قسمت بیست نهم: ابلیس در کنار مطربین شهر قابیلیان ایستاده بود اما تمام حواسش معطوف به مرز بین دو شهر بود و ناگهان با دیدن سایه هایی که از طرف شهر سفید که به آنجا نزدیک می شد چشمانش برقی زد. مردانی از آن شهر، بیصدا وارد جمعیتی که دور مطربها را گرفته بودند شدند و غرق تماشا بودند. ابلیس فرصت را مغتنم شمرد و جلو رفت، در هیبت یک مرد، شانه به شانه آنها ایستاد و وقتی دید که آن مردان سراپا چشم و گوش شده بودند و ساز و آواز را میشنیدند و طنازی رقاصان را نگاه می کردند، سرش را پایین آورد تا به گوش آنها نزدیک شود و آهسته گفت: صحنه خیلی قشنگی ست،اصلا حال و هوای انسان را عوض میکند. یکی از مردها نگاهی به ابلیس کرد و گفت: آری! براستی من تا به حال چنین هنرنمایی هایی ندیده ام، چقدر مردم این سرزمین در خوشی غرق هستند. ابلیس خنده بلندی کرد و گفت: خوب شما هم غرق خوشی شوید، کسی جلودارتان نیست... مرد، نگاهی به ابلیس انداخت و گفت: اگر این مردم مدام مشغول خوشگذرانی هستند پس میل به عبادت معبود که در وجود تمام بنی بشر است را چگونه التیام می دهند؟! ابلیس سرخوشانه سری تکان داد و گفت: ما هم معبود داریم و میل به عبادت را با پرستش چیزهایی که برایمان مقدس است و واقعا هم قدرتمند و مقدس هستند را برآورده می کنیم. آن مرد نگاهی از روی تعجب به ابلیس کرد و گفت: ما هم در شهر خودمان هم کار می کنیم و هم جشن و شادی داریم اما گاهی اوقات احساساتی مبهم به آدم دست می دهد که فقط و فقط با عبادت خدای یکتا آرام میشوند و عبادت خداوند لذتی بسیار در جان ما می اندازد و اما... ابلیس به میان حرف آن مرد دوید و گفت: فهمیدم منظورت چیست، سالها پیش، بزرگ این شهر که قابیل نام داشت نزد من آمد و چنین حرفی بر زبان آورد و من یک نوشیدنی به او عرضه داشتم که با خوردن آن لذتی بالاتر از سرخوشی عبادت به او دست داد، آیا می خواهی آن نوشیدنی را امتحان کنی تا حقیقت حرف من بر تو آشکار شود؟! مرد نگاهی به همراهانش کرد و گفت: باشد...چرا که نه؟! اما برایم سوالی پیش آمده، توکیستی که به قابیل هم مشاوره می دادی؟ ابلیس خنده ای صدا دار کرد و گفت: من یک دانای بر اسرار هستم و سپس جامی از شراب دستش را به سمت مرد داد و گفت: بخور و لذت ببر و سپس به شهر خویش باز گرد و از لذت این خوردن برای دیگران بگو... سرانجام مردان کنجکاو شهر سفید از شهر سیاه برگشتند و کم کم رفتن آنها دهان به دهان شد و به گوش حضرت یرد رسید حضرت یَرد باز هم شروع به موعظه نمود و فرمود: موسیقی یکی از نعمات خداوند است که اگر در مسیر صحیح باشد باعث آرامش روح و روان انسان می شود، اما ساز و اوازی که از شهر قابیلیان به گوش میرسد غنا و حرام است و شما را به قهقرا می کشاند. اما گوش مردم به این نصایح شنوا نبود، چرا که تعریف های شیرین آن مردان که شهر قابیلیان را تجربه کرده بودند، بسیار موثرتر بود و سرانجام آنچه که نباید می شد، به وقوع پیوست. مردم به سمت مرز بین بکه و شهر قابیل هجوم بردند و مرز را در نوردیدند و هر دو شهر بهم پیوند خورد و تبدیل یه یک شهر واحد شد‌. اختلاط هر دو گروه به سرعت و شتابی باور نکردنی پیش میرفت و باز مؤمنین در اقلیت ماندند و مجبور به سکوت و تقیه شدند و امید به آمدن منجی آنها را سرپا نگه میداشت ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی 🕊 •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
داستان واقعی روایت انسان قسمت سی: دو شهر سیاه و سفید در هم آمیخت، خیلی از مردم رو به مراسم و مناسکی که در شهر سیاه برپا بود آوردند. همه چیزدر هم آمیخته بود اینک شهری واحد و یکپارچه به وجود آمده بود که متصدیان آن کافران و شیطان پرستان بودند. چون در ذات و طبیعت بشر میل به پرستش، قوی ترین میل هست، پس اینک آنان می بایست حول و حوش پرستش چیزی، دور هم جمع شوند و در این شهر بزرگ، پرستش ابلیس برپا بود و مؤمنین در خفا زندگی می کردند و دوباره دوران تقیه از سر گرفته شده بود. این شهر بزرگ که جمعیتش روز به روز اضافه تر میشد، هنوز به آن مرحله نرسیده بود که توسط یک نفر اداره شود و جامعه به صورت شورایی اداره میشد. مجلس سنایی تشکیل شده بود که توسط دو گروه ملا و مترفین که از متمولین جامعه بودند و بریز و بپاش آنچنانی داشتند، اداره می شد، یعنی هر رخدادی که در شهر اتفاق می افتاد می بایست زیر نظر این دو گروه و طبق اراده آنها صورت گیرد. ملا و مترفین کسانی بودند که دقیقا روبه روی انبیاء الهی ایستاده بودند و جناح قدرتمندی برای ابلیس محسوب می شدند. حال جمعیت شهر بکه آنقدر زیاد شده بود که گویی ظرفیت این شهر پر شده بود، پس مردم کم کم و به تدریج به مناطق اطراف و سرزمین های دیگر مهاجرت کردند و هر کجا که شرایط برای زندگی مهیا بود ساکن می شدند و به این ترتیب، جامعه بشری گسترش یافت و شهرها بیشتر و بیشتر میشد. به دلیل اینکه طبیعت بشری تنوع طلب است پس آداب و رسوم مختلفی ایجاد کردند، اما مساله پرستش محوری ترین مساله بود که این مساله مرکز تمام مناسبات اجتماعی قرار می گرفت، یعنی مسئله پرستش که در هر شهر مسئله اصلی بود، همه حول و حوش ابلیس و مناسک ابلیسی برپا بود. ابلیس که شاهد بود زمانی که انبیاء الهی جامعه بشری را تشکیل دادند، حول محور پرستش خداوند یگانه مناسکی را به مردم آموزش می دادند، مناسک مهم و پر فایده ای که در خدمت تمام گروه ها چه مخالف پرستش خدا و چه موافق قرار می گرفت. و ابلیس از این روش استفاده کرد و حالا که پرستش شیطان را پایه ریزی کرده بود، پس مناسک ابلیسی هم به راه انداخت و این مناسک دقیقا سکه بدل مناسک توحیدی بود. مثلا اگر مردم به انبیاء برای نیاز به خوردن مراجعه می کردند و انبیا توصیه به خوردن غذاهای حلال و طیبات می کردند، ابلیس هم به گروهش توصیه به خوردن غذاهای حرام و خباثت می نمود. اگر انبیا برای ازدیاد نسل، ازدواج را توصیه می کردند، ابلیس هم روابط آزاد و زنا را رواج میداد و... به این ترتیب ابلیس هم مناسکی شبیه به مناسک دین انبیا به پیروانش ارائه می داد، البته تفاوتی در بین بود و آن اینکه انبیا خدماتشان همگانی بود و لیکن ابلیس تنها به کسانی که طوق بندگی و زعامت او را برگردن نهاده بودند، خدمات عرضه می داشت. حالا در زمانی هستیم که شهرها گسترش یافته، مناسک شیطان پرستی رواج یافته و اقلیت مؤمنین در خفا زندگی می گذرانند، اما باید کاری کرد، باید حرکتی زد تا بندگان خداوند از ابلیس روی گردان شوند و دوباره به درگاه پروردگار برگردند و در این بحبوحهٔ تقیه و خفا، مؤمنین چه باید می کردند. در اینجا برگ دیگری از کتاب انبیاء برملا شد...برگی که میرفت غافلان را به خود آورد. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🕊 •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️اعترافات بی نظیر ! 🔹️شبکه تلویزیونی iran US -2020TV (به تازگی) از زبان اندیشمند ایرانی مقیم ؛ آنچنان تحلیلی درباره آیت الله خامنه ای ارائه میده که قطعاً‌ از شنیدنش حیرت می کنید!!! [دوستان لطفاً دقیق تا آخر این گفتگوی ویدئویی را ببینید] تا در جریانِ دیدگاهی که در حالِ گسترش بینِ ایرانیانِ تحصیلکرده و مستقل مقیمِ خارج است، قرار بگیرید!!! 🕊 •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺مقام معظم رهبری هم‌اکنون در دیدار دانش‌آموزان و دانشجویان: 🔹ما در مقابله با استکبار همه آنچه که باید و شاید برای آمادگی ملت ایران انجام بگیرد، چه از لحاظ نظامی، چه از لحاظ تسلیحات و چه از لحاظ کارهای سیاسی حتماً انجام می‌دهیم و الحمدلله الان هم مسئولین مشغول انجام آن هستند. 🔹مطمئنا حرکت کلی ملت ایران و مسئولین کشور در جهت مقابله با استکبار جهانی و دستگاه جنایتکار حاکم بر نظم جهانی امروز، قطعا و انصافا هیچگونه کوتاهی نخواهند کرد؛ این را مطمئن باشید. 🔹بحث، بحث صرفا انتقام نیست، بحث یک حرکت منطقی است؛ مقابله منطبق با دین، اخلاق، شرع و منطبق بر قوانین بین‌المللی است و ملت ایران و مسئولین کشور در این جهت هیچ گونه تعللی و کوتاهی نخواهند کرد. این را مطمئن باشید. 🕊 🕊 •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
انشای یك پسر 10 ساله كه برنده جایزه بهترین انشا درسطح كشوری و استان آذربایجان شد، بخوانید می‌ارزد... . معلّمی از دانش آموزانش خواست "فواید گاو بودن" را بنویسند و نوشته‌ای که در زیر می‌خوانید تمام و کمال انشای آن دانش آموز است: با سلام خدمت معلم عزیزم و عرض تشکّر از زحمات بی دریغ اولیا و مربیان مدرسه که در تربیت ما بسیار زحمت می‌کشند و اگر آنها نبودند معلوم نبود ما اکنون کجا بودیم، اکنون قلم به دست می‌گیرم و انشای خود را آغاز می‌کنم... البته واضح و مبرهن است که اگر به اطراف خود بنگریم در می‌یابیم که گاو بودن فواید زیادی دارد من مقداری در این مورد فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که مهمترین فایده‌ی گاو بودن این است که دیگر آدم نیست. بلکه گاو است... هرچند که نتیجه گیری باید در آخر انشا باشد بیایید یک لحظه فکر کنیم که ما گاویم ، ببینیم چقدر گاو بودن فایده دارد، مثلا در مورد همین ازدواج، وقتی گاوی که پـدر خانواده است می‌خواهد دخترش را شوهر دهد، نگران جهیزیه‌اش نیست. نگران نیست که بین فامیل و همسایه آبرو دارند. مجبور نیست به خاطر این که پول جهاز دخترش را تهیه نماید، برای صاحبش زمین اضافه شخم بزند، یا بدتر از آن پاچه خواری کند... هیچ گاوی نگران کرایه خانه‌اش نیست. گاوها آنقدر عاقلند که می‌دانند بهترین سال‌های عمرشان را نباید پشت کنکور بگذرانند... گاوها حیوانات مفیدی هستند و انگل جامعه نیستند... شما تاکنون یک گاو معتاد دیده‌اید؟ گاوی دیده‌اید که سر کوچه بایستد و مزاحم ناموس مردم شود؟ آخر گاوها خودشان خواهر و مادر دارند تا کنون شما گاو بیکار دیده‌اید؟ آیا دیده‌اید گاوی زیر آب گاو دیگری را پیش صاحبش بزند؟ تا کنون دیده‌اید گاوی غیبت گاو دیگری را بکند؟ آیا تا کنون دیده اید گاوی زنش را کتک بزند؟ یا گاو ماده‌ای شوهر خواهرش را به رخ شوهرش بکشد؟ و مثلا بگوید از آقای فلانی یاد بگیر. آخر تو هم گاوی؟! هیچ گاوی غمباد نمی‌گیرد هیچ گاوی رشوه نمی‌گیرد. هیچ گاوی اختلاس نمی‌کند هیچ گاوی آبروی دیگری را نمی‌ریزد. هیچ گاوی خیانت نمی‌کند. هیچ گاوی دل گاو دیگر را نمی‌شکند. هیچ گاوی دروغ نمی‌گوید. هیچ گاوی آنقدر علف نمی‌خورد که از فرط پُرخوری تا صبح خوابش نبرد، در حالی که گاو طویله کناریشان از گرسنگی شیر نداشته باشد تا به گوساله‌اش شیر بدهد... هیچ گاوی گاو دیگر را نمی‌کُشد، هیچ گاوی... گاو خیلی فایده‌ها دارد پوشاک‌ما از گاو است خوراک‌مان از گاو، شیر و پنیر و کره و خامه ... ولی با همه‌ی منافع ياد شده هیچ گاوی نگفت : من ... بلکه گفت: مـــــــــااااااا اگر بخواهم هنوز هم در مورد فواید گاو بودن بگویم، دیگر زنگ انشا می‌خورد و نوبت بقیه نمی‌شود که انشایشان را بخوانند ،،، امّـا به نظر من مهمترین فایده گاو بودن این است که دیگر آدم نیست"... 🕊 🕊 •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺لحظاتی از مداحی آقای حسین طاهری در دیدار هزاران نفر از دانش‌آموزان و دانشجویان با رهبر انقلاب ⚡امروز که اوضاع جهان مایه شرم است 🌹ای عشق دل افروز دل ما به تو گرم است 🕊 🕊 •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سندی از قدرت پیشگویی ایران 🕊 🕊 🕊 🕊 ⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣ •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 : https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac : @mosaferjamande ⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣ •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
🌸 ✍حضرت پیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله) فرمود : هفت چیز برای بنده بعد از مرگ در جریان است : ❶ دانشی که بیاموزد که دیگران از آن بهره مند شوند؛ ❷ به جریان اندازد تا همه مردم به خصوص طبقه کشاورزان و باغداران و دیگر اصناف از آن استفاده نمایند؛ ❸ را حفر کند که دیگران از آن آب بهره برداری کنند؛ ❹ درخت خرما ( و سایر درختان ) بنشاند که از میوه ها و سایۀ آن بهره مند گردند؛ ❺ بنا کند ( که با اقامۀ نماز در آن و رفع مشکلات جامعه و نیز با برگزاری جلسات مذهبی جهت تعالی معارف اسلام از آن به کار گیرند )؛ ❻ ( و متون و کتب دینی دیگری ) را به ارث گذارد؛ ❼ از او بماند که برای او طلب مغفرت نماید . 📔‍ نهج الفصاحة ، ص 366 . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌸 ✍حضرت پیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله) فرمود : هفت چیز برای بنده بعد از مرگ در جریان است : ❶ دانشی که بیاموزد که دیگران از آن بهره مند شوند؛ ❷ به جریان اندازد تا همه مردم به خصوص طبقه کشاورزان و باغداران و دیگر اصناف از آن استفاده نمایند؛ ❸ را حفر کند که دیگران از آن آب بهره برداری کنند؛ ❹ درخت خرما ( و سایر درختان ) بنشاند که از میوه ها و سایۀ آن بهره مند گردند؛ ❺ بنا کند ( که با اقامۀ نماز در آن و رفع مشکلات جامعه و نیز با برگزاری جلسات مذهبی جهت تعالی معارف اسلام از آن به کار گیرند )؛ ❻ ( و متون و کتب دینی دیگری ) را به ارث گذارد؛ ❼ از او بماند که برای او طلب مغفرت نماید . 📔‍ نهج الفصاحة ، ص 366 . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊 🕊 🕊 🕊 ⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣ •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 : https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac : @mosaferjamande ⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣ •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
رمان از سیم خاردار نفست عبور کن قسمت 296 مادر محتویات لیوان را به خوردم داد. به چند دقیقه نکشید که عرق کردم و گرمم شد. پتوها را کنار زدم. احساس بهتری داشتم. با نوازش‌های مادر دوباره خوابم گرفت. در عالم خواب صدای خاله را شنیدم که به سعیده می توپید. –تومثلا امدی اینجا حال این رو خوب کنی؟ حال اینو که خوب نکردی هیچ، حال خودتم بهتر از این نیست که...دلم برای سعیده سوخت. دست خاله روی موهایم کشیده شد. –الهی خالت بمیره. چشم‌هاش گود افتاده، نه اسرا؟صدای اسرا نیامد و خاله ادامه داد: –وا تو چرا غمباد گرفتی خاله؟ چشم‌هایم را باز کردم و با لبخند سلام کردم و تا خواستم بلند شوم خاله اجازه نداد و صورتم را بوسید. –بخواب عزیزم، راحت باش. حالت بهتره ؟ – خوبم خاله. –الهی خالت بمیره و این روزای تو رو نبینه. –ای بابا، چیزی نشده که خاله، مگه مردم که بغض می‌کنید؟ خاله بغضش را فرو داد. –این حرفها چیه میزنی، خدانکنه، دشمنات بمیرن قربونت برم. یه مو از سر تو کم بشه خالت می میره، انشاالله همیشه تنت سالم باشه. لبخند زدم و گفتم: –الان شما مویی توی سرم می بینید که می ترسید کم بشه؟ –عه، راحیل، نگو، موهات مگه چشه به این قشنگی، فقط یه کم کوتاه ترشده... سعیده که خیالش از حال من کمی راحت شده بود. جلوتر آمد و گفت: –یه کم؟ خاله لبش را گزید و گفت: –خب حالا، اتفافا خوب کاری کرده، اصلا موهاش بی‌جون شده بود، اینجوری تقویتم میشه. اسرا بیرون رفت و با یک لیوان شربت عسل برگشت. –پاشو این رو بخور راحیل. امشب من شدم مسئول خورد و خوراک تو. این سعیده که خیرش به ما نمیرسه، همش دردسره. سعیده پشت چشمی نازک کرد و گفت: –تا تو باشی دیگه با من درست صحبت کنی. لیوان را گرفتم و روی میز کنار تختم گذاشتم. خاله که روی تختم نشسته بود بلندشد که برود. چشمش به کاغذهای ریز ریز شده ایی که شاهکار سعیده بود افتاد. اسرا، سعیده، حالا یه روز راحیل مریضه‌ها وضع اتاق باید این باشه؟ پاشید پاشید با هم اینجا رو تمیز کنید. این روزها سعیده و اسرا تمیز‌ کاری اتاق را انجام می‌دادند. حالا این شماتتهای خاله باعث خنده‌ام شده بود.سعیده لیوان را نزدیک لبهایم آورد و آرام گفت: بخور دیگه، الان خاله‌ام میاد بیچاره اسرا رو می‌کوبه که چرا این رو به خوردت نداده. ما دو تا که شانس نداریم. چشمکی زدم. خوبه الان بهش بگم تو این مدت اولین باره که یه کارمثبت کردی و یه لیوان شربت دادی دستم؟ هیس، بزار مامانم بره، من و اسرا حسابت رو می‌رسیم. فعلا که اسرا طرفه منه و با تو شکر آبه، نه بابا، اگه خاله حرفش رو نمیشنید که مشکلی نبود. تقصیر من چیه خاله خیلی دوسم داره. لبخند زدم. آهان، واسه همین تو اتاق سرت داد میزد. اون دادا لازمه، چوبه خاله گُلِ، هر کی نخوره خُله، ببین تو نخوردی یه کم پنج میزنی. بلند خندیدم. اسرا جارو به دست وارد اتاق شد و گفت: بد نگذره، واقعا من چه گناهی کردم دختر کوچیکه این خونه شدم. سعیده فوری جارو را از دست اسرا گرفت و گفت: بده خودم جارو می‌کنم. امشب آخرین شبه که اینجام، میخوام خاطره خوش براتون باقی بزارم. اسرا با ناراحتی گفت: نه سعیده نرو. ندیدی مامانم چی گفت، این مریضی راحیل همه چیز رو خراب کرد. فردا دوباره میام دیگه. بعد از چند دقیقه از جایم بلند شدم. اسرا چادرم رو میاری، میخوام برم سالن پیش بقیه.سعیده گفت: مردا نیومدن، گفتن تو مریضی یه وقت سختت میشه، موندن خونه. اسرا با خنده گفت: پس نمی‌بینی یه ساعته واسه خودم راحت میرم میام. راست میگیا حواسم نبود. سعیده خندید: راحیل گفتم پنج میزنیا. می‌بینی اسرا، حالا که خیالش راحت شد همه‌ی کارا داره انجام میشه، به طور ناگهانی حالش خوب شد. اسرا با دلسوزی گفت: ول کن سعیده، من حاضرم همه‌ی‌ کارها رو انجام بدم، ولی راحیل حالش خوب باشه. با بی حالی گفتم: یاد بگیر سعیده، نصف توئه کنار مادر و خاله نشستم. خاله بامزه گفت: همچین اسرا و سعیده رو به کارکشیدم که نیم ساعت دیگه بری توی اتاقت شده دسته‌ی گل. سرم را به بازوی خاله چسباندم خاله هر وقت میای، خونه انرژی می گیره، زود زود بیا دیگه مثلا نماینده خودم رو فرستادم، امده اینجا اونقدر خورده خوابیده اضافه وزن پیداکرده. خندیدم همیشه همینجوره خاله، باید بالا سر نماینده‌ها بود وگرنه خدا رو بنده نیستن که...خاله خندید. رو به مادر گفتم: مامان یه چیز مقوی بده بخورم، جون بگیرم. آخرشب می‌خوام درس بخونم. مگه میخوای بری امتحان بدی؟ آره، امتحان فردام زیاد سخت نیست. آخه من به آقا کمیل زنگ زدم گفتم فردا نمیتونی بری دانشگاه. عه، خب الان یه پیام بهش میدم، میگم بیاد میخوای فردا رو حالا با آژانس برو، نه مامان، حوصله عصبانیتش رو ندارم. اون به هیچ کس اعتماد نداره حتی میخوام با سعیده برم، کلی سفارش میکنه و زنگ میزنه. نمی‌دونم اونفریدون چی بهش گفته که اینقدر نگرانه. : https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac
رمان از سیم خاردار نفست عبور کن قسمت 297 بعد از رفتن خاله و سعیده، با این که کمی ضعف داشتم ولی شروع به درس خواندن کردم. نزدیک نیمه شب بود که یادم افتاد هنوز به کمیل پیام نداده‌ام. فوری گوشی را برداشتم، چون دیر وقت بود دو دل شدم برای پیام فرستادن. ولی وقتی یاد عصبانیتش افتادم فوری گوشی‌ام را باز کردم. چند ساعت پیش خودش پیام داده بود و حالم را پرسیده بود. تشکر کردم و نوشتم که فردا برای امتحان میروم. فوری جواب داد: مگه حالتون خوب شده؟ از این که هنوز بیدار بود تعجب کردم. بله بهترم خیلی نگرانتون بودم، از نگرانی خوابم نمیبرد، بخصوص که جواب پیامم رو هم ندادید ببخشید، مهمون داشتیم گوشیم رو چک نکردم خدا ببخشه، فردا می‌بینمتون تا اذان صبح درس خواندم. همین که نمازم تمام شد سر سجاده از خستگی خوابم برد با صدای زنگ گوشی‌ام از خواب پریدم اسرا چادر به سر وارد اتاق شد و گفت: راحیل صدات کردم باز خوابیدی؟ بعد نگاهی به صفحه‌ی گوشی‌ام انداخت. اوه، اوه، بادیگارد خشنه پشت خطه، خدا به دادت برسه. با شنیدن حرف اسرا به طرف گوشی‌ام شیرجه زدم و پرسیدم: مگه ساعت چنده؟ نگاهی به ساعت انداخت. فکر کنم یه یه ربعی پایین وایساده باشه. وای! اسرا، کاش با کتک بیدارم می‌کردی. فوری گوشی را جواب دادم. الو بر خلاف انتظارم خیلی آرام و متین گفت: خواب موندید؟ شرمنده گفتم: ببخشید. الان آماده میشم میام. منتظرم. اسرا نوچ نوچی‌ کرد و گفت: خدا به دادت برسه. من رفتم خداحافظ. به سرعت برق آماده شدم و صبحانه نخورده به طرف آسانسور دویدم. مادر لقمه‌ایی دستم داد و سفارش کرد که حتما بخورم. سوار ماشین که شدم دوباره عذر خواهی کردم. ریحانه داخل صندلی‌اش خواب بود. کمیل همانطور که به روبرو نگاه می‌کرد گفت: یعنی من اینقدر بداخلاقم؟ با تعجب نگاهش کردم. آخه خیلی با حول تلفن رو جواب دادید. الانم اونقدر دست پاچه و رنگ پریده‌اید انگار که از من وحشت دارید. نه، رنگ پریدگیم واسه کم خوابیمه. دست پاچگیم هم واسه اینه که شما رو معطل گذاشتم. حتما شب تا دیر وقت درس می‌خوندید؟ بله. اصلا نفهمیدم کی خوابم برد. راستی فنی زاده گفت هفته پیش برای فریدون احظاریه فرستاده، احتمالا تا حالا به دستش رسیده. با تعجب پرسیدم: مگه آقای وکیل آدرسش رو داشتن؟ نه، مثل این که زنگ زده به فریدون و با یه کلکی گرفته. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: خدا به خیر بگذرونه. بعد از یک سکوت طولانی نزدیک دانشگاه ترمز کرد و پرسید: امتحانتون کی تموم میشه؟ کمتر از یک ساعت. پس من ریحانه رو میبرم مهد، بعد میام دنبال شما. اگر دیر رسیدم بیرون نیایید زنگ میزنم. لبخند زدم و گفتم: حالا دیگه تروریست نیست که یهو غافلگیرم کنه اخم کرد چرا، بعضیها از اونام بدترن، شخصیت آدمها رو ترور می‌کنن. بعد از امتحان جلوی در دانشگاه ایستادم اثری از کمیل نبود. بچه‌ها در رفت و آمد بودند. دانشگاه تقریبا خلوت بود. داخل رفتم و قدم زنان به محوطه‌ی پشت دانشگاه رسیدم. روی صندلی شکسته‌ایی که هنوز آنجا بود نشستم و خاطراتم را مرور کردم. حرفهایی که سوگند در مورد آرش شنیده بود را اینجا به من گفت. ذهنم شرطی شده بود ناخوداگاه خودش این فکرها را پس زد. انگار واقعا ذهنم قوی شده بود و زورش به این جور افکارم میرسید. همه ی اینها را مدیون مادرم بودم. بلند شدم تا به طرف در دانشگاه بروم و نگاهی به خیابان بیندازم. همان لحظه با دیدن فریدون که به طرفم می‌آمد خشکم زد. خیلی وقته دنبالت می‌گردم، امدی اینجا؟ مطمئن بودم نرفتی چون اونی که بیرون وایساده گفت هنوز بادیگارتت نیومده. قدرت حرکت نداشتم. نترس کاریت ندارم. دیگه تلفن غریبه جواب نمیدی مجبور شدم حضوری خدمت برسم. بعد برگه‌ایی از جیبش درآورد. این چیه؟ مگه با این بادیگاردت قرار نزاشتیم که من رضایت بدم شمام شکایتی نکنید؟ به لکنت گفتم: چون بعدش مزاحمم شدی، تلفن زدی و... باشه دیگه نمیشم به شرطی که توام شکایتت رو پس بگیری. چند قدم جلو امد. تکانی به خودم دادم و به طرف در دانشگاه حرکت کردم. کجا میری؟ دارم حرف میزنم. سرعتم را بیشتر کردم. او هم پشت سرم آمد و با صدای بلند گفت: اگر شکایتت رو پس نگیری بد می‌بینی، من که آب از سرم گذشته چه یک وجب چه صد وجب. احساس کردم صدایش نزدیک تر شد. شروع به دویدن کردم. از در دانشگاه رد شدم. کمیل نبود. به طرف خیابان اصلی می‌دویدم. تقریبا به سر خیابان رسیده بودم که کمیل را دیدم. جلوی پایم ترمز کرد و خم شد در جلوی ماشین را باز کرد. خودم را داخل ماشین انداختم. صدای موسیقی که پخش میشد را قطع کرد. 🕊 🕊 🕊 🕊 •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 : https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac : @mosaferjamande ⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣ •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
رمان از_سیم_خار_دار_نفس قسمت 298 احساس امنیت کردم. پیش او که بودم از هیچ چیز نمی‌ترسیدم. خیالم راحت بود. مات و مبهوت نگاهم می‌کرد. –میشه از اینجا بریم؟ دور زد و گفت: –آخه بگید چی شده؟ –اون اینجا بود. پایش را روی ترمز گذاشت و گفت: –کی؟ فریدون؟ سرم را به علامت مثبت تکان دادم. دستش به طرف در رفت. –در ماشین رو قفل کنید و بشینید تا من بیام. با استرس گفتم: –کجا؟ عصبی گفت: –الان میام. دستم را دراز کردم و آستین لباسش را گرفتم و هر چه التماس داشتم در چشم‌هایم ریختم. –تو رو خدا نرید. من می‌ترسم. من رو تنها نزارید. اون تنها نیست. یه مرد دیگه هم باهاش بود. نگاهی به دستم انداخت و صاف نشست. –آروم باشید. باشه نمیرم. رنگتون بد‌جور پریده. نترسید، من اینجام. بغض کردم و گفتم: –چطوری نترسم، آرامش ندارم. شده کابوسم. زندگیم به هم ریخته. امنیت ندارم... دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم. اشکهایم به هم امان ندادند. نفس عمیقی کشید و با غم نگاهم کرد. –اون هیچ کاری نمی‌تونه بکنه، من مواظبتون هستم. –آخه تا کی؟ شما از کار و زندگیتون افتادین. چند روز دیگه امتحاناتم تموم میشه، چاره‌ایی جز این که بشینم خونه ندارم. الان یه مدت حتی کلاس خیاطیمم سعی میکنم کمتر برم. نمیشه که هر جا میرم به شما زنگ بزنم. –چرا نمیشه؟ یه مدت کوتاهه، حکمش که بیاد میوفته زندان، راحت میشیم. اتفاقا من منتظرم امتحانهای شما تموم بشه براتون برنامه دارم. اصلا وقت نمی‌کنید خونه بشینید. جعبه دستمال کاغذی را روبرویم گرفت و ادامه داد: –فعلا آروم باشید. بعدا با هم حرف میزنیم. یک برگ دستمال برداشتم و تشکر کردم. از این که نتوانسته بودم خود دار باشم خجالت کشیدم. کمیل ماشین را روشن کرد و راه افتاد. در سکوت به حرفهایش فکر می‌کردم. منظورش از برنامه چه بود. بعد از چند دقیقه جلوی مغازه‌ایی نگه داشت. –قفل مرکزی رو میزنم و زود برمی‌گردم. حرفی نزدم. روشن و خاموش شدن چراغ های دستگاه پخش توجهم را جلب کرد. یادم آمد سوار ماشین که شدم صدای موسیقی می‌آمد. کنجکاو شدم ببینم چه گوش می کرد. صدای پخش را باز کردم. باچیزی که شنیدم دوباره بغضم گرفت... 🎶چنان مُردم از بعد دل کندنت که روح من از خیر این تن گذشت🎶 🎶گلایه ندارم نرو گوش کن تو باید بدانی چه بر من گذشت🎶 تو باید بدانی چه بر من گذشت زمانی که دیدم کجا میروی🎶 خودم خواستم با تمام وجود با تویی که نبود عاشقانه بمانم🎶 من این عشق را با همین کوه غم روی دوش دلم تا ابد میکشانم🎶 خودم خواستم با تمام وجود با تویی که نبود عاشقانه بمانم🎶 من این عشق را با همین کوه غم روی دوش دلم تا ابد میکشانم🎶 چگونه تو را می‌پرستم هنوز عجب روزگار غریبی شده🎶 گریه ام گرفته بود، نمی دانم، برای خودم بود، یا برای کمیل، یابرای سرنوشتمان، حالم بد شد. سرم را تکیه دادم به صندلی و دیگر اشکهایم را نتوانستم کنترل کنم. انگار تازه متوجه ی موقعیت کمیل شدم، یعنی او هنوز هم اذیت می‌شود. نمی دانم چرا، باورکردنش برایم سخت بود. کمیل مرد خود دار و محکمی بود. شاید زیادی ظاهرش با باطنش فرق دارد، فکر نمی‌کردم اینقدر احساساتی باشد. با صدای باز شدن در ماشین چشم‌هایم را باز کردم. کمیل فوری پنل را خاموش کرد و اخم کرد. از خجالت آب شدم و سرم را پایین انداختم. من حق نداشتم به پنل دست بزنم. اشتباه کردم. کیسه ایی که در دستش بود را روی پایم گذاشت و گفت: –هر طعمی رو که دوست دارید بخورید تا یه کم حالتون جا بیاد، بعد تعریف کنید ببینم چی شده بود. نگاهی به نایلون انداختم. انواع شکلات و آبنبات و آب میوه و... از خجالت فقط محتویات نایلون را نگاه می‌کردم. –هیچ کدومش رو دوست ندارید؟ –چرا. –پس نمی‌خواهید برنامم رو بدونید؟ –چرا لطفا بگید. –اول باید یه چیزی بخورید. –الان میل ندارم. نایلون رو برداشت. اخم‌هایش را باز کرد. نگاه متفکرانه‌ایی به محتویات نایلون انداخت وگفت: –پس باید خودم براتون انتخاب کنم. یک شکلات فندقی باز کرد و به طرفم گرفت: –فکر می‌کنم برای این که زودتر قند خونتون بیاد بالا اول اینو بخورید بهتر باشه. نگاهی به شکلات انداختم و با خجالت گرفتم و تشکر کردم. 🕊 🕊 🕊 🕊 •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 : https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac : @mosaferjamande ⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣ •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
رمان از سیم خاردار نفست عبور کن قسمت 299 تا رسیدن به خانه نه من حرفی زدم نه او. دوباره اخم کرده بود. شکلات هم همانطور در دستم مانده بود. حالت تهوع داشتم. جلوی در خانه ترمز کرد و نگاهی به شکلات انداخت و اخمش عمیق‌تر شد. –قبلا حرف گوش کن تر بودیدها. نگاهش کردم و گفتم: –نمی‌تونم بخورم، حالم خوب نیست. نگران گفت: –از ترس و اضطرابه، بعد گوشی‌اش را از کنار دنده‌ی ماشین برداشت . –الان به حاج خانم زنگ میزنم بیاد پایین، ببریمتون درمانگاه. شاید با وصل کردن سرمی چیزی حالتون بهتر بشه. در ماشین را نیمه باز کردم و گفتم: –نه، برم خونه، مامان خودش بلده چیکار کنه خوب بشم. شما زحمت نکشید. فقط نگاهم کرد و حرفی نزد. خداحافظی کردم و به طرف خانه راه افتادم. در آسانسور که باز شد مادر را گوشی به دست در حال صحبت دیدم. جلوی در ایستاده بود. با نگرانی نگاهم می‌کرد و با شخص پشت خط حرف میزد. –نه، چیز خاصی نیست، یه کم فشار روشه، که به مرور زمان حل میشه. ... –چی بگم والا، خدا انشاالله هدایتش کنه که مزاحم ناموس مردم نشه. فقط منتظرم امتحاناتش تموم بشه، دیگه نمیزارم از خونه بره بیرون. وقتی میره بیرون دلم هزار راه میره... با حرف مادر دوباره یاد فریدون افتادم. فوری گوشی‌ام را درآوردم و همانطور که به مادر سلام می‌دادم در مخاطبینم دنبال شماره‌ی فنی زاده گشتم. همان روزی که با کمیل به دفترش رفتیم شماره‌اش را ذخیره کرده بودم. بعد از این که خودم را معرفی کردم برایش نوشتم که من از شکایتم صرفنظر کردم، لطفا پیگیری نکنید. وارد اتاقم شدم. گوشی را روی تخت انداختم. کنار پنجره ایستادم و بیرون را از نظر گذراندم. کمیل تازه راه افتاد که برود. حتما مکالمه‌ی تلفنی‌اش با مادر تمام شده بود. از این که نگرانم بود و پیگیرحالم بود حس خوبی داشتم. حسی که نمی‌دانم اسمش چیست ولی انگار ته دلم کسی به من می‌گوید او می‌تواند همه‌ی مشکلات را حل کند. یا بالاخره راهی برایشان پیدا کند. مادر وارد اتاق شد و پرسید: –از صبح چیزی نخوردی؟ –راستش نه، بعد از اتفاقی که افتاد حالت تهوع گرفتم، نمی‌تونم چیزی بخورم. مادر رفت و بعد از چند دقیقه معجون بارهنگ و عسل و عرق نعنا را برایم درست کرد و آورد. با خوردنش حالم بهتر شد و چند لقمه غذا خوردم. روی تختم دراز کشیدم و گوشی‌ام را چک کردم. فنی زاده نوشته بود: –من کمیل را در جریان گذاشتم به شدت با تصمیم شما مخالفند. احساس کردم از روی عمد کلمه‌ی شدت را نوشته است. البته می‌دانستم که کمیل مخالف است، ولی او که جای من نیست. نمی‌تواند در ک کند از این که مدام استرس این که فریدون جلوی راهم سبز شود یعنی چه. آنقدر از دیدنش وحشت دارم که وقتی می‌بینمش فکر می‌کنم داعشی‌ها کشور را گرفته‌اند و او هم سر دسته‌شان است و ممکن است هر بلایی سرم بیاورد. خودم را تنها و بی پشت‌بان احساس می‌کنم. البته قیافه‌ی جدیدی که برای خودش درست کرده، باعث شده شبیهه آنها شود و البته ترسناک. من به یک مرد احتیاج دارم برای حمایتم، مردی مثل کمیل مسئولیت پذیر و محکم. مردی که خودش برای مشکلات راه حل پیدا کند. ولی مگر کمیل چقدر می‌تواند کمکم کند. نمی‌شود که هر جا میروم با من بیاید. او که شوهرم نیست. با این فکر جرقه‌ایی در ذهنم زده شد. صدای پیام گوشی‌ام مرا از فکر و خیال بیرون آورد. کمیل نوشته بود: –چرا به فنی زاده گفتی شکایت رو پیگیری نکنه؟ 🕊 🕊 🕊 🕊 •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 : https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac : @mosaferjamande ⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣ •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
رمان از سیم خاردار نفست عبور کن قسمت 300 نمی‌دانستم چه برایش بنویسم. چطور تهدیدهای فریدون را برایش توضیح بدهم. اصلا مگر او برنامه‌اش را برای من توضیح داد که من هم برای او توضیح بدهم. بی‌حال‌تر از آن بودم که بخواهم با او بحث کنم. گوشی‌ام را روی سایلنت گذاشتم و پتو را روی سرم کشیدم. جرقه‌ایی که در ذهنم زده شده بود آنقدر فکرم را درگیر کرد که خوابم برد. با صدای حرف زدنهای مادر از خواب بیدار شدم. –والا من خبر ندارم. به من چیزی نگفته، از وقتی امده خوابیده. نه دیگه خیلی وقته خوابیده باید بیدار بشه درس بخونه فردا امتحان داره. عه، خودش بیدار شد. من گوشی رو بهش میدم. با چشم‌هایی که به زور باز میشد استفهامی مادر را نگاه کردم. لب زد. –کمیله. گوشی را به زور در دستم جا داد و از اتاق بیرون رفت. حتما در مورد فتی زاده می‌خواهد بپرسد. به زور صدایم را صاف کردم. –الو، سلام. سنگین و دلخور گفت: –علیک‌السلام. شما تو خواب به وکیل پیام دادید که بعدش من هر چی پیام و زنگ زدم جواب ندادید. سکوت کردم و او ادامه داد: –حداقل می‌تونستید دلیل کارتون رو توضیح بدید. یعنی حتی در حد یه مشورت کوچیک هم منو قابل ندونستید که خودتون سر خود بهش پیام دادید. من باید از زبون دوستم بشنوم که شما چه تصمیمی گرفتید؟ دوباره عصبانی شده بود و من دیگر جرات توضیح نداشتم. وقتی سکوتم را دید خودش گفت: –حتما فریدون امروز تهدیدتون کرده و شما رو ترسونده. نمی‌تونستید حداقل اینو بهم بگید. لابد پیش خودتون فکر می‌کنید دارم توی کارهاتون دخالت می‌کنم. باشه هر کاری دلتون می‌خواد انجام بدید. شما حتی مادرتون رو هم در جریان نزاشتین. مگه شما بزرگتر ندارید؟ همیشه اینقدر سر خود عمل می‌کنید. کمی مکث کرد و نفس عمیقی کشید و ادامه داد: –فردا امتحانتون ساعت چنده؟ باز هم سکوت کردم. –گوشی رو بدید از حاج خانم می‌پرسم. –بعداز‌ظهره، ساعت سه. –خوبه، ریحانه رو از مهد برمیدارم میاییم دنبالتون. خداحافظ. منتظر جواب من نشد و گوشی را فوری قطع کرد. بغض کرده بودم. ناراحتی‌اش برایم خیلی درد‌ناک بود. ولی نباید اینجور با من حرف میزد. درست می‌گفت باید اول او یا مادر را در جریان می‌گذاشتم. شاید چون تو این مدت دوستش وقت گذاشته و دنبال کار من بوده اینقدر ناراحت شده که من وسط کارش گفته‌ام که پشیمان شده‌ام. وقتی بیشتر فکر کردم کمی به او هم حق دادم. شاید پیش دوستش ضایع‌اش کرده‌ام. راست میگفت حداقل باید در جریان قرار می‌گرفت. من حتی به مادر هم چیزی نگفتم. تصمیم عجولانه گرفتم. ولی او هم نباید سرزنشم می‌کرد. دو سه دقیقه‌ایی به ساعت سه مانده بود که از پشت پنجره بیرون را نگاه کردم. کمیل رسید. من هم فوری پایین رفتم و پیش ریحانه نشستم و سلام کردم. گره ریزی از اخم بین ابروهایش بود. از آینه نیم نگاهی به من انداخت و جواب سلامم را داد. –خدارو شکر انگار حالتون بهتره؟ –بله ممنون. ریحانه در آغوشم بالا و پایین می‌پرید. بغلش گرفتم و پرسیدم: –کجا بودی ریحانه؟ همین یک جمله کافی بود تا ریحانه شروع به شیرین زبانی کند. –مهد بودم. به‌به خوردم، آب خوردم. با خاله بازی کردم، و کلی جمله سر هم کرد که نفهمیدم چه گفت. خندیدم و گفتم: –ریحانه یه سوال پرسیدما. کمیل از آینه نگاهم کرد و گفت: –خدا رو شکر که ریحانه اهل حرف زدنه، چیزی رو قایم نمیکنه. می‌دانستم منظورش به من است، ولی حرفی نزدم. جلوی در دانشگاه که رسیدیم گفت: –ما همینجا میمونیم تا شما بیایید. شرمنده تشکر کردم و پیاده شدم. سوگند هم آن روز با من امتحان داشت. داخل سالن همدیگر را دیدیم و من اتفاق دیروز را برایش تعریف کردم. او هم عصبانی شد و گفت: –ببین راحیل، اون صلاح تو رو میخواد. آخه کی اینهمه وقت واسه یکی دیگه میزاره. با بچش امده وایساده تا تو امتحانت تموم بشه ببرتت خونه. این یعنی نگرانته و دلش برات شور میزنه. –خب، خودش میگه برای تلافی محبتهایی که من به ریحانه... سوگند حرفم را برید: –خب درست، ولی در قبال رسیدگی به ریحانه اونم شکایت نکرد دیگه، در حقیقت بابت کارت بهت حقوق داده اونم چندین برابر. ببین الان نامزد من از کارش نزد که منو بیاره دانشگاه، گفت برگشتنی حالا میام دنبالت. ولی اون واقعا برای تو نقش بادیگارد رو پیدا کرده. این محبتها رو بفهم راحیل. فکرت رو خالی کن، تا این محبتها رو درک کنی. –فکرم خالیه باور کن. فعلا فقط فکرم پر از فریدونه، آخه نمیدونی چه قیافه‌ی وحشتناکی داره، فکر کنم از قصد خودش رو این ریختی کرده که من بیشتر بترسم. 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁 🕊 🕊 🕊 🕊 •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 : https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac : @mosaferjamande ⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣ •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
🔺 چنگیزخان نتوانست بخارا را تسخیر کند، نامه ای نوشت که هرکس با ما باشد در امان است! 🔹‌اهل بخارا دو گروه شدند، یک گروه مقاومت کردند و گروه دیگر با او همراه شدند. 🔹چنگیزخان به آن ها نوشت: با همشهریانِ مخالف بجنگید و هر چه غنیمت به دست آوردید از آنِ شما باشد و فرمانروایی شهر را به شما می دهم. 🔹‌ایشان پذیرفتند و آتش جنگ بین این دو گروه مسلمان شعله‌ور شد و در نهایت، گروه مزدوران چنگیز خان پیروز شدند. 🔺‌اما شکست بزرگ آن بود که او دستور داد گروه پیروز خلع سلاح و سربریده شوند! 🔹‌چنگیز‌ گفت: اگر اینان وفا می‌داشتند، به خاطر ما بیگانگان، به برادرانشان خیانت نمی‌ کردند! 🔹‌«ابن أثیر، الكامل فی التاريخ» 🕊 🕊 🕊 🕊 ⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣ •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 : https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac : @mosaferjamande ⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣ •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
شب را🍃🌷 سکوت اعتبار میبخشد انسان رامتانت وصبر خدایا🍃🌷 یاریمان کن معتبر باشیم و مهربان شبتون پرازآرامش خوابتون رویایی وفرداتون شیرین شب تون بخیر🌙 زیر سایه قرآن در پناه خدای مهربان باشید 🕊 🕊 🕊 🕊 ⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣ •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 : https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac : @mosaferjamande ⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣ •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹در آستانه ۱۳ آبان ببینید 🔹بعد كه به سراغ كاغذها رفتند، ديدند عجبا، اين‌جا ظاهرا سفارتخانه است اما باطنا جاسوسخانه است. ۵۹/۱۱/۰۳ 🕊 🕊 🕊 🕊 •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 : https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac : @mosaferjamande ⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣ •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊 🕊 🕊 🕊 •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 : https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac : @mosaferjamande ⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣ •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوابِ سلام، واجب است! پس بیایید... هر روز صبح... به او سلام کنیم! السَّلامُ‌عَلَيْكَ يَا مَوْلاىَ سَلامَ مُخْلِصٍ لَكَ فِى‌الْوَِلايَةِ [از دعای استغاثه به امام زمان] 🕊 🕊 🕊 🕊 •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 : https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac : @mosaferjamande ⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣ •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اومدم تنهای تنها . . ❤️‍🩹 صَباحاً اَتَنَفَسُ.. بِحُبِ الحُسَین💚 🍃رو به شش گوشه‌ترین قبله‌ی عالم هر صبح بردن نام حسیـــن بن علی میچسبد: چِــقَدَر نـام تــو زیبـاست اَبــاعَبـــــدالله... هرکسی داد سَلامی به تو و اَشکَش ریخت ،،، او نَظـَرکَــرده‌ی زَهــراست... اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ وعَلی العباس الحسُیْن... ارباب بي‌کفن ســــــــلام... 🕊 🕊 🕊 🕊 •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 : https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac : @mosaferjamande ⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣ •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
🍃پیامبر صلی الله فرمودند 🔸كارهاى خوب، انسان را از مرگهاى بد، نگه مى دارد 🔸صدقه پنهانى، خشم خدا را خاموش مى سازد 🔸صله رحم، عمر را زياد مى كند 🔸و هر كار نيكى، صدقه است. 📚وسائل الشیعه جلد ۱۱ 🕊 🕊 🕊 🕊 •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 : https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac : @mosaferjamande ⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣ •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ تصویری خطبه 178 نهج البلاغه 🕊 🕊 🕊 🕊 •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 : https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac : @mosaferjamande ⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣ •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ اتفاقی برای ما خارج از آغوش خدا صورت نمیگیره 💚 استادشجاعی 🕊 🕊 🕊 🕊 •┈•••✾🌺🌿﷽🌿🌺✾•••┈• با ما همراه باشید و مطالب مهم این کانال را به دیگر عزیزانتان ارسال فرمایید👇👇 : https://eitaa.com/joinchat/3609395934C039c3d33ac : @mosaferjamande ⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣ •┈•••✾🍃🌺🍃✾•••┈•